قصه کودکیام کھ با پدرم در روضه های
مولااباعبداللهالحُسین علیهالسلام شرکت
میکردم، قصه لرزش شانه های پدر و من
که نمیدانستم برای چیست .
پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشهاز
خاطرات حضورشدر دفاعِمقدسمیگفت
و توصیه میکرد :
پسرم، دفاعِ مقدس و رشادت و مجاهدت
برای اسلام و دین هیچ وقت تمام شدنـے
نیست و تا دنیا هست مبارزھ بین حق
و باطل همخواهد بودانشاءالله روزیهم
نوبت تو خواهد شد .
دوران کودکی و مادری کھ کلید رفتنم
به قتلگاه در دستان اوستو او بود که
اجازه داد. مادرم همیشه میگفت تو را
محسن نام گذاشتم بهیادِ محسن سقط
شده خانم حضرت زهرا سلاماللهعلیها.
مادرجان ، اولین باری که به سوریه
اعزام شدم دریچه های بزرگی بھ
رویمباز شداما نمیدانم اشکالکارم
چه بود کھ خداوند مرا نخرید . .!
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم
و از خداوند طلب بازشدن مسیرپروازم
را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل
رضایتِ مادر است !
تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پایتو
افتادموالتماستکردموگفتممگرخودت
مرا وقفِ و نذر خانم فاطمهزهرا نکردی
و نامم را محسن نگذاشتی ، مادرجان ؛
حرم حضرتِ زینب در خطر است اجازه
بده بروم .
مادرم ؛ نکند لحظهای شک کنی به
رضایتت کھ من شفاعت کنندهات
خواهم بود و اگـــر در دنیا عصاۍِ
دستت نشدم در عقبیٰ نزد حضرت
زهرا سلاماللهعلیها سرم را دست
بگیر و سرافراز باش چون اُموهب.
مادر، یادت هست سال های کودکی
و مدرسه ، پس از دبستان و مقاطعِ
تحصیلی ، و بالاتر همیشه احساس
میکردم گمشدهای دارمو اینقدر به
مادرمان حضرتزهرا متوسل شدم
تادر سال۱۳۸۵ و اوجِجوانی مسیری
را بریم روشن کردند و آن مسیر
آشنایی با شهید ڪاظمی و حضور
مؤسسهای تربیتیوفرهنگی بههمین
نام بود . همان سالها بود که مسیر
زندگیام را پیدا کردم و حاج احمد
کاظمیشد الگوی زندگی و یارلحظه
لحظه زندگیِ من . خیلی زود حاج
احمد دستم را گرفت و با شرکت در
اردوهای جهادی، هیئت ، کارفرهنگی
و مطالعه و کتابخوانی رشد کردم.
انگار حاج احمد دستم را گرفت و رھِ
صدساله را به سرعت پیمودم.سربازی
و خدمت در مناطقۍ دور افتاده را
انتخاب کردم و تو مادر ، ببخش کھ
آنروزهامثلهمیشهچقدرنگرانمبودی .
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
انگار حاج احمد دستم را گرفت و رھِ صدساله را به سرعت پیمودم.سربازی و خدمت در مناطقۍ دور افتاده را ان
رفاقت با تو را با تمام دنیا عوض نمیکنم ء.
وَ ازدواج کھ آرزوی شما بود ، با دختری
که به واسطهشهدا با او آشنا شدمو خدا
را شاکرم که حاج احمد از دخترانِ پاک
دامنش نصیبم کرده است ، هم نام حضرتِزهراسلاماللهعلیهاوازخانوادهاۍ
که به شرطِ اینکه به دلیل نداشتن فرزند
پسر برایش فرزند خوبو باایمانی باشم
دختر مومن و پاکدامنشان را با مهریهای
ساده به عقدم درآوردند و من هم تنها
خواستھام از ایشان مهیا ڪردن زندگی
برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و
با کمکِ هم زندگی مهدوی عجلالله را
تشکیل دادیم، خانوادهای که در روزهای
نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در
سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص
بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و
دلتنگی غمی نداشته باشند .
همین جا بود که احساس کردم یکی
از راه های رسیدن به خداوند متعال
وقرار گرفتندر مسیر اسلاموانقلاب
عضویت در سپاه است و همین جـا
بود کھ باز حاج احمد کمکم کرد و
لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری
را نصیبم کرد .
وَ همسرم وَ همسرم وَ همسرم ؛
میدانم و میبینم دست حضرتزینب
سلاماللهعلیها کھ قلب آشوبت را آرام
میکند،همسرم شفاعتی که همسروهب
از مولا اباعبدالله شرط اجــازه میدان
رفتن وهب گذاشت طلبِ تو !
خاطرات مشترکمان دلبستگی نمیآورد
برایم،بلکه مطمئنم میکند که محکمتر
به قتلگاه قدمبگذارم چون تو استوارتر
ازهمیشه علیِعزیزمان را بزرگ خواهی
کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت
حجت به اقدای پدر سربازی کند .