eitaa logo
‹ هیئت‌خادمانِ‌ولـےعصر ›
284 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › • . باترۍ خالـیھ بچه حزب‌اللهـے رو فقط هیئت میتونه شارژ کنھ🖤، - وَاینجا‌هیئتـےبایادوحضورشُهدا : )! . کانالِ‌اصلی ؛ ‌‌Γ eitaa.com/komeil3 . . . #هیئت‌خـٰادمان‌ِولـےعصر🌱'
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویرم را ببرید پیشکش رهبرِ عزیز و امامم سیدعلی‌خامنه‌ای‌ و فرمانده‌ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که اگر در بینِ مـردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برایِ اجرای فرمان‌شما آمده‌ایم و آماده‌ تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد !
آسمان اینجا شبیه هیچ‌جا نیست ، حتیٰ آسمان روستایِ‌دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده‌ام ، یا آسمان بیابان های سال‌های خدمتم اینجا بوی دود و خون می‌آید . . !
کم کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه‌های آخر که میان حرامیان دوره‌ام کرده‌اند می‌خواهم قصه بگویم و قصه که‌می‌گویم‌کمی‌دلم‌هوایی‌علی‌کوچولویم می‌شود ولـے خدا وعده داده ڪھ جاۍ شهید را برای خانواده‌اش پر‌می‌کند ، اما حتماً قصهـ‌ام را برای علی وقتۍ بزرگ شد بخوانید .
قصه کودکی‌ام کھ با پدرم در روضه های مولااباعبدالله‌الحُسین علیه‌السلام شرکت می‌کردم، قصه لرزش شانه های پدر و من که نمی‌دانستم برای چیست . پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه‌از خاطرات حضورش‌در دفاعِ‌مقدس‌میگفت و توصیه می‌کرد : پسرم، دفاعِ مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ‌ وقت تمام شدنـے نیست و ‌تا دنیا هست مبارزھ بین حق و باطل هم‌خواهد بود‌ان‌شاءالله روزی‌هم نوبت تو خواهد شد .
دوران کودکی و مادری کھ کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست‌و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه می‌گفت تو را محسن نام گذاشتم به‌یادِ محسن سقط شده خانم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها.
مادرجان ، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه های بزرگی بھ رویم‌باز شداما نمیدانم اشکال‌کارم چه بود کھ خداوند مرا نخرید . .!
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب بازشدن مسیرپروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایتِ مادر است ! تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای‌تو افتادم‌و‌التماست‌کردم‌و‌گفتم‌مگرخودت مرا وقفِ و نذر خانم فاطمه‌زهرا نکردی و نامم را محسن نگذاشتی ، مادرجان ؛ حرم حضرتِ زینب در خطر است اجازه بده بروم .
مادرم ؛ نکند لحظه‌ای شک‌ کنی به رضایتت کھ من شفاعت کننده‌ات خواهم بود و اگـــر در دنیا عصاۍِ دستت نشدم در عقبیٰ نزد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها سرم را دست بگیر و سرافراز باش چون اُم‌وهب.
مادر، یادت هست سال های کودکی و مدرسه ، پس از دبستان و مقاطعِ تحصیلی ، و بالاتر همیشه احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم‌و این‌قدر به مادرمان حضرت‌زهرا متوسل شدم تادر سال۱۳۸۵ و اوجِ‌جوانی مسیری را بریم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید ڪاظمی و حضور مؤسسه‌ای تربیتی‌وفرهنگی به‌همین نام بود . همان سال‌ها بود که مسیر زندگی‌ام را پیدا کردم و حاج‌ احمد کاظمی‌شد الگوی‌ زندگی و یارلحظه‌ لحظه زندگیِ من . خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت ، کارفرهنگی و مطالعه و کتاب‌خوانی رشد کردم.
انگار حاج‌ احمد دستم را گرفت و رھِ صدساله را به سرعت پیمودم.سربازی و خدمت در مناطقۍ دور افتاده را انتخاب کردم و تو مادر ، ببخش کھ آن‌روزها‌مثل‌همیشه‌چقدرنگرانم‌بودی .
