•┈┈••✾•🌿♥🌿•✾••┈┈•
عجب حکایت غریبی ست
که ما منتظریم
با چشمان آلوده به گناه
" تو " را ببینیم
و با دستان تا مفرق
در غفلت
" تو " را یاری کنیم
ای صبح روشن امید ....
#دفتر_اشعار_عطش_عشق
#سیداحمدرضوی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#شبگردکوچہ_هاےانتظارم🌸
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
کانالشخصیزهراصادقی_هیام
من بغیر از تو نهبینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
#عطار
#شبتون_پرازآرامش_الهی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══☀️☕️☀️═══
گرفتاریهای ما هر چقدر بزرگ باشن
از لطف خدا کوچکترن
پس حتی اگر به آخر خط همـ رسیدیمـ
یک نقطه بزاریمـ و بیاییمـ سر خط
با خدا روزمان را شروع کنیمـ
═══☀️☕️☀️═══
روزِتــــــ🌤ون زیبـــــ❄️ـا
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ریشه ی انسانها، فهم آنهاست
🌹یک سنگ به اندازه ای بالا میرود 🌹که نیرویی پشت آن باشد... با تمام شدنِ نیرو سقوط و افتادن سنگ طبیعی است ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را میشکند و سربلند میشود...
هر فردی به اندازه ی این گیاه کوچک ریشه داشته باشد از زیر خاک و سنگ از زیر عادت و غریزه!
و از زیر حرف ها و هوس ها
سر بیرون می آورد و افتخار می آفریند...
ریشه ی ما همان "فهم" ماست
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
موفقیت هایی که نصیب افراد صبور میشود، همان هایی هستند که توسط افراد عجول رها شده اند!
امروز کارها را بدون عجله با موفقیت به اتمام برسان.
#پیش_به_سوی_موفقیت
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
ڪوچہ احساس
از هیجان تپش قلب گرفته بودم. لب خشکیده ام را با زبان تر کردم و جلو رفتم. کنار خانم ها نشستم. هر کد
🌸﷽🌸
#قسمت_66
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
با قیافه ای جدی و با صلابتی که در چهره اش موج میزد. نگاهش را به چادرم دوخت و شروع به حرف زدن کرد:
_من مشکلی با مشارکت توی این پروژه ندارم.
منتها یه شرط دارم.
گفت و گوها قطع شد. همه به طرف حسام الدین برگشتند.
خانم نادری برنامه ی پاورپوینتی که توی لپ تاپ به بقیه نشان میداد را بست.
خودش را کنار کشید. سرش را کج کرد و به صندلی تکیه داد.
به حرکات ریزش توجه کردم.
خودکارش را برداشت و بین دولبش کشید.
خدا خدا میکردم مردی به طرفش نگاه نکند.
این دختر چه مشکلی داشت؟ چرا اینطور میکرد؟
حسام الدین رو به آقای ناصر خالقی و استاد نصیری گفت: میخوام خودم طرح رو بدهم. چیزی که مد نظرم هست و طبق طرح خودم مرمت بشه. البته زیر نظر استاد نصیری بزرگ!
چشم های همه گشاد شد. دخترک سانتی مال که قصد جلب توجه داشت، هاج و واج به حسام الدین نگاه کرد.
وقتی متوجه اوضاع شد لپ تاپش را بست. از جایش بلند شد. لبش را کج کرد و با لحنی که از قیافه ی عصبیش برمیخواست گفت:
_مثل همیشه آقای ضیایی با طرح من مخالفت میکنند. میبینید استاد؟
این همه وقت گذاشتم برای این طرح اینجوری بعضی ها جواب میدهند.
قیافه ی معصومی به خود گرفت و گفت:بهتر من نباشم و شماها راحت باشید.
نادری که از اتاق بیرون رفت. خالقی و چند مرد دیگر بُهت زده به هم نگاه کردند.
