eitaa logo
کوچه شهدا✔️
83هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهـــید_عباس_دانشگر: میگن آدما دو دسته‌اند: یا زنده‌ان یا مرده! زنده‌هاشون دو دسته‌اند: یا خوابن یا بیدار! بیداراشون دو دسته‌اند: یا معمولی‌ان یا عاشق! عاشقاشون دو دسته‌اند: کسانی که فقط لاف عشقو میزنن و اداشو درمیارن که همیشه تا آخر باهات نمیان و کسایی که واقعاً عاشقن! کسایی که واقعاً عاشقن فقط یه دسته‌اند: کسایی که زندگی‌شون طعم مهربونی، رابطه‌شون بوی صداقت میده. باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝مبادا غافل شویم و روزمرگی ما را از حضور تاریخی خویش غافل کند. 👤 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
برادرش می‌گفت: نمی‌گذاشت کسی از دستش ناراحت شود، اگر دلخوری پیش می‌آمد، سریعا از دل طرف درمی‌آورد. هادی به ما می‌گفت یکی از خاله‌هایمان را در کودکی ناراحت کرده، اما نه ما چیزی به خاطر داشتیم نه خاله‌مان. ولی همه‌اش می‌گفت باید بروم حلالیت بطلبم. هیچ‌وقت دوست نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
به لطف خدا و با کمک خیر محترم 20 بسته غذایی در شب و روز عید فطر بین عزتمندان و ایتام و خانواده های که داری فرزند معلول بودن توزیع شد.. شادی روح پدر و مادر این خیر محترم لطفا صلوات بفرستید شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 احکام آنلاین📚 ╭┅─────────┅╮ @ahkam_online110 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞آخرین فیلم از رئیس مبارزه با مواد مخدر رودان هرمزگان که ۲۲فروردین در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به آسمان پر کشید. 🔹آرزویش شهادت بود و وصیتش نوشتن واژه روی سنگ قبری صاف و ساده... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣3⃣ ✅ فصل دهم 💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک‌دفعه بغضم ترکید.
‍ 🌷 – قسمت 8⃣3⃣ ✅ فصل یازدهم باورم نمی‌شد به این سادگی از حاج‌آقایم، زن‌دادشم، شیرین جان و خانه و زندگی‌ام دل بکنم. گفتم: « من نمی‌توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می‌شود.»اخم‌هایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن‌وقت من چطور دلم برای تو و بچه‌ها تنگ نشود؟!  می‌ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن‌وقت من چه‌کار کنم؟! » گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. » آن‌قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک‌دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده‌ام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی‌توانم تاب بیاورم، برمی‌گردم‌ها! » همین‌که این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیه‌ی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفته‌ای همین‌طوری می‌رویم، ان‌شاء‌اللّه طاقت می‌آوری. » قبول کردم و رفتیم خانه‌ی حاج‌آقایم. شیرین جان باورش نمی‌شد. زبانش بند آمده بود. بچه‌ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه‌ی فامیل خداحافظی کردیم. بچه‌ها از مادرم دل نمی‌کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی‌آمد. گریه می‌کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می‌گفت: « شینا، شینا » هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن‌قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می‌کرد و جلو می‌رفت. همدان خیلی با قایش فرق می‌کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج‌آقایم بی‌تابم می‌کرد. آن‌قدر که گاهی وقت‌ها دور از چشم صمد می‌نشستم و های‌های گریه می‌کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می‌دیدم. هفته‌ی اول برای ناهار می‌آمد خانه. ناهار را با هم می‌خوردیم. کمی با بچه‌ها بازی می‌کرد. چایش را می‌خورد و می‌رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب‌کاری منافقین و تروریست‌ها. صمد با فعالیت‌های گروهک‌ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده‌ی دیگری هم داشت.  حالا دوست و آشنا و فامیل می‌دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می‌خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می‌شدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می‌خواند. قایش مدرسه‌ی راهنمایی نداشت. اغلب بچه‌ها برای تحصیل می‌رفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه‌ها، مهمان‌داری و کارهای روزانه خسته‌ام می‌کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می‌داد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادر‌شوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف می‌زد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار می‌روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمی‌گردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمی‌آید تو؟» همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:«برای شام می‌آییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می‌خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه‌ی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می‌گفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. آمده‌ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می‌کردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره‌ای افتاده بود به جانم که آن سرش نا‌پیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی‌بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج‌آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می‌شوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می‌کردم؛ اما باور نکردم. می‌دانستم دارند دروغ می‌گویند. اگر راست می‌گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یک‌دفعه هوای ما را کردند. 