شهیدی ک خلعت زیبای شهادت را
با لباس دامادی یکی کرد ...
سردار شهید «مجید زارعی»
قائممقام گردان حُنین تیپ نبیاکرمﷺ
هنوز ۲ هفته از داماد شدنش نگذشته بود
که عازم جبهه شد و در تاریخ ۲۷ مهر۱۳۶۳
و در سن ۲۱ سالگی در عملیات عاشورا
(منطقه میمک) به فیض شهادت رسید.
#تازه_داماد
#روحششاد_باصلوات
#امام_زمان
#شهید_جمهور
#شهدا
#انتخابات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 هر آنچه در مورد دکتر#جلیلی لازم است که بدانیم
♦️رزمنده ای که هم درس خواند و هم جهاد کرد
♦️ استادی که هم در زمینه سیاست خارجی نظریه پردازی کرده و هم در حوزه اقتصاد در دانشگاه صنعتی شریف تدریس کرد.
♦️سیاستمداری که هم در تیم مذاکرات هسته ای ایران بود و هم دبیر شورای امنیت ملی شد.
♦️رئیس دولت در سایه ای که هم به مناطق محروم سفر کرد و هم در مجمع تشخیص مصلحت نظام ایفای نقش کرد
#امام_زمان
#شهید_جمهور
#شهدا
#انتخابات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
تواضع سردار دلها❤️
زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم شب به یک پاسگاه ژاندارمری که روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای شناسایی حرکت کنیم.
آن شب به دلیل کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق می خوابیدیم در حالی که فقط یک تخت سربازی در اتاق بود.❗️
من به گمان اینکه سردار حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم.
زمانی حاج قاسم را در حال ورود به اتاق دیدم از جا بلند شدم اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سر جایم دراز بکشم.
من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابند اما خطاب به من گفت من فرمانده تو هستم و به تو امر می کنم همانجا بخوابی.
آن شب حاج قاسم با وجود کمبود جا زیر تختی که من خوابیده بودم با سختی خوابید و به ما درس های بزرگی داد...
شهید مدافع حرم🕊🌹
#حاج_قاسم_سلیمانی
#امام_زمان
#شهید_جمهور
#شهدا
#انتخابات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت_الشهدا | 🎙
شهید حاج قاسم سلیمانی: خداوند، بعضی وقت ها برای تبلیغ یک چیزی، برای بزرگ دادن عظمت یک موضوعی، یک حادثه را می آفریند.
این شهید حججی، برای عظمت بخشیدن به همهی عظمت های دفاع از حرم بود.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پذیرایی_با_خمپاره!
🌷زمستان سال ۱۳۶۱ از پادگان توحید به منطقه پل ذهاب اعزام شدیم. بعد از تقسیم نیروها، قرار شد گروهان ما به صورت نیروهای پیش قراول به روستای دار بلوط عزيمت کند. حدود ساعت ۹ شب حرکت کردیم قسمتی از مسیر را با اتوبوس طی کردیم و قسمتی را بایستی پیاده میرفتیم. بعد از ۳ ساعت پیادهروی به محل مورد نظر رسیدیم. جابجایی نیروها که با خوشحالی زائد الوصف نیروهای قبلی همراه گشته بود باعث ایجاد سروصدا و در نتیجه مطلع شدن دشمن از حضور نیروهای جدید شد. لذا پذیرایی از همان ساعات اولیه آغاز شد. جابجایی تا نزدیک صبح به طول انجامید. سنگرها درون خانههای مخروبه ساخته شده بود و ریزش آوار بر روی آنها بر استحکام آنها افزوده بود.
🌷از آنجایی که از همان ساعات اولیه مورد لطف عراقیها قرار گرفته بودیم و هر روز چندین مرتبه با خمپارهها از ما پذیرایی میکردند. متأسفانه روحیه بچهها کسل شده بود. تنها با دعا و زیارت عاشورا سعی در حفظ روحیه خود داشتند. خطوط پدافندی معمولاً خسته کننده بود و نیروها بیشتر اشتیاق به حضور در عملیات داشتند. شرایط سختی بود. وضعیت بهداشتی و بیماریهای گوارشی که روز به روز رو به افزایش بود و هر روز از تعداد نیروها کاسته میشد. شاید به توان حق داد به کسی که درصدد راه نجاتی باشد. خاطره جالبی که در این موقعیت داشتیم. در این وضعیت، نوبت مسئول گروهان ما رسید.
