eitaa logo
کوچه شهدا✔️
81.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد؛ مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم🕊! ♥️ ‍ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
عزیزان این کانال توسط ده نفر از دوستان طلبه جهادی اداره میشه🌺 چنین کانالی داخل ایتا برای اولین بار هست تشکیل شده 👇 پیشنهاد میکنم از دست ندید این کانال رو 👇 https://eitaa.com/joinchat/2611871969Ce1216f8605 👆 یه سر به این کانال بزنید دوستان 👆
4_5812118300938733748.mp3
7.99M
📝 یادت باشه، اول‌ امام‌ زمان تو رو یاد می‌کنه بعد تو یاد‌ِ امام‌ زمان میفتی... 🌼 📿 🎤استاد علی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. . عزیزان تا آخر وقت امروز هر مبلغی که به حساب خیریه واریز بشه ، برای زوار عزتمند امام حسین علیه السلام هزینه میشه🌺 ان شاالله 80 نفر امروز راهی کربلای معلا میشن 🌹 خیلی از این عزیزان پیرمرد پیرزن و خیلی ها زیارت اولی هستن که هزینه این زوار رو شما عزیزان پرداخت کردید ✅ شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273_ 8170_ 1013_ 8661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 احکام آنلاین📚 ╭┅─────────┅╮ @ahkam_online110 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 خاطره شهید از نماز عجیبی که شهید بادپا خواند! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 4⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه‌پارچه‌های بریده‌شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن‌برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می‌چرخید. جوشانده توی گلویم می‌ریخت و می‌گفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچه‌ات را می‌گیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم‌ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد. 💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل‌مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه‌ی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی‌حسی و خواب‌آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی‌شنیدم. 💥 فردا صبح، حاج‌آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم‌رزم‌هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم‌انتظار آمدنش شدم. فکر می‌کردم هر طور شده تا فردا خودش را می‌رساند. وقتی فردا و پس‌فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه‌ها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! » - عجب شوهر بی‌خیالی. - بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی‌اش. - آخر به این هم می‌گویند شوهر! 💥 این حرف‌ها را شینا هم می‌شنید و بیشتر به من محبت می‌کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوه‌ام هفتم می‌گیرم و مهمانی می‌دهم. » از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف می‌زد، زود می‌رنجیدم و می‌زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمی‌کنم. می‌روم و مهمان‌ها را دعوت می‌کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد! 💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن‌داداش‌هایم مشغول پخت‌و‌پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه‌ها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر می‌دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه‌های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. » 💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی‌توانستم راه بروم. آرام‌آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می‌آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله‌ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده‌ام سری به ننه‌ام بزنم. پیغام داده‌اند حالش خیلی بد است. فردا برمی‌گردم. » 💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست‌ها و پاهایم بی‌حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن‌قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. 💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می‌لرزید. شینا آب‌قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می‌دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می‌ریزد. نمی‌خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی‌اش را به هم می‌زدم. 💥 سر ظهر مهمان‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. زن‌ها توی اتاق مهمان‌خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق‌ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زن‌ها تا عصر ماندند. زن‌برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف‌ها را شستند و میوه‌ها را توی دیس‌های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن‌ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظه‌ی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
از ابراهیم پرسیدم : آروزیِ شما شھادته درسته؟ خندید و گفت: شھادت ذره‌ای از آرزویِ من است من میخواهم چیزی از من نماند مثلِ ارباب بی‌کفن قطعه‌ قطعه شوم اصلا دوست ندارم جنازه‌ام برگردد دلم میخواهد گمنام بمانم چون مادر سادات قبر ندارد نمیخواهم مزار داشته باشیم ...💔🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفشداری شهید مدافع حرم نوید صفری در حرم خانم حضرت رقیه سلام الله علیها ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
مروارید گم شده یقین در عملیات کربلای پنج،‌ سید مرتضی مسئول اکیپ بود. از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.» مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم. یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند، با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد» برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم. حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید، اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد، ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت، او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود. «مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.» 📚 : كتاب هسفر خورشید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
