4_5931319036565523108.mp3
4.02M
5⃣تندخوانی جزء دوم قرآن کریم
🎙 استاد معتز آقایی
🌱ثواب قرائت هر جزء هدیه میڪنیم به مولا و سرورمان حجت بن الحسن🌱
#خلوتی_با_معبود🕊
#ماه_رمضان 🌙
•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅─────────┅╮
@ahkam_online110
╰┅─────────┅╯
🌷تربیت🌷
مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم میگفت: تربیت کردن ابراهیم به صورتی غیر مستقیم بود. مثلا هربار که با هم بودیم و یک فقیر می دید، پول را به من میداد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمیشد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد.
🌭ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت. اما هرجایی نمی رفت.
یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقاشیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود.
✳️ابراهیم همیشه پیش او میرفت. می دانست توی الویه؛ کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده میکند. ابراهیم سوسیس و همبرگر و... هرگز استفاده نکرد.
✅اینگونه به ما درس تربیتی میداد که هرچیزی نخوریم و هرجایی برای غذا نرویم. میدانست که این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد.
چرا که قرآن دستور میدهد که انسان به غذایی که میخورد توجه داشته باشد.
💐برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۲
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کربلا آنلاین✔
🤲دعای روز دوم ماه مبارک رمضان🤲
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ مِن سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین.
پروردگارا! در این روز پربرکت مرا به رضایت و خوشنودی خویش نزدیک کن و از خشم و عذاب خود برهان. به من لیاقتی عطا کن تا خاضعانه تسلیم تو شوم و تو را از هرچه به اندیشهام درآید بزرگتر دانم. خدایا! در این ماه توفیق تلاوت قرآن را بر من ارزانی دار تا چشمم به درخشش آیاتت منور شده، قلبم با هدایت کتابت تسکین یابد. به حق رحمتت. ای رحمکنندهترین رحمکنندگان! آمین!
#ماه_رمضان
#رمضان
•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅─────────┅╮
@ahkam_online110
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید #شهید_رضا_زارعی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
. . فاطمه دختر ۴۵ساله معلولی که نمیتونه راه بره همراه با دیگر خواهر معلول خودش همراه با برادر نا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان در حال ساخت خونه دو تا خواهر معلول هستن✅
ممنون از تمام عزیزانی که در این پویش ما رو کمک میکنن🌹
لطفا تا تکمیل شدن خونه ما رو کمک کنید✅
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
خیریه جهادی حضرت مادر 👇
5892107046105584
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_صد_سوم
#کانال_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌عنایت حضرت زهرا(س) در دفاع مقدس.... استاد عالی... روایتی از شهید عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه...یادش گرامی و راهش پر رهرو باد💗
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#من_میترا_نیستم #قسمت_پنجاه_و_شش آن روز آقای حسینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگرد
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_هفت
مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبرا من رو سوزوندی کبرا آروم بگیر.
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم همه زندگیم از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت.
آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیام رازی وجود داشته. رازی نگفتنی انگار همه چیز به هم مربوط میشد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید.
آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم باشم و خدا.
در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم.
من، کبری نذر کرده حسین(ع) به دنیا آمدم تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا.
زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم.
نماز عجیبی بود در نماز حال غریبی داشتم همه جا را میدیدم خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا.
ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که او در جای امنی باشد.
با این وجود خودم را آدم دردمندی میدیدم درد مند ترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
به یاد دارم زمانی که ما در مریوان زندگی می کردیم، یک شب صداهای بسیار عجیب و غریبی می شنیدیم. آن شب او تازه از ماموریت بازدید، برگشته بود و هنوز دکمههای لباسش را باز نکرده بود که با فهمیدن حمله کوملهها به شهر دوباره از خانه بیرون رفت . او تا صبح درگیر بود تا کوملهها را از شهر بیرون کنند. از انجا که بسیار شجاع بود و کسی یاریی مقابله با او را نداشت، عمدتا در ماموریت هایش موفق بود.
#شهید_حبیب_الله_افتخاریان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پشت_قبضه_کاتیوشا !!
🌷عملیات و الفجر ۸ بود. دشمن کنار دریاچه نمک پاتک زده بود، دیدهبان توپخانه با صدای بلند فریاد زد: آتش بریزید.... آتش بریزید.... توپخانه! با آخرین توان آتش بریزید. من با یکی از دوستانم با قبضههای کاتیوشا کار میکردیم. کاتیوشا یک دستگاه تنظیم گلوله دارد که اگر مثلاً میخواهید ۴ گلوله شلیک کنید روی عدد ۴ تنظیمش میکنید و تا آخر هر قبضه کوتاشا ۳۰ گلوله جا میگیرد بعد از اینکه قبضه تمام موشکهایش را شلیک کرد دستگاه باید مجدداً صفر شود و موشک گذاری انجام شود.
