eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
سید هاشم سرش را کمی بالا آورد و بدون نگاه کردن به حسام گفت: هر وقت چشمت به نامحرم افتاد، ببین بند
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم سید هاشم دست های چروکیده و زمختش را که حاصل نجاری های بسیار بود میان چوب های اُرُسی کشید و گفت: خوب شده. احسنت عقب تر ایستاد و گفت: فکر میکردم از پسش بربیاید. هرچیزی با عشق و علاقه درست بشه، دوام داره. چشم هایش را ریز کرد و محو جقه ی شبکه ی چوبی شد. _دقیقا مثل قلب! قلب دریچه ی نفوذ هست. هرکسی صادقانه نفوذ کنه، پایدارترین مهمان میشه. لرزشی خفیفی میان دل حسام و هیوا افتاد. حسام سرش را از اُرُسی چپ و راست نمیکرد. نمی خواست نگاهش به هیوا بیفتد. این حس را پاکیزه میخواست. مقدس و ناب، همان طور که سید هاشم گفته بود. سید گفت: بقیه اش هم خودتون انجام بدید. تا اینجا پیش رفته دیگه نیازی به من نیست. من که چارچوب اصلی کار رو درست کردم دیگه بقیه اش کاری نداره . یکی دوتا پنج ضلعی دیگه رو بزنید تمومه. حسام الدین با صدای آهسته ای گفت: البته من کار خاصی نکردم بیشترش کار خانم فاتح هست. سیدهاشم سرش را به تکریم جنباند و گفت‌: افرین دخترم. خیلی خوب راه افتادی. کم کم میتونی استادکار هم بشی. اگرچه ... آه کشید و عرقچین سبزش را روی سرش جابه جا کرد. _اگر چه این دوره زمونه به این کار خیلی بهایی نمیدهند. اما شما تو هر چی استعداد داری و علاقه وارد شو. خواستن توانستن هست. روی صندلی نشست. دست به زانو گرفت رو به حسام کرد و گفت: زحمت بکش تا من هستم زنگ بزن این رفیقت که چند روزی اصلا طرف ما افتابی نمیشه بگو بیاد ببینم حرف حسابش چیه! حسام الدین لبخند را در دهانش مزه مزه کرد، نگهش داشت. _چشم الان زنگ میزنم. درحالیدکه از اتاق بیرون میرفت به مهدی زنگ زد. در این میان هیوا حال زهرا سادات را از سید هاشم پرسید. هیوا به ادامه ی کار مشغول شد و حسام الدین ماجرای حسین را برای سیدهاشم تعریف کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که گوشی همراه هیوا زنگ خورد. زینب بود و خبر از مرخص شدن حسین میداد. حسام الدین با عجله مهیای رفتن شد. دستی به کتش کشید و گفت: _آقا سید رخصت! باید برم حسین رو بیارم. سید هاشم دستش را بالا آورد و گفت: رخصت جوون. رخصت. یاعلی ساعتی بعد ماشین حسام الدین وسط عمارت ایستاد. مهدی در ماشین را باز کرد. حسین دستش را در دست های حسام گذاشت و کنار قدم های او آهسته به راه افتاد. سید هاشم از بالای ایوان با لبخندی بر لب که زیر محاسن سپیدش خودنمایی میکرد منظره ی زیبای حیاط را می نگریست. حسام الدین آهسته کنار حسین گفت: یه کم دیگه صبر کنی همه جا را میبینی. گلابتون به وسط حیاط آمد. حسام گفت: گلابتون رختخواب برای حسین انداختی توی اتاق؟ گلابتون گفت: آره حاجی. جاش آماده است. براش سوپ هم درست کردم. نگاهی به حسین کرد و دست هایش را به هم زد و با لحنی دلسوزانه گفت: قربون قدرت خدا برم ... دیبا کنجکاو از بالای ایوان مهمان های حسام الدین را می نگریست. فروغ الزمان از پشت سرش رسید. دیبا برگشت و پرسید: جریان چیه؟ این کیه؟ فروغ با بی تفاوتی در حالی که نگاهش به حسام بود و لبخند میزد گفت: یه مهمون. چند روزی مهمونه حسامه، بعد هم میره دیبا در حالی که چشم هایش از تعجب گشاد شده بود گفت: یعنی چی؟ فروغ الزمان دستش را در هوا تکان داد. _بعدا بهت میگم. این پسره مشکل بینایی داشته حسام کمک کرده عملش کردن. البته با کمک هیوا با شنیدن اسم هیوا انگار کسی سطل آب یخی روی او ریخته بود. تکان نمیخورد. آب دهانش را قورت داد. لبش را کج کرد و دندان هایش را به هم فشار داد. وقتی فروغ الزمان از آن جا دور شد، دیبا مثل ببر زخمی به سراغ پریا رفت. در اتاق را باز کرد. پریا را درحالی که پشت میز آرایش نشسته و درحال زدن رژگونه به صورتش بود، دید. از فرط عصبانیت دست هایش را به هم کوبید. در حالی که غبغبش مانند یک تکه گوشت به این طرف و آن طرف حرکت می کرد گفت: خوشم باشه پریا خانم. افرین ‌به تو . ماشاء الله دخترم. گربه رو دم حجله کشتی. پریا برگشت و گفت: چی شده مامان؟ دیبا پوزخندی زد و گفت: دیگه میخواستی چی بشه؟ بیا دسته گل رو ببین. اقا حسام رفته پسره رو که گفتی برداشته با کمک هیوااااا خانم عمل کرده آورده عمارت. دست به کمرش زد و گفت: فقط میخوام بدونم تو این وسط خاصیتت در حد کدو حلوایی هم نیست؟ قری به گردنش داد و دستش را در هوا چرخاند. _ گفتی کاری کردم دمشو بذاره رو کولشو بره. اینه اون دسته گلت؟ پریا متحیر مادرش را می نگریست. دیبا وقتی سکوت دخترش را دید به تأسف سرش را تکان داد و از آن اتاق بیرون رفت. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_193 سید هاشم دست های چروکیده و زم
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم دیبا قدم هایش را تندتر کرد و خودش را به چهار دری اتاقی که قرار بود حسین چند روزی آن جا بماند، رساند. اتاق بالای ایوان بود. بزرگ و دلباز. دقیقا کنار کارگاه موقت اُرُسی سازی حسام الدین! از پشت شیشه های در چوبی به داخل سرک کشید. فقط حسام الدین بود و مهدی و سیدهاشم. و همین کافی بود تا نفس راحتی بکشد. قدری خیالش آسوده شد. چرا که تحمل دیدن شیرین کاری های هیوا را نداشت. دقیقا در همان وانفسای کنجکاوی لبریز از نگرانی دیبا، سهراب با سینی چای از پشت سرش رسید. هن و هن نفس هایش با بالا آمدن از پله ها، حرف زدنش را بریده کرد. _خانم... اجازه...میدید؟ انگار دویده بود. دیبا تکانی به خودش داد و آن یک تکه گوشت سنگین را با چشم غره از راه کنار بُرد. حالا ایستاده بود جلوی درِ کارگاه. نگاهش دُرُسته هیوا را قورت میداد. شاید اگر به خاطر هانیه نبود و هیوا هیچ نسبت فامیلی با آن ها نداشت، او را چنان تحویل می گرفت که آن سرش نا پیدا.