در مدتی که تهران بود در مسجد و پایگاه بسیج حضور می‌یافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتی نمی‌کرد! یک بار پرسیدم از چیزی ناراحتی!؟ چرا این‌قدر گرفته‌ای؟ گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانم‌ها توی تهران ناراحتم. وقتی آدم توی کوچه راه می‌ره، نمی تونه سرش رو بالا بگیره. بعد گفت: یه نگاه حرام آدم رو خیلی عقب می‌اندازه. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عبدالحسین‌ برونسی‌؛«بنا»یی که به اوج معرفت رسید صحبت های شهید برونسی در مورد مقام معظم رهبری ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‌ ‌🌷 – قسمت 5⃣5⃣ ✅ فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچه‌ی تپل‌مپل چهل روزه.تازه یاد گرفته بود بخندد.خدیجه و معصومه ساعت‌ها کنارش می‌نشستند. با او بازی می‌کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می‌کردند. اما همه‌ی ما نگران صمد بودیم.برای هر کسی که حدس می‌زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی‌اش باخبر شویم. می‌گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. شینا وقتی حال و روز مرا می‌دید، غصه می‌خورد. می‌گفت:«این همه شیر غم و غصه به این بچه نده.طفل معصوم را مریض می‌کنی‌ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می‌کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می‌دادم و فکر‌های ناجور می‌کردم که یک‌دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق،تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم.فکر می‌کردم شاید دارم خواب می‌بینم. اما خودش بود. بچه‌ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد.همان‌طور که بچه‌ها را می‌‌بوسید، به من نگاه می‌کرد و تندتند احوالم را می‌پرسید.نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می‌زنم و این کار را می‌کنم.اما در آن لحظه آن‌قدر خوشحال بودم که نمی‌دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت:«باز قهری؟!» خودم هم خنده‌ام گرفته بود. همیشه همین‌طور بود. مرا غافل‌گیر می‌کرد. گفتم:«نه،چرا باید قهر باشم،پسرت به دنیا آمده.خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته.شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته.بچه‌ها توی خانه‌ی خودمان،سر سفره‌ی خودمان،دارند بزرگ می‌شوند.اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»بچه‌ها را زمین گذاشت و گفت:«طعنه می‌زنی؟!» عصبانی بودم،گفتم:«از وقتی رفتی، دارم فکر می‌کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه‌های طفل معصوم است.این همه مرد توی این روستاست.چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»  ناراحت شد.اخم‌هایش توی هم رفت و گفت:«این همه مدت اشتباه فکر می‌کردی.جنگ فقط برای تو نیست.جنگ برای زن‌های دیگری هم هست.آن‌هایی که جنگ یک‌شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه‌هایشان را گرفته.مادری که تنها پسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می‌کند.جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را ‌بی‌خرجی رها کرده‌اند و آمده‌اند جبهه؛پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک‌شبه، نوجوان چهارده ساله.وقتی آن‌ها را می‌بینم،از خودم بدم می‌آید.برای این انقلاب و مردم چه کرده‌ام؛هیچ! آن‌ها می‌جنگند و کشته می‌شوند که تو این‌جا راحت و آسوده کنار بچه‌هایت بخوابی؛وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یک‌سره کرده بود.اگر آن‌ها نباشند، تو به این راحتی می‌توانی بچه‌ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟ از صدای صمد، مهدی که داشت خوابش می‌برد، بیدار شده بود و گریه می‌کرد.او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت:«اگر دیر آمدم، ببخش بابا‌جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت:«آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت:«مژدگانی می‌دهم؛ اما نه به خاطر این‌که بچه پسر است. به این خاطر که الحمدللّه، هم قدم و هم بچه‌ها صحیح و سلامت‌اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن‌ها را بغل گرفت و گفت:«به خدا یک تار موی این دو تا را نمی‌دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایه‌ی یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت:« آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی‌زنید.» صمد خندید و گفت:«حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند، او را بوسیدند و گفتند:« داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می‌رفتیم مهمانی. ناهار خانه‌ی این خواهر بودیم و شام خانه‌ی آن برادر. با این که قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه‌ی مهدی، همه‌ی فامیل‌ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه‌ها رفتار می‌کردند.مهمانی‌ها رسمی‌تر برگزار می‌شد.این را می‌شد حتی از ظروف چینی و قاشق‌های استیل و نو فهیمد. روز پنجم صمد گفت:«وسایلت را جمع کن برویم خانه‌ی خودمان.آمدیم همدان.چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد.کلیدی گذاشت توی دستم و گفت:این هم کلید خانه‌ی خودمان. از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می‌کرد و می‌خندید.گفت:خانه آماده است. فردا صبح می‌توانیم اسباب‌کشی کنیم. ادامه دارد
بــی‌تعارف بگویم: نیرویی که نمازش را اول وقت نمـی‌خواند، خوب هم نمـی‌جنگد! ما هرچه داریم از معنویت داریم، هرجا که ذره‌ای پشتمان لرزید، به دلیلِ ضعف توکلمان به خدا بـوده است..! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
1_1736100435.mp3
14.56M
📝 خوب کردی که رُخ از آینه پنهان کردی! هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست 💔 🎙حاج میثم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بخــواب ، رفيقِ خيالات من .. بخـواب هـمسنگرم كه آرامش ، سهمِ تـوست خستگی هـايت بدر باد . . . یل گردان فجـر فارس 🌷شهید 🌷 شهادت کربلای۴ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
