eitaa logo
کوچه شهدا✔️
81.7هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 برخورد شهید معز غلامی با رفقای اهل کافه و قلیان 🔹️ حسین وقتی کسی را از کاری منع می‌کرد اثرگذاربود ، چون اگر می‌گفت که فلان کار را نکنید، خودش هرگز اون کارو نمی‌کرد و نکرده بود. ◇ به عنوان مثال به بچه ها راجع به قلیون و دود تذکر جدی می‌داد. ◇ همیشه به ورزش تاکید می‌کرد ومی‌گفت: یک جوان نباید وقت خودش را تو کافه ها و دود تلف کند. ◇ خودش هم بعضی مواقع به کافه می‌رفت در حد یک صبحونه یا عصرونه (یه املت مثلا) بود، اونم به هوای رفقا و تا بلند می‌شد که برود بچه ها هم بلند می‌شدند. ◇ وقتی وصیت نامه اش را دیدم که توصیه کرده به امر به معروف و نهی از منکر، پیش خودم گفتم : واقعا حسین آقا مصداق عینی امر به معروف و ناهی از منکر بود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لطف خدا و کمک شما عزیزان در ایام فاطمیه چند تا کار انجام دادیم👇 1= صبح ها توزیع حلیم داغ و آش رشته داغ بین کارگران دور میدون 2= طبخ غذا و توزیع آن بین نیازمندان و عزاداران حضرت زهرا (س) 3= برپایی چند موکب در سطح شهر و روستاها 4= فرستادن دوستان طلبه به مدارس ابتدایی و راهنمایی جهت تبلیغ ایام فاطمیه✅ ممنون از کسانی که مارو در این پویش یاری کردن اجرتون با مادر سادات🌹🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای وجدان‌های نیم‌خفته چشم بیداری بگشایید و ای بیداران گوش فرا دهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آلبوم را آرام آرام ورق میزد. دور بعضی از سرها دایره ای قرمز کشیده بود. انگشتش را می‌گذاشت روی عکسی و می‌گفت: «این دوستم شهید امیرحسین فضل اللهیه. در جزیره مجنون شهید شد. این یکی شهید محمد علی جربانه.» بوی تن و عطر و نفسش با هم قاطی شده بود. با اینکه صدایش پر از بغض بود، احساس خوبی داشتم. دلم می‌خواست دنیا در همان لحظه متوقف می‌شد و من و او در همان حالت سال‌ها کنار هم می‌ماندیم. احساس می‌کردم آنجا با آن همه عکس شهید فضایش با همه جاهای دیگر فرق دارد. آلبوم را ورق می‌زد و در صفحه انگشتش روی چند عکس متوقف می‌شد. وقتی خیلی ناراحت می‌شد و بغض می‌کرد به بهانه آوردن میوه یا چای بلند می‌شد و از اتاق بیرون می‌رفت. چند بار هم به بهانه آوردن چیزی از توی قفسه کتابها مرا وادشت تا از جایم بلند شوم. حدس زدم چون خجالت می‌کشد به من نگاه کند. به این بهانه می‌خواهد مرا بهتر ببیند. پرسیدم علی آقا، شنیده م بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. می‌گن شما از توی زندانیا جرم بالاها و اعدامیا رو می برید جبهه و اون قدر روشون کار می‌کنید که یه آدم دیگه ای می‌شن!» علی آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیده‌ی؟» با افتخار و غرور جواب دادم: «خب شنیده م دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاورده ان؟» علی آقا با اطمینان گفت نه اصلاً و ابدا. من به نیروهام همیشه میگم...» لبخندی زد و ادامه داد: به شما هم میگم، زهرا خانم. شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو به جامعه حرف اول می‌زنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد به جامعه اسلامی و درست باشه، کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی می‌کنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم می‌کنه اینه که یه آدمی اشتباه راه میرفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن: جبهه دانشگاه آدم سازیه اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل که در مسیر به فرمایشهای امام باشیم. در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📌 