تا آنجا که ذهنم یاری می دهد واگر اشتباه نکرده باشم مرحوم رشتی بازنشسته ژاندارمری بود.🍁
او مردی قد بلند و چهار شانه بود؛ که سبیلهای تابیده شده اش ، ابهت خاصی به او بخشیده بود، در کوچه نصر فروشگاهی دایر کرد که وقتی داخل آن می شدی با یک مغازه شیک و لوکس و پر از اجناس آنتیک(انتیقه- عتیقه) و صنایع دستی که بیشتر محصول کشورهای پاکستان و هندوستان بود، روبرو می شدی
شیک بودن،منحصربه فردبودن و تنوع اجناسش به قدری جذاب بود؛ که دوست داشتی به بهانه ای، بیشتر در این فروشگاه بمانی و از تماشای اجناسش لذت ببری..🍁
انواع عطریات و چای خارجی و اجناس لوکس و همچنین برخی تنقلات غیر ایرانی مثل چلغوز را هم می شد در مغازه آقای رشتی پیدا کرد. برای اولین بار چلغوز را آنجا دیدم. 🍁
وجود چند قبضه تفنگ شکاری و شمشیر و خنجر و دیوار کوب های پارچه ای وبافته شده از جنس فرش وگلیم بر در ودیوار مغازه به دکوراسیون این فروشگاه جلوه خاصی بخشیده بود. 🍁
این فروشگاه همچنین پاتوق بسیاری از بازنشسته های دوایر دولتی به ویژه نیروهای مسلح علاقه مند به شطرنج و کار کلکسیون و ...بود 🍁
عمده مشتریان فروشگاه آقای رشتی را مسافران و توریستها و افراد غیربومی تشکیل می دادند. 🍁
به نظر می رسید نگاه زیبا شناختی و لوکس پسند باعث شده بود مرحوم رشتی این فروشگاه را بیشتر با هدف پر کردن اوقات بعد از بازنشستگی دایر کرده باشد ؛ اما دیری نپایید و در ظرف مدت کوتاهی فروشگاهش به یکی از دوستاران اجناس تجملاتی و فروشگاههای شلوغ شهر تبدیل شده بود. به حدی که به کوچه نصر کوچه رشتی هم می گفتند. 🍁
به گمان من مردم رشت باید از این مرد سپاسگزار باشند که نام شهرشان را در تربت جام پر آوازه کرده بود.🍁
مرحوم رشتی را بیشتر با جلیقه یا واسکت بر تن می دیدم. که بعد از گشودن مغازه با آفتابه ای مسین و منقش مقابل مغازه را آب پاشی می کرد. 🍁
سبیلهای چخماقی اش او را در نگاه پسر بچه ای مثل من فردی خشن و مهیب جلوه می نمود، همانند آکترهای نقش منفی فیلمهای هندی که کارشان دزدیدن کودکان و یا به آتش کشیدن قبیله و آزار مردم است!🍁
تا مدتها سعی می کردم وقتی او روی چار پایه ی کنار مغازه اش نشسته؛ با حفظ فاصله مطمئنه و از منتهاالیه سمت راست حرکت کنم. 🍁
اما یک اتفاق باعث شد این ذهنیت اصلاح شود. 🍁
بعد از اینکه مغازه پدرم از ابتدای کوچه معدآباد به خیابان المهدی جنب منزل حاج علی آقای نجفی (پدر سردار جلال نجفی و شهیدان حمید و مجید نجفی) منتقل شد ؛ مسیر هر روزه من به کفاشی پدر؛ همین کوچه نصر بود که وقتی وارد کوچه می شدم ، مشتاقانه دقایقی وقتم را به تماشای اشیاءزیبا و چشم پرکن ویترین مرحوم رشتی سپری می کردم. 🍁
یک روز همانطور که غرق تماشای ویترین بودم سایه ای سنگین بالای سرم احساس کردم
رویم را که بر گرداندم او را دیدم. مردی با سبیلهای از بناگوش در رفته که صاحب این مغازه بود واحتمالا قصد داشت مرا در مغازه اش زندانی کند😳
همانند موشی که در دام گربه ای اسیر باشد خودم را جمع کردم و از ترس سلامی کردم که صدای گرم و دلنشین او که مهربانانه پاسخ سلامم را داد، انگار آبی بود بر روی آتش. ☺️🍁
دستی به سرم کشید و گفت پسر جان هروقت مِخِی ویترینِ تماشا کنی، خودِتِر به شیشه نچسبُن، هم رو شیشَه لَک میُفتَه و هم ممکنه شیشَه بشکنه و دست وپات خونمال بِشَه🍁
.
