فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اقدام شنیع مربی مازندرانی بر دختر جوان+فیلم🙈😳
🔻فیلمهای متعدد دیگری از حرکات ناشایست این مربی با دختران نیز وجود دارد و به رؤیت هیأت ورزشهای رزمی استان و ادارهکل ورزش و جوانان مازندران رسیده اما هنوز هیچ واکنشی در قبال این اقدام شنیع انجام ندادهاند.
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
╭━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╮
@kanonbanovaniranmoghtader
╰━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╯
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 فیلم/ حقوق ماهانه یک پزشک بابت کار در بیمارستان، چیزی حدود ۹۰ تا ۱۰۰ میلیون تومان است، تازه درآمدش از مطبش را هم به این عدد اضافه کنید
👤علی خضریان نماینده مردم تهران در مجلس: کارمند و کارگر و... تحت فشارند ولی پزشکان میگویند حقوق ما را با دلار محاسبه کنید/ امثال آقای پزشکیان در مجلس میگوید ما دکترها را به امان خدا رها کنید تا هر مقدار که میخواهیم از مردم پول بگیریم/دانشگاههای علوم پزشکی پر از انواع فساد هستند، وقتی میخواهیم جلوی این فسادها را بگیریم پزشکانی که الان نماینده مجلس هستند جلویش را میگیرند
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
╭━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╮
@kanonbanovaniranmoghtader
╰━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╯
یک آمریکایی دیگر در منطقه خنثی شد.
ربکا ماسیوروفسکی، متولد 1994، برای جنگ (البته دقیق تر اش برای گرفتن عکس برای اینستاگرام) به اوکراین آمده بود ، اما بمباران "Solntsepeka" برنامه های او را خراب کرد.وی افقی برگشت.
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
╭━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╮
@kanonbanovaniranmoghtader
╰━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╯
🔴 18 سال بیشتر نداشت . اما شدیدا تحت تاثیر مجاهدین خلق بود .
🔻 تصمیم گرفت با یک عملیات انتحاری آیت الله دستغیب را به شهادت برساند.
20 آذر 1360 با کمربند انفجاری و در پوشش یک زن باردار ، خود را به آیت الله نزدیک کرد.
🔰 آیت الله سید عبدالحسین دستغیب و 12 نفر از همراهانشان در این واقعه به شهادت رسیدند .
به مناسبت بیست آذرماه سالروز شهادت آیت الله دستغیب سومین شهید محراب
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
╭━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╮
@kanonbanovaniranmoghtader
╰━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیست و ششم
بعد از مدتی شهریار به آشپزخانه میرود و با یک کیک بزرگ برمیگردد . کیک شکل قلب قرمزی است که پر از گل های سفید است و روی آن اسم من و شهریار نوشته شده است . با تعجب میپرسم
+این کیک برای چیه ؟
ابرو بالا می اندازد
_این اتفاق خوب یه جشن کوچیک میخاد دیگه مگه من چند تا خواهر کوچولو دارم
و بعد چشمکی میزند .
یک لحظه یاد اتفاقات عصر می افتم . لبخند روی لبم میماستد . سریع خودم را جمع و جور میکنم و دوباره لبخند میزنم . با احساس سنگینی نگاهی سرم را بلند میکنم . متوجه نگاه شهروز میشوم . لبخند مرموزی میزند و سر بر میگرداند . نمیدانم دوباره چه نقشه ای برایم کشیده است .
بعد از خوردن کیک شام را آماده میکنیم . شام را هم با شوخی و خنده و شیطنت های شهریار میخوریم .
سوگل با خنده میگوید
_خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت
+آره خیلی . خاطره ی خوبی شد
_نورا میتونی بری گوشیتو بیاری عکس بگیریم ؟ یادگاری میشه . من خودم گوشیمو جا گزاشتم
+آره حتما
با پایان جمله ام بلند میشوم و به سمت اتاق شهریار میروم . وقتی وارد اتاق میشوم متوجه شهروز میشوم که روی تخت نشسته و مشغول کار کردن با موبایلش هست . میخواهم برگردم که شهروز سر بلند میکند و من را میبیند . بی اختیار ابرو هایم را در هم میکشم . به ناچار به تخت نزدیک میشوم . موبایلم را از داخل کیف بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم . در میان راه صدای شهروز متوقفم میکند
_چیه تیرت به سنگ خورده ناراحتی ؟
بر میگردم و با تعجب میپرسم
+یعنی چی تیرت به سنگ خورده ؟
ابرو بالا می اندازد
_یعنی تو نمیدونی ؟ میدونم داری خودتو میزنی به اون راه
اخمم غلیظ تر میشود
+یعنی چی ؟ اصلا متوجه حرف هات نمیشم .
