eitaa logo
کوچه شهدا✔️
86.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا و کمک شما عزیزان هشتاد عدد کاپشن برای افراد نیازمند و یتیم خریداری شد ✅ ممنون از تمام عزیزانی که مارو در این پویش یاری کردن🌷🌷 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که می خواست شبیه علمدار کربلا شود ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ع
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی برای ما صحبت می‌کنه اول حرفاش به نقل از امام علی علیه السلام می‌گه وجدان تنها محکمه ایه که نیاز به قاضی نداره، از این جمله بگیر و برو. دایی محمود خیلی جدی گفت اما خواهر جان، یه چیزی بگم. علی آقا خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده، خوب فکر کن از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد برگرده شهر و بچسبه به خونه و زندگیش. مادر با اعتراض گفت: مگه ما گفتیم دست از جنگ بکشه. محمود جان مگه ما و مامان با رفتن تو و محمد مخالفتی داشتیم؟ مادربزرگ که در حال آوردن میوه و پذیرایی از ما بود، با شنیدن اسم دایی محمد آهی کشید و ناله سر داد. مادر با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت حالا نه اینکه تو زن گرفته‌ی خانه نشین شده ی؟!» دایی خندید - ای بابا من با علی آقا مقایسه می‌کنی؟ من ضربدر صد نه، ضربدر هزار هم بکنی، باز هم نمی‌شم علی آقا. دایی محمود بلند شد و رفت آلبومش را آورد و گفت: «من چند تایی عکس باهاش دارم، همان طور که آلبوم را ورق میزد تا عکس علی آقا را به ما نشان بدهد گفت: "فکر کنم بیست و سه سال بیشتر نداشته باشه اما به نظر یه مرد سی و چند ساله و جا افتاده می آد." دایی محمود برای ما از علی آقا تعریف می‌کرد و آلبوم خود را ورق می‌زد. تا آن روز هر وقت به ازدواج و همسر آینده ام فکر می‌کردم توی تصورم مردی بلندقد و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی می دیدم. اصلا فکر نمی‌کردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج کنم. دایی انگشتش را گذاشت روی یکی از عکسها و گفت: «این یکی از نیروهاشه تو یکی از عملیاتای گشت و شناسایی مجروح شده بود و توی خاک دشمن مانده بود هیچکس جرئت نداشت بره برش گردانه عقب. علی آقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیروش را از زیر پای عراقیا برداشت و آورد. کاری که به صد تا راننده آمبولانس اگه می‌گفتی، یکیش جرئتش نداشت.» دایی دست گذاشت روی عکس دیگری این هم على آقاست. ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ادب احمد فوق‌العاده بود، این ادب احمد به نظر من شاه کلید همه چیز بود و به خیلی چیزها رشد داد. نمونه‌ای از تواضع احمد این بود که در مراسم‌های مختلف مثلا در هفته‌ جنگ که فرماندهان را دعوت می‌کنند یا یک روز ستاد کل دعوت می‌کند، به جلسه‌ای. ترتیب چیدن صندلی‌ها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد. یکی از علت‌هایی که من امتناع داشتم از شرکت در مراسم‌ها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانه‌ی احمد بود ، یک معرکه‌ای داشتیم در جایگاه ، احمد همه را به هم می‌ریخت و جابه جا می‌کرد تا خودش آخر بایستند، امکان نداشت که این جوری نباشد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بسیجی باید قدرت جاذبه داشته باشد اگر قدرت دافعه داشت قطعا بسیجی نیست ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 نماهنگی زیبا از صحبت‌های شهید آوینی در خصوص شهیدان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. دایی گفت: «خیلی به فکر نیروهاشه. تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه. وقتی نیروهاش میرن