من چَشمی گفتم و به تاخت دور شدم.
در روزهای بعد که از مقابل فروشگاه رشتی عبور می کردم، به او که روی چار پایه کنار فروشگاهش نشسته و قلیان می کشید سلام گرمی می کردم و او با بیرون دادن دود قلیانش سلامم را به گرمی پاسخ می داد.
مرحوم رشتی با برخورد مهربانانه اش به من فهماند که مردم را به ظاهرشان قضاوت نکنم. 🪴🙏👌
روحش شاد .🥀🖤
ع.ذ_ آذر ۱۴۰۰
#کسبه_رشتی
https://eitaa.com/koochecosari
(برداشت آزاد)
«طوطی و طوبی»
دَم عابر بانک بودُم،که طوطی خانم از راه رسید کارتش را به سمت من دراز کرد و گفت:
طوبی جان! هم یَک موجودی بِرِی مِه میگیری سَغده تو شُم
براش گرفتم،گُفتم : ۶ هزار تِمَنَه
کارت را از دستم قاپید و گفت: خاک بَم سَرِت با ایی موجودی گریفتنت و رفت😳
https://eitaa.com/koochecosari
ارسالی از همشهری آقای محمد عرب 👇🌷
🔴 فقط چند درجهی ناقابل !!
الان چند روزه که از سر صلاتِ صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، مدام اعلام میکنن: زنهار ! هشدار! آگاه باشید که هوا این هفته سرد خواهد شد!!
حالا که چی؟ چند درجه! فقط چند درجهی ناقابل! هوا قراره سرد بشه! مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدیها اداره میکنند که اینقدر هول و ولا برشون داشته! و گرنه قدیمیترها خوب یادشونه زمستونای سرد و بخاریهای نفتی پِِت پِتی رو!!
خرمنهای سفید برف و چکمههای رنگیِ کفش ملی رو!
اون زمانا از اول مهر، هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. اصلا مدرسهها بخشنامه داشتند از وسط آذر بخاریها رو روشن میکردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس!
از همون اولِ پاییز، لباس کامواییها و ژاکتها و کلاهکش و شالها و... از تو بقچه در میومد! کی مثل الان با یه تا پیرهن و تیشرت میگشت تو خونه؟
دولا سهلا لباس میپوشیدی، یه بافتنی ماماندوز هم روش. جورابا از پامون کنده نمیشد.
اوایلِ آبان بخاریهای نفتی و علاالدین های سبز و کِرمیرنگ از تو انباریها میومد بیرون. تویست هم بود که ژاپنی بود و باکلاس، تازه بو هم نمیداد! بخاریهای نفتی اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش. همشونم سبز و سیاه.
ملت یا بشکه ۲۲۰ لیتری نفت تو حیاط داشتند یا اگه باکلاس بودند یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود که تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ،
وگرنه تاریک و ظلمات باید پیت به دست میرفتی تا تهِ حیاط عینهو کوزت. برف که اکثر وقتا روی زمین نشسته بود حتی شده ۵ سانت. اگر هم برف نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکههای ۲۲۰لیتری، نفت رو منتقل کنی به گالنهای کوچیکتر!
اون موقع یه وسیلهی کارآمدی بود که ازقضای روزگار اسم خاصی هم نداشت. یه لوله کرم رنگ با یه چی نارنجی شبیه آکاردئون روی سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی خیلی کارراهانداز بود.
