eitaa logo
کوچه شهدا✔️
81.9هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه امام رضا علیه السلام برای رفع مشکل را حتما_ببینید و برای عزیزانتان ارسال کنید . 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💌دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود مثلا وقتی می‌خواست صدقه بدهد می‌گفتم: آقا مهدی آنجا پول خورد داریم می‌دیدم زیاد می‌اندازد از قصد پول خورد می‌گذاشتم آنجا ڪه زیاد نیندازد تا صرفه‌جویی بشه اما او می‌گفت: برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم ڪم است اتفاقا یڪ روز ڪه سر همین موضوع حرف می‌زدیم رفتم زودپز را باز ڪنم ڪه ناگهان منفجر شد و هرچه داخلش بود پاشید تویِ صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست ڪه اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد هنوز هم روی سقف آشپــزخانه جای منفجر شدنش هست با هم همه جا را تمیز ڪردیم... همیشه در ڪار خانه کمکم می‌ڪرد می‌گفت از گناهانم کم می‌شود. 💠همسرشهیدمهدی‌قاضی‌خانی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
عشق به شهدا و دفاع مقدس در زندگی‌اش جاری بود، هر کجای زندگی‌اش سرک می‌کشیدی، می‌دیدی‌شان. خودش دیدترین و خوش قواره ترین جای خانه را که رو به قبله هم نباشد، انتخاب می‌کرد برای عکس شهدا. در همان زیرزمین کوچه طه، خیلی خوشگل به ترتیب از امام و آقا شروع کرده بود تا همت و متوسلیان و بروجردی و کاوه و عکس‌ها را چسبانده بود. مقید بود در حضور شهدا گناه نشود، همیشه می‌گفت: شهدا اینجا هستند و خجالت بکشید، به عکس ها بی‌اعتنا نبود، سعی می‌کرد پایش را رو به عکسشان دراز نکند، حتی شب‌ها که می‌خوابید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥پیشنهاد ویژه کانال تموم عالم میدونن، که دخترا بابایی‌اند 🎥لحظه اعلام خبر شهادت شهید مدافع حرم علیرضا بابایی به دختر کوچکش ... شهید مدافع حرم🕊🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
«حسین مکی» حتی نتوانست تا اربعین هم‌رزم شهیدش سردار زاهدی صبر کند و ب او پیوست ایشان از فرماندهان حزب الله و همرزم سردار شهید زاهدی از شهدای طریق القدس بودند ک بامداد امروز در جنوب لبنان بر اثر حمله موشکی اسرائیل ب فیض شهادت نائل شدند ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم:روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۱۸-۳۱۹-۳۲۰ 🔻قسمت:۱۹۶ همرزم‌شهید :علیرضا فداکار بعد از این که در سوریه زخمی شده بود ،رفتم عیادتش. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. از هم گلایه کردیم. گفتم«حسین ،برای این که مطمئن بشم ازم دلخور نیستی ،قبل از این که برگردی سوریه ،بیا خونه مون» گفت «باشه» یک شب قبل از رفتنش آمد تهران. با هم کلی حرف زدیم‌؛از گذشته ها،از دل خوری ها،از دل تنگی هایمان؛ ولی بیشتر حرف های حسین، درباره ی شهادت بود. برایش مهم بود که حتماً قبل از رفتن حلالیت بگیرد. خیلی به زیارت حضرت عبدالعظیم علاقه داشت. برنامه ریزی کردیم؛ فرداصبح، من و حسین و آقای موسوی رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. زیارت کردیم و ناهار خوردیم. بعد سر قبر رجبعلی خیاط رفتیم. کنار قبر رجبعلی خیاط بودیم که زنگ زدند ساعت سه فرودگاه امام خمینی باشید. آمدیم بیرون. چندتا عکس گرفتیم. بعد حسین را رساندیم فرودگاه. قسمت:۱۹۷ هم رزم شهید :شیخ عباس حسینی تقریباًکمتر از یک ماه،حاج حسین دوباره برگشت منطقه. همین که آمد ،شیرینی گرفت. رفت پیش بچّه های اسکورت. دوباره بابت زحماتی که در آن مدّت برایش کشیده بودند ،از آن ها تشکر کرد. با هم خیلی رفیق شده بودند. با هم رفت و آمد می کردند و به هم زنگ می زدند. همین موضوع هم سبب رفاقت من با مجموعه ی اسکورت شده بود ؛مجموعه ای که این طوری بزرگ شده بودند که با دین و نماز زیاد ارتباطی نداشتند. بعضی وقت ها،مذهب شان ،آن ها را از دین دور می کرد ،و بعضی وقت ها،کارشان. بعضی هم شاید به کسی دسترسی نداشتند که به آن ها این چیزها را یاد بدهد. باآن ظاهر خشن ،کم کم قلب سختی پیدا کرده بودند و از عواطف و احساسات در وجودشان خبری نبود. رفتار حاج حسین باعث شده بود که خیلی نرم شوند و معنی زندگی حقیقی را بفهمند. در کلِ مجموعه دگرگونی و تغییر و تحولی صورت گرفته بود. کلام و رفتار حاج حسین ،در قلب شان طوری نفوذ کرده بود که حتّی دو سه نفرشان متدیّن محض شدند. فرمانده ی این ها،متدیّن و خیلی آدم رئوف و با محبّتی شده بود. بعد از آشنایی با حاج حسین،۱۸۰درجه فرق کرده بود. همه ی این اتفاقات ،به برکت نفس حاج حسین افتاده بود. بعد ها که من خبر شهادت حاج حسین را بهشان دادم، به قدری گریه کردند که انگار برادرشان را از دست داده اند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷بابا مهدی جان نمی دانم شهادت چیست... نمی دانم بابا داشتن چیست... نمی دانم مفقود بودن چیست... فقط می دانم وقتی بابا مهدی را میخواهم و نیست یکجای دلم درد میگیرد... حالا می گویند بابا مهدی برگشته اما نمی دانم چرا در گوشی می گویند چرا گریه می کنند چرا خوشحال اند نمی دانم چرا یک جا در سینه ام بدجوری تکان می خورد ❤️ مامان میگوید اینجا قلب است ❤️ و من میگویم اینجا جای بابا مهدی است ... بابا مهدی که می خواهم فردا برای اولین بار ببینمش... ❣️ فرزند 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥می‌گفت: شهادتی که یه تیر به آدم بخوره؛ فایده نداره... روایتگری کوتاه از زندگی شهید محسن‌حاجی‌بابا 👥راویان: حاج‌حسین یکتا و حاج‌سعید قاسمی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
دُنیـٰا..، مُشتش‌رابازڪرد؛ شُهـداءگل‌بودنـد..، ومـٰاپُـوچ..! خُـداآنهـارابُـرد..، وَزمـٰان‌مـٰارا💔! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انگشتر بابرکت دختر شهید که به امام رضا هدیه شد و و انگشتر اهدایی رهبر انقلاب به همسر شهید، که نیم میلیارد تومان فروش رفت وخرج زندانیان شد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: ۱۸۳-۱۸۴-۱۸۵ 🔻ادامه قسمت: ۹۷-۹۸ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری برای یک لحظه ندیدم که حسین، دوست و هم رزم دوران جنگش، یوسف الهی، را فراموش کند. هرروز که می گذشت، دل تنگی وارادتش به یوسف الهی بیشتر می شد. عکس شهید یوسف الهی، هم بر دیوار منزل، هم روی میز کار وهم در کاور جا سوئیچی ماشینش بود. می خواست جمله ی دوست شهیدش را که گفته بود «تو در این جنگ شهید نمی شوی!» یادش نرود. دوست داشت این جمله را هر روز در ذهن خود تداعی وراهش را پیدا کند. یوسف الهی، برایش سرمشق، مشاور و همراه شده بود. هر وقت به مشکلی بر می خورد، با او در میان می گذاشت. هر وقت دل تنگ می شد، به او سر می زد. کارش از دوستی گذشته بود؛ ارتباط حسین با یوسف الهی، به مرید و مرادی رسیده بود. بعضی روزها، تا آخر های شب، کنار دوستش می نشست و نماز شب می خواند. برنامه ی هر روز صبحش این بود که قبل از نماز با او دیدار کند. برایش فرقی نمی کرد زمستان یا تابستان ،سرما یا گرما، شب یا روز باشد. هیچ چیزی، از ارادت او به یوسف الهی کم نمی کرد. 