در مدتی که تهران بود در مسجد و پایگاه بسیج حضور مییافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتی نمیکرد! یک بار پرسیدم از چیزی ناراحتی!؟ چرا اینقدر گرفتهای؟ گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانمها توی تهران ناراحتم. وقتی آدم توی کوچه راه میره، نمی تونه سرش رو بالا بگیره. بعد گفت: یه نگاه حرام آدم رو خیلی عقب میاندازه.
#شهید #مدافع_حرم #هادی_ذوالفقاری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عبدالحسین برونسی؛«بنا»یی که به اوج معرفت رسید
صحبت های شهید برونسی در مورد مقام معظم رهبری
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم_ایتا 🌱
#مذهبی
#شهدایی
#شهیداحمدمحمدمشلب
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچهی تپلمپل چهل روزه.تازه یاد گرفته بود بخندد.خدیجه و معصومه ساعتها کنارش مینشستند. با او بازی میکردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی میکردند. اما همهی ما نگران صمد بودیم.برای هر کسی که حدس میزدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتیاش باخبر شویم. میگفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
شینا وقتی حال و روز مرا میدید، غصه میخورد. میگفت:«این همه شیر غم و غصه به این بچه نده.طفل معصوم را مریض میکنیها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر میکردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر میدادم و فکرهای ناجور میکردم که یکدفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق،تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم.فکر میکردم شاید دارم خواب میبینم. اما خودش بود. بچهها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد.همانطور که بچهها را میبوسید، به من نگاه میکرد و تندتند احوالم را میپرسید.نمیدانستم باید چهکار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او میزنم و این کار را میکنم.اما در آن لحظه آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت:«باز قهری؟!»
خودم هم خندهام گرفته بود. همیشه همینطور بود. مرا غافلگیر میکرد. گفتم:«نه،چرا باید قهر باشم،پسرت به دنیا آمده.خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته.شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته.بچهها توی خانهی خودمان،سر سفرهی خودمان،دارند بزرگ میشوند.اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»بچهها را زمین گذاشت و گفت:«طعنه میزنی؟!»
عصبانی بودم،گفتم:«از وقتی رفتی، دارم فکر میکنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچههای طفل معصوم است.این همه مرد توی این روستاست.چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد.اخمهایش توی هم رفت و گفت:«این همه مدت اشتباه فکر میکردی.جنگ فقط برای تو نیست.جنگ برای زنهای دیگری هم هست.آنهایی که جنگ یکشبه شوهر و خانه و زندگی و بچههایشان را گرفته.مادری که تنها پسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری میکند.جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بیخرجی رها کردهاند و آمدهاند جبهه؛پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یکشبه، نوجوان چهارده ساله.وقتی آنها را میبینم،از خودم بدم میآید.برای این انقلاب و مردم چه کردهام؛هیچ! آنها میجنگند و کشته میشوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچههایت بخوابی؛وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.اگر آنها نباشند، تو به این راحتی میتوانی بچهات را بغل بگیری و شیر بدهی؟
از صدای صمد، مهدی که داشت خوابش میبرد، بیدار شده بود و گریه میکرد.او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت:«اگر دیر آمدم، ببخش باباجان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت:«آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت:«مژدگانی میدهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدللّه، هم قدم و هم بچهها صحیح و سلامتاند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آنها را بغل گرفت و گفت:«به خدا یک تار موی این دو تا را نمیدهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایهی یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت:« آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمیزنید.»
صمد خندید و گفت:«حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند، او را بوسیدند و گفتند:« داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم میرفتیم مهمانی. ناهار خانهی این خواهر بودیم و شام خانهی آن برادر. با این که قبل از آمدن صمد، موقع ولیمهی مهدی، همهی فامیلها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچهها رفتار میکردند.مهمانیها رسمیتر برگزار میشد.این را میشد حتی از ظروف چینی و قاشقهای استیل و نو فهیمد.
روز پنجم صمد گفت:«وسایلت را جمع کن برویم خانهی خودمان.آمدیم همدان.چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد.کلیدی گذاشت توی دستم و گفت:این هم کلید خانهی خودمان.
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم میکرد و میخندید.گفت:خانه آماده است. فردا صبح میتوانیم اسبابکشی کنیم.
ادامه دارد
بــیتعارف بگویم:
نیرویی که نمازش را اول وقت نمـیخواند،
خوب هم نمـیجنگد!