کرسی یا بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند! یعنی سرد و سردتر که میشد، درب اتاق ها یکییکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال!
دی و بهمن عملا خونه فقط یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونهی گرم.
اتاقها در حد سیبری سرد بود و اگه یه وقت خدانکرده قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی ورداری، باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. و دقیقا تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند: درو ببند!! وای سوز اومد!! باد بردِمون!!
گاهی هم که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لولهی سفالی سیمپیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم شی، دو قدم دور میشدی نوکِ دماغت قندیل میبست!
بخاری محل تجمع کل خونواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا به بخاری رو پیدا کنند، حتی روایته که بعضیا از هول دور موندن از بخاری، شام رو هم نصفه ول میکردند.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده و کفشای خیس بود که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونهی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای پختن و داغ شدن یا خشک کردن. اگر هم نبود، پوستای پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی نفت، زیرِ عطرِ پوستِ پرتقالهای نیمسوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش گلگلیِ یخ! بالش رو با احتیاط پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره؛ سرت رو که میذاشتی رو بالشِ گرم، انگار گرمیِ آفتابِ وسطِ تابستون بود که آروم، لابهلای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووسنشان و لحافهای پنبهای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم. صدای گُرگُر بخاری آرامشبخشترین لالایی شبانه بود .
بیرون سرد بود،خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیامون، شادی بچههایی که با چکمههای رنگیِ کفشملی تو راه مدرسه، گوله برفی سمت هم پرتاب میکردند، بچههایی که گرچه دستهاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلاشون گرمِ گرمِ گرم بود.🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیرعرض می کنم به باشندگان کوچه دکتر کوثری 💐❤️
https://eitaa.com/koochecosari
گاز یک ثروت ملی است
بیایید باخاموش کردن یک لامپ در مصرف اب صرفه جویی کنیم.
ستادمبارزه باموادمخدر😐
🌸🌸 🌿خاطرات دهه چهل خورشیدی 🌿
🌸🌸 "شیدا " 🌸🌸 قسمت اول
🌱تازه از امتحانات سال چهارم دبستان فارغ شده بودم
🌱کنار پنجره مشرف به درخت تنومند شاتوت که سایه اش همچون بادِ بادبزن، هُرم تابستانی را به نسیم خنک تبدیل کرده بود؛ چرت نیمروزی؛ مرا به خواب عمیقی فرو برده بود.
🌱خوابم آنقدر سنگین بود که خواب می دیدم با برادرم عباس در حال جنگ با شمشیر چوبی هستم. ضربات پیاپی شمشیر عباس به پهلویم مرا از خواب پراند. در واقع این ضربات آهسته پای پدرم بود که به پهلویم می خورد.
ـ وَخِه ِبچَه چِقَد مُخوابی؟! وخه یَک آبِ به دست و صورتت بِزَن بدو برو دیکُنِ(مغازه) ر وا کو، دیر شده. مُویَم یَک چای بخورم آمدُم.
🌱این صدای پدرم بود که با نوازش! و ضربات پایش مرا ناسَنت(یکباره) از صدو هشتاد درجه به قائمه تبدیل کرده بود.☺️
کلید مغازه را از طاقچه برداشتم و از خانه زدم بیرون
🌱بیرونِ در؛ توی کوچه یک پایم را روی سکوی جلوی خانه گذاشتم و به سبک آرتیست فیلم قیصر پاشنه های کفشم را بالا کشیدم. سپس نیم رخ نگاهم را به سوی منزل همسایه روبرو گردانده سرم را که بالا آوردم چشمم توی چشم شیدا افتاد.
🌱شیدا خوشگل بود و چشمان خاکستری اش جذابیت و هیبت خاصی به او داده بود. توی سایه نشسته بود و مرا می پایید. مرا که دید؛ زل زد به چشمانم.من هم کم نیاوردم آنقدر به چشمانش خیره شدم تا خجالت کشید و نگاهش را به سمتی دیگر چرخاند. صدایش زدم. زیر چشمی نگاهم کرد. دستی تکان دادم و از دور بوسه ای برایش فرستادم.
