eitaa logo
کوچه شهدا✔️
80.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرشان نقل میکنند : دانشجویِ دانشگاه شهید بهشتی ِ تهران بود ؛ به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت . از او می‌پرسیدم : سید محمد ! تو که داری درس میخونی می‌خوای چه کاره بشی ؟ می‌گفت : پاسدار . . گفتم : آخه تو که الان هم پاسدار هستی ! جواب داد : مامان ! جمهوری اسلامی پاسدار بی‌سواد نمی‌خواد ؛ به پاسدار باسواد احتیاج داره ! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که سید مهدی برات شهادت را گرفت 🔹برادر شهید سید مهدی موسوی: در آخرین دیدار شهید با پدر و مادرم حضور داشتم، قبل از آن اصرار داشت که حتما بروم و ببینمش و منتظر ماند تا برسم؛ چند بار دست پدر و مادرم را بوسید و از آنها خواست دعا کنند شهید شود؛ پیش از آن هم به حرم حضرت معصومه(س) رفته بود و گویا همین دعا را داشت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 !! 🌷اردیبهشت ۱۳۶۱ در ایستگاه حسینیه، جاده اهواز حدود ۵۰ کیلومتر مانده به خرمشهر. وقتی به داخل سنگرهای عراقی که شب قبل در نبردی سخت فتح کرده بودیم رفتم، چشمم که به فرش و وسایل خانه هموطنان خرمشهری‌ام افتاد که عراقی‌ها در سنگرشان جمع کرده بودند، خونم به جوش آمد. رگ غیرتم بدجوری تحریک شد. ساعتی بعد، متجاوزین بعثی که هنوز امید داشتند خاک میهن ما را زیر چکمه‌های کثیفشان لگد مال کنند، به ما حمله کردند. ۱۷ سالم نمی‌شد. آزارم به مورچه هم نمی‌رسید. شدیدترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچه‌مان دنبالم کرده بود، با سنگ زدم تا فرار کند و من به نانوایی بروم. 🌷من نخواستم، خودش خواست. اصلاً خودش آمد. وحشی و مغرور. متکبر و متجاوز. کرور کرور آدم بود که به طرف ما حمله می‌کردند. دشت پر بود از عراقی. دیگر نمی‌شد سکوت کرد. خیلی داشتند نزدیک می‌شدند. یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود، به صورت زیگزاگ می‌دوید طرف من. تا اون روز فقط توی فیلم‌های سینمایی همچین چیزایی دیده بودم. این‌جا دیگر فیلم نبود. می‌ترسیدم. دستم می‌لرزید. نه از ترس، از این‌که باید اولین تجربه مهم زندگی‌ام را به انجام می‌رساندم. صورتش به سیاهی می‌زد. سبیلو بود. سبیلی کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک. همین‌طور می‌دوید طرف من. 🌷درنگ جایز نبود.... بسم الله را گفتم و.... انگشت سبابه‌ام را آرام روی ماشه کلاشینکف قرار دادم و.... شکاف رو به رو، میزان با مگسک.... زیر هدف مقابل و.... تق.... تق.... دو تا تیر بیشتر نزدم. یکی توی صورتش، یکی توی سینه‌اش. با همان سرعت که به طرفم می‌دوید، با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم. نه! خوشحال نشدم. دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشته‌ام، ولی از مرگ او خوشحال نشدم. همان‌جا افتاد روی زمین. دیگر زیگزاگ نمی‌دوید. هیچ تکانی نخورد. نگاهی به بدن بی‌حرکتش انداختم. یادم آمد. عادت داشتم، اگر در خیابان یا تصادفی، مرده می‌دیدم، همین کار را می کردم. نفس عمیقی کشیدم و.... 🌷نفس عمیقی کشیدم و بسم الله الرحمن الرحیم.... الحمدلله رب العالمین.... شروع کردم به خواندن فاتحه. آره برای همان‌که خودم کشته بودمش! آمده بود دین و کشورم را اشغال کند؛ چه باید می‌کردم. فاتحه را که خواندم، نگاهی به آسمان انداختم و با خود گفتم: خدایا.... من وظیفه خودم رو انجام دادم.... تو لطف و کرمت خیلی زیاده.... تو ارحم الراحمینی.... شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم.... تو به بزرگیت اون رو ببخش. اون روز خیلی فاتحه خوندم! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
صبر و بردباری او در مقابل مشکلات و ناملایمات، بسیار زیاد بود. به نحوی که در شدیدترین ناراحتی ها و مشکلات و پیشامد های ناگوار، هیچگاه از خود عصبانیت نشان نمی داد بلکه دیگران را نیز دعوت به آرامش می کرد و با توکلی که به خدا داشت، هیچوقت ناامیدی و یاس به خود راه نمی داد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌👌👌 به این میگن اخلاق مناظره چیزی که از نامزدهای انتخاباتی انتظار داریم👌 شادی روح شهید مظلوم آیت الله بهشتی فاتحه و صلوات🌷🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. . دوستان پارت شانزدهم دیروز اشتباه بارگذاری شده بود امروز تصحیحش کردم ببخشید دوباره از اول بخونید😍 التماس دعاا🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ رسیدیم خانه، من همین طور‌درد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت «خانم قابله اومدن» خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟» یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه» قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد بفرمایین اگه نخورین که نمیشه. خیلی ممنون نمی خورم» » مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت» شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.» مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
خداونـدا ... من درطول زندگی نتوانسته‌ام خدمتی به اسلام بڪنم اگر با ریختن خونـم می‌توانم خدمتی به اسلام بڪنم پس ای رگبار مسلسل ها و ای غرش توپخـانه ها و ای ترکش خمپـاره ها مـرا دریـابیـد ... 🔹رزمنده و جانباز دفاع‌مقدس 🔸از مصدومان حادثه‌ منا در مکه 🔹پنجمین شهید مدافع حرم نیشابور ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| شهدا مادری بودند..🌱 شهدا رو مادرشون خرید... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به اش گفت قابله که دیگه اومد خاله به من چکار داشتین؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. «برای چی گریه می کنی؟» چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .» با صدای غم آلودی گفت: «منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.» گفتم راستی عبدالحسین ماچای، میوه هرچی که آوردیم هیچی نخوردن می گفت: «اون،ا چیزی نمی خواستن» بچه را گذاشت کنارمن, حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می،گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیه)ا دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره. پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.» آخه قابله باید باشه. با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد خودتون بچه را ببرین حمام» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