ما هرچه داریم از معنویت داریم،
هرجا که ذرهای پشتمان لرزید،
به دلیلِ ضعف توکلمان به خدا بـوده است..!
#شـهید_حسـن_باقـری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
1_1736100435.mp3
14.56M
📝 خوب کردی که رُخ از آینه پنهان کردی!
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست 💔
#دعای_عهد
🎙حاج میثم #مطیعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_مهدی_زین_الدین
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
بخــواب ،
رفيقِ خيالات من ..
بخـواب هـمسنگرم
كه آرامش ، سهمِ تـوست
خستگی هـايت بدر باد . . .
یل گردان فجـر فارس
🌷شهید #مسلم_رستم_زاده🌷
شهادت کربلای۴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#خاطرات_شهید
●تمام فرماندهان، جلو آمدند و با قرآن بیعت کردند که در این عملیات تا پای جان مبارزه کنند. حاج حسین در گوشهای غریبانه ایستاده بود و اشک میریخت.
●به سمتش رفتم، سرش را بالا آوردم و گفتم: حاجی، گریه نکن، باید از کوتاهیها جلوگیری کنی. درحالی که از شدت گریه چشمهایش قرمز شده بود، با بغضی که در گلو داشت، گفت: من اینجام تا بجنگم. این چند لیتر خونی که تو بدنم دارم رو با کمال میل تقدیم اسلام میکنم.
○شب پیش ازشهادتش درجمع رزمندگان شركت كننده در عملیات سیدالشهدا گفته بود: «امشب شب عاشورا است،حفظ انقلاب و این منطقه خون می خواهد و اگر نتوانیم این منطقه را حفظ كنیم دشمن تا جاده اندیمشك - اهواز پیش خواهند آمد».
●توی جزیره مجنون گردان زهیر بدجوری افتاد توی محاصره عراقیها، به طوری که بچهها به کلی روحیه خودشان را از دست داده بودند. در همین هنگام حاج حسین سلاح خود را به دست گرفت و رفت بالای خاکریز از همان جا مثل جنگهای صدر اسلام شروع کرد با صدای بلند رجزخوانی کردن. او گفت: من! حسین اسکندرلو، فرمانده گردان زهیر هستم. با رمز یا حسین(ع) شروع کردم و مانند مولای خود ایستادگی میکنم و قصد عقبنشینی و اسیر شدن در مقابل شما را ندارم. این کار چنان در روحیه نیروها تأثیر گذاشت که همگی از جای برخاستند و محاصره را شکسته، دشمن را عقب راندند.
#سردارشهید_حسین_اسکندرلو🌷
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#الرفیق_شهیدم🌷
🌷حمید مربی ورزش رزمی بود.
بهشون گفتم حمیدآقا هدفت از ورزش چیه؟
گفت یه ورزشکار مومن باید آماده باشه تا اگه آقا صاحب الزمان اومد از نظر سلامتی و سربازی ایشون در جبهه حق علیه باطل آماده باشه..
#شهیدحمیدسیاهکالی🌷
هدیه صلوات ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهید حسن باقری؛
✨ما می خواهیم یک کار نشدنی عقلانی انجام دهیم.
👈درست همان چیزی که امروز ما نیاز دازیم پرهیز از احساسات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر برخوردیم که در آتش میسوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد؛
من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهخدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری،میپاشیدیم روی آتش
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلاً ضجه و ناله نمیزد و همین موضوع پدر همهی ما را درآورده بود!»
بلند بلند فریاد میزد:خدایا...الان پاهام داره میسوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی
خدایا!
الان سینهام داره میسوزه
این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا(س) نمیرسه...
خدایا!
الان دستهام سوخت
می خوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم...نمیخوام دستهام گناهکار باشه!
خدایا!
صورتم داره میسوزه!
این سوزش برای امام زمانه
برای #ولایته
اولین بار حضرت زهرا(س)اینطوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم.
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم
آن لحظه که جمجمهاش ترکید من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغلکرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:
ما جواب اینا را چه جوری بدیم
ما فرمانده ایناییم؟اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟
''شهید حسین خرازی''
#شهیدانه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
گفتند:
آقا ابراهیم چرا جبهہ رو ول
نمیکنے بیایے دیدار امام؟
گفت:
ما رهبرے را براے تماشا نمیخواهیم
ما رهبرے را براے اطاعت میخواهیم.
