eitaa logo
کوچه شهدا✔️
91.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌿 سرتا پاش خاکی بود. از سوز سرما چشمهاش سرخ شده بود. با عجله اومد تو خونه، دو ماه بود ندیده بودمش. -گفتم: حداقل یه دوشی بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون! سرسجاده ایستاد و آستین هاش رو پایین کشید و گفت: این همه عجله کردم تا به برسم. انقدر خسته بود که هر آن احساس میکردم میخواد بیفته زمین... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یکی از دعاهای تحویل سال ۹۷ عباس، این بود که خدا بهترین زیارت ها رو نصیبمون کنه. نیمه شعبان ما رفتیم جمکران که یک مسیری رو پیاده طی کردیم صبح تا شب رو اونجا بودیم و برگشتیم. یک روز قبل از تولد حضرت معصومه ما حرم این حضرت بودیم. تابستان ۹۷ ماموریتی که عباس باید میرفت مصادف شده بود با تولد حضرت امام رضا و وقتی ما از مشهد برگشتیم، گفت انشالله تا اخر سال کربلا هم میرم. اما مشکلی برامون پیش اومد و از پیاده روی اربعین جا موند. عباس بابت این موضوع مدت‌ها ناراحت بود. بهمن ۹۷ شهید شد. سه روز بعد از شهادت عباس، یکی از اشناهامون خوابشو دید و از عباس پرسید بعد شهادت بهت چی گذشت. عباس گفته بود بعد شهادت، اولین جایی که رفتم زیارت امام حسین بود. دعای تحویل سال ۹۷ عباس، مستجاب شده بود. به_روایت_همسر_شهید تروریستی زاهدان بهمن ۹۷ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 محبت امام حسین با دنیا کاری نداره 🌹 ''شهید محمدهادی ذوالفقاری'' ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
رهبرانقلاب: هر یک نفری که توی خیابان می‌آید، به سهم خود دارد به امنیت کشور و ملت و حفظ دستاوردهای انقلابش کمک میکند. 🔹. 🔸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️ صدای واقعی خود ابراهیم هادی❤️ ''شهید ابراهیم هادی'' ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣1⃣ ✅ فصل چهارم .... روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند. مادرم پشت سر هم
‍ 🌷 – قسمت 8⃣1⃣ ✅ فصل چهارم ... هر بار هم چیزی هدیه می‌آورد. یک بار یک جفت گوشواره‌ی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران‌قیمتی است. اصل ژاپن است» کم‌کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب‌ها بزرگ‌ترهای دو خانواده می‌نشستند و تصمیم می‌گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه‌شان دعوت کرد.زن‌برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن‌ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب‌نشینی. موقع خواب یکی از زن‌برادرهایم گفت:«قدم! برو رختخواب‌ها را بیاور.» رختخواب‌ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن می‌کرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می‌خواستم همان‌جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شده‌ام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می‌خواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می‌گشتم، چیزی نمی‌دیدم. -منم. نترس، بگیر بنشین، می‌خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود.می‌خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز می‌خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می‌دیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم می‌رود.» می‌خواستم گریه کنم. گفت:«مگر چه‌کار کرده‌ایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زن‌برادرهایت می‌دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمده‌ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده‌ایم. من شده‌ام جن و تو بسم‌اللّه.اما محال است قبل از این‌که حرف‌هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم می‌آیند. خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می‌دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم می‌مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می‌کردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمی‌دیدمش.جواب ندادم. دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!این‌که نشد.هر وقت مرا می‌بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» -وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خنده‌اش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمی‌خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون این‌که مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام می‌کنم.» همان‌طور سر پا ایستاده و تکیه‌ام را به رختخواب‌ها داده بودم. صمد روبه‌رویم بود. توی تاریکی محو می‌دیدمش. آهسته گفتم:«من هیچ‌کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می‌کشم.» نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت:«می‌دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می‌خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم.گفت:«جان حاج‌آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم:«بله.» انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازی‌ام تمام می‌شود. می‌خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه‌ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه‌گاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از این‌که زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می‌زد و حرف‌هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ‌کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه‌گاهم باش. من گوش می‌دادم و گاهی هم چیزی می‌گفتم. ساعت‌ها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگی‌های خودش،از این‌که به چه امید و آرزویی برای دیدن من می‌آمده و همیشه با کم‌توجهی من روبه‌رو می‌شده، اما یک‌دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل این‌که آمده بودی رختخواب ببری!» راست می‌گفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زن‌برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می‌دادند مبادا برادرهایم سر برسند. ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زن‌برادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همه‌تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می‌روم دنبال کارهای عقد و عروسی.» وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقه‌اش می‌کردم. 🔰ادامه دارد.....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گاهی یک نگاه حرام، شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد، سالها عقب می اندازد؛ چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده.. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوتاه ولی دلنشین.. هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست که پشت شما می‌ایستد. ''شهید علی خلیلی'' "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥«علی علیه السلام؛ محور همه ارزش‌ها» 💢شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹حضرت علی علیه السلام محور همه ارزش‌ها، پاکی‌ها و پیروزی‌های ماست. ☀️   "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️ صدای واقعی خود ابراهیم هادی❤️ ''شهید ابراهیم هادی'' "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بفرماید کربلا حرم آقا امام حسین علیه السلام 👇 https://eitaa.com/joinchat/2268135645C644a425b1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 اینجا دیگه سر دوراهی هستی ''شهید مصطفی صدرزاده'' ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