🔰ادامه دارد....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گفتم دارم‌ از استرس‌ می‌میرم، گفت‌: « یه ‌ذکر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر کردی ‌بگو، من ‌خیلی ‌قبولش ‌دارم: گره‌ی کار منم‌ همین ‌باز کرد (آخه ‌خودشم‌ به سختی ‌اجازه‌ی ‌خروج ‌گرفت) » گفتم: باشه ‌داداش ‌بگو گفت: «تسبیح ‌داری؟» گفتم: آره گفت: «بگو "الهی ‌بالرقیه ‌سلام ‌الله ‌علیها" حتما ‌سه سـاله ی‌ ارباب ‌نظر میکنه، منتظرتم و قطع‌ کردم‌ چشممو بستم‌‌ شروع‌ کردم: الهی ‌بالرقیه ‌سلام‌الله‌علیها الهی ‌بالرقیه‌ سلام‌الله‌علیها ۱۰تا‌ نگفتم ‌که ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفر آخرین ‌لیسته؛ بقیه‌اش ‌فردا، توجه نکردم‌ همینجور ‌ذکر می‌گفتم که ‌یهو اسمم ‌رو خوندن، بغضم ‌ترکید با گریه ‌رفتم‌ سمت ‌خونه حاضر‌شم، وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم: درست ‌شد، اشک ‌تو چشمش ‌حلقه ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیه‌ سلام‌ الله ‌علیها" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
enc_16813103633377459694979.mp3
6.6M
🎧حاج‌مهدی‌سلحشور دلم جزیره مجنونه.‌‌.. آی‌شهدا‌ خراب کردم درستش کنید💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
میگفت: شیعه مرتضی علی(؏) باید با رفتارش عشقش را ثابت کند، کسی که توی هیئت فقط سینه میزند خیلی کار بزرگی نمی کند. باید رفتار و کردارمان در زندگی و برخورد با دیگران ثابت کند که یک شیعه واقعی هستیم. 🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم هارو بعد از شهادتم پخش کن 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 🌱 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید دلیل شهادت‌اش عبودیت‌اش هست 🔹️شهید سلیمانی: 🔹شهید معانی حقیقی‌اش این هست که او بنده خالص و عبد خالص خداست‌. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣3⃣ ✅ فصل یازدهم باورم نمی‌شد به این سادگی از حاج‌آقایم، زن‌دادشم، شیرین جا
‍ 🌷 – قسمت 9⃣3⃣ ✅ فصل یازدهم 💥 مجبور بودم برای مهمان‌هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می‌پختم و اشک می‌ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می‌برد! منتظر صمد بودم. از دل‌آشوبه و نگرانی خوابم نمی‌برد. تا صدای تقّه‌ای می‌آمد، از جا می‌پریدم و چشم می‌دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. 💥 نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب‌های آشفته و ناجور می‌دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده‌ی رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سر کردم و گفتم: « من هم می‌آیم. » 💥 پدرشوهرم با عصبانیت گفت: « نه نمی‌شود. تو کجا می‌خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه‌هایت. » گریه‌ام گرفت. می‌نالیدم و می‌گفتم: « تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می‌دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید. » پدرشوهرم دوباره گفت: « تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می‌شوند، صبحانه می‌خواهند. » 💥 زارزار گریه می‌کردم و به پهنای صورتم اشک می‌ریختم، گفتم: « شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می‌روم دادگاه انقلاب. » این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: « ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می‌گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است. » این را که شنیدم، پاهایم سست شد. این‌که چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه‌ی صمد می‌گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. 💥 من و مادرشوهرم هم دنبالشان می‌دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می‌شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می‌کنند. 💥 یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمی‌کنند و می‌گویند: « راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می‌خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن‌ها را سوار ماشین می‌کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک‌دفعه ضامن نارنجکش را می‌کشد و می‌اندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می‌شود. 💥 جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: « می‌خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم. » نگهبان مخالفت کرد و گفت: « ایشان ممنوع‌الملاقات هستند. » دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: « فقط تو می‌توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد. » پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت‌ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. نفسم بالا نمی‌آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! 💥 یک‌دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: « سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی این‌جا خوابیده‌اند و اشاره کرد به تخت کناری. » باورم نمی‌شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه‌هایش تو رفته بود و استخوان‌های زیر چشم‌هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... 💥 رفتم کنارش ایستادم. متوجه‌ام شد. به آرامی چشم‌هایش را باز کرد و به سختی گفت: « بچه‌ها کجا هستند؟! » بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می‌توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان‌کندنی بود گفتم: « پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟! » نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم .. 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