🌱به من بی محلی کرد. من هم سنگی برداشتم و محکم به پهلویش زدم. ناله ای کرد و به درون منزلشان خزید.
ادامه دارد
ع.ذ ـ آذر 403
https://eitaa.com/koochecosari
«شیدا- ۲»
🌱...از شیدا شاکی بودم چون چند روز قبل دختر اشرف خانم را دنبال کرده بود. منم که حساس.!! 😍
🌱شیدا مدتی سگ چوپان بود و ذاتا سگ گیرندی بار آمده بود. از اون سگهای اصیل ایرانی از نژاد سرابی!
🌱 همسایه مان؛ شیدا را بابت طلبش از آقای دربندی که منزلش کنار منزل دکتر کوثری بود برداشته و به عنوان نگهبان؛ در خانه اش نگهداری می کرد.
🌱شیدا مدام پارس می کرد. شنیدن این صدا کم کم جزیی از زندگی ما شده بود و به آن عادت کرده بودیم.
🌱زمانی که جلوی خانه صاحبش سید محمد لم می داد هیچ غریبه و جنبنده ای اعم از انسان یا حیوان جرات نداشت نزدیکش شود و همه حتی سگهای محله های دیگر هم که به ناچار وارد کوچه ما می شدند از منتهی الیه کوچه و از کنار منزل ما تردد می کردند.
🌱 وقتایی که درِ خانه ی سید محمد بسته بود ؛ تردد هر غریبه ای را از پشت در زیر نظر داشت وصدای خرناس و عو عویش شنیده می شد.
🌱با همه اینها اما شیدا باعث امنیت کوچه و محله ما بود. هر کس که از خیابان تایباد وارد کوچه دکتر کوثری می شد با سلام و صلوات از این منطقه قرمز رد می شد.
🌱من و برادرانم بعد از هر غذا، اگر باقیمانده ای از سفره باقی می ماند شیدا را بی نصیب نمی گذاشتیم. برای همین از گزند او در امان بودیم.
🌱وقتی که از مدرسه آزاد می شدیم؛ هر کدام از ما احیانا اگر توی خیابان با همکلاسی ها یا دانش آموزان کلاس بالاتر دعوایمان می شد پشتمان به شیدا گرم بود؛ چون کافی بود خودمان را به کوچه دکتر کوثری برسانیم! آن وقت دیگر کُلُفتْ تر از آنها هم نمی توانستند به ما آسیبی برساند.
ادامه دارد .
ع.ذ - آذر ۴۰۳
https://eitaa.com/koochecosari
« شیدا - ۳»
🌱...با همه اینها اما شیدا باعث امنیت کوچه و محله ما بود. هر کس که از خیابان تایباد وارد کوچه دکتر کوثری می شد با سلام و صلوات از این منطقه قرمز رد می شد.
🌱من و برادرانم بعد از هر ناهار، اگر باقیمانده ای از سفره باقی می ماند شیدا را بی نصیب نمی گذاشتیم .برای همین از گزند او در امان بودیم.
🌱وقتی که از مدرسه آزاد می شدیم؛ هر کدام از ما احیانا اگر توی خیابان با همکلاسی ها یا دانش آموزان کلاس بالاتر دعوایمان می شد؛ پشتمان به شیدا گرم بود؛ چون کافی بود خودمان را به کوچه دکتر کوثری برسانیم. آن وقت دیگر کُلُفت تر از آنها هم نمی توانستند به ما آسیبی برساند.
🌱بیش از ده سال شیدا نگهبانی از خانه سید محمد و ابتدای کوچه دکتر کوثری را بر عهده داشت.
🌱بنا به ضرورت؛ برای مدتی از تربت جام و محله کوچه دکتر کوثری دور شدم و توفیق اجباری در اوایل دهه پنجاه مرا به مشهد کشاند.
🌱 دوران راهنمایی را در مشهد سپری کردم و هر دوهفته یک بار برای تعطیلات پنجشنبه و جمعه به زادگاهم می آمدم.