از روی تخت بلند میشود و یک قدم جلو می آید
_اینکه واسه شهریار دلبری کردی تا مخشو بزنی آخرم برادرت شد . فکر نکن حواسم بهت نیست . اون روز خونه ی عمو محمود خوب با شهریار خوش و بش میکردی و واسش دلبری میکردی ، الانم تا شهریار بهت گفت ( خواهر ) پکر شدی .
از حرف های شهروز خشکم میزند .
🌿🌸🌿
《گفتم ز کویت میروم ، گفتا تو آزادی مگر ؟
گفتم فراموشم نکن ، گفتا تو در یادی مگر ؟》
مجتبی عدالتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
╭━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╮
@kanonbanovaniranmoghtader
╰━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیست_هفتم
از حرف های شهروز خشکم میزند . انگار برقی با ولتاژ بالا به من وصل کرده اند . حالا دلیل آن خنده های مرموزش را میفهمم . برای یک لحظه تمام قدرم را در دستم جمع میکنم و محکم روی صورت شهروز فرود می آورم . شهروز که انگار انتظار این حرکت را نداشت ، چند قدمی به عقب پرت میشود . با صدایی که نفرت در آن موج میزند میگویم
+خیلی پست فطرتی . چطور به خودت اجازه میدی انقدر راحت به من تحمت بزنی ؟ خودتم خوب میدونی که من اهل این کار ها نیستم ، دلیل ناراحتیمم فقط و فقط خود تو هستی .
شهروز هنوز گیج و منگ است . وقتی به خودش می آید آخم غلیظی میکند و با قدم هایی بلند فاصله ی بینمان را پر میکند . با صدایی که سعی میکند بلند نشود میگوید
_هوی خانم کوچولو مثل اینکه حواست نیست با کی طرفی . فکر نکن هر غلطی که دلت بخواد میتونی بکنی منم ساکت میشینم هیچ کاری نمیکنم .
صورتش به قرمزی میزند . رگ های گردنش ورم کرده اند . انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید جلوی صورتم میگیرد .
_مطمئن باش ، مطمئن باش انتقام این سیلی رو سخت ازت میگیرم .
تابحال او را انقدر عصبی ندیده بودم . فکر نمیکردم انقدر عصبانی شود . از تهدید هایش میترسم . میدانستم اهل عمل است ، اگر حرفی بزند حتما به آن عمل میکند . سعی میکنم ترسم را پنهان کنم و نقاب خونسردی را به صورتم میزنم
_هر کاری دلت میخواد بکن .
به سرعت از اتاق خارج میشوم.
به دست هایم نگاه میکنم . بخاطر فشار عصبی زیاد لرزش گرفته اند . از سیلی که زدم پشیمان نیستم . باید حساب کار دستش بیاید . سعی میکنم فکرم را از شهروز منحرف کنم . وارد جمع میشوم و کنار سوگل مینشینم . سوگل با اعجب میپرسد
_چرا انقدر دیر کردی ؟
+هرچی میگشتم گوشیمو پیدا نمیکردم .
_عیب نداره حالا گوشیتو بده عکس بگیرم
دستم را داخل جیبم میکنم ولی چیزی نمییابم . کمی فکر میکنم و تازه بیاد می آورم که موقع جر و بحث با شهروز گوشی را روی میز تحریر گزاشته ام . سری به نشانه تاسف تکان میدهم . دیگر نمیتوانم به اتاق بروم چون شهروز هنوز آنجاست . سعی میکنم طبیعی رفتار کنم.
+فکر کنم گوشیمو تو خونه جا گزاشتم آخه نبود
سوگل بلند میشود
_پس میرم گوشیه مامانمو بیارم
وقتی سوگل بلند میشود شهروز از اتاق خارج میشود
🌿🌸🌿
《دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم؟
نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای 》
شهریار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
╭━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╮
@kanonbanovaniranmoghtader
╰━━⊰🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷°🇮🇷⊱━━━━━╯