انقدر‌سینـہ‌میزد‌، بھش‌گفتم‌ڪم‌خودتو‌اذیت‌ڪن..! مے‌گفـت:این‌سینہ‌نمے‌سوزه... موقع‌شھادت‌همہ‌جاش‌ترڪش‌بود‌،جز‌سینہ‌اش. 🌷 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصاحبه جانسوز: با مادری که نه ماهی میخورد و نه به ماهی نگاه میکند حتی نمیخواهد اسم ماهی را پیشش بیاورند به راستی چرا.....⁉️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📝 یه خانمی بود_البته سن و سالش از حاج‌حسین بیشتر بود_ولی ما به شوخی چند باری سر به سرش گذاشتیم که این چشمش تورو گرفته و از این حرفا..... حاجی خیلی نسبت به مسئله نامحرم و ارتباطات باهاشون حساس بود و بارها امتحانش کرده بودم،اصلا از این ناحیه آسیب پذیر نبود. خانمه به اسم فعال فرهنگی و مدیر یکی از بخش های دولتی به حساب مسئولیت های اجتماعی سازمانش با حاجی مرتبط شده بود و چندتام اقلام رسونده برای هیئات...پرچم و از اینجور چیزا... چند بار که سرش شوخی کردیم که دلیل داره توجهاتش نسبت به شما و مثلا خانمه پولداره و ماشینش فلانه و..... دفعات بعدش کلا طوری مدیریت کرد که دیگه اون خانمو نبینه.. یه مدت بعد درباره‌اش حرف زدیم گفت:« بعضی چیزا شوخی شوخی جدی میشه و بهتره از شوخیای اینطوری پرهیز کنیم! 🗣️ به نقل از دوست شهید ❤️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢 میخواهم با مردم باشم حاج قاسم با آن اقتداری که داشت و همه دنیا به دنبال او بودند، وقتی به کرمان می‌آمد با یک خودروی سمند جابه‌جا می‌شد و حاضر نبود کسی به دنبالش برود و از وی محافظت کند. می‌گفت: «می‌خواهید مرا از مردم جدا کنید! من می‌خواهم با مردم باشم.» 🎙راوی: ابراهیم شهریاری؛ همرزم شهید سلیمانی 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
aviny-19.mp3
3.68M
♦️«آری قسم به عصر، سوگند به زمان که انسان در خسران دائمی است مگر آنان که ایمان آوردند و از صالحین هستند.» 🔸اگر بگویم حیف است که بدون وضو گوش کنیم اغراق نکرده ام! لطفا آن را به دیگران هم هدیه کنیم که این روزها همه نیازمند این معارف هستیم. 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌دیدن این چندثانیه، بر هر مسئولی واجب است... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣3⃣ ✅ فصل یازدهم 💥 مجبور بودم برای مهمان‌هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه.
‍ 🌷 – قسمت 0⃣4⃣ ✅ فصل یازدهم 💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. » مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پرونده‌ای را مطالعه می‌کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه‌ی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه‌هایش وخیم‌تر است. احتمالاً از کار افتاده. » 💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان می‌کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می‌آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت‌بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همان‌طور که عرض کردم برای یکی از کلیه‌های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. » 💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام‌آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می‌سپردم و می‌رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می‌ماندم. ظهر می‌آمدم خانه، کمی به بچه‌ها می‌رسیدم و ناهاری می‌خوردم و دوباره بعدازظهر بچه‌ها را می‌سپردم به یکی دیگر از همسایه‌ها و می‌رفتم تا غروب پیشش می‌ماندم. 💥 یک روز بچه‌ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می‌زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. » با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست‌هایش هم این‌طرف و آن‌طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال‌پرسی کردم و دویدم و رخت‌خوابش را انداختم. 💥 تا ظهر دوست‌هایش پیشش ماندند و سربه‌سرش گذاشتند.  آن‌قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن‌وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه‌ی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آن‌ها که رفتند، صمد گفت: « بچه‌ها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچه‌ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن‌قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شهید محمدرضا تورجی زاده: مردم هر وقت کار تون جایی گیر کرد ،امام زمان تون رو صدا کنید یا خودش میاد ، یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه... 🌷 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
6068059114355.mp3
3.13M
💐هر وقتی گم‌می شم تو سختی و بلا من پیدا می کنم راهم و با این ستاره ها 💠زمینه شهدایی 🎙برادر مصطفی اللهیاری ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌿 گونی های‌ نان ‌خشک راچیده بودیم کنار انبار. حاجی وقتی فهمید خیلی عصبانی شد. پرید به ما که "دیگه چی؟ نان خشک معنی ندارد." ازهمان موقع دستور داد تا این گونیها خالی نشده کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها. تامدتها موقع ناهار و شام، گونی ها را خالی میکردیم وسط سفره و نان های سالم تر را جدا میکردیم و میخوردیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اگر می‌بینیم در کار خستگی وجود داره،‌ باید بریم اون مورد رو حل بکنیم؛ کار، کاری نیست که توش خستگی داشته باشه. ◀️ جنگیدن در راه خدا خستگی نمیاره؛ اگه داریم خسته می‌شیم، باید بررسی کنیم علتش چیه؟ چرا داریم خسته می شیم؟ ایراد اینه که یه چیز غیرخدایی قاطی قضیه هست. 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