eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
اخلاص . . !
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
اخلاص . . !
• . اگہ‌اخلاص‌داری‌ ، چہ‌فرقےمیکنھ‌اسمت‌چیہ؟شغلت‌چیھ..؟ دنبال‌شھرتیم‌وپی‌اسم‌ورسم‌ونام.. غافل‌ازاینکہ‌فاطمـھ‌گمنام‌میخرد..!:)💔 ⸤ Eitaa.com/komeil3
• . بـھ‌ قول شھید روح‌اللھ‌قربانـے : شھادت‌خوب‌است‌اماتقوابھتراست :)♥️ قبول‌ داری کشتن نَفس سخت از از کشتـھ‌شدنِ؟!پس از شھادت بالاتره..! جوونـے باشیم کـھ برایِ شادی امام زمانش نَفسشو میکشـھ !🙋🏻‍♂🌿' ⸤ Eitaa.com/komeil3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت ونه - هانیه : دو سه روزی بود دوباره شروع کردم برای کنکور خواندن کتابامو یکی یکی میخواندم و تست میزدم با محمدهم قرار گذاشته بودیم گوشیمو این هفته دستم نگیرم تا تمرکز داشته باشم یک هفته گذشت توانسته بودم خوب تست بزنم ولی خب کیفیت مهمتر از کمیته بعد از یک هفته محمد اومد دنبال من که بریم بیرون از مامان خداحافظی کردم وقتی سوار ماشین شدم با دقت داشتم به اطراف نگاه میکردم یک چیزی تغییر کرده بود امـا خدا داند - محمد با این ماشین بدبخت چیکار کردی؟ یه چیزی تغییر کرده +خندید وگفت' کاریش نکردم تو زیاد درس خواندی حواست پرت شده - نه جدی یه چیزی شده انگار + روکش صندلی عوض کردم - برگشتم صندلی نگاه کردم قبلا سیاه بود الان قهوه ای شده بود .. نمیشد از من نظر بگیری ولی خب سلیقه خوبی داری + شما گوشیت در دسترس نبود که بپرسم دیگه دیدم همین خوبه گرفتمش نمیخواستم بحث انقدر ادامه میدا بکنه که جدی بشه… هرچند از رنگ و قیافه روکش ها خوشم نیومد ولی چیزی نگفتم تا به محمد توهیـن نشه به قول مامان جون احترام احترام میاره… --- محمد شروع کرد برام درد و دل کردن ... میگفت : من بچه بودم که بابام شهید شد همون سال ریحانه ام دنیا اومد چند سال گذشت ابتدایی که بودم همیشه با دوستام داشتم داخل پارک فوتبال بازی میکردم مامان همیشه دنبالم میکرد که نصف شبه بیا برگرد خونه صبح دوباره بیا بازی بعضی شب ها ریحانه تب میکرد با مامان میرفتیم بیمارستان تا اینکه من بزرگ شدم پشت کنکوری بودم تقریبا همین اندازه تو صبح تا ظهر میرفتم حجره حاج مرتضی نجاری ظهر تا غروب میرفتم تعمیرات ماشین غروب میومدم خونه توی اتاق تا اذان صبح درس میخواندم بعد نماز سه چهار ساعت میخوابیدم دوباره روز از نو روزی از نو دیگه یک روز که داشتم میرفتم سرکار یه پوستر دیدم اطلاعیه استخدام بود غروب که برگشتم به مامان گفتم میخوام برم برای استخدام رفتیم مصاحبه کردن خدا خواست قبول شدم چند سال درس خواندیم بعد شروع به کار کردم بعدشم دیگه زن گرفتم + چجوری هم کار میکردی هم درس میخواندی؟ - دیگه خدا توانشو بهم داد + عجب چیزی از بابات یادت میاد؟ - اره بابا خیلی میخندید و صبور بود بابام قران باز کرد که سوره محمد اومد + الان کجاست؟ - مزارش مشهده +محمد تو چه آرزویی داری؟ ‌- میشه نگم!؟ الان وقتش نیست + بهم بر نخورد خب هر ادمی یک رازی داره دیگه عوضش من باشوق گفتم ولی من آرزو دارم اول کنکور قبول بشم بعد بریم کربلا بعدش یه دختره کوچولو دنیا بیارم - خب کنکور که قبول میشی هرچقدر تلاش بکنی همون اندازه هم قبول میشی کربلا هم اگه شد میری ولی این مورد آخر قول نمیدم بچه امون دختر بشه +نکنه پسر دوست داری؟؟ - خب دخترم خوبه ها اما پسر برای تو بهتره + ببخشید مگه من چمه ؟ -خندید و گفت حالا که هنوز بچه دار نشدی هروقت بچه خواست بیاد سر جنسیت دعوا راه میندازیم + محمد اگه قرار باشه یه نصیحت بکنی چی میگی؟ - میگم که انقدر توی زندگی مشترک سخت نگیرید مدارا بکنید تا حداقل خودتون ارامش داشته باشید راستی هانیه امشب ، شب جمعه است میای بریم هیأت ؟ + نه اگه میشه من برم خونه بهتره - هرجور دوست داری ---- + هانیه : محمد یکم بعد من و آورد خونه و خودش رفت وقتی رسیدم بابا بهم اشاره کرد که برم پیشش بهم گفت : هانیه هنوز دیر نشده ها اگه این جماعت و نمیتونی تحمل کنی بگو همه چیز را بهم میزنیم خودتم چادرت و میزاری کنار بهم بر خورد اما گفتم : نه بابا من این هانیه جدیدو خیلی بیشتر دوست دارم بعدش محمد خیلی پسر خوبیه اشتباه درموردش فکر میکنید درسته به قول شما مذهبیه و سیده و پسر شهید اما مگه فرزندای شهدا آدم نیستن سید ها مگه آدم نیستن؟؟ من نمیدونم منظور شما چیه اما میدونم که محمد ادم بدی نیست که بخوام تحملش بکنم 🌿 بابا دیگه چیزی نگفت . . . شام خوردیم من رفتم داخل اتاق دو ساعتی درس خواندم بعدش چراغ اتاق و خاموش کردم ! هندزفری هامو گذاشتم و از لیست آهنگ ها یک مداحی گذاشتم دل با حسین است و دلبر حسین است خیل شهیدان را سرور حسین است عمری در این دنیا گشته ایم و دیدیم اول حسین و است و آخر حسین است ارباب مظلومم مولا حسین جان خیلی دلم میخواست با محمد هیئت بروم میگفت بعضی وقت ها هیئت دارند با دوستانش و همکار هایش و فامیل هایشون هیئت میگرفتند میخواستم برم اما اون ها همه با هم دوست هستند من برم اونجا تنهایی چیکار بکنم تازه شاید خوششون نیاد یک غریبه پیششون باشه ... یادمه قبلا ما خودمون وقتی مهمونی میگرفتیم همه باهم دوست بودیم و با غریبه هاکاری نداشتیم شاید این هاهم اینجوری باشند نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد چهار روز بعد... - هانیه : امشب قرار بود سید و مامانش دوتایی بیان تا قرار و مدار های عقد را بزاریم بابا توی این چند وقت دلش خیلی با محمد نرم شده بود خصوصا وقتی که برای روز پدر محمد گل و هدیه برای بابا آورد آقایون برای خانواده زنتون کم نزاریدو برعکس این چیز ها سیاست های مردانه هست هر مردی یک سیاستی داره! نشسته بودیم مامان داشت شربت زعفران درست میکرد و تند تند میگفت هانیه مراقب باشی دور لیوان ها کف نباشه مرتب