💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
ادامه دارد ...
✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
4.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️تصاویری از لحظه سال تحویل و عید در جبهه
#عید
#رمضان
#بهار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
•
خونه تکونی متفاوت عید
اهل کارهای فنی بود دستی توی تعمیر
رادیو ضبط هم داشت رانندگیش هم خوب
بود مثل شهید محمود علی حسینی توی
جهاد خدمت میکرد کمتر کسی اونا رو جز
شهدای جهاد حساب میکنه وجه اشتراک
محمود با یدالله حسینی نسب داماد خواهر
محمود همین بود که توی جبهه نیروی جهاد
سازندگی بودند یدالله مدتی بود داماد خواهر
محمود علی حسینی شده بود توی جبهه
راننده آمبولانس بود و مجروحان و شهدا
را جابجا میکرد
پیش از عید بود توی خونشون خونه تکونی
انجام میدادند خونشون خشت گلی بود کار
زیاد داشت اگر یک مرد توی خونه بود و
کمک میکرد کارها راحتتر پیش میرفت
بچهها کوچک بودند عملیات کربلای۵
تقریباً تمام شده بود از قدیم گفتند دخترا
خیلی بابایین سه تا دوستدار بابا توی خونه
منتظر بودند یدالله با تعدادی از شهدای
بهرمان هم سن و سال بود یا تفاوت سنی
زیادی نداشت از جمله حسین غلامرضایی
حسین جان عباسی علی فردوسی حسین
بلوچی برادر خانم یدالله هم جبهه بود علی
و یدالله توی عملیات کربلای ۵ شرکت
کردند و زنده ماندند
یدالله پس از انتقال بسیاری از مجروحین
و شهیدان به پشت خط توی آمبولانس به
شهادت رسید تا آمبولانس دیگری او را به
پشت خط منتقل کند اهل خونه منتظر
بودند که بابا برای خونه تکونی بیاد این بار
اومدن اون متفاوت بود یدالله را به خانه
آوردند زیاد ماندگار نبود رفقای شهید منتظر
بودند منزل ابدی بیشتر انتظار میکشید
رفقا یک ماه بود که منتظر بودند عباس
صباغ که چند روز مفقود بود زودتر آمده
بود برای یدالله کنار خودش جا گرفته بود
راوی:آقای حسن قطب الدینی
#شهیدیداللهحسینینسب
#عید
#رمضان
#بهار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#خاطره_شهید 📝♥️
یک دفتر خاص برای دانشگاه آماده کرده بود و در تمام صفحات آن تصاویر امام خامنه ای مد ظله العالی و شهدا را چسبانده بود به دفترش...
دفترش را که دیدم به او گفتم اگر میخواهی به مدرسه بروی این چه کاری است؟
جواب داد :" عکس شهداست! چه اشکال دارد ؟ خیلی هم خوب است😁!"
گفتم : "فکرش را کرده ای اگر کسی ببیند چه می گوید؟!"
گفتم:"مهم نیست هر کس هر چه می خواهد بگوید من کاری را که دوست دارم انجام میدهم!"
واقعاً عاشق شهدا بود هر بار که تصاویر شهدا و دفاع مقدس از تلویزیون پخش می شد، مصطفے ضجه می زد💔
فردا که از دانشگاه برگشت با خوشحالی گفت :"دیدی بد نشد!"
تا دفتر را باز کردم یکی از دوستان پرسید این عکس شهید هنری اینجا چه می کند؟ و هم ادامه داد لباسی که هنگام شهادت تنش بود و منشور عملیات را به او دادم.
مصطفے هم که عاشق دفاع مقدس بود ، حسابی سوال پیچش کرده و کلی اطلاعات از او گرفته بود...
مصطفے متوجه شده بود که این شهید و دوستانش بچه های گردان عمار لشکر ۲۷ محمدرسولالله هستند
همان کسانی که در فکر محاصره شده و قتل عام شدند.
مصطفی به این گردان و رزمندگان و شهدای علاقهمند شد و در مورد آنها تحقیق زیادی کرد.✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده 🤍
راوی همسر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#عید
#رمضان
#بهار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #روایتگری|قرآن آورد و قسم داد که من رو فرمانده نکنید...
رفتار شگفتانگیز شهید صادقی بعد از شهادت مهدی زینالدین...
#حاجحسین_یکتا
#عید
#رمضان
#بهار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