1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خاطرهای از شهادت حمید باکری به نقل از شهید سلیمانی
#شهید_حمید_باکری
#خاطره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید
🍁یاد #شهید_رجبی بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند.
🍁یاد #شهید_بابایی بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
🍁یاد #شهیدحسین_خرازی بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
🍁یاد #شهیدمهدی_باڪری بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🍁آره #یاد_خیلی_شهدا به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه #رضـای_خـدا باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !!
#خاطره
#اخلاص
#مردان_بی_ادعا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره✨
_عمرِ شهید آرمان کوتاه بود ، اما با کیفیت بود!
_ آرمانِ عزیز یکی از مهمترین دغدغههاش غزه و فلسطین بود ...
_بهروایتازدوستِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#آرمانعزیز🕊
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💥بسیار جالب خواندن این خاطره رو از دست ندید💥
⭕️شـهـیـدی که وســوسـه ی شـیــطـان را عـمــلـی نڪـرد و #صـدای تـسـبـیـحـات ڪــوه و گـیــاهــان را شـنـیـد...⭕️
#شـهـیـد_احـمـدعـلـی_نـیـری
✍نفس عمیقی ڪشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم #دماوند.یڪی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این ڪتری رو آب ڪن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا #رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم.
راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیڪ شدم تا #چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به #لـرزیـدن ڪرد نمیدانستم چه کار ڪنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک #گنـاه_بـزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین #دختـر_جـوان ڪه بـرهنـه مشغول شنا ڪردن بودند. من همان جا #خـدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن #شیطان من را وسوسه میڪند ڪه من نگاه کنم هیچ ڪس هم متوجه نمیشود اما #به_خاطر_تو از این از این گناه میگذرم.»
بعد ڪتری خالی را از آن جا برداشتم و از #جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست ڪردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. #اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:🔸«هرڪس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور ڪه اشک میریختم گفتم از این به بعد #برای_خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن #امتحان_سختی ڪه در ڪنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا #مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تڪرار کردم #صدایی_شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. #از_سنگ_ریزهها_و_تمام_کوهها_و_درختها_صدا_میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم #ناباورانه به اطراف خودم نگاه ڪردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی ڪه از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات #عالم این صدا را میشنیدم!
احمد بعد از آن ڪمی سڪوت ڪرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم #درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی 🔸انسانی که گناه را ترک ڪند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نڪن.»
#خاطره
#فـرار_از_گنـاه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#اولین_و_آخرین_نماز_شهید
✍یه لات بود تو مشهد. داشت میرفت دعوا شهید چمران دیدش، دستشرو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم #جبهه.
🍁به #غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران.
🍁رضا شروع میڪنه به #فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید ڪه شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه. یه دفعه داد زد ڪچل با توأم!
🍁شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه #سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.
🍁رضا ڪه تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! ڪشیده ای، چیزی!
شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرڪی #بدی ڪردم، بهم بدی ڪرده. تاحالا نشده بود به ڪسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
🍁شهید چمران: اشتباه فڪر میڪنی! یڪی اون بالاست، هرچی بهش بدی میڪنم، نه تنها بدی نمیڪنه، بلڪه با خوبی بهم جواب میده. هی #آبـرو بهم میده. گفتم بذار یه بار یڪی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. #یکم_مثل_اون_بشم.
🍁رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار #گریه میکرد. اذان شد، رضا #اولین_نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود، وسط نماز، صدای سوت #خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!🕊
#شهید_مصطفی_چمران
#درس_اخلاق
#خاطره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔸پــای درس شهیـــد....
✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه #غــذا به رزمندهها نرسیده بود و همه گرسنه بودند،
بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بیتابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما میآید!
مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد!
ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چهطور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت #نان_خشک را میخورد و میگفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بیتابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد.
#شهید_ناصر_توفیقی_خلجان
#خاطره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔸پـای درس شهیـــد...
✍مهندس ڪه باشی آن هم با گذراندن تحصیلات در دانشگاه ڪانادا مردم جور دیگری به تو نگاه می ڪنند. #توقع ندارند توی یڪ اتاق اجاره ای با ڪمد شکسته زندگیات را سر ڪنی!!
اما حسن با داشتن این شرایط، گوشش به شنیدن اینجور حرفها بدهڪار نبود.
میگفت: من باید طوری زندگی ڪنم ڪه با افراد #مستضعف و سطح پایین جامعه برابر باشم.
#شهید_حسن_آقاسیزاده_شعرباف
#زندگی_به_سبک_شهدا
#مردان_بی_ادعا
#خاطره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
°•| 🌿🌸 ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا 📌خاطرات شهید سید #مجتبی_علمدار قسمت 3⃣ #شوخ طبع
°•| 🌿🌸
ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا
📌خاطرات شهید سید
#مجتبی_علمدار
قسمت 4⃣
#خاطره
🍃سید مجتبی نقل می کند: «هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آر پی جی زن ها گفتم برو خاموشش کن. همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد. می خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم برو خاموشش کن. او هم قبل از شلیک گلوله به صورتش خورد و شهید شد. دیگر کسی نبود. خوشحال شدم و گفتم لحظه شهادت فرا رسیده.