🌱 در این آمد و شدها یکی از وابستگی های من دیدار با همسایگان هم کلاسی و سگشان شیدا شده بود . با گذشت زمان شیدا پا به سن گذاشت و کم کم از هیبت و هیمنه اش کاسته می شد. رهگذران دیگر از شیدا نمی ترسیدند می دانستند این واق واق ها از روی عادت است ونه ایجاد رعب و وحشت.
🌱پس از سه سال اقامت در مشهد به تربت جام بازگشتم . شیدا دیگر آن شیدای سابق نبود. برخی مواقع مورد تمسخر بچه های محله های دیگر قرار می گرفت و شیدا جوابشان را در حد دفع مزاحمت با یک پارس کوتاه می داد .
ادامه دارد.
ع.ذ-
https://eitaa.com/koochecosari
«شیدا - ۴»
🌱...کم کم آزار و اذیت شیدا شروع شد. شیدا شده بود وسیله تفریح زود گذر کودکان و دانش آموزان رهگذر؛ هنگامی که از مدرسه به خانه باز می گشتند.
🌱شیدا حتی از حمایت صاحبش سید محمد هم محروم شده بود. برخی مواقع درِ خانه صاحبش به رویش بسته می شد؛ اما شیدا همچنان متعهدانه به نگهبانی ادامه می داد.
🌱شیدا روزها در پی روزی از خانه سید محمد دور می شد به این طرف و آن طرف سرک می کشید اما شبها جلوی در خانه سید محمد بیتوته می کرد. گویا شیدا هویتش را و گذشته پر از خدمت به صاحبخانه را در کنار این خانه می دید.
🌱صبح یک روز پاییزی سال 54 برای رفتن به دبیرستان از خانه بیرون شدم. پاشنه کفشها را که بالا دادم رویم را به طرف خانه سید محمد برگرداندم. دیگر از آن چشمهای شهلا و خاکستری این سگ اصیل ایرانی خبری نبود.
🌱شیدا برای همیشه رفته بود و کوچه دکتر کوثری بدون نگهبان روز خود را شروع کرده بود.
پایان شیدا😔
ع.ذ ـ آذر 403
https://eitaa.com/koochecosari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برف هم برفهای قدیم 🌨
💗🙏👋یلدا، بهانه ای است تا پندها و تجربه های ارزشمند پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی را که در پس وقت نداشتن ها و بی حوصلگی های کوچک ترها مدفون مانده اند، زنده کنیم.
کوچک همه شما همراهان و ساکنین کوچه دکتر کوثری
ع.ذ - ۲۹ آذر ۴۰۳
🍉🍉🍉💗🌺🌷🌸
https://eitaa.com/koochecosari
Babak Afra - Yalda (320).mp3
7.85M
یک ترانه یلدایی 👆👆از بابک افرا تقدیم همه شما خوبان.عمرتان به بلندای شب یلدا👇👇🌺🌺🌷🌸🙏
آهای خانوم یلدا؛ خوش اومدی بفرما!
تو برف و سوز و سرما؛ چه گرم و پرتبی!
رسیدی آروم آروم؛ بزن انار و بادوم…
شب تولد نوره؛ به به چه شبی!
شبی که چشم بد دوره؛ بساط هر و کر جوره!
شب تولد خورشید؛ شب چله شب نوره… حالمون چه کیفوره!
شب مهمونیاس امشب؛ شب جون جونیاس امشب
شب خوش مشربا و باحالا؛ شب ایرونیاس امشب
درسته که خزونه و شبِ یلدا سرده
خانوم یلدا نوروزو به ما وعده کرده
بابک افرا، با یه صدای گرم و نافذ! فال مبارکی بخون از غزلای حافظ…
از جان طمع بریدن، آسان بود ولیکن…
از دوستان جانی، مشکل توان بریدن
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل..
چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن!
شبی که چشم بد دوره؛ بساط هر و کر جوره!