خانمی که کنار دست نادری نشسته بود با قیافه ای وار رفته گفت:
_حالا چیکار کنیم؟ اصل طرح و نصف سرمایه رو خانم نادری به عهده گرفته بودند. مرمتگر رو هم خانم نادری قرار بود برامون بفرسته.با این اوضاع...
خالقی درمانده به حسام الدین نگاه کرد.
ضیایی بزرگ سری جنباند و گفت: نگران نباشید سرمایه رو هم میده، وقتی ببینه براش سود داره .من ایشون رو میشناسم. طرح و مرمتگر هم پیدا میشه.
همان دم استاد نصیری به من نگاهی کرد و گفت: خانم فاتح درست میگم؟
_بله استاد
به بقیه اشاره کرد
_ایشون خانم فاتح دانشجوی من بودند رشته اش هم مرمت هست. فکر کنم با خانم حِلّی بتونید گروه خوبی بسازید و کار نظارت و طرح رو به عهده بگیرید.
با لبخند گفت: البته با اجازه ی آقای ضیایی!
حسام الدین کمی جا به شد و گفت: نفرمایید شما استاد ما هستید.
ناصر خالقی گفت: بله خانم فاتح رو جناب ضیایی معرفی کردند .
ان شاء الله که بتونند تو این کار استعدادشون رو نشون بدهند.
با این حرف نگرانیم بیشتر شد. اگر نتوانم درست کار کنم چه؟
حسام الدین در ادامه ی حرفش گفت:
من البته فردا عرض میکنم که باید چیکار کرد.
الان باید از نزدیک قسمت خراب شده رو ببینیم بعد بتونیم نظر بدیم.
همه از جا بلند شدند. دو نفر از آقایان با هم پچ پچ میکردند.
به طرف خانم حلی رفتم.
موضوعی کنجکاوم کرده بود، بهتر بود از خانم حلّی میپرسیدم.
_ببخشید یه سوال دارم
_جانم بپرس
از اتاق بیرون رفتیم. پشت سر آقایان راه افتادیم .
_میخواستم ببینم چرا خانم نادری ناراحت شد و رفت؟
شنیدم گفت همیشه اقای ضیایی با من مشکل دارن؟همیشه یعنی چی؟ البته ببخشید این سوال رو پرسیدم یه کم برام عجیب بود.
نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: شما با اقای ضیایی آشنایی یا نسبتی دارید؟
_آشنا هستیم . بله البته سببی
اوهومی گفت.
_چی بگم؟ این دوتا از دوران دانشجویی سر یه سری معماری ها باهم مشکل داشتن. پروژه هایی که ارائه میکردند و گاها با میراث فرهنگی مشارکت میکردند. البته معمولا اقای ضیایی خیلی با آتوسا نمیسازه
باتعجب گفتم: یعنی تو همه ی پروژه هایی که آقای ضیایی بودند خانم نادری هم دخیل بودند؟
_کم و بیش، البته فکر میکنم اقای ضیایی خیلی مایل نبودند اما همیشه آتوسا خودش رو به پروژه میرسوند. دختر فعالیه
تا همین جا هم بس بود. باید به کنجکاویم پایان دادم. به من چه که ضیایی با او مشکل دارد؟
به طرف قسمت تابستان نشین عمارت رفتیم. همان جایی که به شاه نشین معروف است.
شاید زیباترین جای هر عمارتی برای من شاه نشین آن جاست.
استاد نصیری سرش را بالا آورد و نگاهی به سقف کرد.
_اینجا باید کاربندی و مقرنس بشه
به طرف دیگر چرخیدم.
از زبانم در رفت و گفتم: این قسمت هم ارسی بشه خیلی زیباست.با اون شبکه های شیشه ای و چوب!
وقتی برگشتم استاد نصیری و حسام الدین مرا نگاه میکردند.
کمی خجالت کشیدم.
