کوچه شهدا✔️
💠 زندگ ینامه ایوب بلندی💠 #قسمت۳۱ رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۲
ایوب فقط گفت: “چشمم روشن….”
و هدی را صدا زد:
“برایت می خرم بابا ولی دوتا شرط دارد.
اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند”
از خانه رفت بیرون و با دو تا #نوار_کاست و شعر و آهنگ ترکی برگشت.
آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت “بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی”
دوتا #لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود.
چند روز بعد هم خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی.
وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه #یادگاری ها…
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد:
“از کدام بیشتر خوشت می آید؟”
هدی به دختر های #چادری اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