بچینی توی سینی ها هانیه کجشون نکنی شربت بریزه توی سینی ها خنده ام گرفته بود مامان تند تند داشت نصیحت میکرد باباهم از اینور میگفت راست میگه نریزیش یهو ها نیم ساعت بعد زنگ در زدن و دوباره اول مامان سید بعد خود محمد اومدن داخل نشستند اومدیم حرف بزنیم یهو صدای ویبره گوشی محمد که روی میز بود بلند شد ببخشیدی گفت و قطع کرد بابا علی و محمد دوباره شروع کردند بابا میگفت: محمد جان پدر شوهر من وقتی که رفته بودم خواستگاری بهم گفت فکر نکنم آدم ها همه کامل هستند و باید مثل همدیگر باشند آدم ها متفاوت هستن و عیب دارن شماهم توی زندگی با عیب های همدیگه بسازید.. میگفت اگه قرار باشه همه دختر ها به پسرها سخت بگیرن و همه پسر ها به دخترها سخت بگیرن دیگه کسی که ازدواج نمیکرد مامان حورا و مامان سید داشتن درمورد عقد و عروسی خودشون توی قدیم حرف میزدن منم داشتم نگاهشون میکردم یکم از بحث بابا و سید پند میگرفتم یکم از بحث مامان حورا و مامان سید پند میگرفتم دیدم خیلی دیگه دارن حرف میزنن رفتم شربت هارا اوردم یکی یکی تعارف کردم وقتی شربتمو خوردم یادم افتاد که اصلا حواسم به کف های روی لیوان نبوده سرفه ای کردم تا بحث ها خاتمه پیدا بکنه مامان سید گفت راستش بچها چند وقتی هست که صیغه هستند اگه اجازه بدید از فردا هانیه و محمد بیفتن دنبال کارهای محضر و خرید های عقد و حلقه دوهفته دیگه عید غدیر هست همون تاریخی که از قبل انتخاب کرده بودیم مامان حورا گفت : خداروشکر توی این مدت که صیغه بودن علاوه بر اینکه هاینه و اقا محمد شناختشون بیشتر شد خانواده ها هم همدیگر بیشتر شناختن والا ما که حرفی نداریم فقط باید اجازه بدید به اقوام مراسم عقد را خبر بدیم ! بابا علی گفت: از فامیل های شما هم می آیند؟ مامان سید جواب داد که از فامیل های ما عمو و عمه و خاله محمد و خلاصه درجه یک ها تشریف میارند بابا گفت : خب ماهم همین نزدیک ها خواهر و برادر هارا دعوت میکنیم یکم حرف درمورد روز عقد زده شد گوشی بابا زنگ خورد مجبوری برای اینکه راحت حرف بزنه رفت داخل حیاط و در بست ! بعد مامان سید بلند شد از توی کیفش یک چادر سفید درآورد اومد سمت من و گفت : وقتی رفته بودم مشهد این چادر و برای عروس آینده ام خریدم امیدوارم خوشت بیاد چادر باز کردم انداختم روی سرم بوی گلاب میداد چادر با تخت سفید گل های آبی و نقطه نقطه های صورتی مامان سید راحت چون بابا نبود کِل کشید کلی بهم تبریک گفت .. باباهم وقتی اومد داخل بهم تبریک گفت سید هم تبریک گفت اصلا معلوم نبود چرا انقدر توی خودشه نیم ساعتی نشستند و رفتند قرار شد فردا محمد بیاد دنبال من تا بریم دنبال کار های عقد … ---- -فردا- - هانیه : چادر عربی که خود محمد خریده بود پوشیدم از من به شما نصیحت :/ چیزی که همسرتون میخره بیشتر بهش توجه بکنید مرد و زنم نداره زنگ در زدن رفتم توی حیاط با مامان خداحافظی کردمو در حیاط باز کردم ماشین چهار پنج قدم جلوتر پارک شده بود رفتم در باز کردمو نشستم دوباره همون ترفند همیشگی.. گفتم : سلام سید خسته نباشی آروم گفت : سلام ممنون مثل دیشب بود یه جوری انگار گرفته و خسته بود بدون معطلی پرسیدم: چی شده محمد؟؟ گفت: مگه قراره چیزی شده باشه؟ بدون تعارف گفتم ( والا بدم میاد از این هایی که حرف نمیزنن ولی انتظار دارن همسرشون بفهمه چه دردی دارن!) : از دیشب توی خودتی الانم همینطور چیزی شده محمد گفت : دیشب یکی از بچه هامون با چندتا ارازل اوباش درگیر شد الان رفته توی کما براش ناراحتم بنده خدا دو روز بود که بابا شده بود گفتم : بیچاره خدا به زنش صبر بده .. ولی هرچی باشه عمـر دست خداست دکتر و دم دستگاه تا وقتی خدا چیزی بخواد کاری نمیکنن یکم از اینکه محمد دیشب توی خودش بود ناراحت شدم اما میشد موضوع حل کرد برای همین گفتم: ناراحت نباش خدا دوست نداره ما ناراحت باشیم تا وقتی عاقبت همه کارها دست خودشه انگار که آب ریخته بودیم روی آتش حالش بهتر شد و دوباره خنده و شوخی و شروع کرد... با چند کلمه حرف خوب حال آدم ها خوب میشه به همین سادگی... و البته با چند کلمه بد قهر های طولانی درست میشه! --- با محمد یکی یکی توی مغازه ها دنبال حلقه میگشتیم یکی و انتخاب کرده بودم نویسنده✍|
• . مشکلات،انسان‌هایِ‌بزرگ‌رامتعالـے میسازدوانسان‌های‌کوچڪ‌رامتلاشے..! -آمصطفـےچمران🌱'Eitaa.com/komeil3
『بسم‌رب‌جـٰان‌وجانان‌ابراهیم‌♥🌱'』
کُشتن‌نَفس . . . !
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
کُشتن‌نَفس . . . !
• . بچھ‌هاخودتونُ‌برایِ‌شھدابُکشید چون‌اوناخودشونُ‌براشمـاکُشتن.. بُکشیدنَفسِتون‌رو..! :)❤️ 🌱' ⸤ Eitaa.com/komeil3
معرفےنامہ‌شھید«حجت‌اللھ‌رحیمے»😍♥ درخدمتتون‌هستیم‌بزرگواران🌸🍃 •هیئت‌خادمآن‌ولےعصࢪ ☔️💦( @komeil_78)
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
معرفےنامہ‌شھید«حجت‌اللھ‌رحیمے»😍♥ درخدمتتون‌هستیم‌بزرگواران🌸🍃 #معرفی_شهدا •هیئت‌خادمآن‌ولےعصࢪ ☔️💦( @
معرفی‌نامھ‌شھید 🌿' همین‌الان‌توۍهیئتمون‌رفقـٰا🙂♥ عزیزانـےکـھ‌میخوان‌شھیدبزرگواررو بیشتربشناسن‌درخدمتشون‌هستیم😊 لینک‌هیئتمونツ↯ ✨- Eitaa.com/komeil_78 -✨
بـھ‌قول‌شھیدحجت‌اللھ‌رحیمـے هرکـےدوس‌داره‌واسـھ‌امام‌زمانش تیکـھ‌تیکـھ‌بشـھ‌صلوات‌بفرستہ :)♥️
ازقوی‌ترین‌مبارزه‌هااینـھ‌کہ‌خودت‌تنھایـے باغم‌وغصہ‌هات‌بجنگـے..!
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
(: '
• . گمنامـےراانتخاب‌کرده‌ای کـھ‌قیدزمان‌ومکانـےدرکارنباشد.. تادلھاراهرکجاڪھ‌‌باشندگردخود جمع‌کنـے :))♥️ 🌻 ⸤ Eitaa.com/komeil3
اینھاروکـھ‌مینویسم‌بده‌نیروهاتھیـھ‌کنن بعدبیان‌برای‌اعزام‌بہ‌جبھہ‌فرهنگـے ! ¹-توکل ²-توسل ³-غیرت ⁴-تھذیب‌نَفس ⁵-فرمایشات‌حضرت‌آقا وازهمـھ‌مھمتر 🌿'! ' ⸤ Eitaa.com/komeil3
『بسم‌رب‌جـٰان‌وجانان‌ابراهیم‌♥🌱'』
خدمت‌بـھ‌خدا . . !