یکی از آقایان گفت: ارسی دیگه ور افتاده، هنرمند ارسی ساز خیلی کم داریم همه تو کار مرمت در و پنجره های چوبی قدیمی هستند. منتها باید کیفیتش خوب باشه.
درمانده گفتم: آخه چرا؟ حیفه. حکایت ارسی هم حکایت غریبی داره. با ورود آهن و فلز رو به فراموشی رفته. ولی من شنیدم هنوز هستند انگشت شمار مرمتگرایی که این کار و میکنند.یعنی باید باشند مگه میشه نباشه
👇👇👇
🌸﷽🌸
#قسمت_67
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
با ذوق و شوق از زیبایی ارسی و شبکه های شیشه ای و و رقص نور در معماری اسلامی میگفتم.
استاد نصیری دست به چانه گرفت و به سمت من آمد.
_نمیدونم چی بگم. یه کم سخته.
سرم را بالا آوردم. نفسم را عمیق بیرون دادم . روی پاشنه پا یک دور کامل چرخیدم با خودم گفتم :
آه.. ای کاش من تو دوره صفویه بودم .
مثلا شیخ بهایی رو میدیدم. اینجا روی زمین با نور شبکه های رنگی ارسی مینشست و شعر میخوند.
نگاهم به سمت خانم حلی چرخید که با لبخند نگاهم میکرد.
مثل این که فکرم را بلند به زبان آورده بودم.لبم را به دندان گرفتم.
حسام الدین ضیایی دستانش را پشت کمرش گرفته بود و با قیافه ای که هیچی از آن نمیفهمیدم نگاهم میکرد.
خودم را جمع و جور کردم .
استاد نصیری گفت: سخته ...
کشیدن طرحش یک طرف. ساختش هم کار داره.
همزمان من و حسام الدین باهم گفتیم: من میتونم
برای ثانیه ای نگاهمان به هم افتاد. دست پاچه شدم. خودم را عقب کشیدم و سرم را پایین انداختم و گفتم : استاد من میتونم طرحشو بکشم.
ساختنش هم با ...
حسام الدین فوری گفت: من یکی رو میشناسم میسازه میتونیم ازش کمک بگیریم.
هرچقدر هزینه هم داشته باشه مهم نیست.
استاد نصیری به هر دوی ما خیره شد. دستانش را از پشت کمرش به هم گره داد.
سرش را پایین انداخت و قدم هایش را بلند برداشت . دوری توی شاه نشین عمارت زد.
همه ایستاده بودیم . منتظر نظر استاد
این کار نیاز به کارگاه نجاری داره. به جایی نیاز هست که شماها بتونید توش کار کنید.
اقای خالقی گفت: کاری نداره یه جایی رو اجاره میکنیم.
حسام الدین سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش روی زمین خط های فرضی کشید.
بعد از سکوتی کوتاه گفت: نمیخواد دنبال جا باشید من یه جایی سراغ دارم.
همه پرسیدند:
_کجا؟
_سرداب عمارت ما... که شده انباری. اونجا رو میشه تمیز کرد و یه کارگاه درست کرد.
آقای خالقی دستی به هم زد و گفت: خیلی هم خوبه شما هم که با هم فامیل خانوادگی هستید. اینجوری خانم فاتح هم مشکلی ندارند.
حسام الدین به من نگاهی کرد. انگار منتظر جواب من بود.
وقتی سکوتم را دید گفت: خانم فاتح شما مشکلی ندارید توی اون کارگاه تو عمارت باشید؟
با سری افتاده گفتم: نه آقا مشکلی ندارم
استاد نصیری انگشتش را به طرف ما گرفت و گفت: طرحتون اگر خوب بود برای قسمت های دیگه هم ازتون کمک میگیرم. هرچی شد با من درمیون بذارید.
خب خانم حلی شما تشریف بیارید...
بقیه همراه استاد قدم زنان از قسمت شاه نشین خارج شدند.
اقای خالقی به سمت حسام الدین رفت.
_حاج حسام بیا برادر اینجا ...