هیچ وقت ندیدم خسته شود. هر کدام از ما در زندگی دنبال آرزویی هستیم آرزوی ابومهدی و حاج قاسم شهادت بود. این‌ها مرگ را به سخره گرفته بودند و به جای اینکه مرگ سراغشان بیاید این‌ها دنبال مرگ می‌گشتند. ما خسته می‌شدیم ولی ابومهدی خسته نمی‌شد او می‌توانست خیلی راحت در اتاق فرماندهی بنشیند و کارها را پیگیری کند اما اینطور نبود و شخصا به مناطق مختلف سرکشی می‌کرد و همانند یک برادر با نیروهایش برخورد می‌کرد و به آن‌ها محبت می‌کرد. ابومهدی نظرات نیروها را گوش می‌کرد و در تصمیم‌گیری‌ها لحاظ می‌کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 کشف پیکر مطهر شهیدی در جزیره مجنون ( ۲۷ آذر ۱۴۰۲) ⁉️ تو تابوت شهدا چه می ریزند؟! ◇ پاسخ سردار باقرزاده فرمانده تفحص شهدا به توییت یکی از خبرنگاران کشور، را در این کلیپ ببینید... 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 از طرف ستاد نیروی زمینی تهران، به کمیته تخریب پادگان قدس کار شبیه‌سازی سلاح و مهماتی سپرده شد که توسط تکفیری‌ها در سوریه ابداع شده بود و بسیار هم تلفات می‌گرفت. در این پروژه محمدحسین چون فرمانده تخریب پادگان بود به من گفت: آقا مهدی بحث مالی و اضافه کاری بچه‌ها با شما باشد. کار بسیار سنگینی بود. تقریبا یک ماه طول کشید، در این یک ماه بچه‌های تخریب شبانه‌روز روی این پروژه کار کردند، گفتم برگه اضافه‌کاری‌هایی که روی این پروژه کار کرده بودند را بیاورند. طبق ساعت کاری مبلغ اضافه‌کاری پرداخت شود. محمدحسین برگه‌اش را پر نکرد. خودم برایش حساب کردم. تقریبا یک میلیون تومان شده بود، محمدحسین بیشترین وقت را روی پروژه گذاشت. گفتم محمدحسین برگه ساعتی‌ات را بیار من خودم برات حساب کردم. تقریبا یک میلیون تومان شد. گفت چطوری حساب کردی؟! برگه را از دستم گرفت، نگاهی انداخت. چندین ساعت را حذف کرد! دوباره که حساب کردم هفتصد هزار تومان شد! جالب بود از همان هفتصد تومان نیز سیصد هزار تومان را مجدد کم کرد! پرسیدم ای بابا چرا باز کم کردی؟ گفت: می‌ترسم حقم نباشه، عیب نداره حالا این سیصدهزار تومان هم برای بیت‌المال باشه خیالم راحت تره. شاید وقت‌هایی را استراحت کرده‌ایم و مستحق این مبلغ نباشیم! بعد از پایان ماموریت ما، کلیه شبیه‌سازی‌های انجام شده را به یکی از پادگان‌های ارتش در تهران منتقل کردیم. در سطح نیروهای مسلح به نمایش گذاشته شد. تمامی فرماندهان نیروهای مسلح از این شبیه‌سازی و مهندسی معکوس بازدید کردند. بسیار تحسین‌برانگیز بود. که همان زمان فرمانده تخریب نیروی زمینی سپاه بسیار گروه تخریب پادگان و فرماندهی محمدحسین بشیری را مورد تشویق قرار داد. از همان‌ جا بود که به محمدحسین پیشنهاد جانشینی فرماندهی تخریب نیروی زمینی داده شد. به نقل از کتاب ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 ستاری، کسی بود که در میدان جنگ، پای رادار و موشک ضدهوایی، بیست‌و‌چهار ساعت، پلک به هم نمی‌زد. ستاری، کسی نبود همیشه پشت میز و پای تلفن و این‌ها باشد. ما ستاری را از داخل خاک و خل آوردیم و به فرماندهی نیرو منصوب کردیم. او را از جبهه و از زیر آتش و دود آوردیم. آن وقت‌ها، گاهی که از جبهه می‌آمد تا چیزی را گزارش بدهد و برگردد، چهره‌اش به چیزی که شبیه نبود، چهره‌ی یک افسر بود! مثل کارگری بود که از درون خاک آمده باشد. دین‌اش او را در آنجا نگه می‌داشت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سلام خدمت همه عزیزان قراره ان شالله برای شب یلدا چند تا گوسفند قربانی کنیم، و گوشتش رو بین فقرا و نیازمندانی که توان خرید یه کیلو گوشت هم ندارن توزیع کنیم ✅ عزیزان در این پویش مارو کمک کنید ولو