#هوالعشق🖤
#پارت_سی_و_شش❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد.
با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند.
هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه .
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور...
چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما...
دستی به صورتش خیسش کشید،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟
الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد....
#ادامہ_دارد...
@Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_سی_و_شش🙋🏻♂🔥
- هانیه :
مامان بالای سرم داشت گریه میکرد و بعد چند دقیقه رفت و با یکی دوتا دکتر برگشت …
دکتر ها ازمن سوال میکردند
اسمم یادمه؟
اشاره میکردند به مامانم و میگفتند میشناسمش یا نه ؟!
وقتی مطمعن شدن که عقلم سرجاشه
گفتند که :
یکی من را هُل داده و یکی از پاهام شکسته
چندساعتی بیهوش بودم و نگران بودند که نکنه سرم هم به کنار جدول برخورد کرده باشه و ضربه مغزی شده باشم
ولی گفتند که چیز مهمی نبوده یکم باید رعایت بکنم✋🏻 و از پای گچ گرفته شده مراقبت بکنم
بعد از رفتن دکترها مامانم امد کنارم…
شروع کرد به حرف زدن و گریه کردن
میگفت که من چند ماه زودتر دنیا امدم برای همان ریه ها و معده ام خیلی مریض بوده
میگفت که وقتی دنیا امدم تا چند وقت یک پایشان خانه بوده یک پایشان بیمارستان"
تا اینکه مادر بزرگم من را نذر حضرت زینب میکند
، خانم کمک میکند و شفا پیدا میکنم
مامانم میگفت:
من فقط یک بچه دارم تا به این سن برسم خیلی اذیت شده
میگفت وقتی عمو به بابا زنگ زده
یاد بچگیت افتادم و با خودم گفتم هانیه را دوباره از دست دادم
توی راه تا وقتی برسیم با حضرت زینب حرف میزدم
میگفت :
به خانوم زینب گفتم شما شاهد بودی، مادر دختر ها در کربلا چه حالی داشتند
خودت دخترم را بهم برگردان
----
دکتر ها احتمال داده بودند که ضربه مغزی شده باشم چون گفتم که به کنار جدول برخورد داشتم
وقتی عکس برداری میکنند و آزمایشات انجام میشود
به این نتیجه میرسند که احتمالشان صفر درصد بوده و یکم به کمرم ضربه وارد شده
نیم ساعت بعد بابا هم وارد اتاق شد
دیگه سرد نبود انگار این ماجرای پارسا واسطه آشتی ما شده بود!
حالم را پرسید وقتی هم عمو امد
عصبی دستش را گرفت و برد بیرون
چندتا پلیس هم امدن سوال میکردند
- اون موقع شب کجا بودید؟
- این آقا پسر را میشناسید؟
- نسبتتون چی بود؟
- پدر و مادرتون اطلاع داشتند؟
و……
نویسنده✍🏿:#الفنـور_هانیهبانـو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