eitaa logo
کوچه شهدا✔️
82.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌿 اثاث ها را بسته بودند برای انتقال به تهران، خبر رسید حاج همت آمده. صدای صلوات و تکبیر بلند شد. بعد از دوتا عملیات و خستگی، این خبر می چسبید. حاجی گفته برای دیدن امام وقت گرفته‌اند. از ذوقشان نمی‌دانستند چه کار کنند. دلشان می‌خواست همین الان راه بیفتند. گفت: خب حالا که همه سرحالین، حاضر شین که امشب عملیات داریم. ان‌شاءالله فردا می ریم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ما که رفتیم، مادر پیری دارم و یک زن و سه بچه قد و نیم قد، از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیام: قیامت یقه تان را می گیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شرط شهید شدن 🌹 شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔺شهید به دلیل اینکه از منیت و نفسانیت خود عبور می‌کندو خود را فدا می‌کند، به جایگاه «ضیافت الله» و «لقاء الله» نائل می‌شود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣ ✅ فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می‌رسد، عروسی‌ها هم رونق می‌گیرند.
‍ 🌷 – قسمت 0⃣2⃣ ✅ فصل پنجم رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می‌دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم‌ ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن‌برادرها و فامیل به خانه‌ی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می‌گفتند و دیده‌بوسی می‌کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آن‌جا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته‌ام. دوست داشتم بود و کنارم می‌ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه‌ی ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می‌کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می‌کردم فاصله‌ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون این‌که چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه‌اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می‌کرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. » نفهمیدم چطور پله‌ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده‌اش گرفت. گفت: « خوبی؟! » خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم می‌روم پایگاه. مرخصی‌هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. » گریه‌ام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانه‌های اشکی شدم که بی‌اختیار سُر می‌خورد روی گونه‌هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می‌زد. دلم نمی‌خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت‌بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه‌ام را آماده کرده بود. بنده‌خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره‌ی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک‌پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه‌ام را بار وانت کردند و به خانه‌ی پدرشوهرم بردند. جهیزیه‌ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه‌های شب چندبار به بهانه‌های مختلف به خانه‌ی ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زن‌برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می‌توانستم بیرون را ببینم. بچه‌های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می‌دویدند. عده‌ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه‌ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان‌تکان می‌خورد. انگار تمام بچه‌های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه‌اش می‌سوخت. می‌گفت: « الان کف ماشین پایین می‌آید. » خانه‌ی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده‌ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان‌طور که قربان صدقه‌ام می‌رفت، از ماشین پیاده‌ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می‌خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.  به کمک زن‌‌برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک‌ریز گریه می‌کردیم و نمی‌خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه‌های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه‌ی صمد من گریه می‌کردم و خدیجه گریه می‌کرد. وقتی رسیدیم، فامیل‌های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می‌فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف‌های قشنگی درباره‌ی حضرت محمد(ص) می‌خواند و همه صلوات می‌فرستادند. صمد رفته بود روی پشت‌بام و به همراه ساقدوش‌هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می‌کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. 🔰ادامه دارد.....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هنوز انقلاب پیروز نشده بود. درس نمی‌خواندیم. به خیالِ خودمان فکر می‌کردیم مبارزه کردن واجب‌تر است. محمد با ما حرف می‌زد: این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها؟ یعنی چی درس خوندن وقت‌مون رو تلف می‌کنه؟ باید هم درس بخونید، هم مبارزه‌تون رو بکنید. آدمِ بی‌سواد که به درد انقلاب نمی‌خوره. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
36.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 *شهید گمنام به خوابم اومد* 🔹️داستان شگفت آور از شهیدی گمنامی که به خواب یک مداح کرمانی(ید الله یزدی زاده) می‌ره و نشونی های قبر خودش رو به اون شخص میگه ... 🔸️ 🔸️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣ ✅ فصل پنجم رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می‌دانستم صمد از
