eitaa logo
کوچه شهدا✔️
83.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 65 "برو دایسون"  ⭕️ یکی از بچه ها موقع خوردنِ نهار ...رسماً من رو خط
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 66 "با پدرم حرف بزن" 💢 پشت سر هم زنگ می زد ... توانِ جواب دادن نداشتم ... 🔹 اونقدر حالم بد بود که اصلاً مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... 📴 توی حالِ خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد... –چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت... 👨‍⚕–در رو باز کن زینب ... من پشتِ درِ خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... 🔷 –دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.... یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمامِ وجود به مادرم احتیاج داشتم...😢 حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... 💕 تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم... 😭 –دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلاً کی بهت اجازه داده، من رو با اسمِ کوچیک صدا کنی؟... اشک می ریختم و سرش داد می زدم... 🔺–واقعاً ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعاً بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟... ✳️ پریدم توی حرفش... –باشه ... واقعاً بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسمِ ماست ...رضایتِ پدرم رو بگیری قبولت می کنم✔️ 🔵 چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود... –توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟...⁉️ 😳 🔸 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توانِ حرف زدن نداشتم... 😞 👨‍⚕–باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم.... 🌷–پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... 🔷 به زحمت، دوباره تمامِ قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم..... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
استخاره کرد، بد آمد گفت: امشب عملیات نمی‌کنیم!! بچه‌ها آماده بودند، چند وقت بود که آماده بودند، حالا او می گفت نه!! وقتی هم که می گفت نه، کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخاره کرد و باز هم بد آمد. شب سوم عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند، خیلی هاشان را با زیر پیراهنی اسیر کردیم..! شهید_مصطفی_ردانی_پور ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ برای امیرالمؤمنین کاری میکنید نگران نباشید، علی مَرده! زیر منت کسی نمیمونه 👌 جهت شرکت در پویش اطعام غدیری کمک های خود را به این شماره کارت واریز بفرمایید👇👇 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 🎙=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ کربلا آنلاین🎙 ╭┅────────────┅╮ 🆔 @Karbala_online110 ╰┅────────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 66 "با پدرم حرف بزن" 💢 پشت سر هم زنگ می زد ... توانِ جواب دادن ند
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 67 "۴۶ تماس بی پاسخ" 🔹 نزدیکِ نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... امّا هنوز به شدت بی حس و جون بودم😞 از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپِ ساده درست کنم ... 🍜 🔸بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 10 تماسِ بی پاسخ از دکتر دایسون...‼️😳 💡با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگِ در بلند شد پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به درِ ورودی رسیدم ...🚪 انگار نصفِ جونم پریده بود... 🔷 در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشتِ در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالتِ خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیکِ بزرگ رو گذاشت جلوی پام... 🛍 👨‍⚕–با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری... این رو گفت و بی معطلی رفت.... ✳️ خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرفِ غذا بود...🍱 با یه کاغذ ... روش نوشته بود... 📃–از یه رستورانِ اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری... نشستم روی مبل....ناخودآگاه خنده ام گرفت....☺️ 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گلوله­‌های دشمن پشت سر هم می‌ریخت روی سرمان. مانده بودیم چه‌کار کنیم. جابری گفت: «متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد». دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم. یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد. الله­یار داشت از خوشحالی گریه می‌کرد. گفت: «یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین. هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب می‌گیرید». ­یار_جابری ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمریست به عشق تو اسیریم علی مست از خم باده غدیریم علی داریم تمنا ز خداوند علی با حب ولای تو بمیریم علی ✨🌺 ✨🌺 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 67 "۴۶ تماس بی پاسخ" 🔹 نزدیکِ نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 68 "احساست را نشان بده" 🏩 برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد... ⭕️ هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود... –با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟... ❇️ تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوتِ دو ماهه اش رو شکست... 👨‍⚕ –واقعاً از پزشکی با سطحِ توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه.... 🔹 –از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه.... 👨‍⚕ –من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم... 🔸–پس چطور انتظار دارید ... من احساسِ شما رو قبول کنم؟... منم احساسِ شما رو نمی بینم... 🖱آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون... 💢 تمام روز از شدتِ عصبانیت، صورتش سرخ بود... 😡 چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه... 🚷 سه روز هم اصلاً بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد... 📳 گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود... –دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان... ⛲️ رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای... 👨‍⚕ –چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... - حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغِ اتاق تون روشن شد ...💡 که فقط بهتون غذا بدم ...🍱❤️ - حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساسِ من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟...⁉️ 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حق با من بود. هر وقت فکرش را می‌کردم، می‌دیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ‌تر بود. فکر کردم: بگذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت می‌کنم براش. از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم: ولش کن. مهم نیست. بی خیال. پشت بی‌سیم صدایش می‌لرزید. مکث کرد. گفتم: بگو حاجی. چی می‌خواستی بگی؟ گفت: فلانی! دو سال پیش یادته؟ توی بدر؟ حق با تو بود. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم حق با تو بوده. من معذرت می‌خوام ازت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از غدیر از کفار نترسید از خودتان بترسید ! 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سرمای شدیدی خورده بود. احساس می‌کردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟ گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده‌ی لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله! گفت: این حرفا چیه می‌زنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه‌ی نیروهام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟🤔 گفتم: خوب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه‌ی نیروها خوردن. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شهید مصطفی صدرزاده: شیعه‌ی مرتضی علی(ع) باید با رفتارش عشقش را ثابت کند. کسی که توی هیئت فقط سینه می‌زند، خیلی کار بزرگی نمی کند. باید رفتار و کردارمان در زندگی و برخورد با دیگران ثابت کند که یک شیعه واقعی هستیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 68 "احساست را نشان بده" 🏩 برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ..