🌷شهید ابراهیــم هادے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 فردا صبح رفتیم خانهی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانهی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پلهها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچهها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشهها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاقها را جارو کردیم.
💥 عصر آقا شمساللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوستهایش اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانههای قبلی بزرگتر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همهی خانه را موکت میکنم. »
💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمساللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو میکرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچهها توی حیاط بازی میکردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. »
با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمدهام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. »
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمیگردی؟! »
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کیاش را خدا میداند. اگر خدا خواست، برمیگردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچهها. »
💥 داشت بند پوتینهایش را میبست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زنبرادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. »
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
💥 یک ماهی میشد رفته بود. من با خانهی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانههای توی کوچه یکییکی از دست کارگر و بنا درمیآمد و همسایههای جدیدتری پیدا میکردیم. آن روز رفته بودم خانهی همسایهای که تازه خانهشان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چهطور خداحافظی کردم و رفتم خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان. آنها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند.
💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر میآییم همدان. میخواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچوقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمیداد. دلشورهی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمیرفت. یک لحظه خودم را دلداری میدادم و میگفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من میگفت. » لحظهی دیگر میگفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار میخواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دلشوره مردم و زنده شدم.
💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کمکم داشت هوا تاریک میشد. دم به دقیقه بچهها را میفرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاهگاهی توی کوچه سرک میکشیدم. وقتی دیدم این طور نمیشود، بچهها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در.
💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر میپیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچههایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمیشناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شدهاند. ببین چطور بیقرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو میخواهم. »
💥 اینها را میگفتم و اشک میریختم، یکدفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو میآیند. یکی از آنها دستش را گذاشته بود روی شانهی آن یکی و لنگانلنگان راه میآمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچهها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشکهایم را پاک کردم.
🔰ادامه دارد...🔰
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
توی کوچه پیرمردی رو دیدم
که روی زمینِ سرد خوابیده بود
سن و سالم کم بود
و چیزی برای کمک بهش نداشتم
اون شب رختخواب آزارم میداد
و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد؛
رختخوابم رو جمع کردم
و روی زمین سرد خوابیدم
می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم
اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد
و مریض شدم
اما روحم شفا پیدا کرد
چه مریضی لذت بخشی!
- شهید دکتر مصطفی چمران🕊
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زوار امام حسین علیه السلام
شب جمعه مورخ 1402/2/15دعا گوی همه عزیزان کربلای معلا بودن..
ان شاالله به زودی زود فرج امام زمان عج
ان شاالله قسمت همه عزیزان بشه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
1_1736100435.mp3
14.56M
📝 خوب کردی که رُخ از آینه پنهان کردی!
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست 💔
#دعای_عهد
🎙حاج میثم #مطیعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_حسن_باقری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#خاطرات_شهدا🕊
🍃یکی از توصیههای مهم شهیدم،محسن، این بود که هرگز مساجد را خالی نگذارید و نماز اول وقت بخوانید. اما پسرم یک گله هم از جوانان داشت؛ میگفت "یک بسیجی نباید نماز اول وقتش را به تأخیر بیندازد و مسجد را خالی بگذارد.
🍃همیشه میگفت نباید برخورد بدی با مردم داشته باشید؛ اگر امر به معروف و نهی از منکر میکنید، باید با حُسن خُلق همراه باشد. نکته مهم این بود که محسن اهل عمل بود و با عملکردن مردم را جذب میکرد. از اینرو حرفهایش به دل مردم مینشست.
🍃محسن در انجام کار خیر، بیریا بود و کسی متوجه آن نمیشد. خادم مسجدمان میگفت وقتی همه مراسمها در مسجد به پایان میرسید و همه میرفتند، محسن همراه من میماند و همه مسجد را تمیز میکرد؛ بدون اینکه کسی او را ببیند.
✍راوی:پدر شهید
شهید مدافع حرم
#محسن_کمالی_دهقان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خندهی بچهها و بابا بابا گفتنشان به گریهام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود.
💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهوارهاش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچهها یک لحظه رهایش نمیکردند. معصومه دست و صورتش را میبوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش میکرد.
💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی میزد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکیهای ظهر بود. داشتم غذا میپختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد میکند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازهی یک پنجتومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکشهای آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافقها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. »
گفت: « برو یک سنجاققفلی داغ کن بیاور. »
گفتم: « چهکار میخواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. »
گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همینطوری درآوردهام. چیزی نمیشود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: « پشتت عفونت کرده. »
گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. »
💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلهی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. »
💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمیتوانم. خودت درش بیاور. »
با اوقات تلخی گفت: « من درد میکشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد میمیرم. »
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمیتوانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. »
💥 رفتم توی حیاط. بچهها داشتند بازی میکردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان میگرفت.
