نوشته بود؛
بر روی قبرم این مطلب نوشته شود:
ای برادر، به کجا میروی؟ کمی درنگ کن. آیا با کمی گریه و یک فاتحه خواندن بر مزار من و امثال من، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟!
#شهید_رضا_نادری_است.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_مرتضی_آوینی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"میم مثل مدافعان حرم "
گذری برزندگی
شهید محمد رضا #فخیمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
آهسته، طوری که فقط خودم میشنیدم، گفتم: «خدا نکنه. شفاعت یادت نره.»
دستش را توی هوا برایم تکان داد.
چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آنقدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد.
با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام میشد با آه و حسرت علامتی کنار آن روز میزدم و با مداد می نوشتم « دو روز گذشت... ده روز... دوازده روز...» سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود.
هفتم خرداد بود. داشتم تا لباس می پوشیدم به مدرسه بروم. ساعت یک ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود؛ خسته و کوفته و خاکی. با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو. مادر هم دوید جلوی در. انگار علی آقا پسرش بود. با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید.
مادر پرسید: «کی رسیدید؟»
همین الان یکی از نیروهام شهید شده. فردا برمیگردم. مادر گفت: «پس امشب شام بیایین خانه ما.»
آن روز روز تولدم بود. مادر تاریخ تولد همه ما را به خاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا مادر گفت: «میخوام برات تولد بگیرم.» گفتم: « نه مادر مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده.» مادر، با اینکه خیلی برنامه برایم داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده علی آقا مهمانهای دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر، تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت «ان شاء الله به زودی جنگ تمام میشه. عیب نداره این روزا هم میگذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد میگیریم.» آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه و موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمیزد. آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. میگفت: «چیزی نیست. خوب میشم.» آخرش گفتم :«چقدر تو مقاومی چطور تحمل میکنی؟ من اصلا طاقت ندارم.» با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم میخواد همسرم مصبور و مقاوم باشه.»
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
محور همه فعالیت هایش « #نماز » بود.
در سختترین شرایط ، نمازش را اوّل وقت می خواند ، بیشتر هم به «جماعت » و در «مسجد ». دیگران را هم به نماز دعوت می کرد.
یکبار باهم مسجد موسی ابن جعفر رفتیم. نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم، در نماز چشمهایش را می بست‼️
بعد از نماز گفتم: چرا چشمت رو تو نماز می بندی. مکروهه.
گفت: اگر توی نماز با بستن چشم، توجهت به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد.
بعدها همین مطلب را در رساله احکام خواندم.
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حر_انقلاب 🌷
قولی که شهید ضرغام به مردم داد...
🎙 #شهید_شاهرخ_ضرغام
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#طراح_زبده
🌷فرید همیشه در حال شناسایی مناطق بود. هر بار که به نقشههای دشمن پی میبرد، سعی در خنثی کردن آنها داشت. یکبار به سنگر آمد و گفت: «نیروهای دشمن خاکریزهای مثلثی شکل تشکیل دادهاند. این طرح جدیدی است که آنها اجرا کردهاند. ستون دشمن با کوچکترین عکسالعملی نیروهای ما را محاصره میکند. ما باید قبل از حمله، لودرها و بولدوزرها را به یک ستون آرایش دهیم.
🌷....بعد از زدن خاکریز انحرافی، دستگاهها را خاکریز به خاکریز به جلو هدایت میکنیم تا به نزدیک آنها برسیم. آن موقع کار بچههای رزمنده شروع میشود.» صدای تحسین نیروها در فضا پخش شد. خاکریزها را در شبهای پیش شناسایی کرده بودند. با این نقشه فرید، میتوانستند به جنگ دشمن بروند. حملهها و نقشههای فریدنیا بینظیر بود؛ جهادگری که تلاش میکرد تا به هدفش که برتری اسلام بود برسد.
🌹خاطره ای به یاد جهادگر شهید فرید فریدنیا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 دکتر چمران وقتی به کسی مسئولیت میداد، همهی کارها را به عهدهی او میگذاشت. بهش خط نمیداد که این را بکن، آن کار را نکن. فقط نظارت و راهنمایی میکرد. ابتکار عمل و رزم و رزق و روزی، به عهدهی خودم بود. آنجا، خودم را پیدا کردم. سعی کردم فکرم را به کار بزنم و خودم را نشان بدهم. نیرو هم میدانست که من عددی هستم و حرفم را میخرید. دکتر همیشه میگفت: تبعیت، یک بحث است؛ استقلال ذهنی، یک حرف دیگر.
#شهید_مصطفی_چمران
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت علی به خوابش اومد
مثل حضرت علی شهید شد...
#اللهم_ارزقنا_شهادت💔
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آ
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم. پرسیدم:«چی شده؟ حالت خوب نیست؟» گفت: «عصر تو باشگاه پام غلتید.»
شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت میکشید و پایش را عقب میکشید. جورابش را درآوردم. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم: «بلند شو بریم بیمارستان.» خندید و گفت «نه بابا، چیزی نشده خوب میشه.» خواستم مادر را صدا کنم گفت: «نه... نه...»
زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب آمد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و دررفتگی را جا انداخته بودند.
روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛ داشت میرفت به منطقه. برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:«به همین زودی؟ قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم میخواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.» با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمیکند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه، خداحافظی کردم.
در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر میکردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمیشد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل میکردم باید مقاومت میکردم. خودم خواسته بودم. خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدمهای مقاوم و با اخلاقی میدانستم. به خودم گفتم: «باشه قبول، تحمل میکنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا مواظبش باش
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢شهیدی که برات شهادتش را از آیتالله بهجت گرفت!
آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند:
اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
سعی می کرد در حضورش کمتر غیبت بشه.
همیشه سرصحبتی که بوی غیبت می داد،
یا آنجا را ترک می کرد،
یا صحبت را عوض می کرد.
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_بهرام_مهرداد
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
سلام خدمت همه عزیزان قراره ان شالله برای شب یلدا چند تا گوسفند قربانی کنیم، و گوشتش رو بین فقرا و نی
.
.
امروز آخرین مهلت جهت پویش نود و پنجم است
قراره ان شالله برای شب یلدا چند تا گوسفند قربانی کنیم، و گوشتش رو بین فقرا و نیازمندانی که توان خرید یه کیلو گوشت هم ندارن توزیع کنیم ✅
عزیزان در این پویش مارو کمک کنید ولو به ده هزار تومان 🌹
خوشی شب یلدا خودمون رو با فقرا و ایتام تقسیم کنیم 👌
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_نود_پنجم
#خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه شهید مدافع حرم «داود جوانمرد»
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود میرفت به مغازه، مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت در کارهای دیگری که خانمها به طور خودگردان برای پشتیبانی از جبهه انجام میدادند شرکت و کمک میکرد. گاهی نفیسه را هم با خود میبرد و حتی برای ناهار هم به خانه نمیآمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا تقسیم میشد. روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادر سر کردم و فاصلۀ ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم دست باندپیچی شده اش از گردنش آویزان بود. بعد از سلام و احوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم:"چیشده؟!"
با آسودگی جواب داد هیچی چند تا ترکش کوچیکه. به او تعارف کردم بیاید تو. خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لبهایش بی رنگ بود و ترک خورده با ریشهایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود. به خنده گفتم:« از جنگ برگشتی؟» لبخندی زد و گفت عملیات بود؛ جزیره مجنون.
اصرار کردم: «بیا تو.»
نه خیلی خسته ام دوست داشتم اول تو را ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟
مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:"برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه" گفت: «نیروها خستهان برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد.»
دستی روی ریشهای بلندش کشید و گفت: «میخوام تو رم ببرم. به نظرت، وجیهه خانم اجازه میده؟» سکوت کردم. گفت میرم یه استراحتی میکنم عصر میآم اجازهت رو میگیرم.»
بابا و مادر حرفی نداشتند قبول کردند.
ادامه دارد..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
"خدایا ما نمیخواهیم مردم عراق را بکشیم. ما میخواهیم #نظامیانی را از بین ببریم که هم ما و هم عراقیها را میکُشند. خدایا این موشک را به باشگاه افسران بزن."
موشک شلیک شد پس از چند دقیقه رادیو BBC اعلام کرد "یک موشک باشگاه افسران عراقی را منهدم کرده و تعداد زیادی از افراد حاضر در آن کشته شدهاند"
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستارههای خدمت شهید🕊🌹
یادش گرامی وراهش پررهرو ❣
#محمدجواد_تندگویان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#هیچ_راه_فراری_جز_لبه_پرتگاه_رودخانه_نداشتیم!
🌷....ما منطقه را بلد نبودیم. جنوب روستا به رودخانهای پرآب و یخبندان متصل میشد که ارتفاعش تا کف رودخانه به ۶ الی ۷ متر میرسید. فرمانده گفت: طوری عقبنشینی کنید که کسی جا نماند. قرار شد هر کس خودش را به پایگاه برساند. بچهها چند تا چند تا از هم جدا شدند. ما ۴ نفر بودیم که یکی از ما پایش تیر خورده بود. قدری جلوتر رفتیم و نهایتاً به جایی رسیدیم که هیچ راه فراری نداشتیم جز لبه پرتگاه رودخانه. هوا تاریک و گروهکها وارد روستا شده بودند.
🌷ما ناچار به درختها و بوتههای پرتگاه خودمان را آویزان کردیم. نیمی از بدن من و یکی از دوستانم داخل آب رودخانه رفت؛ ولی در آن وضعیت احساس سرما نمیکردیم و آن برادر مجروح نتوانست پایینتر بیاید و جا ماند. دو نفر از گروهکها آمدند بالای سر ما و به ایشان شلیک کردند و آن عزیز داخل آب رودخانه یخ زده پرتاب شد. بر اثر تیراندازی یکی دیگر از همرزمان نیز داخل آب افتاد. دشمن بعد از چند دقیقه رفت و ما بعد از حدود ۲ ساعت با سختی تمام خودمان را بالا کشیدیم.