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
خدمت‌بـھ‌خدا . . !
• . خوشبحال‌اونایـےڪھ‌درس‌میخونن میگن‌مادرس‌میخونیم‌کہ‌امام‌زمان.عج. رویاری‌کنیم ! کارمیکنن‌پول‌درمیارن‌نیتشون‌این‌باشہ حضرت‌رویازی‌کنن.. اینا‌میفھمن‌زندگےواقعی‌یعنـےچے.. ماکجاری‌کاریم؟!🚶🏿‍♂💔😄 ⸤ Eitaa.com/komeil3
هدایت شده از - مَحبوبِ‌مَن :)
همسایہ ها حمایت میکنید ²۰۰ تا بشیم؟!(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و یک ‌- هانیه : میخواستم با محمد ست بخریم بهش گفتم اگه از این نوع حلقه خوشش میاد بخریمش گفت که خدا طلا برای آقایون را حرام کرده نمیدونستم ... اخه همیشه عمو و بقیه طلا میپوشیدن گفتم پس منم نمیخرم محمد گفت : نگفتم برای خانوم هاهم حرام کرده گفتم فقط آقایون خلاصه به زور از مغازه محمد و آوردم بیرون و گفتم یا نخریم یا اگه میخریم مثل هم باشه محمد گفت جایی سراغ داره بریم اگه من خوشم اومد بخریم سوار ماشین شدیم تا وقتی برسیم از محمد پرسیدم: چرا خدا طلا را برای آقایون حرام کرده محمد گفت : اگه پسر ها طلا استفاده بکنن ممکنه سرطان بگیرن نمازشون هم باطله طلا برای مرد هم خیلی بده هم خیلی ضرر داره برای همون خدا حرامش کرده! گفتم ‌: عجب این خدا هرحرفی زده علم امروز داره ثابت میکنه که این حرف منطقی هست --- رسیدیم ... تجریش بود ما هروقت تجریش میآمدیم میرفتیم داخل بازارش این بار هم با محمد اول رفتیم زیارت بعد داخل بازار اومدیم یکم که راه رفتیم به یک مغازه انگشتر فروشی رسیدیم رفتیم داخل آقای فروشنده با محمد انقدر گرم و صمیمی حرف زد و وقتی فهمید ازدواج میخوایم بکنیم کلی تبریک گفت محمد خواهش کرد که سینی انگشتر های ستی که داره و بیارد وقتی سینی انگشتر ها را آورد خیلی ذوق کردم کلی انگشتر با سنگ های رنگ رنگی - محمد این چه سنگیه؟ + شرف شمس - این چه سنگیه؟ + دُر نجف - این یکی چی؟ + اسمش زمرد انقدر انگشتر ها قشنگ بودن که دلم میخواست همه را بخرم اما بالاخره با محمد به این نتیجه رسیدم که بهتره انگشتر دُر نجف بخریم بعد از خرید محمد گفت سنگ دُر آدم خیلی آرام میکنه روی حلقه خوبه که ادم حساس نباشه اول زندگی قهر و دعوا درست بشه خب منم دلم میخواست حلقه طلا بخرم ولی یه تیکه طلا که سند خوشی من نمیشه اگرم نشد بخرید خب اشکالش چیه همین که حالتون خوب باشه یه نعمته یک قرآن سفید هم خریدیم برای محمد و خودم بدای عقد یکم لباس خریدیم یک آویز وان‌یکاد برای جلو ماشین خریدیم بعد چهار پنج ساعت محمد من و برد خانه یک ربع هم اومد نشست چایی خورد و رفت ان روز شیفت بود بالاخره گفتم احترام احترام میاره یک ربع وقت گذاشتن یک عمر احترام میاره بعد از نماز مغرب و عشا خرید هایی که کرده بودیم را به مامان و بابا نشان دادم بابا از حلقه ام ناراحت شده بود میگفت تو یک بار ازدواج میکنی نباید انگشتر