#خاطراتِابراهیم°•🤍
باز هم مثل شبهاے قبل. نیمه شب ڪه از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده!
با اینڪه رختخواب برایش پهن کرده بودیم، اما آخر شب، وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید.
صدایش کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می کنے. چرا تو رختخواب نمی خوابے؟ گفت: خوبه، احتیاجی نیست.
وقتے دوباره اصرار ڪردم گفت: رفقاے من الان تو جبههے گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمے حال اونها رو درڪ کنم.
#هادےِدلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
- ابراهیم مے گفت:
مےدانی الله اکبر یعنی چه؟!
یعنی خدا از هرچه که در ذهن دارے بزرگتر است.
خدا از هر چه ڪه بخواهے فڪر کنی با عظمت تر است.
یعنی هیچکس مثل او نمی تواند من و شما را کمک کند.
الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در ڪنار ماست، ما ڪی هستیم؟
اوست ڪه در سخت ترین شرایط ما را کمک می کند.
براے همین به ما مے گفت:
ڪه در هر شرایط، به خصوص وقتی در بن بست قرار گرفتید فریاد بزنید «الله اکبر»
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
قبل از عملیات والفجر مقدماتے
با موتور آمد منزل و گفت:
دارم میرم دعا کن که برنگردم!
نگرانی من را ڪه دید گفت:
هنوز این جماعت یک دست نشده اند. نمی دانم چرا اینگونه اند؟!
من از این دنیا هیچ چیزی نمی خواهم. حتی یڪ وجب از خاڪش را. دوست دارم انتقام سیلے حضرت زهرا(ع) را بگیرم. دوست دارم اگر لایق شدم و در امتحانات خدا نمره قبولی گرفتم، بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا(ع) آرام گیرد...
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم.گفتم: من مے خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می کنی
ابراهیم گفت:
منزل نمی روم. می ترسم خوابم برود و نماز صبحم قضا شود. شما می خواهے برو.
بعد نگاهے به اطراف کرد. یڪ
کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن را برداشت و رفت سمت مسجد. ورودے این مسجد یک فضاے تقریبا دو متری بود.
ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید.
بعد گفت: دو ساعت دیگه اذان صبحه. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند، مجبور هستند براے عبور من را بیدار کنند.
بعد با خوشحالی گفت:
اینطوری هم نمازم قضا نمیشه، هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم. ابراهیم به راحتے همانجا خوابید.
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
مقیدبودهرروززیارتعاشورارابخواند؛
حتیاگرکارداشتوسرششلوغبودسلام
آخرزیارترامیخواند..
دائمامیگفت:اگردستجوانهاروبزاریمتوی
دستامامحسین؛مشکلاتشونحلمیشود.
وامامبادیدهلطفبهآنهانگاهمیکند..
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچه ها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: "عشقتان را براي خودتان نگه داريد!"
وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربني هاشم(ع) خودشان را براي يكسال بيمه كنند. وقتي عزاداري شــما طولاني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد. بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشق بازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم🤍
قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود. آخرین جلسه هماهنگی بین فرماندهان در دهلاویه برگزار شد و شهید همت از ابراهیم خواسته بود در آن جلسه شرکت کند و دعای توسل بخواند.
بعد از چند ساعت برای فرماندهان شام آوردن (کباب). و برای بسیجیان نان و سیب زمینی. ابراهیم در همان جا شروع کرد به دعای توسل خواندن و اجازه نداد جلسه تمام شود. وقتی برای سوار ماشین شدند حاج حسین الله کرم بسته ایی را به ابراهیم داد و گفتن نان و کباب است.
ابراهیم آن را به بیرون پرت کرد و گفت: وای بحال روزی که غذای فرمانده و بسیجی با هم متفاوت باشد آن موقع کار مشکل میشه
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم🤍
ابراهيم هر جایی که بود آنجا را کربلا ميكرد!گريه ها و ناله های ابراهيم شــور عجيبي ايجاد ميكرد، نمونه آن در اربـعين سـال ۱۳۶۱ در هيئت عاشـقان حسين (ع) بود.
بچههای هيئتی هرگز آن روز را فراموش نمي كنند، ابراهيم ذكر حـضرت زينب (س) را می گفت، او شـور عجيبی به مجلس داده بود، بعدهم ازحال رفت و غش كرد!
آن روز حالتی در بـچه ها پـيدا شد كه ديگر نديديم، مطمئن هسـتم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيم هيچ وقت خودش را مداح حـساب نمي كرد، ولی هر جا كه مي خواند شور و حال عجيبی را ايجاد می كرد.
#هادے_دلها
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
#طعمپرواز - دل اسـت دیگــر! گاهے به وسعت آسمان؛ تنگ شهــادت مےشود...
#خاطراتابراهیم 🤍
یکبار بھ ابراهیم گفتم: داداش ،
اینهمه پول از کجا میاری؟!
از آموزش و پرورش ماهی
دو هزار تومن حقوق میگیری ،
ولـے چند برابرش رو برای دیگران
خرج میکنی ...
نگاهـے به صورتم انداخت و گفت :
روزی رسان خداست ک در این
برنامهها من فقط وسیلهام .
من از خدا خواستم هیچوقت
جیبم خالی نماند
خدا هم از جایی که
فکرش را نمیکنم اسباب خیر را
برایم فراهم میکند
#هادےدلها
#خاطراتابراهیم🤍
بااتوبوس راهیتهرانبودیمبیشتر
مسافریننظامیبودندرانندهبهمحض
خروجازشهرصداینوارترانهرازیادکرد.
ابراهیمچندبارذکرصلواتداد.
بعدهمساکتشدامابسیارعصبانیبود.
ذکرمیگفتدستانشرابههمفشار
میدادوچشمانشرامیبست.
حدس،زدمبهخاطرنوارترانهباشد.
گفتم:میخوایبرمبهشبگم؟گفت:
قربونتبروبهشبگوخاموششکنه.
رانندهگفت:نمیشهخوابممیبره.
منعادتکردمونمیتونم.
برگشتمبهابراهیممطلبراگفتم.
فکریبهذهنشرسیدازتویجیبش
قرآنکوچکشرادرآوردوباصدای
زیباشروعبهقرائتآنکرد
همهمحوصوتاوشدندراننده
همچنددقیقهبعدنوارراخاموشکرد
ومشغولشنیدنآیاتالهیشد
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم🌱
ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچڪس نميتوانست تصور ڪند ڪه فقدان او چه بر سر خانوادهي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و... تا اينڪه در ســال 1390 شنيدم ڪه قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يڪي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود. ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يڪي از شهداي گمنام ساخته ميشد.
در واقع يڪي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تڪريم ميشد. روزي ڪه براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يڪباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه ڪردم! چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم ڪه سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا آمد. وقتي حسن را دفن ڪردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرڪي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميڪنه. بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا ڪن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
چند ســال بعد، درست همان جائي ڪه ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــڪان ڪه خودش دوست داشت قرار گرفت!!
#شهیدابراهیمهادی