شب تولد خورشید؛ شب چله شب نوره… حالمون چه کیفوره!
شب مهمونیاس امشب؛ شب جون جونیاس امشب
شب خوش مشربا و باحالا؛ شب ایرونیاس امشب
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
https://eitaa.com/koochecosari
/*شب سردی بود ...*🤶
*زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه میخريدند.*
*شاگرد ميوهفروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها میگذاشت و انعام میگرفت.*
*زن پیش خودش فكر كرد چه میشد او هم میتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه...*
*کمی نزديکتر رفت..* *چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود.*
*با خودش گفت: «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه».*
*می توانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد...*
*هم اسراف نمیشد و هم بچههايش شاد میشدند.*
*برق خوشحالى در چشمانش دويد...*
*ديگر سردش نبود!*
*زن رفت جلو؛*
*نشست پاى جعبه ميوه.*
*تا دستش را برد داخل جعبه،*
*شاگرد ميوهفروش گفت: « دست نزن ننه !*
*بلند شو و برو رد كارت! »*
*زن زود بلند شد،*
*خجالت كشيد.*
*چند تا از مشترىها نگاهش كردند.*
*صورتش را قرص گرفت...* *دوباره سردش شد و...*
*راهش را كشيد و رفت ...*
*چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد:*
*«مادرجون، مادرجون ! »*
*زن ايستاد،*
*برگشت و به آن زن نگاه كرد زن لبخندى زد و به او گفت:*
*« اينارو براى شما گرفتم. »*
*سه تا پلاستيك دستش بود ،*
*پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار ...*
*زن گفت : دستت درد نكنه،*
*اما من مستحق نيستم.*
*زن گفت : « اما من مستحقم مادر ...*
*من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى؛*
*اگه اينارو نگيرى،*
*دلمو شكستى.*
*جون بچههات بگير »*
*زن منتظر جواب زن نماند،*
*ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد...*
*زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه میكرد....*
*قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود،*
*غلتيد روى صورتش دوباره گرمش شده بود...*
*با صدايى لرزان گفت:*
*« پير شى !...*
*خير ببينى...*
*آبرومو خریدی مادر»*
👌هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست*
❤️
* یلدای مهربانی که نمادخانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم*
🌷@koochecosari🌷
❓❓❓شب یلدا چیست؟👆👆👆
شب یلدایم اگر با تو سپر شد یلداست…
یا اگر این شب من باتو سحر شد یلداست
ما که عمری زده ایم دم زِ فراق تو، اگر…
بعد از این شامِ سیه، ختم سفر شد یلداست
ما که خود چله نشین تو شدیم آقا جان
این شب چله اگر از تو خبر شد یلداست
شب نشینی و کنار دگران خوب اما
باتو و عشق تو گر جمله به سر شد یلداست
ای خدای کرم و جود و محبت، مهدی
از کرم بر من اگر از تو نظر شد یلداست
همچنان آل علی «ع» در خطر تهدیدند
آن دمی که زِ شما دفع خطر شد یلداست
چون شهیدان تو ای شهد شهادت نوشان
سینه ام گر به دفاع از تو سپر شد یلداست
حرف آخر، اگر این چشم من ای صاحب اشک
امشبی بهر غم جدّ تو تَر شد یلداست…
https://eitaa.com/koochecosari
❄️پنجرهی صبح گشوده شده،
نسیم با کمی سوزش میوزد
آمده تا سلامگو باشد
بیایید امروز عقربههای
احساس مان را روی «حال خوب» کوک کنیم!
اولین صبح زمستانی تان بخیر🤍
https://eitaa.com/koochecosari❄️
May 11
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت بانوی بهشت ، ام ابیها حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها مبارک . 🌺🌸🌷🪴
هر روز روز مادره ...
#مادر
https://eitaa.com/koochecosari💐💐🌸🌸🌺🌺🌷💐💐💐🪴
با سلام به همه دوستان.
