کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم #محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب(سلام الله علیها)
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
#رفتن_امین
❌ آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم
🔸 «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.»
با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
🔹به من گفت «چطور زهرا؟»
خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود...
💟 به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود.
اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
🔹میگفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمم، عزیزم...»
عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد.
🔸گفتم «بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟»
🔹 گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.»
🔸گفتم «خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!»
🔹 گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.»
🍃برای نرفتنش به او میگفتم «امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.»
🔹 میگفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم.»
🔸گفتم «انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.»
💕وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.
29 مرداد 94، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت.
🌟با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم. مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند!
ادامه دارد ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌹 مادر شهید:
بچههایم همگی قانع بودند و درخواستهای زیادی از پدرشان نمیکردند. هیچوقت ندیدم که یکیشان از پدرشان یا از من چیزی بخواهد که در توانمان نباشد. خودم هم همینطور بودم. حاجی همیشه میگفت: خانوم، شما خودت قانعی. برای همین، بچهها هم به شما نگاه کردن و اینطور قناعت میکنن.
#شهید_محمد_مسرور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃رفیق خوشبخت ما :
شهید حاج قاسم سلیمانی نمونه مردانگی و شجاعت بود...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
عملیات خیبر، با آن اوضاع سخت، در منطقهای که عراق فکرش را نمیکرد که ما به آن فکر کنیم، شروع شد. طرح عملیات، این بود که جادهی اصلی طلائیه باز بشود و بتوانیم به خط مهمات برسانیم. در واقع جزایر مجنون بشود نقطهی شروعی برای عملیات؛ که نشد؛ یعنی همهی حسابی که برای رساندن تدارکات به جلو و حتی انتقال مجروحین از روی جادهی خشکی کرده بودیم، اشتباه از آب درآمد. بچهها، روی آب و در ساحل مجنون درگیر بودند و پشت سر هم خبر شهادت فرماندهگردانها و مسئولدستهها را پشت بیسیم میگفتند. مهدی هم نشسته بود پای بیسیم، و یکی یکی خبرها را میشنید. معاونها را به جایشان میگذاشت، و آنها هم شهید میشدند. توی چنین وضعی، روحیهی بقیهی بچهها هم دست کمی از مهدی نداشت. دوباره مهدی جمعشان کرد در سولهی بتنی که عراقیها روی پَد اصلی جزیره ساخته بودند و حالا دست بچههای ما بود. جو یأس و نومیدی را که در شروع آن جلسه حاکم بود، یادم هست. زینالدین، آیات ۲۱۳ و ۲۱۴ سورهی بقره را خواند. آیهها، دربارهی سختیهایی بود که پیامبر و اصحاب، در یکی از جنگها کشیده بودند و شکی که در دل بعضی از اصحاب افتاده بود. آخر آیهها، وعدهی نصرت الهی بود برای مومنین، و بعد از تحمل فشارها.
جلسه که تمام شد، آن فضای دلگیر تبدیل شده بود به احساس شور و شوقی که توی صورت تکتکمان معلوم بود. بعضیها، سرشان پایین بود و گریه میکردند. بعد از جلسه، هیچکس نیامد سراغ مهدی تا از مشکلاتش حرفی بزند.
📚به نقل از کتاب تو که آن بالا نشستی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
سعی کنيد که يکی از افرادی باشيد که هميشه سعی در زمينه سازی برای ظهور صاحب الامر عجلالله فرجه دارند و بکوشيد اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنيد و دعا کنيد که اين انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان عليه السلام متصل شود. پس اگر ميخواهيد دعاهايتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازيد.
#شهید_محمدرضا_شفیعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم #رفتن_امین ❌ آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم
#باخوشحالی_به_سوریه_رفت
💟فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد.
🔹گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!
برای همه دوستانم تعریف کردهام.»
🔸گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»
🔹گفت «پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...»
🔸گفتم «خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات...» خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم.
با خوشحالی و خندان رفت....
هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراهام زنگ میزد.
💕روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...
❤وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت «چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!»
🍃تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
✔وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
✳وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند.