میخریدی بعدا هم میتونستی از این انگشتر ها بخری گفتم : بابا حلقه و انگشتر که سند خوشبختی من نمیشه خیلی ها هستن فقط چند ماه اول زندگیشون حلقه میپوشن بعد میفروشنش برای چند ماه چرا حال خوبمو خراب بکنم تازه طلا برای مرد حرامه اجازه ندادم اعتراض بکنه و گفتم طلا باعث میشه سرطان خون بین مرد ها رواج پیدا بکنه اول زندگی به خاطر یک تیکه انگشتر همین مونده که محمد هم بیفته بیمارستان مامان گفت : علی چیکارشون داری حتما هانیه و شوهرش از این انگشتر ها دلشون میخواسته مگه خودمون یادت نیست باباهم راضی شد --- چند روز بعد محمد گفت که دوستش از کما درامده و حالش خیلی بهتر شده باهم رفتیم عیادت دوستش خانومش و دخترش هم بیمارستان کنار عزیزشون بودند دیگه محمد انقدر حرف زد که حال و هوای دوستش عوض شد من هم دختر دوستش و گرفتم تا خانومش بره نماز بخوانه و لباس هایش عوض بکنه و برگرده بنده های خدا خودشون تنهاتوی این شهر زندگی میکردن و مامان باباهاشون کرمان بودند... خوشحال بودم که میدیدم به قول بابا این جماعت مذهبی ... اصلا ترسناک نیستن تازه خیلی خوش خنده و شوخ هستن🚶‍♀ ابراهیم ای کاش حداقل قبری داشتی میومدم و بابت کمک هایت تشکر میکردم (: بعضی شهدا مزار دارنو حالا آدم ها میتوانند بروند امروز نشد فردا نشد پس فردا بالاخره سر مزار شهید منتخبشون میروند اما بعضی شهدا حتی مزار هم ندارند این شهدا احتمالا خودشون میان پیش ما به عقیده من 🌱 نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و دو - هانیه: شب محمد زنگ زد و گفت فردای روز عقد قراره مشهد بریم گفت که دلش میخواد بریم زیارت امام رضا و بعد بریم سر مزار پدرش توی بهشت رضوان خب شهر اصلی محمد مشهد بود دیگه مامان و بابا هم دیگه حرفی نداشتن چون شرعا و قانونا بعد از عقد زن محمد میشدم .... --- | عیـد غدیـر ، روز عقـد | - هانیه : دیشب از استرس نتوانستم بخوابم محمد هم تا ساعت دو بیدار نگه داشتم ولی دیگه خوابش برد صبح ساعت ۱۰ محمد کارش تمام شد و داشت میرفت دسته گل بخره بعدش هم بره خونه و برای مراسم آماده حاضر بشود بعد از نماز ظهر قرآن باز کردم سوره یس قلب قرآن اومد شروع کردم به خواندن آیه های سوره یس یس .. و القرآن الحکیم انک لمن المرسلین علی صراط المستقیم💚🌱 به اینجا که رسید از عمق وجودم خداروشکر کردم این صراط مستقیم واقعا خیلی مهمه من یک عمر به میل خودم زندگی کردم حالا یک عمر هم میخواهم به میل خدا زندگی بکنم ! بعد از نماز و قرآن رفتم حمام و وقتی اومدم بیرون لباس هایی که خریده بودمو پوشیدم عطر زدم بالاخره باید خوش بو باشی ولی هرچیزی یک اندازه ای داره خوش بو باشیم اما نه اینکه وقتی راه میری یک قافله هم مست و مدهوش بکنی اصلا بیخیال شاید یکی از بوی عطرت خوشش نیومد بدبخت مجبور نیست که بوی حشره کش حس بکنه خخخخ میخواستم چادر سفیدم