‍ 🌷 – قسمت 1⃣2⃣ ✅ فصل_ششم ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان‌ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان‌ها به خانه‌هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می‌گذاشت. صمد را صدا می‌زد و می‌گفت: « غذا پشت در است. » ما کشیک می‌دادیم، وقتی مطمئن می‌شدیم کسی آن‌طرف‌ها نیست، سینی را برمی‌داشتیم و غذا را می‌خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده‌‌ی داماد به دیدن خانواده‌ی عروس می‌رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس‌هایم را پوشیده بودم و گوشه‌ی اتاق آماده نشسته بودم. می‌خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این‌قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال در‌می‌آوردم. دلم می‌خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می‌افتادم. صمد دنبالم می‌آمد و چادرم را می‌کشید. وقتی به خانه‌ی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه‌ی راست و چپش، نوک بینی‌اش، حتی گوش‌هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت و زیر لب می‌گفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. » خانواده‌ی صمد با تعجب نگاهم می‌کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این‌طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه‌ی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می‌کردم تازه به دنیا آمده‌ام. کمی پیش پدرم می‌نشستم. دست‌هایش را می‌گرفتم و آن‌ها را یا روی چشمم می‌گذاشتم، یا می‌بوسیدم. گاهی می‌رفتم و کنار شیرین جان می‌نشستم. او را بغل می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می‌بوسیدم و به مادرم سفارشش را می‌کردم: « شیرین جان! مواظب حاج‌آقایم باش. حاج‌آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج‌آقا. » توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می‌رفتم. ریزریز قدم برمی‌داشتم و فاصله‌ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می‌کردم. صمد چیزی نمی‌گفت. مواظبم بود توی چاله‌چوله‌های کوچه‌های باریک و خاکی نیفتم. فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند. آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم . دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم. 🔰ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
از دلبستگی خبری نیست! همسر شهید عباس بابایی می‌گوید: «عباس، روزی آمد خانه و گفت: خانوم! باید خونه‌مان رو عوض‌ کنیم، می‌خوام خونه‌مان رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه در یک خونۀ دواتاقه زندگی می‌کنند. این خونه برای ما بزرگ است، می‌دهیم به آن‌ها و خودمان می‌رویم آنجا... آن بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواهد این کار را بکند قبول نکرد؛ اما با اصرارِ عباس بالأخره پذیرفت و خونه‌مان رو با آن‌ها عوض کردیم.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
به لطف خدا و کمک خیر محترم ۲۶ پرس چلو کباب کوبیده خریداری شد و بین چند خانواده عزتمند تقسیم شد..🌺 برای برآورده شدن حاجت این برادر عزیز لطفا صلواتی عنایت کنید🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273_ 8170_ 1013_ 8661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 احکام آنلاین📚 ╭┅─────────┅╮ @ahkam_online110 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیتنامه مصور شهید مدافع حرم ابراهیم عشریه انتشار بمناسبت سالروز شهادت ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
مجتبی مهدی پور - زمینه.mp3
10.41M
💠 💐ای برادر شهیدم راه تو ادامه میدم 🎙برادر مجتبی مهدی پور ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
معتقد بود کسی که از نظر علمی بالاتر باشد، می تواند موثر تر باشد. می گفت: اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، اولین کاری که می کنم، ادامه تحصیل است... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهیدی که به خاطر نماز شب، بین راه از اتوبوس پیاده میشد و سوار اتوبوس بعدی میشد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣ ✅ فصل_ششم ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عر
‍ 🌷 – قسمت 2⃣2⃣ ✅ فصل هفتم ... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می‌خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آن‌جا بود. داشت از درد به خود می‌پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. » یادم آمد، سر زایمان‌های خواهر و زن‌برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می‌کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه‌ی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می‌شد، سفارش‌هایی می‌کرد؛ مثلاً لباس‌های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه‌ی بی‌کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله‌های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می‌دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می‌آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی‌آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله‌اش را کم و زیاد می‌کنم یا نگاه می‌کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله‌های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می‌خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک  و قشنگ گریه‌ی نوزادی توی اتاق پیچید. همه‌ی زن‌هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه‌ی سفید پیچید و به زن‌ها داد. همه خوشحال بودند و نفس‌هایی را که چند لحظه پیش توی سینه‌ها حبس شده بود با شادی بیرون می‌دادند، اما من همچنان گوشه‌ی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. » خواهرشوهر کوچک‌ترم به کمکم آمد و همان‌طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می‌پیچید. زن‌ها بلندبلند حرف می‌زدند. قابله یک‌دفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این‌قدر حرف نمی‌زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه‌ها به دنیا نمی‌آید. دوقلو هستند. » دوباره نفس‌ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی‌آید. » دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله‌ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده‌بریده گفتم: «بچه‌ها دوقلو هستند.