🌷من از شدت فشار عملیات و حجم گسترده آتش به کلی یادم رفت که بعد از شلیک تنظیم آن را صفر کنم. بعد از اینکه قبضه کاتیوشا موشک گذاری شد و سی موشک داخل قبضه قرار گرفت بدون توجه به تنظیمات دستگاه آماده شلیک شدم و به محض اینکه درجه دستگاه را از سی به صفر رساندم به فاصله چند ثانیه ۲۷ موشک از داخل قبضه کاتیوشا شلیک شد. صحنه بسیار وحشتناک و در عین حال جالبی بود.
🌷چون ۱۰ الی ۱۵ تانک دشمن با این شلیک منهدم شد. طبق گزارش دیدهبان، بعد از این شلیک دشمن عقبنشینی کرد. بر اثر شدت ضربه و فشاری که به قبضه وارد آمده بود گودالی به عمق ۳ متر و عرض ۵ متر دقیقا پشت کاتیوشا ایجاد شده بود. یکی از برادران بسیجی که بعد از اتفاق به محل رسید گفت: نامرد هواپیمای عراقی کجا را زده دقیقاً پشت قبضه کاتیوشا.
#راوی: رزمنده دلاور عبدالعظیم بهنیا
منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔹 حاج حسین خرازی فوقالعاده با قرآن مأنوس بود و ادبیات قرآنی داشت، اوقات شهید خرازی بیشتر با افرادی سپری میشد که سررشته قرآنی داشتند.
🔹 شهید خرازی بسیار خوش اخلاق بود و هرگاه نام کوچک کسی را نمیدانست آن را " آقای گل" صدا میزد و تکه کلامش گل بود.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایات_از_شهدا | 📜
خاطره حاج محمود کریمی از شهید حاج قاسم سلیمانی.حاج قاسم گفت مگر اینجا خانهی شماست؟ خانهی شما آمدند برخورد کن. در خانهی مادرشان آمدهاند.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_پنجاه_و_هفت مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبرا م
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود مهران و باباش در کنج پذیرایی ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند.
مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند. کاری کند که او را از توپ و ترکش خمپاره دو نگه دارد. خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود آینده ای روشن داشته باشد.
مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهربان همه چیز را از چشم من میدید من هیچ وقت جلوی بچهها را نگرفته بودم بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند.
به زینب خیلی اعتماد داشتم و میدانستم که هر جا برود و هر کاری بکند فقط برای رضایت خداست.
بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه میخواست برایش پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهمتر بود.
پدر بچه ها سالها در پالایشگاه کارگری کرده بود کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند.
ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم و نماز خواندن شان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین ع
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هم دانشگاه می رفت هم کار میکرد توی يک شرکت تأسيساتی،اوايل کارش بود که گفت برای مأموريت بايد برم خرم آباد...خبر آوردند دست گير شده،با دو نفر ديگر اعلاميه پخش ميکردند.
آن دوتا زن و بچه داشتند.
احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
🤲دعای روز سوم ماه مبارک رمضان🤲
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِیهَ
وَ بَاعِدْنِی فِیهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِیهِ
وَ اجْعَلْ لِی نَصِیباً مِنْ کُلِّ خَیْرٍ تُنْزِلُ فِیهِ
بِجُودِکَ یَا أجْوَدَ الْأجْوَدِینَ
خدایا روزی کن مرا در آنروز هوش و خود آگاهی را
و دور بدار در آن روز از نادانی و گمراهی
و قـرار بـده مرا بـهره و فایده از هر چیزی که فرود آوردی در آن
به بخشش خودت ای بخشنده ترین بخشندگان
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
تند خوانی قرآن کریم-جزء سه.mp3
5.26M
#تند_خوانی_قرآن_کریم
📌جزء سوم
🗣قاری: معتز آقایی
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
سردار شهید عبدالحسین برونسی
🌹سهم خانواده من
🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید #مهدی_عسگری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت_الشهدا | 🎙
تاثیر شهید بر هویت جوانان
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_پنجاه_و_هشت روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_نه
با جعفر و مهران میخواستیم به آگاهی برویم آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت دیشب منافقین یک نامه تهدیدآمیز توی خونه ما انداختن.
خانه ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه آقای روستا فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما با خبر بودند.
در نامهای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند اینطور نوشته شده بود: اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید.
خانواده آقای روستا نگران شده بودند بعد از رفتن آقای روستا خانم کچویی به خانه ما آمد. ترسیده بود و مثل بید میلرزید.