‌ هیچ ابایی نداشت اگر او را گوش مالی می داد. دیبا همه ی بی مهری و بی توجهی های حسام نسبت به پریا را حاصل وجود هیوا می دانست. سرش را داخل اتاق برد و گفت: خب خداروشکر این هم داره تموم میشه بعد یک سال آزگار. _سلام پوزخندی زد: _علیک! امیدوارم به نون و نوایی برسی دختر جان این همه خودتو به آب و آتیش میزنی. و زیر لب طوری که فقط خودش بشنود گفت: این کارت هم تموم شد بری که دیگه هیچ وقت برنگردی. هیوا فقط سکوت کرد. اگرچه سراسر وجودش خشم میشد با نیش و کنایه های افعی گونه ی دیبا. اما راهی جز سکوت نداشت. بی زبان نبود اما زبانش را لای سنگ ریزه های اجبار روزگار نگه داشته بود. در واقع آدم زبان چرخاندن و پر گویی و حاضر جوابی نبود، اگرچه به وقتش که میرسید جواب های خوبی در آستین داشت. در آن سوی دیوار، سید هاشم و مهدی و حسام دور پسرک نشسته بودند. حسام الدین که خلوت میان سید و دوست استادش را واجب میدید از جایش بلند شد و به بهانه ای از اتاق بیرون رفت. دم در اندکی ایستاد. اما به طرف کارگاه نرفت. منطقه ی ممنوعه برایش شده بود. پاهایش میخواست به طرف راست بروند، شاید هنوز قدرت جدا شدن و دوری را در پاهای خود را نیافته بود. درست در چند قدمی او بود اما... نرفت. سخت بود. رنج آور، سوزنده و تلخ، حسی که از میان سینه اش برخاسته بود. تازه داشت خودش را می شناخت. تجربه ی جدیدش را می فهمید. "من" را دیده بود، با میلی سرکش که از هرچه منع اش کنی بیشتر به آن تمایل پیدا میکند. و "او" هر لحظه در خیالش بیش تر میشد. حجم حفره های درون مغزش را پر میکرد. از پله های ایوان پایین آمد و به طرف مطبخ رفت. فضای ملتهب ریه هایش را بیرون کشید. حسام که از کنار کوزه های ترشی میگذشت با استشمام بوی ترشی های گلابتون از فکر "او" بیرون آمد. ترشی بادمجان، انبه و چند شیشه دیگر هم ترشی سیر. فکر کرد مگر مزه ی تلخ دهانش را ترشی گلابتون عوض کند. _گلابتون ... *** سید هاشم نگاهی به مهدی انداخت و گفت: خب چه خبر مرد مومن؟ مهدی نگاهش را از حسین گرفت و متواضعانه گفت: سلامتی، خبر خاصی ندارم . سیدهاشم در جوابش گفت: اون شب حاج حسام الدین مطلبی به من گفت. مهدی پیش دستی کرد و گفت: بله همین طوره. سیدهاشم گفت: خب؟ مهدی از سر جایش جابه جا شد، عینک کائوچویی روی چشم هایش را کمی بالا داد و چهار زانو نشست. دستانش را به رسم ادب در هم قلاب کرد و درحالی که نگاهش به سیدهاشم بود گفت: حقیقتش آقا سید گفتن بعضی مسائل سخته. نه به خاطر این که کم تجربه ام یا خجالت میکشم. نه! خب من شما رو میشناسم، شما هم منو از کف دستتون بهتر میشناسید. بعد فوت اون خدا بیامرز... _خدا رحمتش کنه مکث کرد و در حالی که نگاهش را به لچک ترنج شاه عباسی قالیچه ی دست باف کف اتاق می دوخت گفت: همچنین، رحمت کنه اموات شما رو. بالاخص همسر مکرمه تون رو. ادامه داد: _تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم. ولی خب اصرار مادر و بهرحال وضعیت زندگیم طوری بود که تصمیم گرفتم منتها تا قبل از این موصوعی که حسام به شما بگه، با خودم و گذشته ام کنار نیومده بودم. زمان میبرد تا اون مسئله رو حل کنم و بعد مطرح. که متاسفانه اونجوری شد. اگرچه قبلا هم یکی مورد جور شد، ولی خواست خدا بود که به سرانجام نرسه چون من هنوز با خودم کنار نیومده بودم. سیدهاشم همچنان سرش پایین بود و در حالی که دانه های قهوه ای تسبیح را می انداخت، آهسته لب می چرخاند. 👇👇👇
