10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷_بخشی از وصیت نامه
#شهید_محمدرضا_تورجی زاده...
_در راه وظایفی که بر عهده ام گذاشته شده از ایثار جان گرفته و غیره هیچ دریغی ندارم...
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب_بلندی💠 #قسمت۲۴ بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۲۵
با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد.
آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند.
گفتم:
+ تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره #کنکور داد
کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم.
او برای ایوب انتخاب رشته کرد.
ایوب زنگ زد تهران
_ چه خبر از انتخاب رشته م؟
+ تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد.
مدیریت دولتی دانشگاه تهران
بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد.
برای درس ایوب آمدیم تهران.
ایوب مهمان خیلی دوست داشت.
در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود.
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند.
ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت.
مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من…
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند.
چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت.
آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم.
منظورم را متوجه شد.
یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من
از خجالت سرخ شدم.
بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه
دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.
روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب #امتحان داشت، این بار کنارم بود.
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان.
وقتی برگشت محمد حسن به دنیا آمده بود.
حسن اسم برادر شهید ایوب بود.
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود.
هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر.
برایم جگر به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت.
لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید.
تا لقمه به دستم برسد.
می گفت: “خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم،
نخیر ، همه اش برای بچه است
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فصل انجماد رسـیده و قلبها یخ زده بود.
حیات در گریه است
و آن «قَتیلَالعَبَرات» کشته شد تا ما بگرییـم
و خورشید عشق را به دیار مردهی قلبهایمان دعوت کنیم
و برفها آب شوند و فصل انجماد، سـپری شود ...
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
اینجا دومین شهر محروم کشور است 😔 به کمک یه تعداد نوجوان و جوان خیمه عزای امام حسین (ع) بر پا شده🌹 عز
عزیزان تا این ساعت 50 میلیون تومان از بدهکاری این نوجوانان جمع آوری شده ✅
این رفقا 200 میلیون قرض کرده اند و
وسیله برا هیئت خریدن
پرچم خریدن
سیستم خریدن
هر شب پذیرایی دارن
وسیله کرایه کردن..
امروز هفتم محرم متعلق به باب الحوائج آقا علی اصغر(ع) نیت کنید و منت بزارید در حد توان کمک کنید که بدهی این نوجوانان رو پرداخت کنیم..
اجرتون با امام زمان عج..
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_هفتاد_و_دوم
#خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت کمتر شنیده شده از معجزه خدا، زمان جنینی شهید همت 😢
#شهید_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
♦️من گوسفند دارم، حقوق نمیخواهم، حقوق مرا بدهید به افراد ندار و بی سرپرست
🔹در وصیت نامهاش نوشته بود: «من چندتا گوسفند به اندازه ای که بچه هایم شکمشان را سیر کنند دارم، حقوق مرا بدهید به افراد و ندار و بی سرپرست.»
🔸فرماندهان برای متقاعد شدنش گفته بودند که این حقوق ناچیز؛ حق خودش و فرزندانش است.
📌در جواب نوشت: «امام علی (ع) که افراد را به جنگ دعوت میکرد، یکی میگفت محصولم، یکی میگفت زن و بچهام و... با این توجیهات علی رو تنها گذاشتن ایران کوفه نیست!»
➕و به فرزندانش گفت: شاید بعد من سپاه نتوانست به شما کمک کنه، که با نداری بسازید از اولاد امام حسین عزیزتر نیستید که این همه مصیبت کشیدند.
🌷شهید حاج قباد شمس الدینی، شهیدی که حاج قاسم او را حبیب ابن مظاهر لشکر ثارالله نامیده بود
شهید #قباد_شمس_الدینی🕊🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
مسئول گروهان که بود، مداح هم بود. روضه های حضرت علی اصغرش عجیب بود. آخرش هم تیر خورد به گلوش و مثل علی اصغر (علیهالسلام) شهید شد.
آخرین بار توی حسینیه سنندج می خواند:
سوختم از آتشت آه چه سوزان لبی🥀
همچو لب خشک تو هیچ ندیدم لبی …🥀
#شهید_علی_جابری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
گریهام باعث خندیدن یک لشگر شد.mp3
30.98M
پسرش را عمر سعد، نشانم میداد
طعنههایش به خمیده شدنم مُنجر شد
🎙#علی_کرمی
#️⃣ #روضه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۲۵ با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد. آن روزها در دانشگاه آز
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۲۶
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم.
حال تک تک مارا می پرسید.
هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه.
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری امعده حالمان را بپرسد.
وقتی از پله ها بالا می آمد،
اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او می گفت.
به بالا که می رسید من می دانستم درباره ی چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
در می ایستاد و لیوان آبی می خورد و می رفت
می گفتم:
+ “تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار”
شب ها که برمی گشت، کفشش را در می آورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد.
یگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم می گفت: که چای و آب می خواهد.
لیوان لیوان چای می خورد.
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند، چای حاضر باشد.
می گفت: “دلم می خواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری می دهد.
می خندیدم:
+ “چرا؟مگر دستم را توی آن آب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود.
دنبال هم می کردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا می ریختند.
آشغال ها را توی سطل ریختم.
ایوب آمد کنار دیوار ایستاد.
سرم را بلند کردم. اخم کرده بود
گفتم: “چی شده؟”
گفت: “تو دیگر به من نمیرسی…اصلا فراموشم کرده ای….
+ منظورت چیست؟
_ من را نگاه کن. قبلا خودت سر و صورتم را صفا می دادی.
مو و ریشش بلند شده بود.
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم
+ “خیلی پر توقع شده ای، قبلا این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
در عزاداری ها حال خوشی داشت. خيليها با وجود ابراهيم و عزاداري او شور و حال خاصی پيدا ميكردند. ابراهيم هر جایی که بود آنجا را کربلا ميكرد!گريه ها و ناله های ابراهيم شــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربـعين سـال ۱۳۶۱ در هيئت عاشـقان حسين(ع)بود.بچههای هيئتی هرگز آن روز را فراموش نمي كنند. ابراهيم ذكر حـضرت زينب (س) را می گفت. او شـور عجيبی به مجلس داده بود.بعدهم ازحال رفت و غش كرد! آن روز حالتی در بـچه ها پـيدا شد كه ديگر نديديم. مطمئن هسـتم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهيم،مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيم هيچ وقت خودش را مداح حـساب نميكرد.ولی هر جا كه ميخواند شور و حال عجيبی را ايجاد می كرد.ذكر شهدا را هيچوقت فراموش نميكرد.
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص '
بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت #پیشـــانی شهـــدا را ببـــوســد !
وقـتــی خــودش شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ
آن همــه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد .
پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان
را آتـــش زد .
شهیـــد #حـــاج_محمد_ابراهیـــم_همــت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهیدعباسدوران
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