🔻قسمت: ۹۸ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، روزی آمد پیش من. گفت «حاج مرتضی، نمی دونی قیمت حج تمتع چنده؟» گفتم«به سلامتی راهی خونه ی خدایی؟!». لبخندی زد و گفت «اول، قیمتش را بگو.» سال ۱۳۸۰بود. گفتم« تقریبا یک میلیون.». گفت «حاج مرتضی دور و برت کسی رو می شناسی امسال بتونه به جای کسی بره حج تمتع؟ هر چی هزینه اش بشه، با من.» پنج دقیقه ای فکر کردم. چند نفری را تو ذهنم بالا و پایین کردم. گفتم«اره». پول حج تمتع را داد به من. گفت «بهش بگو به نیابت شهید حسین یوسف الهی حج واجب بکنه.» گفتم «چشم» بعد گفت «حاج مرتضی، هیچ کس نمی خوام بدونه». آن روز، من به حال خودش و ارادتش به حسین یوسف الهی غبطه خوردم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 مسئول واحد شهدای کانون فرهنگی رهپویان وصال بود. روی وصیت نامه شهدا کار می‌کرد، قرار بود برای شهید عبدالحمید حسینی کتاب بنویسید نصف از کارش را هم کرده بود همیشه میگفت: فکر نکنید این کارها را خودم می‌کنم این هارا خدا و امام زمان عج راه می‌اندازند. می‌گفت: باید شهدا را به همه نشان دهیم و این وظیفه بر گردن همه ما است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصولاً می‌خواهم تأکید کنم که بچه‌ها را وادار کنید و زمینه را فراهم کنید که کتاب‌های قصه بخوانند... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌹 🌹 روزی که قابله پُشتش زد و برای اولین بار صدای گریه های کودکانه اش در خانه های تیر و خشتی مارکده اوج گرفت روز عید قربان بود. نام زیبای قربانعلی برازنده او شد. بازی های کودکانه اش در پیچ و خم این روستا شکل گرفت. شش ساله بود که گرد یتیمی و بی پدری روی شانه های کوچکش نشست. به صلاح دید مادر بار و بندیل بستند و به اصفهان کوچ کردند. انگار زمانه می دانست او در وجودش گوهری دارد که باید در فضایی وسیع تر پرورش یابد و به ثمر برسد! به نوجوانی و جوانی که رسید دستش را توی کارگاه درب و پنجره سازی بند کردند. اواخر دهه پنجاه بود که هر روز در گارگاه، خیال ساختن حریمی امن برای مملکت را در سر می پروراند. خوش خُلقی و خوش نیتی و رفتار خوبش همه اطرافیان را جذب خودش کرده بود. اواخر همان دهه با ریش و سبیلی که روی صورتش جان‌گرفته بود و جوانی اش کم کم داشت به بار می نشست برای خدمت مقدس سربازی راهی پیرانشهر شد. همان سالها بود که عسل سفره عقدش با شیرینی به ثمر رسیدن انقلاب یکی شده بود. دشمن بعثی بعد از دشمن منافق وطنی پاشنه ور کشیده بود؛ تا در و پنجره خانه ی میهن را بشکند و خودش را به زور وارد شهرهای مرزی کند! قربانعلی مرد ایستادن و نظاره کردن نبود. خط قرمزش از جبهه های جنگ تا خود مارکده کشیده می شد. باید راهی می شد و خودش را به میدان نبرد می رساند. ایده هایش در حفر کانال (خط شیر) باعث شد عملیات با موفقیت به پایان برسد. همان سالها بود که صدف درونش شکفته شد و گوهر ناب زکاوت و استعدادش را در حیطه نظامی و تاکتیکی به نمایش گذاشت. تا جایی که فرمانده اش او را به جانشینی لشگر امام حسین علیه السلام منسوب کرد. کارش به جایی رسید که مسئول محور جاده خندق شد. اردیبهشت بود و بوی بهشت می آمد. دوازدهمین روز از همان ماه در جاده خندق، منطقه عملیاتی بدر بود که، دوازده امام به استقبالش آمدند و پریدن و راهی بهشت شدن را به او آموختند. وصیت نامه اش را که خواندند؛ شکرگزاری و قدر شناسی بیشترین نکته قابل تاملی بود که برای بقیه چراغ راه شد. ✍ شاهسون ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا؛ از شهدای بهزیستی استان مازندارن بود با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد. کم سخن می‌گفت و با سن کم، سخت