🌷....ایشان را به درمانگاه صحرایی انتقال دادیم. ایشان با اشاره ابراز میکردند که قادر به صحبت کردن نیستند. پزشک معالج خیلی زیرک و باهوش بود. به ایشان گفت: صحبت نمیتوانی بکنی مشخصات خودت را روی کاغذ بنویس. ایشان شروع به نوشتن کرد. تا نام پدرش را نوشت. پزشک تعمداً نام پدر او را برعكس خواند ایشان فوراً جواب داد نه این نیست. نام پدرم فلانی است. صحنه بسیار جالب که باعث خوشحالی اطرافیان شد. البته منطقه و شرایط بسیار سخت بود آنقدر بگویم که از گروهان ما ۱۲ نفر تا پایان مأموریت باقی ماندند.
#راوی: رزمنده دلاور اسماعیل اردستانی
منبع: سایت نوید شاهد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
از خیابان ایران تا میدان شهدا پیاده می رفت تا از دکه یک پیرمرد میوه بخرد.
میوه له شده را در پاکت ش میریخت.
شهید رجایی بعدها گفت که دکه دار، پدر شهید و نیازمند بود این میوهها را میخریدم که کمکی به او شده باشد.
#شهید_محمدعلی_رجایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
34.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قراره عید قربان 130 دانش آموز نیازمند زائر اولی که به سن تکلیف رسیدن بفرستیم حرم امام رضا علیه السلام ✅
عزیزان این دانش آموزان از بین چند مدرسه انتخاب شدن و تا الان حرم امام رضا علیه السلام نرفتن😔
هزینه هر زائر یک میلیون پانصد هزار تومان هست✅
لطفا در این پویش مارو کمک کنید ولو به 20 هزار تومان..
به نیابت از شهدا و امواتتون در این پویش مارو کمک کنید که ان شالله این بچها کنار حرم آقا دعا گوی شما باشن🌹
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇
6037997578188303
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_صد_بیست_چهارم
#_خدمات_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س_اینجا_ببینید
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید 👌👌👌
💢درس اخلاق شهید رییسی
به نامزدهای ریاست جمهوری🌹
📌این درس بزرگ شامل حال هواداران نامزدها هم میشه 👌👌
#شهید_جمهور
#انتخابات #یکی_مثل_رئیسی_عزیز
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_چهاردهم 🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_پانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خیلی سخت است به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد داد که!»
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد گفت:« این یکی باز از او سبزی فروشه بدتره.»
«چطور؟»
کم فروشی می کنه تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه تازه همینم سبکتر می کشه از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!
با غیظ ادامه داد:«این نونش از اون بدتره»
از فردا صبح زود رفت به قول خودش سرگذر سه چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.»
گفتم روزی چقدر می
ده؟ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم دلم می سوخـت
همین را هم به اش گفتم گفت: «
هیچ طوری نیست نون زحمتکشی ،نون پاک و حلالیه خیلی بهتر از کار اوناست.....»
کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد اوستا و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمردش هم بهتر از قبل شد.
یک روز مادرش از روستا آمده بود .دیدنمان یک بقچه نان و دو سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده
بود برامان
عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه مادرش گفت :«امان می دادی تا یکمی بخورن».
تشکر کرد و گفت:« حالا کسی گرسنه اش نیست ان شا الله بعدا
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خـواهـَرممحجـوببـٰاشوبـٰاتقـوا؛
ڪہشمـاییـدڪہدشمـنرابـاچـٰادرسیـٰاهتان
وبـاتقـوایتاننـٰابودمیڪنیـد!
#شهید_رحیم_آنجفی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایات_از_شهدا
خدایا دردهای من کو ؟؟؟!
قرائت فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر توسط استاد رحیمپور ازغدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_پانزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_شانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
می خوریم.»
نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم مادرش که رفت حرم سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چنتافقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش
پیرزن چند روز پیش ما ماند، وقتی حرف از رفتن زد عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده همین جا
پهلوی خودم بمون
«بابات رو چکار کنم؟
اونم می آریمش شهر.»