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم مهدی کمرش را صاف کرد و ادامه داد: اما خب انگار این چند وقت زمان مناسبی بود تا بیشتر فکر کنم. آقا سید! اگرچه گفتن این حرف برام سخته چون میدونم چقدر شما روی دخترتون حساس هستید. میدونم وابستگی خاصی دارید. همه ی دار و ندار شماست. خب هرکی باشه براش سخته چنین تقاضایی رو مطرح کنه. شاید یکی از دلایل ممانعت من از گفتن اون مطلب این بود که دلم نمیخواست تصور بشه رفت و آمد هام به خونه ی شما علتش این مسئله است. نمک بخورم و بعد نمک دون بشکنم. حرف من این ها بود که اون شب متاسفانه اصلا موقعیتش رو نداشتم چون این مسائل رو که کنار هم میذاشتم نمیتونستم تصمیم قاطعانه بگیرم. سید هاشم که سکوت مهدی را دید، دستش را بالا اورد و زیر چانه اش گرفت. آرنجش را روی پایش تکیه کرد و با حالتی متفکر نگاهش را به حسین که خواب بود دوخت. _خواسته ات هم شرعیه و هم عقلی! اما این مسئله دست من نیست اقا جان. باید خود زهرا سادات ببینم نظرش چیه! اگرچه برای من سخته این مطلب رو بهش بگم ولی چه میشه کرد؟ شتریه که دم هر خونه ای نشسته. منم که نمیتونم به خاطر خودم اون طفل معصوم رو عذب نگه دارم. هر کسی باید بره پی بخت خودش. اما این که اون نظرش چیه رو من نمیدونم. مهدی گفت: باشه مشکلی نیست. من تا هر وقت بگید صبر میکنم. و این یعنی زهرا سادات برای مهدی جدی شده بود. حاضر بود صبرکند. سید هاشم گفت: باشه جوون خبرت می کنم. و این یعنی زهرا سادات برای مهدی جدی شده بود. حاضر بود صبرکند. سید هاشم گفت: باشه جوون خبرت می کنم. **** در مطبخ حسام الدین دست برد و ناخنکی به ترشی بادمجان زد. اصلا اهل ترشی خوردن نبود. اما این بار ذائقه اش عوض شده بود. عشق همان حالی است که تلخ را شیرین میکند و ترشی را شور . چشم باز می کنی و می بینی دل، دیگر در جای خود نیست، به همین سادگی! گلابتون با لبخند نگاهش میکرد. _فقط حاجی با معده خالی داری ترشی میخوری اذیت نشی. میترسم اسید معده ات بالا بزنه. با خودش گفت: چه فرقی میکنه. بذار بالا بزنه و تمام آن چه در من به وجود اومده رو بیرون بریزه. اما دروغ چرا این حس عجیب و غریب، او را تازه تر کرده و به او انگیزه ای مضاعف بخشیده بود. حس شور و نشاط داشت. انگار جوانی تازه بلوغ یافته، همچون شکوفه های تازه ی گیلاس به دنیا چشمک میزد. حسی کیف آور در وجودش می پیچید. در همین موقع صدای هن هن نفس های دیبا به مطبخ رسید. این روزها سنگین تر شده بود. صندلی جلوی حسام را بیرون کشید و تنه اش را روی آن انداخت. _گلابتون یه لیوان چایی بریز بی زحمت. روبه حسام گفت: معده درد نگیری عمه. اگر معده ات خالیه اذیت میشی ها حسام کاسه ی ترشی را کنار گذاشت و دانه ی خرمایی که گلابتون جلویش گذاشته بود؛ برداشت. دیبا گفت: میگم حاجی این پسره چیه جریانش؟ مامانت یه چیزهایی گفت درست نفهمیدم. حسام الدین به پشت صندلی تکیه داد. گلابتون زیر چشمی دیبا را نگاه کرد. حسام گفت: یه بنده خدا که نیاز به کمک داشته. دیبا گفت: مطمئنی؟ آخه پریا گفت باباش معتاده. _باباش نه، ناپدریش! این بچه هم زیر دست ناپدریش بوده. چشماش رو که عمل کرده تازه داره میبینه. چند روزی اینجاست بعد میره دیبا لبش را کج کرد و گفت: والا هرچی به این گدا گشنه ها و معتادها کمک کنی بیشتر سوارت میشن. وقتی سکوت حسام را دید ادامه داد: _اگر ندیدی همین ادم ها ول کن نباشن. اگه ندیدید باباش اینجا رو پیدا کنه و با فک و فامیلش پلاس شن اینجا. عمه چطور به این ها اعتماد میکنی؟ قربونت بشم تو که ساده نبودی! گره ای به ابروهای حسام ماند. _نگران نباشید اتفاقی نمی افته. دیبا با تعجب گفت: نگران؟ من نگران خودتم عزیزم. این بذل و بخشش ها برای این و اون، جز اینکه باعث گرفتاریت بشه چیزی نداره ها از من گفتن بود. اگرندیدی پاشون این جا باز بشه. آخر سر هر روز عصا کش یکی باید بشی. حسام دست به میز گرفت و از جایش بلند شد: _اما خدا اینو نمیگه ها . میگه اگه کمکی به خلق کردی من دستتو میگیرم. فروغ الزمان که حالا وارد مطبخ شده با حرفی که زد به بحث میان او و دیبا پایان داد. بالای سر دیبا ایستاد و با تردید گفت: دیبا جان یه چیزی میخوام بگم امیدوارم ناراحت نشی. خودتو کنترل کن عزیزم باشه؟ دیبا با هول و ولا برگشت و گفت: چی شده فروغ؟ شانه هایش را ماساژ داد و گفت: آروم باش! چیزی نیست. دیبا گفت: تو رو به خاک کمال قسم میدهم بگو چی شده؟ کسی طوریش شده؟ حسام سؤالی مادرش را نگاه میکرد. فروغ لب گزید و آخر سر با بغض گفت: نسرین ... نسرین فوت کرد‌. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
چند ثانیه ای زمان برد که دیبا به خودش آمد. _نسرین؟ ای وای خاک به سرم کِی؟ چه خبر شده؟ ای وای دیبا
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم نزدیک اذان بود و دلم در پیچ و تاب دیدن حسین. سید هاشم و حسام الدین وارد کارگاه شدند. سید اخرین توصیه ها را کرد و گفت: احتمالا بتونید تا دو سه روز دیگه اُرُسی و تمومش کنید. احتمالا چهار شنبه یا پنج شنبه تمومه گفتم: آره سید سرش را کج کرد و گفت: البته ان شاء الله سپس ادامه داد: اولین سازه یه ادم خیلی رازها توی دلش داره. به شبکه های چوبی دست کشید. _در دل این منحنی ها رازها نهفته است. رازها ... هرچیزی برای بار اول لذتی داره که هیچ وقت قابل مقایسه با چیزهای دیگه نیست. یادمه اولین اُرُسی رو که درست کردم انگار رفته بودم آسمان هفتم. اولین بارها خیلی مهم هستن. مثل اولین دیدار ... اولین دیدار مرا سوار بر بال خیال کرد و به کارخانه ی ضیایی ها بُرد. آن جا که با حرف های زننده و تحقیرآمیز بهروز و خشمی که تمام وجودم را فرا گرفته بودند، حسام الدین را دیدم. ، آن موقع تازه از حج برگشته بود. با موهای تراشیده. با یاداوری سر بی مویش، لبخندی هرچند کمرنگ به لبانم آمد. سید گفت: مثل اولین زیارت ... هیچ وقت آدم اولین زیارت یادش نمیره. ان شاء الله نصیبتون کربلا بشه سیدهاشم بلد بود آدم را از خیال باطل بیرون بکشد و او را به کشتی نجات وصل می کرد. با چیزی که گفت. انگار تمام داراییش را به صورتم زد . برگشت و گفت: حاج حسام کربلا رفتی؟ حسام به او نگاه کرد و با حسرت گفت: نه آسید، قسمت نشده. سید دستش را رو به بالا گرفت و گفت: ان شاء الله قسمتت بشه ببینی چی میگم. اونجا در حضوری... البته همین جا هم در حضور هستی اما محضر ارباب رفتن یه چیز دیگه است. خوب مهمان نوازی میکنه ... خوووب. آهی کشید و گفت: لایمکن الفرار از عشق حسین ... یکی از چوب ها را برداشت و به آن اشاره کرد. _این چوب رو میبینی؟ این چوب هم در وجودش عشق حسین رو داره. در دل سنگ هم عشق حسین هست. وقتی تو با خلوص و با عشق میگی حسین. تمام در و دیوار هم، همراهت میگن حسین. روز عاشورا هر سنگی هر جای عالم رو نگاه میکردن وسطش خون بود. بعضیا میبینن، بعضیا نمی بینن. جوون ها عاشق امام حسین بشید. عاشق بشید تا بدونید چطوری بیقرارتون میکنه. چطوری جوابتون میده. هیچکس مثل سید هاشم با طبیعت و اطرافش برخورد نمیکرد. این مرد آن قدر دوست داشتنی بود که دلم میخواست ساعت ها کنارش بنشینم و برایم حرف بزند. بعضی آدم ها عین الماسند، شاید هم طلا. خالص خالص. سید هاشم می گفت: برای خالص شدن باید گداخته شد، باید سختی کشید همچون گِل تا کوزه ای زیبا شوی. روی زبان حسام الدین فقط سکوت بود. لام تا کام حرف نمیزد و چشم هم نمی چرخاند. احساس کردم نفس هم نمیکشد. نگاهم بین سید هاشم و حسام الدین در گذر بود. سیدهاشم نگاهی به دور و بر کرد و گفت: خب این ها رو هم بعدا میتونید بیارید سمت کارگاه من. حسام الدین بعضی وسایل را مثل دستگاه برش چوب و ابزارها را از سید هاشم امانت گرفته بود. ادامه داد : دیگه باید با اینجا خداحافظی کنید. حس دلتنگی عجیبی به قلبم چنگ زد. دل کندن از این جا برایم سخت بود. به خودم گفتم: دروغ نگو ! دل کندن از او برایت دشوار است. بعد فکر کردم چه بهتر که دور شوی تا بیشتر از این، در این گرداب مخوف غرق نشوی. حسام الدین سرش را پایین انداخت و رویش را برگرداند و آرام آرام قدم برداشت تا رسید به در اتاق. سید هاشم گفت: من نمیام تا پنج شنبه. حالا دیگر حسام بیرون رفته بود. وقتی از رفتن سید هاشم و مهدی خالقی و حسام الدین مطمئن شدم، فوری خودم را به حسین رساندم. حوصله اش سر رفته بود. شروع کردم از شیطنت های بچگی برایش گفتن. ناگهان یادم به ماجرای گونی و گربه ی حسام الدین افتاد. با هیجان تمام جزء به جزء ماجرا را که از گلابتون شنیده بودم بازگو کردم. و او میخندید. در همان حین تقه ای به در خورد و حسام الدین در آستانه ی آن ظاهر شد. لبخندم را جمع کردم و سر پا ایستادم. _ببخشید قصد بیرون رفتن داشتم که خودش را بیرون کشید و بدون هیچ حرفی ایستاد. به کارگاه برگشتم. وسایلم را جمع کردم و با یک خداحافظی کوتاه راهی خانه شدم. اسمان پرده ی تاریکش را بر سر شهر کشیده بود. در نور چراغ های ماشین ها به مغازه و خیابان نگاه میکردم. به سرنوشت خودم و خانواده ام فکر میکردم. اصلا به اینجا رسیدنم. باید بار و بندیلم را می بستم. این عمارت جای ماندن من نیست. کاش میشد بارو بنه دلم را هم می بستم. حالا دیگر رسیده بودم به خانه . خسته با اندوهی کسل بار چادرم را از سر کشیدم و گوشه ای پرت کردم. 👇👇👇