یکی‌شان به دنیا نمی‌آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. » پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « می‌بریمش رزن. » عده‌ای از زن‌ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه‌ی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می‌کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی‌دانستیم باید با این بچه چه‌کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آب‌قند درست کنم. » می‌ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آب‌قند درست می‌کنم. » منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه‌قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه‌ی نوزاد یک لحظه قطع نمی‌شد. سماور قل‌قل می‌کرد و بخارش به هوا می‌رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب‌تر بچه بود که داشت هلاک می‌شد. 🔰ادامه دارد....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔸️پارجه لباس پلنگی خریده بود، به یک خياطها داد و گفت: يک دست لباس كُردي برايم بدوز، روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد، بسيار زيبا شده بود، از مقر گروه خارج شد، ساعتي بعد با لباس سربازي برگشت! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش اومد من هم هديه دادم به او! ساعتش رو هم به یک شخص ديگر داده بود، آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! 🔹️اين كارهاي ساده باعث شده بود بسياري از بچه ها مجذوب اخلاق ابراهيم شوند. 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم ۱" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا و کمک شما عزیزان 110 بسته غذایی در شب‌های قدر بین عزتمدان و ایتام توزیع شد🌺 تشکر از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن🌹 اجر همه با مادر سادات شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 احکام آنلاین📚 ╭┅─────────┅╮ @ahkam_online110 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از فرمانده شهید 💪🏻 اگه این هم پاک نشد هم خاک نشد هرچی دوست داشتی بگو ! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✍️ دیدگاهِ جالبِ شهید صیاد شیرازی پیرامونِ : قرار بود صیاد شیرازی از دستانِ مبارکِ امام خامنه ای درجۀ سرلشکری بگیره. بهش گفتند: بسلامتی بابا! صیاد هم جواب داد: خوشحالم! اما درجه گرفتن فقط ارتقاء سازمانی نیست ؛ وقتی آقا درجه رو بذارن روی دوشم ، حس می‌کنم ازم راضی هستند، وقتی هم ایشون از من راضی باشند ، امام زمان(عج) هم ازم راضی خواهد بود ، و همین برام بسه... 🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی 📚منبع: کتاب صیاد دلها ، صفحه 40 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
خدایا.!، «هر چه را دوست داشتم از من گرفتی..» «به هرچه دل بستم دلم را شکستی..» «هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی..» «تا به چیزی دلنبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطعه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم.» ''شهید مصطفی چمران'' ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم وصیت شهید مدافع امنیت،سعید مریدی تاریخ شهادت:۱۴۰۲/۱/۲۲ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣2⃣ ✅ فصل هفتم ... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بو
‍ 🌷 – قسمت 3⃣2⃣ ✅ فصل هفتم لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی‌توانست آن را بخورد. دهانش را باز می‌کرد تا سینه‌ی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب‌هایش می‌خورد و او را آزار می‌داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می‌کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی‌توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می‌خورد و قورت‌قورت می‌کرد. ما از روی خوشحالی اشک می‌ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه‌ی ما رنگ و روی تازه‌ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی‌اش بود و یک هفته در میان به خانه می‌آمد. به همین خاطر بیشتر وقت‌ها احساس تنهایی و دلتنگی می‌کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه‌ی ما بیشتر شد و کارهایم آن‌قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می‌شستم، حیاط جارو می‌کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب‌ها خسته و بی‌حال قبل از این‌که بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می‌رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می‌گفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده‌ای، نکند مریضی. » می‌خندیدم و می‌گفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی می‌گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می‌رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می‌رفتم تا برگردد.  چشمم به در بود. می‌گفتم: « نمی‌شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. » می‌گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می‌شد. می‌پرسید: « قدم! بگو چرا می‌خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می‌شود. سرم را پایین می‌انداختم وطفره میرفتم. سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود. صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم. یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد . در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود... 🔰ادامه دارد.....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
مطمئن باشیم در هر شغلی که هستیم اگر ذره‌ای عدم خلوص در ما باشد امروز سقوط نکنیم، فردا سقوط می‌کنیم. فردا نباشد پس‌فردا سقوط می‌کنیم چون انقلاب هر زمان یک موج می‌زند یک مشت زباله را بیرون می‌ریزد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه قابل تأمل حاج احمد متوسلیان و حاج محمد ابراهیم همت 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
AUD-20210113-WA0088.mp3
13.69M
🎧 صدای بهشتی یک شهید!! خوشبختی یعنی تو زندگیت امام زمان داری..😍 🎧 مداح : شهید حسین معزغلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
روی حجابمان غیرت به خرج می‌داد. می‌گفت: مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمی‌شه، میراث خاکی حضرت زهرا چادره. شما با حجاب باشید، چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یه ذره حجابشون رو خوب می‌کنن. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