ببین هزینه ها رو من برآورد میکنم اگر بتونی یه جوری خانم نادری هم با خودت همراه کنی اون خوب هزینه میکنه. خیلی رو بودجه میراث فرهنگی حساب نکن. اخه جاهای دیگه هم باید خرج بشه. ولی اگر میخواید شریک بشید حتما یه کاری بکن بخصوص با این نادری کنار بیا.
حسام الدین پوفی کشید و گفت: من با اون کاری ندارم. هرکاری میخوای بکنید بکن. منتها تو کار نمیخوام با هم برخوردی داشته باشیم.
پس این آقا اساسی با آتوسا خانم نادری مشکل داشت.
با خودم گفتم :اصلا به من چه مربوط !
از آن ها فاصله گرفتم و بیرون رفتم. کمی دیگر با استاد نصیری صحبت کردم.
از عمارت که بیرون آمدم صدایی مرا مخاطب قرار داد
_خانم فاتح
به سمت صدا برگشتم.
یقه ی کاپشنش را بالا داد و به طرف من آمد .
_شما با چی میرید؟
متعجب نگاهش کردم.
_متوجه نمیشم.
نگاهش را پایین دوخت و گفت: منظورم اینه ماشین دارید با چی میرید خونه؟
سرم را عقب کشیدم
_آها ، نه یعنی با تاکسی میرم
_تشریف بیارید من میرسونمتون
قدم برداشت و از من فاصله گرفت.
نمیتوانستم دعوتش را قبول کنم؟
اگر با او میرفتم حرف و حدیث همسایه ها را چه کنم؟ بخصوص با آن ماشین گران قیمت. حاضر بودم پیاده بروم اما با ماشین او نه.
صدایم را ته حلقم انداختم و گفتم:
نه آقای ضیایی ممنون .نمیتونم تعارفتون رو قبول کنم.
به سمتم برگشت. چین پیشانیش توی ذوف میزد.
_ ببخشید، حمل بر بی ادبی نذارید اما ... اما ...سرم را پایین انداختم.
_اما چی؟ معذب هستید؟
_نه ... یعنی آره ...چیز ...
دستپاچه شده بودم.
_چطور بگم؟ محله ی ما یه جای کوچیکه حرف و حدیث زود میپیچه. همسایه ها فردا هزار تا حرف درمیارن.
دستش را توی جیبش فرو برد و با لحنی جدی گفت:
خب فکر کنن شهابه چه فرقی میکنه!
_نه ...آخه .
دستش را در هوا جنباند و گفت: هرجور راحتید اصرار نمیکنم .خدانگهدار
راهش را کشید که برود دوباره برگشت و گفت: فقط لطفا شماره تون رو بدید تا هماهنگ کنم کی بیاید کارگاه و رسما کارتون رو شروع کنید.
👇👇
شماره را گفتم و حاج حسام ضیایی در گوشیش ثبت کرد.
امروز لبخند خدا در زندگیم را حس میکردم. این که بعد از مدت ها در زدن، جوابم را داده بود.
بعد از سختی کشیدن هایم، گشایش به ارمغان آمده بود.
آن هم چیزی که دوست داشتم.
همیشه حواسش به بنده ی خطاکارش هست. همیشه ... چرا با وجود نداری شاکر نباشم؟
چرا در اون غم و ناراحتی حواسم به زیبایی هایش نباشد؟
کم کم اوج زیباییش را میبینم همراه هر رنج و سختی!
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دست در #دست_یار👫
در ڪَذر از کوچه ے احســاسـ...
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
👌درجهان شاهی به جز شاه نجف افسانه است
🌸هرکه مولایش شود،غیر علی(ع) دیوانه است
👌هر که در بندش شود؛با جرعه ای، مستش کند
🌸چون که حیدر صاحب جامِ می و میخانه است
#میلاد_امام_علی(ع)💗✨
#روز_پدر🎉✨
#مبارڪباد💗
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•