🍃اشهد را گفتم. رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله شلیک شد و خورد به من. پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. توی ذهنم گفتم:«الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و ...» انگشتان دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم حس دارند و هیچ مشکلی ندارند. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم. کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تیر دقیقا خورده توی کلاه من. بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده است ولی آسیب جدی به من وارد نشده است. بلند شدم و با خودم گفتم: «شهادت لیاقت می خواد.»
📔کتاب علمدار، صفحه 42 الی 43
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
#ادامـــــه_دارد....
°•| 🌿🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📝 #خاطره
🔻 از شدت درد، تکه پارچهای در دهانش گذاشته بود. میگفت آنقدر محکم دندانهایش را به هم فشار میداد که فکر میکرد الان است که همه آنها خرد شوند ...
♦️ رفته بود برای شناسایی؛ در مسیر برگشت، ترکشی به پایش خورده بود. ترکش از کمی پایینتر از زانوی پای سمت چپ وارد ماهیچه شده بود و با ایجاد یک حفره نسبتاً بزرگ به قطر چند سانتیمتر، از طرف دیگر خارج شده بود؛ به عبارتی قسمتی از ماهیچه را کنده بود.
🩺 در بهداری، چون احتمال داشت با بیهوشی اطلاعات جمعآوری شدهاش را فراموش کند و یا اینکه اسراری که نباید همه بدانند در زمان بههوش آمدن، به زبان بیاورد و روند اجرای عملیات تحت تأثیر قرار بگیرد، خواست که بدون بیهوشی زخمش را پانسمان و بخیه کنند.
🚑 امدادگر برای تمیز کردن زخم، باند را به مواد ضدعفونی آغشته کرده بود. یک سمت باند را داخل حفره زخم کرده بود و سمت دیگر را از محل خروج ترکش خارج کرده بود.
❤️🩹 پدرم میگفت مثل وقتی که بخواهند کفشی را واکس بزنند، امدادگر دو طرف باند را در زخم حرکت میداد و من تحمل میکردم چون نباید بیهوش میشدم. احساس کردم جمجمهام در اثر فشار دندانهایم در حال خرد شدن است.
🥀 این ماجرای یکی از مجروحیتهایش بود.
💐 هر سال در چنین روزهایی، روز جانباز را به پدرم تبریک میگفتیم.
🌷#شهید_زاهدی🕊
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
💥محمد با اینکه داور پنالتی نگرفت اما توپ رو کاشت روی نقطه پنالتی و ...
🔹وقتی گفتند محمد داور ندید.
📌شهید محمد مسرور گفت: داور ندید خدا که دید
📝خاطرهای از طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور
🎙راوی: شیخ سعید آزاده
#روایتگری #روایتگری_شهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#خاطره
🔸 به بچههام بگید دنبالم نگردند...
#متن_خاطره|مدتی بود از طریق ارگانهای مربوطه، پیگیرِ پیدا شدنِ پیکر پدرِ شهیدم [حاجحسین بخشی] بودم. حتی به سردار باقرزاده هم مراجعه کردم و آزمایش DNA هم داده بودیم... تا اینکه یه روز یکی از دوستان قدیمیام [ که حدود بیست سال بود ازش خبر نداشتم] شمارهام رو پیدا کرده بود و بهم زنگ زد. ازم پرسید: دنبالِ پیکر پدرت میگردی؟ گفتم: آره... گفت: دیگه اینکار رو نکن... پرسیدم: چرا؟ گفت: یه مدت قبل خوابِ پدر شهیدت رو دیدم. بهم گفت برو به پسرم بگو اینقدر دنبال پیکر من نگرده؛ من هر وقت خودم بخوام برمیگردم...
▫️یه بار هم خانومِ یکی از دوستان برادرم؛ خوابِ بابای شهیدمون رو دیده بود. بابام به ایشون هم گفته بود: برید به بچههام بگید دنبال پیدا کردنِ من نباشند. من هر وقت خودم بخوام برمیگردم...
#شهــــــدآء
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
▪️روضه بخوان...
کار که گیر میکرد،
شهید که پیدا نمیشد،
دست من را میگرفت و میگفت:
”بشین، روضه بخوان".
درست وسط میدان مین!
خودش هم مینشست کنارم،
درست وسط میدان مین!
های های گریه می کرد..!
میگفت: "روضه کارگشاست".
واقعا هم همینطور بود....
#خاطره
#فرمانده_تفحص
#شهید_مجید_پازوکی
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
#شهدا
#شهادت
#کلامـشهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