گشت، این قدر تو مسیرشان وامی ایسته تا برگردن. تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده خودش هم برنمی‌گرده. این از دلسوزیش نشئت می‌گیره. حتما تو زندگیش با زن و بچه ش هم همین طوره.» آن روز دایی محمود آنقدر از علی آقا برایمان تعریف کرد و خاطره گفت تا ظهر شد. دیر وقت بود که به خانه برگشتیم. در تمام طول راه به حرفهای دایی محمود فکر می‌کردم. احساس خوبی داشتم. حس می‌کردم به بزرگترین آرزویم رسیده ام. زندگی در کنار رزمنده ای که همه فکر و ذكرش جبهه و جنگ بود حتماً باعث می‌شد من هم راهی پیدا کنم تا به هدفم برسم و نقشی در کمک به انقلاب داشته باشم. آن شب بعد از شام منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا و امیر آقا و حاج صادق و همسر و دخترش، لیلا، و خواهر علی آقا به خانه ما آمدند. منصوره خانم فقط یک دختر داشت. همین که دخترش را به ما معرفی کرد، برای چند لحظه از تعجب دهانم باز ماند و وسط اتاق خشکم زد. باورم نمی‌شد. مریم بود؛ همان دختر بور و زیبایی که توی اتوبوس واحد می‌نشست و من از قیافه اش خوشم می آمد و دوست داشتم با او دوست شوم. حالا او با پاهای خودش به خانه ما آمده بود و روبه رویم ایستاده بود و قرار بود خواهر شوهرم بشود. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. از آن طرف، علی آقا هم از دیدن دایی محمود، که یکی از نیروهایش بود، تعجب کرده بود و مدام از سرنوشت دایی محمد می پرسید که در اوایل جنگ در سال ۱۳۵۹ در ماهشهر مفقود شده و هنوز پیکرش برنگشته بود. آقا ناصر، پدر علی آقا مردی بود جا افتاده و بذله گو و شوخ طبع و مهربان. موهایی جوگندمی داشت با هیکلی نسبتاً چاق و قدی متوسط. با حرفها و تعریف‌هایش باعث شادی و انبساط خاطر همگان می شد. حاج صادق اولین پسر خانواده، متولد ۱۳۳۷، بخشدار قهاوند و همسرش منیره خانم مربی پرورشی بود. دختر دوساله شان، لیلا، بسیار شیرین زبان و دوست داشتنی بود. امیر آقا، برادر دومی، متولد ۱۳۳۹، سفید و چشم و ابرو مشکی بود و عینک دور مشکی زده بود و از همه برادرانش بلندقدتر بود. توی جهاد سازندگی کار می‌کرد. همان شب متوجه شدم خیلی مهربان و دلسوز است. مریم و علی آقا، به لحاظ قیافهٔ بور و سفیدی که داشتند، به مادرشان رفته بودند. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کلاهدوز همیشه با ماشین شخصی خود رفت‌وآمد می‌کرد و از این‌که کسی را به عنوان رئیس دفتر با تشریفات خاصی در اتاق جداگانه‌ای قرار دهد، پرهیز می‌کرد. با مسئول دفترش در یک اتاق می‌نشست؛ به نحوی که مراجعانی که او را نمی‌شناختند، نمی‌توانستند تشخیص دهند که چه کسی مسئول است. میگفت: غذا به اتاق من نیاورید؛ خودم مثل دیگران، در غذاخوری حاضر می‌شوم. پس از این‌ که غذایش را می‌خورد، ظرف خود را می‌شست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: وقتی این خبر را شنیدم از خودم خجالت کشیدم! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 .... 🌷 تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگر آن‌ کتک‌هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکند. تازه‌، کتکی‌ هم‌ نبود. دو_سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار_پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌_هشت‌_ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو. خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ که‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ کِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌ آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر…. از همه‌ بدتر غیبت‌ در جمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌. 