#هوالعشق🖤
#پارت_سی_و_سه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد....
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟
ــ مادر ،سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
#ادامہ_دارد...
@Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_سی_و_سه🙋🏻♂🔥
- هانیه :
از ته دلم به خدا گفتم : تَه مشتی هایی
تا شب حرف زدیم
با مامان بزرگ داخل باغچه گل کاشتیم
حتی موقع اذان سه نفری رفتیم مسجد
بعد از مسجد جشن بود
تولد یکی از امام ها بود
باند آورده بودند :
( اومدی از عرش ای بانوی علی
با تو معلومه نیروی علی
امام آفرین کجا
وصف کجا یقین کجا
عرش کجا فرش کجا
شما کجا زمین کجا
ناموس خدا اومده تبارک الله
مادر امام زمان ، ام ابیها اومده
شمس فلک نشین کجا…
ذره کمترین کجا
عشق علی خوش اومدی
شما کجا زمین کجا!؟
سحر نبی اومده الحمدالله
دلبر علی اومده الحمدالله
مادر حسن و حسین
نور اذلی اومده الحمدالله)
همانجا فهمیدم ایشان همان فاطمه زهرا هستند!
باورم نمیشد با حیرت نگاه مردم میکردم
توی مسجد کلی دختر چادری بود
دست میزدند و خیلی خوشحال بودند طوری که ما حتی توی عروسی هایمان هم انقدر شاد نبودیم
خبری از پسر نبود
وقتی میامدیم کلی پسر جلوی در بود با شیرینی و شربت
پس الان آن لشکر کجا رفتند؟
از یکی پرسیدم : ببخشید آقایون کجا هستند...
گفت که قسمت مردانه :/
آنجا فهمیدم !
با تموم وجود حرف اون شعر که گفت :
- ناموس خدا اومده الحمدالله - درک کردم
خیلی شیرین بود
موقع برگشتن از مسجد پدر بزرگ من را به همه نشون میداد میگفت : نوه منه
و چقدر حجابم را تحسین میکردند'
از حجره های کنار مسجد برایم یک کتاب قرآن خریدند ...
قرار شد دیگه قرآن بخوانم …
مامان بزرگ بهم گفت : تو هنوز ازدواج نکردی بزار شوهر کنی بعد میفهمی دوری از معشوق چقدر سخته
یه چیز تو میگی یه چیز اون میگه
خداهم همینطوره
اگه مدعی هستیم عاشق خدا هستیم پس دوری از خدا باید برایمان سخت باشد
نماز که میخودنی تو با خدا حرف میزنی
قرآن که بخوانی خدا باتو حرف میزنه
- یادم رفت جواب مادربزرگم را بدهم ،رفته بودم داخل فکر اینکه سه روز ساشا خبری ازش نبود و بعد از سه روز اومد پیام خداحافظی فرستاد
من چقدر اون سه روز فکر و خیال کردم🚶♀پ
واقعا دوری سخته
باید قرآن را بخوانم
این همه سال دوری از خدا فکر میکنم کافی بوده باشه!
نویسنده✍🏿:#الفنـور_هانیهبانـو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