وَ ازدواج کھ آرزوی شما بود ، با دختری که به واسطه‌شهدا با او آشنا شدم‌و خدا را شاکرم که حاج‌ احمد از دخترانِ پاک دامنش نصیبم کرده است ، هم نام حضرتِ‌زهراسلام‌الله‌علیهاوازخانواده‌اۍ که به شرطِ اینکه به دلیل نداشتن فرزند پسر برایش فرزند خوب‌و باایمانی باشم دختر مومن و پاکدامنشان را با مهریه‌ای ساده به عقدم درآوردند و من هم تنها خواستھ‌ام از ایشان مهیا ڪردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم زندگی مهدوی عجل‌الله را تشکیل دادیم، خانواده‌ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند .
همین جا بود که احساس کردم یکی از راه های رسیدن به خداوند متعال وقرار گرفتن‌در مسیر اسلام‌وانقلاب عضویت در سپاه است و همین جـا بود کھ باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد .
وَ همسرم وَ همسرم وَ همسرم ؛ می‌دانم و می‌بینم دست حضرت‌زینب سلام‌الله‌علیها کھ قلب آشوبت را آرام می‌کند،همسرم شفاعتی که همسروهب از مولا اباعبدالله شرط اجــازه میدان رفتن وهب گذاشت طلبِ تو ! خاطرات مشترکمان دلبستگی نمی‌آورد برایم،بلکه مطمئنم می‌کند که محکمتر به قتلگاه قدم‌بگذارم چون تو استوارتر ازهمیشه علیِ‌عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت به اقدای پدر سربازی کند .
Shahid_Hojaji_244387.mp3
3.4M
ء. می‌نویسم برایِ تو ای عزیزجان پدر !
حالا انگار سبک‌تر از همیشه‌ام و خنجر روی بازویم‌نیست شاید بوی‌ِخون است که می‌آید ، بوی مجلس هیئت موسسه و شب‌های قدر و یاد حاج‌حسین به‌خیر که گفت مؤسسه خون می‌خواهد و این قطره‌ها که بر خنجر می‌غلطد ارزانی ِ حاج احمدۍ کھ مسیر شیب‌ الخضیب شدنم را هموار کرد .
خدالتریب شدنم را از مسجد فاطمه‌ الزهرایِ دورک شروع کردم و به‌خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمۍ که عاشق مولایند مسجد بسازیم . روی زمینی نیستم که می‌بینید ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود،درد پهلویم ساکت نمی‌شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم ، حتما سخت است‌برایتان خواندن ولی برای‌من‌ نور ‌سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است .
اینجا رضاً برضاک را می‌خواهم زمزمه کنم.انگارپوست‌دستم را بین دوانگشت فشردند و من مولای بی‌سر را می‌بینم که هم دوش حضرت‌ زینب‌آمده‌اند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم . حرامیان‌در‌شعله‌های‌شرارت‌می‌سوزند و من بدن بی‌پیکرم را می‌گذارم برا‌ۍ ِ گمنامی برای‌ خاک زمین .💔
- با معرفـے نامهـ؛ ‹ شهیده صدیقه رودباری › در خدمتتون هستیم رفقا .🌱 • هیئت‌خادمان‌ولـےعصر . . 🤍﹡⸤ @komeil_78
4_6005850574715619455.mp3
12.41M
صوت رو پلی کنید و بخونید .
سلام بر دختران پاکدامن و پسران غیور سرزمینم ، من صدیقه رودباری هستم . روزهای نوجوانیم در سال هایی سپری شد که سرزمین مان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود . در آن روزها من خود را به به خیل عظیم وخروشان ملت می رساندم ودر تظاهرات ها شرکت می کردم وتا صبح نیز به مداوای مجروحان میپرداختم.
انقلاب که شد در مدرسه مان انجمن اسلامی را راه انداختم و فعالیت هایم را منسجم تر کردم . خانواده و دوستانم من را آخر هفته ها در آسایشگاه کهریزک و یا معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند ، من آنها را شستشو می دادم وبهشان رسیدگی می کردم .
اعتقاد من این بود که نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم . باید در بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم . 5 خرداد سال 1359 ، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیت های جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شدم . در بانه هر کاری که از دستم بر می آمد انجام می دادم . در روستاهایی که پاکسازی می شدند کلاس های عقیدتی وقرآن بر گزار می کردم .
با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان ، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کردم . در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانم ها بودم . علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت من به شمار می رفت . آنقدر فعال بودم که یکی دوبار منافقین برایم پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو بیفتد ، پوستت را از کاه پر می کنیم.