به ده هزار تومان 🌹 خوشی شب یلدا خودمون رو با فقرا و ایتام تقسیم کنیم 👌 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یڪ عڪس ویژه ازشهید حاج قاسم 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد. علی آقا بلند شــد که برود. در کمد را باز کرد کلتش را برداشت و به کمرش بست و رفت. تا آن روز نمی‌دانستم علی آقا اسلحه دارد. کمی که گذشت ناراحت و گرفته برگشت. با نگرانی نیم خیز شدم و پرسیدم: چی شده؟» سری تکان داد و گفت: یکی از عکسای توی آلبوم هم چند روز پیش پریده. همین الان نشانت دادم. حسین شریفی که گفتم مجروح شده بود و عکسِ توی بیمارستانش را نشانت دادم شهید شده، آوردنش همدان باید برم. بلند شدم و بشقابهای میوه خوری و سینی چای را برداشتم و به آشپزخانه بردم. تا علی آقا آماده شد، میوه ها را توی یخچال گذاشتم و استکانها را شستم. دوستانش جلوی در منتظر بودند. علی آقا، با همان ماشین قرضی، مرا به خانه رساند و رفت. مادر تا مرا دید با تعجب پرسید: "داری میری یا آمدی؟" گفتم: «آمدم.» با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چی شده؟ خدای نکرده حرفتان شد؟ "تو که الان رفتی" به فکر اسلحه کمری علی آقا بودم. موضوع را به مادر گفتم. مادر سری تکان داد و گفت: اوضاع خوبی نیست. از یه طرف جنگه دشمن بعثی و از یه طرف ستون پنجم و منافقین. دست از سر بچه ها برنمی دارن. الحمد لله جوانای ما عاقل‌ان، باید مواظب باشن. صبح فردای آن روز، مادر نفیسه را با خودش برد کارگاه خیاطی. من فُرجه داشتم. می‌خواستم آماده شوم برای درس خواندن که علی آقا زنگ زد و آمد تو و نشستیم به تعریف. این بار نوبت من بود. آلبوم عکس‌هایم را آوردم و با هم نگاه کردیم. عجله داشت به رفتن. فردای آن روز دوشنبه بود. خیلی منتظرش شدم. نيامد. دلم می‌خواست حالا که همدان است هر روز یکدیگر را ببینیم. انگار به دیدنش عادت کرده بودم. با مادر به باغ بهشت رفتیم، دلتنگ بودم. فکر کردم شاید تشییع پیکر حسین شریفی باشد و او را در باغ بهشت ببینم. باغ بهشت خیلی شلوغ بود. هر چه چشم چرخاندم پیدایش نکردم. در تمام مدتی که در باغ بهشت بودیم و حتی توی خیابان در مسیر برگشت به خانه به اطراف نگاه می‌کردم و حریصانه منتظر دیدنش بودم. روز سه شنبه هم تعطیل بودم و فُرجه داشتم. تازه مشغول درس خواندن شده بودم که در زدند. علی آقا بود. هرچه اصرار کردم بیاید تو، نیامد. آمده بود برای خداحافظی؛ داشت می‌رفت به منطقه. کاسه ای آب آوردم و پشت سرش ریختم و توی چهارچوب ایستادم و تماشایش کردم. وقتی کمی فاصله گرفت برگشت و به دوروبر نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی توی کوچه نیست با صدای بلند گفت: "مواظب خودت باش حلالم کن" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
راننده حاجی بیان می‌کرد در مسیر فرودگاه امام خمینی(ره) بودیم. پرایدی منحرف شد و با ما تصادف کرد. پراید صد درصد مقصر بود. بعد از برخورد از سمند پیاده شدم و از حاجی خواستم اجازه دهد که به پلیس زنگ بزنیم اما حاجی به شدت با من برخورد کرد و با جذبه گفت مقصر تو هستی! راننده می‌گوید: پراید مقصر است، اما سردار اصرار می‌کند که مقصر توئی و باید خسارت راننده پراید را پرداخت کنیم. راننده پراید که خودش هم متحیر شده بود، خوشحال از این اتفاق و مهربانی، خسارت را گرفت و رفت. به حاج قاسم گفتم چرا گفتی من مقصرم؟ مقصر راننده پراید بود و شما دارید به من ظلم می‌کنید! شهید سلیمانی جواب داد: «عزیز من! ما الان کجا می‌رویم؟ به سوریه می‌رویم. به دل آتش. اما این راننده پراید نان‌آور خانواده است و با همین ماشین رزق خانواده‌اش را تأمین می‌کند.» ما مبلغ خسارت را به او پرداخت کردیم و او را خوشحال کردیم و برای ما خیر است و صدقه راه است. تازه اگر ما در سوریه کشته شویم معلوم نیست در زمره شهدا قرار بگیریم. باید گذشت کنیم و به خاطر عملمان خداوند به ما عنایتی کند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