او گفت :منافقین به خونم تلفن زدند و گفتند که ما زینب کمایی را کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا رو سر تو هم میاریم.
آنها به خانم کچویی فحاشی کرده و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند توهینهای منافقین روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین تلفنی و به صراحت گفتهاند زینب کمایی را کشتیم ذرهای امید که در دلم مانده بود به یاءس تبدیل شد.
حرف های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشتند من و شهلا با دل شکسته گریه میکردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند آنها میخواستند دور از چشم ما گریه کنند.
شهرام خانه نبود نمیدانستم کجا دنبال زینب می گشت. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی؛ بلکه فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!
#شهید_نوید_صفری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کربلا آنلاین✔
🟣 با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت
وزارت بهداشت
تاییدهGmp
🌸 جدیدترین روش ترک اعتیاد با ایجاد بی میلی شدید نسبت به مواد مخدر و سیگار در ابتدای شروع دوره درمان 🌸
برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید
راه ارتباط با مشاور
لینک کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/3891593607Cd5b12a5a2d
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جای_پرواز_بود....
🌷معمولاً در خط، کانالهایی برای تردد نیروها حفر میشد. آن روز بعد از یک درگیری طاقتفرسا در هنگام عبور از داخل کانال متوجه شدم که یکی از برادران رزمنده سرش را بین دو زانو گذاشته بود. به نظرم خواب آمد. دستی به روی شانهاش زدم و چند مرتبه گفتم: «برادر بلند شو، اینجا جای خواب نیست!» جوابی نداد، فکر کردم او باید چقدر خسته شده باشد که صدای من را متوجه نمیشود.
🌷خواستم او را به پشت برگردانم تا راحتتر بخوابد. وقتی سرش را بلند کردم ناگهان خون پر فشاری از ناحیه گلویش به بیرون پاشید. گلوله دقیقاً به گلویش اصابت کرده بود. چشمهایش نیمه باز بود و به من نگاه میکرد. او هنوز داشت جان میداد. آخرین صدای نفس کشیدنش را شنیدم. از ترس چند قدم به عقب برداشتم، او پیش خدا رفت اما هنوز صدای آخرین نفس کشیدنش در ذهنم باقی مانده است.
📚 کتاب "سفر عشق"
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💫انگار توانش بعد از جانبازی
دوبرابر شده بود
مادر شهید خرازی از خبر جراحت پسرش روایت میکرد: "دست حسین در عملیات خیبر قطع شد؛ وقتی این خبر را شنیدم از هوش رفتم؛ توی بیمارستان یزد به دیدارش رفتم؛ گفتم «حسین، نکنه من بمیرم و تو را دیگر نبینم؟» و حسین گفت «نه مادر انشاءالله عمر طولانی داشته باشی». بعد گفت «مامان، طاقت داری دست مرا ببینی»؛ گفتم «مگه چیشده»؛ دکمههای پیراهنش را که باز کردم گفتم «حسین! پس دستت کجاست؟» و دوباره از هوش رفتم. فکر میکردم حالا که یک دست ندارد، دیگر نمیتواند هچ کاری انجام دهد؛ اما انگار توانش بعد از جانبازی دو برابر شده بود؛ همه کارهایش را خودش انجام میداد، کاری کرد که من هیچ وقت احساس نکردم او یک دست ندارد."
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتورے
-امام زمانتون رو صدا کنید📿
شهید محمدرضا تورجی زاده🌱
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_پنجاه_و_نه با جعفر و مهران میخواستیم به آگاهی برویم آقای روستا قبل از رف
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_شصت
ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید از توی خرت و پرتایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی را پیدا کردم.
مادرم قبل از جنگ برام خریده بود پارچه را به خیاط دادم و این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه قبول نکرد.
او به من گفت مامان ما امسال عید نداریم خدا میدونه که الان خانواده شهدا چه حالی دارد. تو از من میخواد تو این موقعیت لباس نو بپوشم.
مادرم لباس را از دستم گرفت و به چشمهایش مالید من ادامه دادم دخترم میدونست که امسال عید نداریم و ما هم دست کمی از خانواده شهدا نداریم.
همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود اما خیلی خوب همه چیز را میفهمید انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند پرسیدم شهرام کسی آمده چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت نه تکان داد.
به مادرم گفتم ای کاش میتونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم ماه ها می گذشت و ما از او بی خبر بودیم.
مهرداد با زینب صمیمی بود اگر خبر گم شدن زینب را می شنید حتما خودش را می رساند.
مهران به من خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند.
از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتند انگار ترسم ریخته بود ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کمرنگ شده بود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