●تمام فرماندهان، جلو آمدند و با قرآن بیعت کردند که در این عملیات تا پای جان مبارزه کنند. حاج حسین در گوشه‌ای غریبانه ایستاده بود و اشک می‌ریخت. ●به سمتش رفتم، سرش را بالا آوردم و گفتم: حاجی، گریه نکن، باید از کوتاهی‌ها جلوگیری کنی. درحالی که از شدت گریه چشم‌هایش قرمز شده بود، با بغضی که در گلو داشت، گفت: من اینجام تا بجنگم. این چند لیتر خونی که تو بدنم دارم رو با کمال میل تقدیم اسلام می‌کنم. ○شب پیش ازشهادتش درجمع رزمندگان شركت كننده در عملیات سیدالشهدا گفته بود: «امشب شب عاشورا است،حفظ انقلاب و این منطقه خون می خواهد و اگر نتوانیم این منطقه را حفظ كنیم دشمن تا جاده اندیمشك - اهواز پیش خواهند آمد». ●توی جزیره مجنون گردان زهیر بدجوری افتاد توی محاصره عراقی‌ها، به طوری که بچه‌ها به کلی روحیه خودشان را از دست داده بودند. در همین هنگام حاج حسین سلاح خود را به دست گرفت و رفت بالای خاکریز از همان جا مثل جنگ‌های صدر اسلام شروع کرد با صدای بلند رجزخوانی کردن. او گفت: من! حسین اسکندرلو، فرمانده گردان زهیر هستم. با رمز یا حسین(ع) شروع کردم و مانند مولای خود ایستادگی می‌کنم و قصد عقب‌نشینی و اسیر شدن در مقابل شما را ندارم. این کار چنان در روحیه نیروها تأثیر گذاشت که همگی از جای برخاستند و محاصره را شکسته، دشمن را عقب راندند. 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 🌷حمید مربی ورزش رزمی بود. بهشون گفتم حمیدآقا هدفت از ورزش چیه؟ گفت یه ورزشکار مومن باید آماده باشه تا اگه آقا صاحب الزمان اومد از نظر سلامتی و سربازی ایشون در جبهه حق علیه باطل آماده باشه.. 🌷 هدیه صلوات ✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهید حسن باقری؛ ✨ما می خواهیم یک کار نشدنی عقلانی انجام دهیم. 👈درست همان چیزی که امروز ما نیاز دازیم پرهیز از احساسات ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر برخوردیم که در آتش میسوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری،می‌پاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود!» بلند بلند فریاد می‌زد:خدایا...الان پاهام داره می‌سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی خدایا! الان سینه‌ام داره می‌سوزه این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه... خدایا! الان دست‌هام سوخت می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم...نمی‌خوام دست‌هام گناهکار باشه! خدایا! صورتم داره می‌سوزه! این سوزش برای امام زمانه برای اولین بار حضرت زهرا(س)اینطوری برای ولایت سوخت! آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغلکرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: ما جواب اینا را چه جوری بدیم ما فرمانده ایناییم؟اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی می‌دی؟ ''شهید حسین خرازی'' ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گفتند: آقا ابراهیم چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیایے دیدار امام؟ گفت: ما رهبرے را براے تماشا نمی‌خواهیم ما رهبرے را براے اطاعت می‌خواهیم. 🌷شهید ابراهیــم هادے ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 6⃣5⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 فردا صبح رفتیم خانه‌ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه‌ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله‌ها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه‌ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه‌ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق‌ها را جارو کردیم. 💥 عصر آقا شمس‌اللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست‌هایش اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه‌های قبلی بزرگ‌تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همه‌ی خانه را موکت می‌کنم. » 💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس‌اللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. » با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده‌ام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. » خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کی‌اش را خدا می‌داند. اگر خدا خواست، برمی‌گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه‌ها. » 💥 داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن‌برادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. » تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. 💥 یک ماهی می‌شد رفته بود. من با خانه‌ی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه‌های توی کوچه یکی‌یکی از دست کارگر و بنا درمی‌آمد و همسایه‌های جدیدتری پیدا می‌کردیم. آن روز رفته بودم خانه‌ی همسایه‌ای که تازه خانه‌شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چه‌طور خداحافظی کردم و رفتم خانه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارمان. آن‌ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. 💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر می‌آییم همدان. می‌خواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچ‌وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی‌داد. دل‌شوره‌ی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی‌رفت. یک لحظه خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می‌گفت. » لحظه‌ی دیگر می‌گفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می‌خواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دل‌شوره مردم و زنده شدم. 💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم‌کم داشت هوا تاریک می‌شد. دم‌ به دقیقه بچه‌ها را می‌فرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه‌گاهی توی کوچه سرک می‌کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی‌شود، بچه‌ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. 💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر می‌پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه‌هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی‌شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده‌اند. ببین چطور بی‌قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می‌خواهم. » 💥 این‌ها را می‌گفتم و اشک می‌ریختم، یک‌دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می‌آیند. یکی از آن‌ها دستش را گذاشته بود روی شانه‌ی آن یکی و لنگان‌لنگان راه می‌آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچه‌ها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشک‌هایم را پاک کردم. 🔰ادامه دارد...🔰
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
توی کوچه پیرمردی رو دیدم که روی زمینِ سرد خوابیده بود سن و سالم کم بود و چیزی برای کمک بهش نداشتم اون شب رختخواب آزارم میداد و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد؛ رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی! - شهید دکتر مصطفی چمران🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