🌷جالب‌تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌…) را منظور نکنیم‌، از آن‌ ساعت‌ به‌ بعد هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه ‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همه چهار_پنج‌ نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود که‌ گفت‌: رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌.... خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌‌اش‌ را بخواهی‌، من‌ بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد که‌ وقتی‌ توی‌ جاده ام‌‌القصر_فاو در عمليات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتک‌هایی‌ که‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. 🌷خندید و گفت‌: دمتون‌ گرم‌… همون‌ کتک‌های‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ از خودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سر كسى حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم ‌بخوره‌ توی‌ سرم‌. وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده ‌و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. کاشکی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نکنم‌. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 یکی از مجاهدین عراقی می‌گفت: در یک زمستان سرد، با دقایقی، در چادری بودم. متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما می‌لرزد. با این‌که هوا سرد بود و خود او به پتو نیاز داشت، رفت و پتوی خود را آورد و انداخت روی آن مجاهد. بعد گفت: مجاهدین عراقی، ودیعه‌های امام در دست من هستند، و من باید از آن‌ها نگه‌داری کنم. الآن به خانه‌ی هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می‌بینی؛ عکس حضرت امام، شهید محمدباقر صدر و شهید اسماعیل دقایقی. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
Shahid ToorajiZadeh _ Doa Komeil.m4a
40.08M
💠دعای کمیل و مناجات با امام زمان ارواحنافداه 🎙با نوای شهید محمدرضا تورجی‌زاده ؛ فرمانده گردان یا زهرا سلام الله علیها گردانی که پر از بچه سید بود... 🕊نحوه شهادت شهید تورجی زاده: اصابت ترکش به ناحیه پهلو وبازو ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در آن جلسه قرار عقد گذاشته شد، هفتم فروردین ۱۳۶۵ جشن عقد خصوصی خانه ما. قرار شد، عروسی بماند برای بعد. در منصوره خانم هم یک قواره پارچه پیراهنی به من هدیه داد. با آن پارچه من به طور رسمی نشان کرده علی آقا شدم. آخر شب موقع خداحافظی علی آقا رو به همه کرد و گفت: «حلالم کنید.» صبح روز بعد قرار بود به منطقه برود. دلم می‌خواست بگویم شفاعت یادتون نره»، اما هر کاری کردم نتوانستم. آن شب، قبل از خواب می‌خواستم توی تقویمم جلوی هفتم فروردین علامت بگذارم اما تقویم سال ۱۳۶۴ داشت به پایان می‌رسید و باید تقویم سال بعد را می‌خریدم. زمستان ۱۳۶۴ گذشت و فروردین ۱۳۶۵ از راه رسید. آن سال هم مثل تمام عیدهای بعد از جنگ خانۀ ما رنگ سفره هفت سین و مراسم عید نوروز را به خود ندید. مادرم معتقد بود چون خیلی از خانواده ها داغدار شهدایشان هستند و در جنگ به سر می‌بریم به خاطر همدردی با آن خانواده ها نباید مراسمی برگزار کنیم اما بهار این چیزها سرش نمی‌شد. بهار با عطر خوش گلها و شکوفه ها و باران و نسیم فرح بخش نوروزی از راه رسیده بود. روز اول عید به خانه مادربزرگها رفتیم و بعدازظهر عمه و دایی ها آمدند دیدن پدر و مادر. روز دوم در خانه منتظر مهمان نشستیم. کارگاه خیاطی مادر تعطیل بود و ما از اینکه مادر را بیشتر می‌دیدیم خوشحال بودیم. هفتم عيد مراسم جشن عقد ما بود. اما هنوز هیچ کاری انجام نشده بود. نه به خرید عروسی رفته بودیم و نه حتی حرفش در میان بود. از علی آقا و خانواده اش هم خبری نبود. ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
