eitaa logo
کوچه شهدا✔️
83.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #ظرف_یک_هفته!! 🌷هوا خیلی گرم بود، همسرم توسط یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سو
🌷 .... 🌷کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید: «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» آرام در گوشش گفتم: «این پیکر بابا مهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد: «این بابا مهدی منه؟» از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. دوباره در گوشش گفتم: «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت: «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم: «پاهای بابا را ببوس.» پرسید: «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم: «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» 🌷گفت: «من هم نمی‎بوسم.» یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت: «مامان از طرف تو هم بوسیدم.» یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد. همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مهدی نعمایی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🥀🕊 داغ‌های همه تاریخ را ما به یکباره دیدیم؛ چرا که ما امت آخرالزمانیم. ما را این گمان نبود که بعد از او بمانیم، اما او رفت و زمین ماند و ما نیز بر زمین، در این پهنه بی‌منتهایی که عقل راه به جایی نمی‌برد. امام به ما آموخت که «انتظار در مبارزه است» و این، بزرگ‌ترین پیام او بود؛ و پس از او، اگر باز هم امیدی ما را زنده می‌دارد همین است که برای ظهور آخرین حجت حق، مبارزه کنیم. ✍ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحان ز
🌷 .... 🌷خون زيادی از پای من رفته بود. بی‌حس شده بودم. عراقی‌ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبی داشتم زيرلب فقط می‌گفتم: "یا صاحب الزمان ادركنی". هوا تاريك شده بود جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. بعد مرا به آرامی بلند کرد از ميدان مين خارج شد در گوشه‌ای امن مرا روی زمين گذاشت آهسته و آرام. من دردی حس نمی‌کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد بعد فرمودند: "کسی می‌آيد و شما را نجات می‌دهد. او دوست ماست!" لحظاتی بعد ابراهيم آمد با همان صلابت هميشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفی کرد خوشا به حالش.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید معزز ابراهیم هادی 📚 کتاب: "سلام بر ابراهیم"، جلد یک، صفحه ۱۱۸ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #خوشا_به_حالش.... 🌷خون زيادی از پای من رفته بود. بی‌حس شده بودم. عراقی‌ها اما مط
🌷 ! 🌷تو خونه نشسته بودم که در زدن؛ انتظار ديدن هر كس رو داشتم غير از محمود! اون هم با سر پانسمان كرده. بی‌اختيار گریه‌م گرفت. گفتم: تو با اين سر و وضع چطور اومدی؟ بايد بيمارستان می‌موندی و استراحت می‌کردی. گفت: دنيا جای استراحت نيست! بايد برم لشكر، كار زمين مونده زياد دارم. پيدا بود برای رفتن عجله داره. گفت: اين چند روز خيلی به تو زحمت دادم، وظیفه‌م بود كه بيام تشكر كنم. محمود زير بار اعزام به خارج و معالجه نرفته بود. 🌷گفتم: داداش! فكر می‌کنی كار درستی می‌کنی؟ گفت: انسان در هر شرايطی بايد ببينه وظیفه‌ش چيه. گفتم: تو اصلاً به فكر خودت نيستی. تو با اين همه تركشی که توی سرت داری به خودت ظلم می‌کنی. گفت: من بايد به وظیفه‌م عمل كنم. پرسيدم: خوب چرا نمی‌خوای بری خارج؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می‌ذاره و من هيچ وقت حاضر نيستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم. در ثانی گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيه. اون روز حال غريبی داشتم. نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست ازش جدا بشم. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار محمود کاوه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #دنيا_جای_استراحت_نيست! 🌷تو خونه نشسته بودم که در زدن؛ انتظار ديدن هر كس رو داشت
🌷 .... 🌷سال ۹۴ بود که اینترنتی برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و تا زمانی‌که می‌خواستند اعزام شوند مرتب ما را برای این روزها آماده می‌کردند. تا این‌که زمان اعزام به ایشان اعلام شد همراه با یکی از دوستانش عازم شدند. یادم می‌آید خواستم بروم مدرسه و پدر عازم فرودگاه امام خمینی(ره) بود، با یکدیگر خداحافظی کردیم؛ ایشان تا فرودگاه رفته بودند ولی به دلایل شرایط جوی پروازشان لغو شد و ناراحت به منزل بازگشتند. صبح با او خداحافظی کردم و ظهر که از مدرسه برگشتم پدر با حالی منقلب خانه بود تا آن روز اینقدر او را ناراحت ندیده بودم. دومین بار که اعزام شدند، یکی از دوستانش نتوانست عازم شود و ایشان جایگزین وی شد. 🌷هرگز تصور نمی‌کردم که دیدار آخرمان باشد باور نداشتم که شهید شوند با قطعیت می‌گفتم: شما چند بار می‌روید و برمی‌گردید. در مدتی که آن‌جا بودند یکی دوبار با ما تماس گرفتند و جویای احوال شدند. روز سوم بود که هربار زنگ می‌زدیم یا جواب نمی‌دادند یا می‌گفتند رفته است شناسایی. امکان ارتباط وجود ندارد. پدر در مجموع ۱۰ روز بیشتر در عراق نبود، سومین روز در تله انفجاری گروهک‌های تکفیری گرفتار شده بود و از ناحیه چشم و دست چپ دچار جراحت شدیدی می‌شوند بعد از انتقال به بیمارستان چون در حالت کما بودند چشمانشان را از دست می‌دهند و دست چپشان هم قطع شده بود. هفت روز بعد از مجروحیت به شهادت رسیدند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم علیرضا بابایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #اعتقاد_به_شهدا 🌷یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت.
🌷 ! 🌷توی حیاط اردوگاه نشسته بود. هرکس می‌آمد و حرفی پیش می‌کشید؛ یکی از برنامه‌های فرهنگی اردوگاه می‌گفت، یکی از مشکلش می‌گفت، یکی به روش او در رهبری اردوگاه انتقاد می‌کرد. او هم با حوصله به حرف‌هایشان گوش می‌داد. توی این گیرودار بسیجی جوانی سر رسید. به حاج‌آقا گفت «چند دقیقه‌ای کارتون دارم.» حاج‌آقا گفت «درخدمتم آقاجون.» جوان که سرش را پایین انداخته بود گفت «پیرهنم گشاد بود، شکافتمش و دوباره اندازه کردم. بردم.... 🌷بردم پیش خیاط اردوگاه. خیاط می‌گه باید یک ماهی صبر کنم.من جز آن پیرهن لباسی ندارم. اگه می‌شه شما بگید پیرهن رو زودتر بدوزه.» حاج‌آقا کمی فکر کرد و گفت «باشه، پیرهن رو بیار تا بگم برات بدوزن.» یک هفته تمام، وقتی همه خواب بودند، حاج‌آقا بیدار می‌نشست و پیراهن را با دقت می‌دوخت. یکروز صبح، جوان را در محوطه اردوگاه پیدا کرد و پیراهن را دستش داد. جوان هیچ وقت نفهمید خیاط آن پیراهن خود حاجی بوده است! 🌹خاطره اى به ياد سيد آزادگان مرحوم حجت الاسلام‌ والمسلمین حاج آقا سيد على اكبر ابوترابى فرد راوی: آزاده سرافراز حسین مندنی‌زاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