ترین کار جبهه یعنی بسیم چی بودن را قبول کرده بود. سرانجام توسط منافقین اسیر شد، شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ پناهم تویی 🎙 🎙 ✳️ #️⃣ #️⃣ #️⃣ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : چهارم 🔸صفحه: ۱۸۵_۱۸۷ 🔻قسمت ۹۹_۱۰۰_۱۰۱ هم رزم شهید: عباس کرمانی ارادت ویژه‌ای به شهید حسین یوسف الهی داشت. یادم هست روزی برام گفت که دیروز رفتم به خانواده ی شهید یوسف الهی سر زدم و سر پدر شهید را بوسیدم. امروز، یکی از دوستان [نامش را نگفت] بهم زنگ زد و گفت: حسین، تو چه کار کردی؟! دیشب خواب دیدم بر گنبد حرم پیامبر بوسه زده ای. ارتباطش با شهید یوسف الهی، تا حدی بود که برای من عجیب بود. فایل صوتی: حاج حسین بادپا اتفاقی، با یکی از هم شهری هایم که هم رزم دوران جنگم بود، از کرمان تا رفسنجان هم سفر شدم. بعد از جنگ، وارد کار تجارت شده و حالا یکی از تاجران مهم شهرمان بود. وسط مسیر، از خاطرات دوران جنگ صحبت کردیم؛ از وضعیت اقتصادی و ... گفت: حسین، من الان بهترین وضعیت مالی را دارم؛ ولی هرچی فکر می کنم، باز یه حسرتی توی زندگی ام هست! چند تا خونه در تهران، کرمان و رفسنجان دارم. خدا رو شکر، همه چی دارم؛ ولی وقتی تنها می شم و با خودم خلوت می کنم، می گم حیف شد که قدر اون زمان رو ندونستیم! زمان جنگ، محمدرضا کاظمی، پیش نماز ما بود. اگه اون روزها یه خورده بیشتر پشت سر محمدرضا کاظمی گریه می کردیم، ما هم رفته بودیم. فایل صوتی: حاج حسین بادپا یک روز صبح رفتم سرکار. گرفتاری مالی داشتم. حال و حوصله ی سر کار ماندن را نداشتم. تصمیم گرفتم برگردم خانه. همیشه در اوضاع سخت، وقتی برام مشکل یا گرفتاری ای پیش می آمد، متوسل می شدم به شهید یوسف الهی. آن روز هم بدجور دلم هوایش را کرده بود. سوار ماشین شدم. فکر می کردم حسین یوسف الهی، انگار بغل دستم نشسته؛ شروع کردم با او درد دل کردن. با همان وضع روحی رسیدم خانه. بعد از نماز، تا ساعت چهار عصر خوابیدم. با صدای خانمم از خواب بیدار شدم. دیدم توی خواب با خودش حرف می‌زند. بیدارش کردم. گفتم خواب می دیدی؟!گفت: آره. خواب شهید یوسف الهی را دیدم. از در اومد تو. یه نامه تو دستش بود. پایین نامه را امضا کرده بود. نامه رو داد به من. گفت این رو بده به حسین. بهش بگو نگران نباش. مشکلت حل می شه! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ابراهیم در کنار تمام ویژگیهای مثبت و اخلاقی، به کتاب و مطالعه بسیار اهمیت میداد. اولین کتابی که در دست او دیدم زندگینامه پوریای ولی بود. کتابهای اخلاقی و دینی را بسیار اهمیت می داد و سعی می کرد آنچه از دستورات زندگی شنیده عمل نماید... یکی از دلایل بینش بالای او در مسائل مختلف زندگی به همین امر مربوط می شد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📎کلام شهید بگذارید گمنام باشم ڪہ بہ خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینڪہ فردا افرادے وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند. 🌷شهید رضا دهنویان🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید سردار سلیمانی پشت خط هستند با شما کار مهمی دارند لطفاً گوشی را بردارید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم:گردان سوارزرهی وشغل آزاد 🔸صفحه:۱۸۷-۱۸۸-۱۸۹-۱۹۰ 🔻 قسمت:۱۰۲ دوست شهید:امیر عسکری روزی به من زنگ زد. گفت «بیا دفترم کارت دارم. ». رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی کفت«برو یه ماشین ون بگیر. پدرومادر شهید کاظمی و چند نفر از خادم شهدا رو بردار،برای زیارت مناطق جنگی ببرشون اهواز. ». با تعجب گفتم «الآن؟!