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 69 "زنده شون کن" 🔺 پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم... 🔹–احساس قابلِ دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالاتِ هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ...چطور دم از احساس می زنید؟... ⁉️ 👨‍⚕–اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید... کمی صدام رو بلند کردم... ✅ –نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح می گذره ...شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگِ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیرِ دستِ شما مُردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مُردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید... سکوتِ مطلقی بین ما حاکم شد ... 🔵 نگاهش جورِ خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... 🔶 آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم... –شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساسِ شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟... ❓ با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد...😤 👨‍⚕–زنده شدنِ مرده ها توسط مسیح ... یه داستانِ خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساسِ من نسبت به شما کوچیک نبود... ⭕️ چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه...... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هر كس به مدار مغناطيسی علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) نزدیک‌تر شد، اين مدار بر او اثر می‌گذارد او کمیل‌ بن‌ زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان پاک می‌شود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید: بعدا. یا بگوید: از معاونم بپرسید. جوابِ سر بالا توی کارش نبود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"پیغامی از شهید بهشتی به یک قاضی" 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 69 "زنده شون کن" 🔺 پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 70 "خدا را ببین..." 💢 چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه... 🔶 با قاطعیت بهش نگاه کردم... –این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابلِ دیدن نیست... 🔵 عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثارِ خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ...😠 🔹امّا باید حرفم رو تموم می کردم... –شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجودِ تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... 🎴 تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... امّا نخواستن ببینن و باور کنن...⛔️ شما وجودِ خدا رو انکار می کنید ... امّا خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده...❣ من منکرِ لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... امّا وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم...احساسِ شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید.... ✅💞 خدا هزاران برابرِ شما بهم لطف کرده... چرا من باید محبتِ چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟... 🔷 اگر چه اون روز، صحبتِ ما تموم شد ... امّا این، تازه آغازِ ماجرا بود..... 👈🏼 اسمِ من از توی تمامِ عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم... 🌺💥 تنها اتفاقِ خوبِ اون ایام ... این بود که بعد از 1 سال با مرخصی من موافقت شد ... 🇮🇷 می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ...😍 فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود....❤️ 📝 (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گفتم:« ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟» قدری فکر کرد و گفت:« هیچی» گفتم:« یعنی چی؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه» گفت:« یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 ولایت صراط مستقیم است . . 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
azan-Ebrahim.hadi_.mp3
5.58M
صداےملڪوتۍاذانِ‌ 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج می‌زد. وقتی برای کمک به مغازه پدرش می‌رفت اگر خانمى وارد مغازه می‌شد کتابی در دست می‌گرفت سرش را بالا نمی آورد و می‌گفت:«پدر شما جواب بده...» ‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 70 "خدا را ببین..." 💢 چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 71 "غریبِ آشنا..." 🇮🇷 بعد از چند سال به ایران برگشتم ... 🌺 سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسینِ 7 ماهه داشت ...👶🏻 حنانه دخترِ مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... امّا وقار و شخصیتش عین مریم بود 👌🏼 از همه بیشتر ... دلم برای دیدنِ چهره مادرم تنگ شده بود... 💞 🏫 توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمامِ تصویر رو محو کرد ...😭 خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم...❤️ شادی چهره همه، طعمِ اشک به خودش گرفت... 💕 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... 🔹حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلاً نمی گذاشت بهش دست بزنم ... 😊 🏠خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشتِ همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم...😔 🌷اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... 🔺 امّا من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدتِ خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشتِ تلفن همه چیز رو می شنیدم ... 📞 🔸غمِ عجیبی تمامِ وجودم رو پر کرده بود...😞 فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ...💓 چشمم همه جا دنبالش می چرخید... 🌌 شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش...😴 🌃 برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...📖 رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... 💞 یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکتِ نوازشِ دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت... 😭 –مامان ... شاید باورت نشه ... امّا خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود... 🔹و بغضِ عمیقی راهِ گلوم رو سد کرد.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. به م برخورده بود فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم « شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید. گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت. حاج حسن گفت: تو این و نمی شناسی ؟ گفتم: نه. کیه ؟گفت: یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نیمشناسی؟ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"برای رضای خدا" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 71 "غریبِ آشنا..." 🇮🇷 بعد از چند سال به ایران برگشتم ... 🌺 سجاد از
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 72 " شبیه پدر " ❤️ دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ...😭 ⭕️ غمِ غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم... 🔸– خیلی سخت بود؟... 🔹– چی؟... 🔸– زندگی توی غربت... ❇️ سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرتِ حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاهِ مادرم رو حس می کردم... 🌷–خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریکِ شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن... 🌺 _ اون موقع ها ... جوون بودم ... امّا الان می تونم حتی از پشتِ این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... ❣ 🔵 ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو... ☺️ چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون... 😔 –کاش واقعاً شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشمِ هر کی بهش می افتاد جذبِ اخلاقش می شد ... 💢 _ ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی... 🔸 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... 🦋 اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علتِ رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جوابِ استخاره رو درک نمی کردم... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