را بپوشم اما گفتم اولا که چروک میشه و ممکنه توی راه کثیف هم بشه بعدش الان هی مردم نگاه میکنند آدم معذب میشه همان جا توی محضر میپوشمش مامان و بابا وقتی من و دیدن خیلی خوشحال شدن مامان از دوران عقد خودشون میگفت بابا هم میگفت که دیگه از دست هانیه راحت شدیم ----- چادر سفیدم را سر کردم و کنار محمد روی صندلی نشستم دور تا دور اتاق برای مهمان ها صندلی چیده شده بود وسط اتاق یک سفره سفید انداخته شده بود جام های شیشه که با ربان تزیین شده بود قرآن سفیدی که با محمد از تجریش خریده بودیم گل های سفید کنار آیینه و شمعدان بود برای من و محمد دو تا صندلی سفید گذاشته بودن بالای سفره عقـد نگاه دست های محمد کردم دعا داشت میکرد ،منتظر عاقد بودیم نگاهم چرخید به صورت مهمان ها بعضی فامیل های محمد با شوق نگاه ما میکردند بعضی ها هم ……… فامیل های خودمون خیلی هاشون با ترحم و انزجار نگاه میکردند خب حق داشتن محمد و خانواده اش خیلی با فامیل های ما فرق داشتن 🚶‍♀ توی دلم شروع کردم با خدا و ابراهیم حرف زدن گفتم : - من غرق شده بودم در سیاهی و ظلمات گناه خدایا تو ابراهیم را فرستادی تا منو نجات بده. . . از دریای گناه به دریای سفیدی و زلالی هدایت کردی '! بله ... عاقبت شب هجر سحر میگردد. . .🕊 من نجات پیدا کردم برای همه کسایی که پشت میله های گناه اسیر شدن دعا میکنم... دعا میکنم که دلباخته خدا شوند(: --- عاقد اومد نیلی و یکی از فامیل های محمد تور بالای سرمون گرفتند و خواهر محمدهم قند میسایید چندبارم نزدیک بود قند و بکوب توی سرمون عاقد گفت که باید قبل از عقد صیغه را باطل بکنه وقتی میخواست صیغه باطل بکنه گفت که عروس خانوم مهریه صیغه را میبخشه یا میگیره!؟ من گفتم میگیرم😌 دوازده تا گل رز مهریه صیغه ام بود . . . میدونستم محمد میتونه گل بخره وگرنه حواسم به این بود که حضرت فاطمه هیچ وقت چیزی از علی نخواسته بود که مبادا نتواند تهیه بکند و شرمنده بشود (: و خب محمد بیچاره هم جا خورد بعدش خندید و گفت بهتون میدمش خانوم خطبه عقد جاری شد . . . + زوجت متوکلی هانیة موکلت محمد علی ...... بعد از خطبه و دعا های مربوطه عاقد پرسید سرکار خانوم هانیه مشکات برای بار اول میپرسم آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟ نیلی پارازیت انداخت و گفت: عروس و گشت ارشاد برد عاقد دوباره پرسید و دوباره هم نیلی جواب داد عروس رفته گل بکنه متاسفانه شهرداری گرفتش تنها آدم شلوغی که اونجا بود همین نیلی بود برای بار آخر عاقد پرسید سرکار خانوم هانیه مشکات آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟ خواستم ..... نویسنده✍ |
Clip-Panahian-RishTarshayeMaKojast-64k_5843714678823323187.mp3
1.64M
•|🌱💔🎧' •ریشـھ‌ترس‌های‌ماکجاست؟!Eitaa.com/komeil3
پستایِ‌کانال‌مشکلـےدارن‌‌کـھ‌نگاه نمـےکنید؟!(:💔