eitaa logo
|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
715 ویدیو
4 فایل
﷽ - بـہ‌ یـاد پـࢪسـتـوی گـمـنـام کـانـال کُـمـیـل 🕊... - #شهید‌ابراهیم‌هادی - #اللّٰھُمَ‌عَجِلْ‌لِّوَلیِڪَ‌الفَࢪَج . نـاشـنـاس: https://harfeto.timefriend.net/17190574891069
مشاهده در ایتا
دانلود
- رفقا..! یه‌جمله‌روقاب‌ڪنیم یابزنیـم‌گوشه‌ذهنمون، وهرازگاهےنگاهےبھش‌بندازیم دونه‌دونه گنـاه من لحظه‌لحظه‌ظھور امام‌زمان روعقب‌میندازه -
🌱🤍 بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شَائِقٍ يَتَمَنَّى. «کاش می‌دانستم تو را چگونه آرزو کنم؟»
|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
|🤍🕊| هر زمان ابراهیم در هیئت حاضر میشد شور عجیبی برپا می کرد اما عادات خاصی در هیئت داشت در مداحی هایش داد نمی زد صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند سر بلندگو را به داخل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند اجازه نمی داد رفقای جوان که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه بدهند مراقب بود مردم بخاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. 🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
|🕊🤍| سال پنجاه و نه بود برنامه ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهیم بچه ها را جمع کرد از خاطرات کردستان تعریف کرد. خاطراتش هم جالب بود ، هم خنده دار . بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود. 🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
|🌷🤍| ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت چند دفعه به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت رفتم جلو و پرسیدم آقا ابراهیم چی شده؟! اول جواب نمی داد اما با اصرار من گفت : هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد...! 🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
• سَلامٌ عَلىٰٓ إِبۡراهيم
•🤍• ابراهیم تمام حقوقش را برنج و گوشت و صابون و ... خرید با موتور من آنها را به مجیدیه بردیم ابراهیم در خانه ای را زد پیر زنی که حجاب درستی نداشت در را باز کرد و ابراهیم همهٔ وسایل را تحویل آن خانم داد یک صلیب گردن پیر زن بود به ابراهیم گفتم : این همه فقیر مسلمون هست تو رفتی سراغ مسیحی ها ؟! ابراهیم جواب داد : کسی هست به مسلمانها کمک کنه تازه کمیته امداد هم کمک شون میکنه اما این بنده های خدا کسی رو ندارن با این کار هم مشکلات شون کم میشه هم دلشون به امام و انقلاب گرم میشه. 🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
سلام حضرت عزیز ،مهدی جان دلم تنگ است .. قحطی زده ام هلاک یک دیدار عطشناک یک لبخند ، بیقرار یک صوت دل انگیز نمی شود کیل مرا پرکنی از رزق دیدارت؟ نمی شود این جان خسته را با پایان این انتظارِ طولانی ، آرام کنی ؟ نمی شود این چشمان به راه مانده را به جمال زهرایی ات روشن کنی ؟ تو آن عزیزترین عزیز مصر وجودی و من آن فقیرترین و بینواترین مشتاقِ منتظر ... 🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|🕊🤍| ابراهیم را دیدم ؛ خیلی ناراحت بود ؛ پرسیدم چیزی شده ؟ گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن (ماشاالله عزیزی) رفت روی مین و شهید شد عراقی ها تیر اندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده… هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد و نیمه های شب برگشت آن هم خوشحال و سرحال! مرتب داد میزد امدادگر امدادگر سریع بیا ما شاالله زنده است! بچه ها خوشحال شدند … مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب ولی ابراهیم ... گوشه ای نشست و رفت توی فکر رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت : ماشالله وسط میدان مین افتاد ؛ آن هم نزدیک سنگر عراقی ها … اما وقتی رفتم آنجا نبود … کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! بعد ها ( ماشاالله عزیزی ) ماجرا را این گونه توضیح داد : خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم عراقی ها هم مطمئن بودند زنده نیستم حال عجیبی داشتم … زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی هوا تاریک شده بود جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد چشمانم را به سختی باز کردم مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه ای امن رساند من دردی احساس نمی کردم آن آقا کلی با من صحبت کرد؛ بعد فرمودند : کسی میآید و شما را نجات می دهد او دوست ماست...! لحظاتی بعد ... ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد ؛ خوشا به حالش … 🕊 •. @komeil_312 .• 🕊