🔴حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم «کی میرسی؟» آخرین پیامها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمیتوانم تحمل کنم.»
🌠آن شب با خودم گفتم «همه چیز تمام شد.»آنقدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟ میدوم، بغلش میکنم و میبوسمش. شاید ساکت میشوم! شاید گریه میکنم!
دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم؟ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود...
امینِ من، برگشته بود...
سالم و سلامت...
🌹و حالا همه سختیها تمام میشد!
مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم...
بی او عمری گذشت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌹 اگــر دو چیـز را رعـایت بکـنی
خـدا شهــادت را نصیبت می کند.
👈 پـُـرتلاش باش و مخلــص
این دو تـا را درسـت انجـام بدی
خـدا شهادت را هم نصیبت می کند.
🌷 شهـید حـسن باقــری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#حاج_قاسم
شب از ماموریت برمی گشتند، گفت: حالا که این جا هستیم، برویم و به مادر شهید سربزنیم.
وقتی دید چراغ خانه خاموش است، شب را در سپاه شهرماهان خوابید تا صبح زود خودش را به مادر شهید برساند.
#شهید_القدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✳️ خيـلی عصبـانی بود؛
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود:«هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب: « يادگاران ۲ »شهيد همت
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
محمد حسین یوسف الهی
شهیدی که حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....
کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد.
از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود🌹
نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید
دائما ذکر خدا می گفت
قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود
هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود
چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت
خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت
روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود✅
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_بهروز_همتی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اقدامات شهید سلیمانی که آمریکا را به زانو در آورد
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_هجدهم #باخوشحالی_به_سوریه_رفت 💟فردای آن شب، وقتی به
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
#بازگشت_کوتاه_امین
💕وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود.
🌹 یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود.
تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،
من هم خندیدم.
❤انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود.
🔸آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.»
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
🔸گفتم «کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟»
خودم حس میکردم خُرد شدهام.
🔸گفتم «میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...»
🔹گفت «زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.»
🔸گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...»
حرف دانشگاهام را پیش کشید.
🔸گفتم «امینم، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم.اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.»
🔸خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس میخوانم.»
گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»
✳حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم. او هم عادت کرده بود.
میگفت «باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم «ببین اندازهات هست؟»
🔹میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری...»
💟مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود.
تک تک لباسها را پوشید.
🔸گفتم «چقدر به تو میآید.»
🔹کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید!»
🔸گفتم «شکی نیست.»
میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.
🔹میگفت «چرا گریه میکنی؟»
چرایی اشکهایم مشخص بود...
لباسهایش را که جمع کرد.
🔸گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
🔹«نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا میپوشم.» خیلی از لباسهایش را حتی یکبار هم نپوشید.
😢لباسهایش را جمع کردم و همینطور اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم،
🔸گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام...»
🔹گفت «میروم و برمیگردم. قول میدهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای ساماندهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.
⭐کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.
قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا...
✔ نمیدانم چرا اینبار دائماً منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی میکردم.
🍃چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز میگذشت و تماسهای امین به 5-4 روز یکبار کاهش پیدا کرده بود.
دلم آشوب بود...
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اکبر به خواندن دعا بسیار علاقهمند بود، از جمله زیارت عاشورا و دعاهای روزانه. همیشه در کنار وسایل شخصیاش کتاب دعا وجود داشت. نامههایش را با دعا و نیایش شروع میکرد. در دفترچه خاطراتش و یادداشتهایی که نوشته همواره به دعا و نیایش اشاره کرده است. در قنوتهای نماز دعایی میخواند که من آن را در قنوت نماز میخوانم:
اللهم طهّر قلبی من النفاق و عملی من الرّیاء و لسانی من الکذب و عینی من الخیانه
به خواندن دعای فرج امام زمان در تمام ایام اصرار داشت و اعتقاد قلبی قوی به حضرت ولیعصر (عج) داشت. به خاطر همین این دعا را همیشه و در همه حال زمزمه میکرد. نامههایش را با سلام و صلوات به ائمهی معصومین علیهما السلام شروع و با آرزوی تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) تمام میکرد.