از ته دل دوست داشت مادرش بماند بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد همان جا نوجوان های آبادی را جمع می کند و به
شان می گوید: « هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی، بخونه من خودم خرجش را می دم.»
سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند با عبدالحسین آمدند .شهر اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه های خودش باشند خرجی شان را می داد خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه روزها کار و شب ها درس. همان وقت ها هم حسابی افتاده بود توخـط مبارزه
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن ،شهر برای زندگی، یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت مادرم به اش گفت: «می خوای چکار کنی؟»
گفت: «می خوام بچه ام خونه ی خودمون به دنیا بیاد شما برین اونجا، منم میرم دنبال قابله.»
یکی از زن های روستا هم پیشمان بود سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم خودش هم که یک موتورگازی داشت رفت
دنبال قابله
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
من در دبیرستان دکتر علی شریعتی مربی ورزش بودم. یادم هست در سال تحصیلی ۱۳۸۹-۱۳۸۸ در ایامی که زنگ ورزش، بعد از اذان ظهر می خورد، از بین دانش آموزان یکی دو نفری بودند که برای خواندن نماز از من اجازه می گرفتند. یکی از آن ها عباس بود. خبر شهادتش را که شنیدم در دل گفتم کسی که نماز اول وقت بخواند به چه درجاتی می رسد...
#شهید_عباس_دانشگر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 انتظار برای #امام_زمان (عج) از زبان شهید حججی؛
برای امام زمان (عج) چه کردهایم؟😔
واقعا به عنوان منتظر ظهور حضرت حجت چه کار مثبتی انجام دادیم؟؟
#الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🤲
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
مادرشان نقل میکنند :
دانشجویِ دانشگاه شهید بهشتی ِ
تهران بود ؛ به زبان عربی و انگلیسی
تسلط داشت .
از او میپرسیدم :
سید محمد ! تو که داری درس
میخونی میخوای چه کاره بشی ؟
میگفت : پاسدار . .
گفتم : آخه تو که الان هم پاسدار
هستی !
جواب داد : مامان ! جمهوری اسلامی
پاسدار بیسواد نمیخواد ؛ به پاسدار
باسواد احتیاج داره !
#شهید_سید_محمد_اسحاقی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#شهید_ابراهیم_رشید
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که سید مهدی برات شهادت را گرفت
🔹برادر شهید سید مهدی موسوی: در آخرین دیدار شهید با پدر و مادرم حضور داشتم، قبل از آن اصرار داشت که حتما بروم و ببینمش و منتظر ماند تا برسم؛ چند بار دست پدر و مادرم را بوسید و از آنها خواست دعا کنند شهید شود؛ پیش از آن هم به حرم حضرت معصومه(س) رفته بود و گویا همین دعا را داشت.
#شهید_سیدمهدی_موسوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#برای_همانکه_خودم_کشتم_فاتحه_خواندم!!
🌷اردیبهشت ۱۳۶۱ در ایستگاه حسینیه، جاده اهواز حدود ۵۰ کیلومتر مانده به خرمشهر. وقتی به داخل سنگرهای عراقی که شب قبل در نبردی سخت فتح کرده بودیم رفتم، چشمم که به فرش و وسایل خانه هموطنان خرمشهریام افتاد که عراقیها در سنگرشان جمع کرده بودند، خونم به جوش آمد. رگ غیرتم بدجوری تحریک شد. ساعتی بعد، متجاوزین بعثی که هنوز امید داشتند خاک میهن ما را زیر چکمههای کثیفشان لگد مال کنند، به ما حمله کردند. ۱۷ سالم نمیشد. آزارم به مورچه هم نمیرسید. شدیدترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچهمان دنبالم کرده بود، با سنگ زدم تا فرار کند و من به نانوایی بروم.
🌷من نخواستم، خودش خواست. اصلاً خودش آمد. وحشی و مغرور. متکبر و متجاوز. کرور کرور آدم بود که به طرف ما حمله میکردند. دشت پر بود از عراقی. دیگر نمیشد سکوت کرد. خیلی داشتند نزدیک میشدند. یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود، به صورت زیگزاگ میدوید طرف من. تا اون روز فقط توی فیلمهای سینمایی همچین چیزایی دیده بودم. اینجا دیگر فیلم نبود. میترسیدم. دستم میلرزید. نه از ترس، از اینکه باید اولین تجربه مهم زندگیام را به انجام میرساندم. صورتش به سیاهی میزد. سبیلو بود. سبیلی کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک. همینطور میدوید طرف من.