نوشته بود؛ بر روی قبرم این مطلب نوشته شود: ای برادر، به کجا میروی؟ کمی درنگ کن. آیا با کمی گریه و یک فاتحه خواندن بر مزار من و امثال من، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟! . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"میم مثل مدافعان حرم " گذری برزندگی شهید محمد رضا ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آهسته، طوری که فقط خودم می‌شنیدم، گفتم: «خدا نکنه. شفاعت یادت نره.» دستش را توی هوا برایم تکان داد. چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آنقدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد. با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام می‌شد با آه و حسرت علامتی کنار آن روز می‌زدم و با مداد می نوشتم « دو روز گذشت... ده روز... دوازده روز...» سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود. هفتم خرداد بود. داشتم تا لباس می پوشیدم به مدرسه بروم. ساعت یک ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود؛ خسته و کوفته و خاکی. با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو. مادر هم دوید جلوی در. انگار علی آقا پسرش بود. با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید. مادر پرسید: «کی رسیدید؟» همین الان یکی از نیروهام شهید شده. فردا برمی‌گردم. مادر گفت: «پس امشب شام بیایین خانه ما.» آن روز روز تولدم بود. مادر تاریخ تولد همه ما را به خاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا مادر گفت: «می‌خوام برات تولد بگیرم.» گفتم: « نه مادر مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده.» مادر، با اینکه خیلی برنامه برایم داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده علی آقا مهمانهای دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر، تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت «ان شاء الله به زودی جنگ تمام می‌شه. عیب نداره این روزا هم می‌گذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد می‌گیریم.» آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه و موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمی‌زد. آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. می‌گفت: «چیزی نیست. خوب می‌شم.» آخرش گفتم :«چقدر تو مقاومی چطور تحمل می‌کنی؟ من اصلا طاقت ندارم.» با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم می‌خواد همسرم مصبور و مقاوم باشه.» ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
محور همه فعالیت هایش « » بود. در سخت‌ترین شرایط ، نمازش را اوّل وقت می خواند ، بیشتر هم به «جماعت » و در «مسجد ». دیگران را هم به نماز دعوت می کرد. یکبار باهم مسجد موسی ابن جعفر رفتیم. نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم، در نماز چشمهایش را می بست‼️ بعد از نماز گفتم: چرا چشمت رو تو نماز می بندی. مکروهه. گفت: اگر توی نماز با بستن چشم، توجهت به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد. بعدها همین مطلب را در رساله احکام خواندم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 قولی که شهید ضرغام به مردم داد... 