#شهید_اکبر_جوانبخشایش
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊مدیریت معنوی...
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#من_یک_حق_داشتم!
خاطره ای از یک شهید نماینده مجلس
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنج هاست ، پس برادر خوبم! برای جانبازی در راه آرمان ها، یاد بگیر که در این سیاره رنج، صبورترین انسان ها باشی...
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍ارزش هزاران بار شنیدن دارد...
❓چه شد که باکری، باکری شد؟
❓گیرمون کجاست؟
🎙سردار نوعی اقدم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم #بازگشت_کوتاه_امین 💕وقتی امین رسید واقعاً امی
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
#عاشورای_متفاوت
قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمیخواست با آنها بروم.
🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...»
🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول میدهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»
🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول میدهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران میرسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا میرسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.
✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم.
داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند. نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم.
پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همینقدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.
🍃بابا گفت «هیچکس نبود.»
نمیدانم به بابا نگفته بودند یا میخواست از من پنهان کند که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم. واقعاً هم اگر میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.
🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد.
با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرفها را زدم.
🔹بابا میگفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است شهید نمیشود.»
🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟»
🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»
شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم.
🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.
چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» حرفها را باور نمیکردم...
✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود.
او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد....
👈با ما همراه باشید..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
می گفت آدم ها سه دسته اند:
ـ خام
ـ پخته
ـ سوخته.
خام ها که هیچ.
پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند.
سوخته ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند، توی همان عشق.
خودش هم سوخته بود در عشق به اباعبدالله .....
#شهید_مجید_پازوکی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا هنوز شهید گمنام داریم؟
🔹با گذشت ۳۵ سال از پایان دفاع مقدس هنوز تفحص شهدا ادامه دارد. شهدایی که هر کدام بنا به دلایلی شناساییشان سالها طول کشیده. در اینجا این دلایل را بررسی کردهایم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هرکس به مدار مغناطیسی علیابنابیطالب
نزدیکتر شد، این مدار بر او اثر میگذارد
او کمیل ابن زیاد می شود
او ابوذر غفاری می شود
او سلمان می شود...
#سردار_دلها♥️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از ##شهید_محمدقاسم_رحیمی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم سلیمانی خطاب به سیدحسن نصرالله: اگر میخواهید نیروها در مسیر بمانند آنها را به علامه مصباح وصل کنید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیستم #عاشورای_متفاوت قرار بود پدر و مادرم برای تاس
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_ویکم
#منتظر_تماس_امین_هستم
😢. با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم.
⭐ 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او میماندم. میگفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد...
باید زود جواب تلفن را بدهم.»
🌟پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت «نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.»
میگفتم «نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه که حالم بد است...»
✳بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید.
به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم. دیوانه شده بودم.
گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.»
💮برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده.
هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند.
😢خواهرم شروع به گریه کرد.
زنداداشم هم همینطور.
🔸گفتم «چرا شما گریه میکنید؟»
🔹گفتند «به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟»
🔸گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟»
🔹زنداداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.
مثل دیوانهها شده بودم.
🔹پدرم گفت «میخواهی برویم تهران؟»
🔸گفتم «مگر چیزی شده؟»
🔹گفت «نه! اگر دوست نداری نمیرویم.»
🔸گفتم «نه! نه! الآن شوهرم میآید. من آنجا باشم بهتر است.»
شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم.
🔸گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...»
😢تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه میکند. پرسیدم «چرا گریه میکنید؟»
گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.»
با تلفن همراهم دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم:
"اسامی دو شهید سپاه انصار"
نتایج همچنان تکراری بود:
"اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمیباشد و تنها دو نفر به شهادت رسیدهاند."
✔نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:
"اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیدهاند."
❌از دیدن اسامی شوکه شده بودم.
همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم
«بابا شوهر من شهید شده؟»
گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمیداند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت.
مراعات مادر را میکردند.
🍃فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمیآورد ،
ادامه دارد ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