🌷لبه پرتگاه به یک کوچه متصل بود و بعد طویلههای گاو و گوسفند قرار داشتند. کف کوچه با پِهِن حیوانات پوشیده شده و برف رویش نشسته بود. آن شب خیلی بر ما سخت گذشت ناچار با دست و سر نیزه پهنها را کنار زدیم و خودمان را تا قبل از روشنایی در زیر پهن مخفی کردیم. با روشن شدن هوا خودمان را به پایگاه رساندیم و بعد از طلوع آفتاب دوستان آن دو شهید را از داخل رودخانه یخزده بیرون آوردند، روحشان شاد.
#راوی: رزمنده دلاور نصرالله اسکندری
📚 کتاب "سوم خاکریز"
منبع: سایت نوید شاهد
❌️❌️ امنیت، اتفاقی نیست!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 زمستان بود. به طور طبیعی در آوردن پا از پوتین و وضو گرفتن قدری سخت است عباس می توانست در اتاق فرماندهی ساختمان تربیت جهادی نماز مغرب و عشاء را به تنهایی بخواند ولی می دیدم که او مرتب در حسینیه سید الشهداء (ع) در نماز جماعت شرکت می کند. گاهی بعد از نماز جماعت در حسینیه امام علی (ع) و یا در حسینیه آیت الله بهاءالدینی سخنرانی بود راه دور بود و سوئیچ ماشین اداری هم در دست عباس بود. اما من ندیدم که عباس به تنهایی با وسیله نقلیه سپاه به نماز بیاید بلکه ایشان با لباس آراسته و پوتین و پیاده در نماز جماعت حضور پیدا می کرد.
#شهید_عباس_دانشگر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حافظ خوانی #حاج_قاسم در #شب_یلدا
#یلدا
#حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۴۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۶۵ صبح زود از جلوی در سپاه راه افتادیم. دو تا اتوبوس بودیم. اتوبوس مجردها و اتوبوس متأهلها. على آقا مرا نشاند ردیف دوم یا سوم. کنارم یک صندلی خالی هم بود. ساکش را گذاشت و رفت داخل اتوبوس مجردها .متأهلها همه جوان بودند یا مثل ما عقد کرده یا تازه عروس و داماد. به ندرت خانواده ای بیشتر از دو تا بچه داشت.
اتوبوس ها حرکت کردند. چند ساعتی گذشت. برای استراحت توقف کردیم. علی آقا آمد توی اتوبوس ما، اما كنار من ننشست، رفت ته اتوبوس. اول فکر کردم برای سرکشی رفته و زود بر میگردد اما هر چه منتظر شدم نیامد. به عقب سر برگرداندم دیدم اغلب زن و شوهرها در حال گفت وگو یا میوه خوردن اند و کنار هم نشسته اند و علی آقا و چند نفر دیگر ته اتوبوس معرکه گرفته بودند؛ می گفتند و می خندیدند. اشاره کردم بیاید جلو. کمی طول کشید تا آمد. ساکش را از روی صندلی برداشتم و جلوی پایم گذاشتم و گفتم:"بشین. تو کجایی؟! حوصلهم سر رفت." نشست اما این پا و آن پا میکرد؛ میل به رفتن داشت. گفتم:" اینجا هم شامل قانون همدان میشه؟!"
با تعجب نگاهم کرد.
گفتم: «خانواده شهدا، حرف نزدنمون تو خیابون.»
خندید و سر تکان داد.
"آره میشه از نیروهام خجالت میکشم. میترسم فکر کنن خودم گرفته م." با اعتراض گفتم تو مگه تو دل اونایی شاید این طور فکر نکنن. گفت: «حب فكره. شاید فکر کنن علی آقا هم زن گرفت و پرید و ما تنها ماندیم.» گفتم: «بقیه همه نشستن پیش خانم هاشون؛ مگه کسی چیزی گفته؟» با بی حوصلگی گفت: "هر کسی اخلاق خاص خودش داره من این طوری ام."
دیگر چیزی نگفتم. اخلاقش دستم آمده بود. با این حال نیم ساعتی پیشم نشست و رفت. کمی بعد صدای آواز خواندن یکی از ته اتوبوس بلند شد. یکی از نیروهای علی آقا بود. صدای خوبی داشت. هم آواز میخواند و هم نوحه. اما آوازهای همدانی اش قشنگتر بود. همه را به خنده می انداخت.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
آفتابنزده از خانه زد بیرون. همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانهاش جاگذاشته و آمده. به رانندهاش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاجآقا شما میموندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقلونبات را گرفته بود. تازهعروس خانهاش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_ابراهیم_هادی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #متن_خاطره
🌿 اثاث ها را بسته بودند برای انتقال به تهران، خبر رسید حاج همت آمده.
صدای صلوات و تکبیر بلند شد.
بعد از دوتا عملیات و خستگی، این خبر می چسبید.
حاجی گفته برای دیدن امام وقت گرفتهاند.
از ذوقشان نمیدانستند چه کار کنند.
دلشان میخواست همین الان راه بیفتند.
گفت: خب حالا که همه سرحالین، حاضر شین که امشب عملیات داریم.
انشاءالله فردا می ریم.
#خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