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبهروی آینهی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را میشکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را میگزید. معلوم بود درد میکشد. یک دفعه نالهای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. »
💥 خون از زخم پایین میچکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. »
گفت: « خودش است. لعنتی! »
💥 دلم ریشریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشمهایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشمهایم را نیمهباز میکردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازهی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون میآمد. دیدم اینطوری نمیشود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد نالهای کرد و از درد از جایش بلند شد.
💥 زخم را بستم. دستهایم میلرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد میکشم، او ضعف میکند. » کمکش کردم بخوابد. یکوری روی دست راستش خوابید.
بچهها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی میکردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~🌿🌸~•یکدنیا صفا و معرفت و اخلاص در همین کلیپ کوتاه.
لطفا با چشم دل بنگرید.
+چه آرزویی داری؟؟!
_دیگه دیگه...
+یکمشو بگو
_دیگه دیگه نمیشه...
+یکمشو!
_ش داره، ش...
+ش، بعدش؟
_ش داره...ه داره...الف داره...ت داره...
+شهادت؟؟! :)
شهید مدافع حرم
#محسن_حججی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
وقت اندک است ؛
زمین را اعتباری نیست
درگیرِ آسمان شویم ...
#لحظات_استجابت_دعا
#نسأل_الله_منازل_الشهداء
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوستهایش میآمدند سراغش و برای سرکشی به خانوادهی شهدا به دیدن آنها میرفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس میرفت و برای مردم و دانشآموزان سخنرانی میکرد. وضعیت جبههها را برای آنها بازگو میکرد و آنها را تشویق میکرد به جبهه بروند.
اول از همه از خانوادهی خودش شروع کرده بود. چند ماهی میشد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همهجا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمیداشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: « کجا؟! »
گفت: « منطقه. »
از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمیشد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! »
خندید و گفت: « مگر چطوریام؟! شَل شدم یا چلاق.
گفتم: « تو که حالت خوب نشده. »
لنگانلنگان رفت بالای سر بچهها نشست. هر سهشان خواب بودند. خم شد و پیشانیشان را بوسید.عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: « قدم جان! کاری نداری؟! »
زودتر از او دویدم جلوی در، دستهایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمیگذارم بروی. »
جلو آمد. سینهبهسینهام ایستاد و گفت: « این کارها چیه. خجالت بکش. »
گفتم: « خجالت نمیکشم. محال است بگذارم بروی. »
ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا اینطور میکنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که اینطور نبودی. »
گریهام گرفت، گفتم: « تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچهی قد و نیمقد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو اینطور میخواستی. چون تو اینطوری راحت بودی.
هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت میایستم، نمیگذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچههایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمیگذارم. از حق تو نمیگذرم. از حق بچههایم نمیگذرم. بچههایم بابا میخواهند. نمیگذارم سلامتیات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چهکار کنیم.»
با خونسردی گفت:«هیچ، چهکار داریم بکنیم؟!قطعش میکنیم. میاندازیمش دور.فدای سر امام.»
از بیتفاوتیاش کفری شدم.گفتم:« صمد!»
گفت:«جانم»
گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه میدهم.»
تکیهاش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچهها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمهراه نشو.اَجرت را بیثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطرهی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفتهام چشم.نگذار روسیاه شوم.»
گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چهطور بچهها با پای قطعشده،با یک دست میآیند منطقه،آخ هم نمیگویند.من که چیزیام نیست.»
گفتم:«تو اصلاً خانوادهات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگانلنگان رفت گوشهی هال نشست و گفت:«حق داری.آنچه باید برایتان میکردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟چرا سربهسرم میگذاری؟!»یکدفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را میزدم.
دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشهای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگانلنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانهام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد.انگارداشت فکر میکرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یکدفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشتهام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچهها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.»
گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زدهام و قولی که دادهام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم:«چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمیشدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم ت
اسر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
تماسی از آسمان
شهید مدافع حرم بابک نوری هریس🌱
شهید مدافع حرم
#بابک_نوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
AudioCutter_ahd-mahdi-sedqi.mp3
4.67M
📿"دعای عهد "
🎙#مهدی_صادقی
گفتم: خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا: خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