🌷درنگ جایز نبود.... بسم الله را گفتم و.... انگشت سبابهام را آرام روی ماشه کلاشینکف قرار دادم و.... شکاف رو به رو، میزان با مگسک.... زیر هدف مقابل و.... تق.... تق.... دو تا تیر بیشتر نزدم. یکی توی صورتش، یکی توی سینهاش. با همان سرعت که به طرفم میدوید، با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم. نه! خوشحال نشدم. دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشتهام، ولی از مرگ او خوشحال نشدم. همانجا افتاد روی زمین. دیگر زیگزاگ نمیدوید.
هیچ تکانی نخورد. نگاهی به بدن بیحرکتش انداختم. یادم آمد. عادت داشتم، اگر در خیابان یا تصادفی، مرده میدیدم، همین کار را می کردم. نفس عمیقی کشیدم و....
🌷نفس عمیقی کشیدم و بسم الله الرحمن الرحیم.... الحمدلله رب العالمین.... شروع کردم به خواندن فاتحه. آره برای همانکه خودم کشته بودمش! آمده بود دین و کشورم را اشغال کند؛ چه باید میکردم. فاتحه را که خواندم، نگاهی به آسمان انداختم و با خود گفتم: خدایا.... من وظیفه خودم رو انجام دادم.... تو لطف و کرمت خیلی زیاده.... تو ارحم الراحمینی.... شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم.... تو به بزرگیت اون رو ببخش. اون روز خیلی فاتحه خوندم!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
صبر و بردباری او در مقابل مشکلات و ناملایمات، بسیار زیاد بود. به نحوی که در شدیدترین ناراحتی ها و مشکلات و پیشامد های ناگوار، هیچگاه از خود عصبانیت نشان نمی داد بلکه دیگران را نیز دعوت به آرامش می کرد و با توکلی که به خدا داشت، هیچوقت ناامیدی و یاس به خود راه نمی داد.
#شهید_علی_اکبر_بادپا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید👌👌👌
به این میگن اخلاق مناظره
چیزی که از نامزدهای انتخاباتی انتظار داریم👌
شادی روح شهید مظلوم آیت الله بهشتی فاتحه و صلوات🌷🌷
#انتخابات #انتخاب_اصلح
#شهید_جمهور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_شانزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
.
.
دوستان پارت شانزدهم دیروز اشتباه بارگذاری شده بود
امروز تصحیحش کردم
ببخشید دوباره از اول بخونید😍
التماس دعاا🌹
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_شانزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_هفدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
رسیدیم خانه، من همین طوردرد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت
«خانم قابله اومدن»
خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه
برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد
بفرمایین اگه نخورین که نمیشه.
خیلی ممنون نمی خورم»
»
مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت»
شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می
گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خداونـدا ...
من درطول زندگی نتوانستهام
خدمتی به اسلام بڪنم
اگر با ریختن خونـم میتوانم
خدمتی به اسلام بڪنم
پس ای رگبار مسلسل ها
و ای غرش توپخـانه ها
و ای ترکش خمپـاره ها
مـرا دریـابیـد ...
🔹رزمنده و جانباز دفاعمقدس
🔸از مصدومان حادثه منا در مکه
🔹پنجمین شهید مدافع حرم نیشابور
#شهید_سردار_سیدعلی_منصوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری|
شهدا مادری بودند..🌱
شهدا رو مادرشون خرید...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_هفدهم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_هجدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به اش گفت قابله که دیگه اومد خاله به من چکار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«برای چی گریه می کنی؟»
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صدای غم آلودی گفت: «منم همین کارو
می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو
فاطمه بگذارم.»
گفتم راستی عبدالحسین ماچای، میوه هرچی که آوردیم هیچی نخوردن
می گفت: «اون،ا چیزی نمی خواستن»
بچه را گذاشت کنارمن, حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می،گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیه)ا دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.»
آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد خودتون بچه را ببرین حمام»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