ورود عزیزان زیر را به کانال کوچه کوثری خیر مقدم عرض می کنم
آقایان :
باقر شاهرخ. عباس توران.رسول رضایی. محمد فایزی وF.2A
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پنجره متفاوتی به حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید مسیحی آرمن آودیسیان. ۱۳۹۶/۱۰/۱۳
🔹سال نوی مسیحی به تمام مسیحیان جهان و هموطنان ارمنی و آشوری مبارک باد
https://eitaa.com/koochecosari
*یادش بخیر صلوات نامه قدیم مردم ایران*
*اول خوانیم خدا را*
*رسول انبیا را*
*علی مرتضی را*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*صلوات را خدا گفت*
*جبرئیل بارها گفت*
*در شان مصطفی گفت*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*شاه نجف علی است*
*سرور دین علی است*
*شیر خدا علی است*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*یا رب به حق زهرا*
*شفیع روز جزا*
*یعنی که خیر النساء*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*بعد از علی حسن بود*
*چون غنچه در چمن بود*
*نور دو چشم من بود*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*بوی حسین شنیدیم*
*چون گل شکفته دیدیم*
*به مدعا رسیدیم*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*زین العباد دانا*
*سجاد است و بینا*
*می گفت وقت دعا*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*باقر امام دین است*
*نور خدا یقین است*
*فرزند عابدین است*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*جعفر صبح صادق*
*هم نور و هم موافق*
*تاج سر خلایق*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*موسای با سعادت*
*با ذکر و با عبادت*
*می گفت در اسارت*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*هشتم رضا امام است*
*از ضامنی تمام است*
*شاه غریب بنام است*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*ما شیعه تقی ایم*
*خاک ره نقی ایم*
*محتاج عسکری ایم*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*مهدی به تاج و نورش*
*با پرچم رسولش*
*نزدیک شد ظهورش*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*یارب به حق زهرا*
*شفیع روز جزا*
*بخشا گناه ما را*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*ای مردمان بدانید،*
*این ذکر را بخوانید*
*تا در بلا نمانید*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ*
*آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهم*
*لطفا این صلوات نامه را منتشر کنید ؛ ثواب را به روح مطهره حضرت صدیقه فاطمه زهرا سلام الله علیها تقدیم کنید*
https://eitaa.com/koochecosari
🌸خاطرات کوچه دکتر کوثری 🌸
«لالایی»
یکی از نظریه هایی که ما خاطرات دوران کودکی خود را به یاد نداریم ، این است که در آن زمان نمی توانستیم ارتباط شفاهی برقرار کنیم. هنگامی حافظه ما به کار افتاد که از کلمات استفاده می کردیم و می توانستیم جزئیات را از طریق زبان شرح دهیم . اکثر کودکان تا قبل از سن دو سالگی صحبت نمی کنند بنابراین کاملاً طبیعی است که حافظه آن ها در این دوران در طولانی مدت خیلی خوب عمل نکند.
به گمان بنده تنها چیزی که می تواند در حافظه دوران کودکی ما ماندگار شده باشد همین لالایی است.
لالایی آهنگ یا شعری آرامشدهنده است که معمولاً برای کودکان پیش از خواب خوانده میشود. در نتیجه، لالاییها بیش از همه ساده و تکراری هستند. لالاییها را میتوان در هر فرهنگ و در همه دورههای باستانی یافت.[۱]
ریشه واژه «لالایی» مشخص نیست.
وجود واژههای مشابه در زبانهای دیگر مانند «لالابای» (Lullaby) در زبان انگلیسی، «لالاره» در زبان لاتین، «لولن» در زبان آلمانی، و «لولا» در زبان سوئیسی میتواند بیانگر ریشه یکسان تاریخی این واژهها باشد
علت همهگیر بودن، دلنشینی و اهمیت لالایی، ساخت ساده و محتوای عاطفی آن است که خواندن این نواها را برای همه مادران ممکن میسازد.
همه ما کم و بیش از انواع لالایی هایی که مادرانمان برایمان زمزمه کرده اند چیزهایی به یاد داریم.
