eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ❗️ "دوستی با جنس مخالف" عصر یکی از روزها بود. 🌗 ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یه لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختری جوان مشغول صحبت بود. 🗣 پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت. 🚶 می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفته. 😥 چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا اون پسر خواست از دختر خداحافظی کنه ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. 🤗 پسر ترسیده بود😥 اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. ☺️ قبل از این که دستش رو از دست اون جدا کنه با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت : ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته ، من تو و خانوادت را کامل می شناسم ، تو اگر واقعاً این دختر می خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که .... پسر پرید تو حرف ابراهیم و گفت : تو رو خدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...🙈 ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی رو داره ، تو هم که تو مغازه اون مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم که ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای ؟😃 جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.😱 ابراهیم جواب داد: پدر با من ، حاجی را من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.✅ جوان هم گفت : نمی دونم چی بگم. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.🚶 شب بعد از نماز 📿، ابراهیم تو مسجد با پدر اون جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگه کسی شرایط ازدواج داشته باشه و همسر مناسبی پیدا کنه باید ازدواج کنه.❤️ در غیر این صورت اگر به حروم بیفته باید پیش خدا جوابگو باشه.👿 حالا این بزرگترها هستند که باید جوان ها رو تو این زمینه کمک کنند.💪 حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخماش رفت تو هم.😠 💢 ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده ؟ 🤔 حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای اون روز مادر ابراهیم با مادر اون جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از این قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار بر می‌گشت شب بود.🌚 آخر کوچه چراغانی شده بود. 🎊🎉 لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت به خاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به پیوند الهی تبدیل کرده بود. 😇 این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.🌹 📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲» • مجموعه خاطرات و ، ص ۳۹ و ۴۰ و ۴۱