تا آخرين قطره خون براي اسلام عزيز و اطاعت از ولايت‌فقيه خواهم جنگيد... به امام (قدس سره) عشق می‌ورزيد؛ وقتی در بين راه، خبر کسالت قلبی ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که می‌گريست، گفت «خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
"حرکت"، جوهره‌ی اصلی انسان است و گناه زنجیر! من سکون را دوست ندارم؛ عادت به سکون، بلای بزرگِ پیروان حق اسـت! سکونم مرا بی‌چاره کرده... خدایا! به حرمت پای خسته‌ی رقیه سلام الله علیها به حرمـت نگاه خسته‌ی زینب سلام الله علیها به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر عج الله به ما حرکت بده! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: وقتی این خبر را شنیدم از خودم خجالت کشیدم! 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز چهارم فروردین ماه بود شب قبل بابا از دوستانش شنیده بود معاون علی آقا شهید شده است. مادر مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شده بود و توی آشپزخانه مشغول کار بود. حدود ساعت نه صبح، مادر مرا از خواب بیدار کرد و با ناراحتی گفت: «فرشته بلند شو رادیو اعلام کرد شده امروزمصیب مجیدی، معاون علی آقا شهيد شده، امروز تشییع جنازه شه. زود باش صبحانه بخور، باید بریم.» رؤیا و نفیسه هم بیدار شدند. صبحانه خوردیم، لباس پوشیدیم و به راه افتادیم. با اینکه روزهای آغاز سال نو بود، باغ بهشت غلغله بود. جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید مجیدی به باغ بهشت آمده بودند. بارانی که از دیشب باریده بود قبرها را شسته و تمیز کرده بود. روی خیلی از قبرها سبزه و گل و شیرینی و هفت سین چیده بودند. نسیم خنکی میوزید و درخت‌های کوتاه و بلند باغ بهشت را به حرکت در می آورد. به نزدیک جایگاهی که در آنجا مراسم سخنرانی قبل از تشییع اجرا می‌شد رفتیم. آن قسمت از همه جای باغ بهشت شلوغ‌تر بود. منصوره خانم و مریم را بین جمعیت دیدیم. بی اندازه از دیدن آنها خوشحال شدم. از بلندگوهای جایگاه تلاوت قرآن به گوش می‌رسید. مسئولان شهر و تعداد زیادی پاسدار و ارتشی جلوی جمعیت ایستاده بودند. مریم گفت: شهید رو آوردن اون جلوست. خانواده ش هم اون جلوان. در همین موقع صدای قرآن قطع شد و مجری پشت تریبون رفت. صدای محکم و گیرایی داشت. وقتی گفت بسم الرب الشهداء و الصدیقین، همه ساکت شدند. سکوت حزن انگیزی باغ بهشت را فراگرفت. مجری ضمن تشکر از حضور گسترده مردم، شهادت شهید مصیب مجیدی معاون فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر انصار الحسین را به امت شهید پرور و خانواده معزز این شهید بزرگ تبریک و تهنیت گفت و در حالی که مشتش را رو به مردم حرکت می‌داد فریاد زد: برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا ... مجری روی بالکن باریک و ،بلندی که طبقه دوم غسالخانه بود، ایستاده بود. مردم هم توی محوطۀ بزرگی که روبه روی غسالخانه و مخصوص خواندن نماز میت بود جمع شده بودند. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یادم است من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند، جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه‌شان منطقی حرف بزنیم. می گفتم: ولی این ها همه‌اش آدم را مسخره می کنند. می گفت: ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم. حق هم نداریم با آن ها برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ گفتم: تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم. گفت: چه فرقی می کند؟ من نوعی. با برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام. _محمد_ابراهیم_همت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊کار اگر برای خداس گفتن پس برای چه؟! . . ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷به من مأموریت دادند که برای استفاده عملیات در مناطق کوهستانی تعدادی قاطر بخرم و من هم برای خرید این چهارپا به مناطق عشایری و روستایی رفتم. در یکی از روستاها تعدادی قاطر انتخاب کردیم و قرار شد که نزد اهالی روستا بماند تا ما کامیون تهیه کنیم و آن‌ها رو به جبهه انتقال دهیم. 🌷ما رفتیم و با کامیون برگشتیم و قاطرها رو سوار کامیون کردیم. یکی از آن‌ها کم بود. سراغش رو گرفتیم و گفتند: صاحب قاطر برده لب رودخانه تا آبش بدهد. با ماشین رفتیم سمت رودخانه که از وسط ده رد می‌شد و با منظره عجیبی مواجه شدیم. دیدم یک پارچه سبزی روی این حیوان انداخته و با علاقه‌ای خاص دارد اون رو شستشو می‌ده و با این حیوان داره حرف می‌زنه. 🌷....به شوخی گفتم: بابا چی کار می‌کنی؟ رهاش کن کار داریم. داری لوسش می‌کنی. اون روستایی با صفا در جواب ما گفت: حاجی این حیوان از این به بعد سعادتمند است، او انتخاب شده. اون مرکب مجاهدان راه خدا خواهد شد. اون ذوالجناح رزمندگان خواهد بود. این مرد روستایی آنقدر گفت تا اشک ما رو درآورد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان تسبیح قدرت الله 🎙 راوی : سردار محمد احمدیان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 جمعیت زیادی تا جلوی در ورودی باغ بهشت و توی گلزار شهدا و جای جای باغ بهشت پراکنده بودند. داشتم به دورو بر نگاه می‌کردم که مریم با آرنج به دستم زد و گفت نگاه کن علی! داداش علیه‌ها!» علی آقا روی بالکن پشت تریبون ایستاده بود. با دیدنش نفسم بند آمد. چند قدم عقب رفتم و دور از چشم مادر و منصوره خانم و بقیه با دقت به علی آقا نگاه کردم. این اولین باری بود که راحت و بدون رودربایستی و خجالت می توانستم نگاهش کنم. هنوز همان اورکت کره ای تنش بود. پیراهنش معلوم نبود چون زیپ و دکمه های اورکت را بسته بود. قیافه اش گرفته و مغموم بود. هر چند چهارشانه بود، به نظر تکیده و لاغر می رسید. ریش‌هایش بلند و صورتش استخوانی بود. شروع کرد به سخنرانی. مصیب فرزند گلوله، ترکش‌ها، خمپاره ها، مصیب فرزند گرسنگی ها، تشنگی‌ها، خستگی‌ها، مصیب مالک اشتر زمان بود. عقب تر رفتم و تکیه ام را به دیوار دادم و با دقت گوش کردم. قشنگ و مسلط حرف می‌زد؛ هر چند صدایش پر از غم و اندوه بود. فکر کردم چقدر برایش سخت است. چقدر سنگین است. یعنی موقع شهادت مصیب کنار او بوده؟ چه حالی داشته؟ مریم صدایم کرد. رفتم و کنارش ایستادم. منصوره خانم و او داشتند گریه می‌کردند. مریم با گریه گفت: «آقا مصیب و علی خیلی با هم دوست بودن. این آخرا خیلی به خونه ما می اومد. برای ما شده بود عین برادر و برای مامان با امیر و علی و صادق فرقی نمی کرد. هوای باغ بهشت سنگین شده بود. انگار همه اموات از داخل قبرها بیرون آمده و نزدیک ما در حرکت بودند. ابرهای سیاه و خاکستری آسمان را پوشانده بودند. دلم می‌خواست جای خلوتی می‌نشستم و گریه می‌کردم. دلم برای دایی محمد تنگ شده بود. آرزو کردم کاش خبری از دایی محمد می‌رسید، کاش برای دل مادربزرگ پیکرش پیدا می شد. مادرم به شدت گریه می‌کرد. نمی‌دانستم دلش برای دایی محمد تنگ شده بود یا واقعاً برای آقا مصیب گریه می‌کرد. وقتی جمعیت به حرکت افتاد من هم گریان و نالان پشت سر تابوت دویدم. ادامه دارد..... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد، گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