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 🌷فرید همیشه در حال شناسایی مناطق بود. هر بار که به نقشه‌های دشمن پی می‌برد، سعی در خنثی کردن آن‌ها داشت. یک‌بار به سنگر آمد و گفت: «نیروهای دشمن خاکریزهای مثلثی شکل تشکیل داده‌اند. این طرح جدیدی است که آن‌ها اجرا کرده‌اند. ستون دشمن با کوچکترین عکس‌العملی نیروهای ما را محاصره می‌کند. ما باید قبل از حمله، لودرها و بولدوزرها را به یک ستون آرایش دهیم. 🌷....بعد از زدن خاکریز انحرافی، دستگاه‌ها را خاکریز به خاکریز به جلو هدایت می‌کنیم تا به نزدیک آن‌ها برسیم. آن موقع کار بچه‌های رزمنده شروع می‌شود.» صدای تحسین نیروها در فضا پخش شد. خاکریزها را در شب‌های پیش شناسایی کرده بودند. با این نقشه فرید، می‌توانستند به جنگ دشمن بروند. حمله‌ها و نقشه‌های فریدنیا بی‌نظیر بود؛ جهادگری که تلاش می‌کرد تا به هدفش که برتری اسلام بود برسد. 🌹خاطره ای به یاد جهادگر شهید فرید فریدنیا ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 دکتر چمران وقتی به کسی مسئولیت می‌داد، همه‌ی کارها را به عهده‌ی او می‌گذاشت. بهش خط نمی‌داد که این را بکن، آن کار را نکن. فقط نظارت و راهنمایی می‌کرد. ابتکار عمل و رزم و رزق و روزی، به عهده‌ی خودم بود. آنجا، خودم را پیدا کردم. سعی کردم فکرم را به کار بزنم و خودم را نشان بدهم. نیرو هم می‌دانست که من عددی هستم و حرفم را می‌خرید. دکتر همیشه می‌گفت: تبعیت، یک بحث است؛ استقلال ذهنی، یک حرف دیگر. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت علی به خوابش اومد مثل حضرت علی شهید شد... 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم. پرسیدم:«چی شده؟ حالت خوب نیست؟» گفت: «عصر تو باشگاه پام غلتید.» شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت می‌کشید و پایش را عقب می‌کشید. جورابش را درآوردم. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم: «بلند شو بریم بیمارستان.» خندید و گفت «نه بابا، چیزی نشده خوب می‌شه.» خواستم مادر را صدا کنم گفت: «نه... نه...» زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب آمد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و دررفتگی را جا انداخته بودند. روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛ داشت می‌رفت به منطقه. برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:«به همین زودی؟ قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم می‌خواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.» با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمی‌کند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه، خداحافظی کردم. در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر می‌کردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمی‌شد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل می‌کردم باید مقاومت می‌کردم. خودم خواسته بودم. خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدمهای مقاوم و با اخلاقی می‌دانستم. به خودم گفتم: «باشه قبول، تحمل می‌کنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا مواظبش باش ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢شهیدی که برات شهادتش را از آیت‌الله بهجت گرفت! آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: اسم شما چیست؟ گفت: فرهاد آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید. شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سعی می کرد در حضورش کمتر غیبت بشه. همیشه سرصحبتی که بوی غیبت می داد، یا آنجا را ترک می کرد، یا صحبت را عوض می کرد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