آقای حیدر کفاش یکی از کسانی است که نغمه های لالایی مادرش تقریبا تمام و کمال به یادش مانده است .👇👇
https://eitaa.com/koochecosari
لالایی ارسالی از همشهری عزیزمان جناب حیدر کفاش که با بنده نسبت خویشی هم دارند و برای اغلب ما متولدین دهه سی تا پنجاه یک یادمانه ( نوستالوژی ) هست ،تقدیم نگاه مهربان تان🌸🌸👇👇🌱
سلام
لالایی قدیمی که مادرم شبها موقع خواب برایم میگفت و در ذهنم بیادگارمانده خداوندرحمت کندهمه رفتگان رابخصوص مادرنازنینم .
القصه راویان اخبار و ناقلان شیرین گفتارچنین حکایت کرده بودند.
رفتم بسوی صحرا 🍅
دیدم سواری تنها🍏
گفتم سوارکیستی 🍇
گفتارسواراسب مصطفی🍊
گفتم چی داری دربغل 🍏
گفتاکتاب پرغزل 🍋
گفتم بخوان تاگوش کشم 🍓
گفتاچه خوانم ای پدر🍐
آسمان آراسته 🍋
میهمانان برخواسته 🍊
میزنن طبل علا🍎
میروند پیش خدا🍇
ای خدای خوشنود🍅
ماهمه بنده ی تو🌸
بنده شرمنده تو🍅
دست درحلقه ی تو🌺
پادرکعبه تو🍏
نکنی حلقه را وا🍇
نکنی کعبه را وا🍋
جای درویشان کجا🍐
آنجاکه تخت مصطفی🍅
مصطفی برمنبرش 🍐
تاج نوری برسرش 🍓
دختران حیدری 🍎
نشستن باتخت زری🍏
قرآنای دربغل🍋
کتابای پرغزل🍊
آب زمزم میخورن 🍇
ریگ مسجدمی چینند🍐
طاق مسجدمیریزند.🍏
رفتم دم درباغ بهشت 🌸
دیدم درختی سبز❤️
برگش نوشته قرآن 🍎
چوبش عصای دست پیغمبران ❤️
🙏❤️ برای شادی روح همه مادران خفته در خاک صلوات .
https://eitaa.com/koochecosari
مشهد به واسطه در آغوش داشتن مضجع شریف ثامن الحجج علی بن موسی الرضا(ع)، روزهای درخشان و به یادماندنی و بعضا خونین و پرسوز و گداز زیادی به خود دیده است و در تاریخ مبارزات ملت ایران با ظالمان و مستکبران، یکی از پایگاه های مهم مبارزات و بعضا منشا تغییرات و تحولات بزرگی بوده است.
خراسان، دروازه تاریخ ایران است، آثار و یادمانهای تاریخی در گوشه گوشه مشهد به عنوان قلب خراسان از باغ نادری، مسجد گوهرشاد و آرامگاه فردوسی گرفته تا نامگذاری میادینی مانند "۱۰ دی" روایتی از رخدادهای عظیم در این شهر است که فقط انسجام و وحدت مردم در پاسداشت عظمت این بزرگان و این رخدادها و آرمانهایی که تاریخ ملت پرصلابت ایران را ساخته اند، به آن رنگ و لعاب دیگری بخشیده است.
یکی از بزرگترین این رخدادها، واقعه ۱۰ دی ماه ۱۳۵۷ است که مشهدی ها آن را روز پرافتخار خود در تاریخ انقلاب اسلامی می دانند، روزی که شهر به خاک و خون کشیده شد اما ذره ای از اراده مردم برای ساقط کردن رژیم ستمشاهی کم نگشت و در نهایت پیروزی را در ۲۲ بهمن همان سال در آغوش کشیدند.
روزگاری از این سرای به آسمان نور می تابید !
یکی از آخرین عکسها از منزل و مطب مرحوم دکتر کوثری واقع در کوی شهید ذکایی (دکتر کوثری)
سالگشت فوت مرحوم دکتر کوثری را گرامی می داریم.
@koochecosari
May 11