بذارعید. ». گفت«نه!همین الآن. » قبول کردم. تمام هزینه اش را خودش قبول کرد. از لحظه ی سوار شدن تا برگشت مان،مرتب به من زنگ می زد تا از احوال شان باخبر شود. مراقسم داد که خانواده ی شهید کاظمی نفهمند که من هزینه ی سفر را داده ام. 🔻قسمت:۱۰۳ هم رزم شهید:حمید رمضانی حسین،عجیب عاشق شهدا بود! باآن ها واقعاًزندگی می کرد. از رفسنجان می آمد زابل. بعد می رفت سر مزار شهید میرحسینی،حسین عالی ،حسین سرابندی و… یک روز ،زاهدان بودم. دلم هوایش را کرده بود. تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم. سلام و احوال پرسی کردیم. گفتم «حسین،خیلی بی معرفت شده ای!این قدر سرت شلوغ شده که احوالی از دوست قدیم ات نمی پرسی!کجایی؟». گفت«زابل ام. ». با تعجب پرسیدم «تو اونجا چه کار می کنی ؟!چرا بی خبر؟!چرا بهم زنگ نزدی؟!». کلی باهاش دعوا کردم. گفت«فقط اومده ام سر مزار شهدا. نمی خواستم مزاحم ات بشم. ». گفتم«بابا،من ماشین داشتم. چرا چیزی نگفتی؟!اگه گفته بودی ،خوب،من هم باهات می اومدم. ». تو زابل با کسی رفیق نبود. تنها دوستش توی استان،من بودم. فقط به خاطر دوستان شهیدش آمده بود. باشهدا زندگی می کرد. 🔻قسمت:۱۰۴ هم رزم شهید:حسن پور محمدی سال۱۳۸۶،در پرواز تهران به کرمان،با حسین همراه بودم. وقتی کرمان رسیدیم،باهم به طرف رفسنجان حرکت کردیم. از لحظه ای که سوار ماشین شدیم،حرف زد و درددل کرد:«خیلی فعالیّت کردم. خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای خانواده ام مهیا کنم. با همه ی وجودم حاضرم همه ی دارایی خودم رو بدم؛ولی بتونم درراه خدا شهید بشم. ». در طول راه ،مرتب گریه می کرد. یکی یکی شهدا را یاد می کرد. از بچّه هایی که به مقصد رسیده بودند و ازتیرهای شیطان که به انسان اصابت می کند،حرف زد. می گفت«باید زرنگ باشی و از دام شیطان فرار کنی. ». آن قدر گریه کرد که چشمانش قرمز شده بود. حالش خیلی خراب بود. وقتی به رفسنجان رسیدیم،حسین را مستقیم به منزل خودمان بردم. دوساعتی گذشت. تقریباًحالش بهتر شده بود. گفت «نماز می خونم. بعد من رو برسون منزل. ». وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن. دیدم نماز عجیبی می خواند؛همان تعقیب های نماز شب شهید محمدرضا کاظمی! بااخلاص و با گردن کج،در حال راز و نیاز بود. حال عجیبی داشت. اصلا متوجه من نبود. وقتی نمازش تمام شد،آرام و قرار نداشت. هر چه اصرار کردم بیشتر بمان،قبول نکرد. سوار ماشین شدیم. در راه،مرا قسم داد وگفت: از صحبت های امروزمان،هیچ جاحرفی نزن. دلم خیلی گرفته بود؛خواستم کمی سبک بشم. ما از قافله ی عظیم شهدا جا موندیم. باید ارتباط خودمون بااون ها را قطع نکنیم. با کمک و آبروی شهدا ،هر طوری شده ،باید خودمون رو به مقصد برسونیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 یکی از دوستانش می‌ گفت: ما همه بد بودیم اما یکی از دانش آموزان خیلی بد بود (هم از لحاظ درسی و هم لحاظ اخلاقی) هیچ کس نمی توانست حریفش بشه. چند هفته ای گذشت دیدیم اون دانش آموز خیلی خوب اروم شده به پدرش گفتیم چی شده گفت: یه معلم خدا رسونده هم از لحاظ دینی هم از لحاظ درسی تک هست. به خاطر اون معلم بود از اون به بعد پدر و مادرهای اون مدرسه برای بچه هاشون با محمد کلاس می گرفتند. شهید_محمد_مهدوی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح جمعه ،رفقای جهادی در حال ساخت مسجد آقا قمر بنی هاشم هستن 👆 واقعا در روستای غلام آباد 🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇 6037997578188303 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508