🌙 ✍🏻بہ قلم مادر با قامت خمیده از پشت چرخ خیاطی بلند شد و در حالی که لنگان لنگان راه میرفت گفت: هیوا بیا چایی دم کردم برای خودت بریز. اگرمیتونی یه شام هم سریع درست کن. با بی حالی گفتم: باشه الان به اتاق بابا سرکی کشیدم که مشغول نماز بود. همین که برگشتم صدایش از پشت سر بلند شد _سلام . امشب زود اومدی. با اشتیاق به طرفش برگشتم. این روزها کمتر حرف میزد. همین چند کلمه هم برای من غنیمت بود. _سلام. قبول باشه آره کار کارگاه احتمالا تا دو سه روز دیگه تموم میشه. سرش را جنباند و گفت: خیلی هم خوب. بعدش چیکار میکنید؟ در حالی که روسری را از روی سرم برمیداشتم گفتم: میریم خود عمارت. برای مرمت کارهای اونجا. این بار در سکوت نگاهم کرد. نگاهی سنگین که نگرانی هم در آن موج میزد. با لبخند از اتاق بیرون رفتم. تلاش داشتم از نگرانیش بکاهم. در بین خوردن چای بودم که مادر گفت: احتمالا ما اخر هفته میریم قمصر. چهارشنبه میریم که دو روزی اونجا باشیم. _چه خبره مگه؟ _خبری نیست. خاله فهمیه ات تنهاست. مهران رفته مسافرت، از اون ور هم گفتم برای روحیه بابات یه کم فضاشو عوض کنیم بهتره. هدیه در حالی که روی شکم دراز کشیده بود و مشغول درس خواندن بود، سرش را بالا آورد و گفت: وای منم میام. خیلی دلم تنگ شده. _مامان من نمیتونم. اخر هفته باید کارم رو تحویل بدهم. _باشه اتفاقا تو فکر تو و هانیه بودم. پیش هم باشید بهتره. دو روزی میشد که مشغول تمام کردن اُرُسی بودم. آن هم به تنهایی. گاهی حسین پاورچین پاورچین به اتاق می آمد و با هم حرف میزدیم. دست به اُرُسی می کشید و رنگ شیشه ها را یادش می دادم. با چه ذوقی تلاش میکرد رنگ ها را یاد بگیرد. این پسر امید و انرژی را به من برمیگرداند. در این دو روز حسام الدین حتی یک بار هم برای سرکشی به کارگاه نیامد. از دم در، بدون آن که داخل بیاید حسین را برمیداشت و بیرون میرفت. از گلابتون شنیدم دیبا و فروغ الزمان برای مراسم ختمِ یکی از فامیل هایشان راهی تهران بودند. روز آخر تحویل کار بود. امروز سیدهاشم می آمد. از آن جایی که مادر و پدر میخواستند به قمصر بروند برای کمک کردن به آن ها و بردن پدر به پایین همراهیشان کردم. هانیه گفته بود شهاب کمی ناخوش است همراه من به عمارت آمد. برای همین کمی دیرتر از همیشه به عمارت رسیدم. از سرکوچه تا دم عمارت تقریبا دویدم. هانیه با قدم های بلند خودش را به من میرساند و میگفت: هیوا چته؟ چه عجله ای داری؟ نفس نفس میزدم. _اگه به اذون بخوره سیدهاشم میره. لای در باز بود. با عجله وارد حیاط شدم. قدم هایم را تند کردم و از قسمت سمت چپ حوض به طرف پاگرد ایوان رفتم. هانیه به طرف ورودی عمارت رفت. به محض بالا رفتن از پله ها صدای حسام الدین و سیدهاشم توجهم را جلب کرد. خواستم نفسی تازه کنم و بعد وارد کارگاه شوم . نزدیک سه دری کارگاه ایستادم. نفس نفس میزدم. در نیمه باز بود. همین که میخواستم در را باز کنم صدای حسام الدین نفسم را بند آورد _آ سید نفهمیدم کی و چطوری. چشم باز کردم دیدم دلم از دست رفته. دست خودم نبود. به بزرگی خودش قسم. خیلی جلوشو گرفتم اما ... نشد سید. نشد. سیدهاشم بود که در جوابش گفت: مبارک باشه جوون، سرت رو بالا بگیر. عاشق شدن که خجالت نداره. تازه داری آدم میشی. آنکس را که نبوَد عشق یار/ بهر او پالان و افساری بیار! _ آسید شرمنده ام از روی شما. بعد این همه مدت شاگردی این جوری جلوتون گستاخانه ... اگرچه شما خودت ندیده همه ی منو از بری. _خجالت نداره . پس حال این روزهات به خاطر اینه. ببین جووون! باید مجنون باشی تا بتونی این مسیر سخت رو تحمل کنی. وگرنه اسم خودتو عاشق نذار _میدونم سید اما ... دیگر نخواستم بشنوم. نفسم در سینه حبس شد. انگار مرا از اوج آسمان به زمین پرت کرده بودند. راه رفته را برگشتم و پایین پله ها ایستادم . به دیوار تکیه دادم. از چیزی که از آن میترسیدم به سرم آمد. حدسش را میزدم. زهرا سادات! چقدر من ابله بودم و خیال خام برای خودم می بافتم. کلاف خیال شکل نگرفته ام را باید باز میکردم. رشته به رشته. نخ به نخ. همه را . باید میرفتم. کوله بار دلم را باید برمیداشتم و از دل این عمارت بیرون میزدم. چندبار پی در پی نفس عمیق کشیدم. اما بغضی گلوگیر میان حلق و غمی جانسوز میان سینه ام سنگینی میکرد. کاش جای خلوتی بود تا میتوانستم خودم را خالی کنم. لبم را به دندان گرفتم و با خود گفتم: قوی باش دختر ...قوی باش! دستانم را مشت کردم و با بازدمی عمیق از کنار سد بزرگ خیالم گذشتم. 👇👇👇
🌙 ✍🏻بہ قلم پله ها را بالا رفتم و در آستانه ی درِ کارگاه ایستادم. نمی دانم چرا پاهایم می لرزید. من خودم را شکست دیده میدیدم؟ اینجا من بودم. منِ شکست خورده در آستانه ی در کارگاه حسام الدین ضیایی ایستاده بود. چگونه به او میگفتم قدمَت را محکم و با صلابت بردار، در حالی که از درون سوریه ای آوار شده بودم. بالاخره این جدال نفس گیر تمام شد و اراده ای که نمیدانم از کجا بود دستم را جلو برد و تقه ای به در زد. سر به زیر با قدم هایی لرزان وارد کارگاه شدم. نفهمیدم چگونه سلام کردم. صدایم از ته چاه بیرون می آمد یا شاید از میان دریای عمیقی که در حال غرق شدن بودم، سرم را بالا آوردم و با صدایی همچون غریقی بی دست و پا برای ادای سلام لب گشودم. کاش او اینجا نبود. خدا می داند توان چشم در چشم شدنش را نداشتم. فقط سایه یا هاله ای از او را میدیدم. نمی دانم اصلا جواب سلامم را داد یا نه. سید هاشم با خوش رویی بلند شد و جلویم ایستاد. _سلام دخترم. خب الحمدلله این کار هم تمام شد. فقط روشو تمیزش کنید و بین درزها هم این رو بزنید تا باز نشه. به روی میز اشاره کرد . اما هیچ رقمه دستم جلو نمیرفت که کاری کنم. خودش دست به کار شد. آب دهانم را قورت دادم بدون آن که سرم را بچرخانم از شبحی که با فاصله ایستاده بود با لحنی سرد پرسیدم. _ببخشید حسین عمل شد؟ و او خیلی کوتاه جواب داد _بله کمی مکث کرد. درحالی که نگاه من به سیدهاشم بود و تمیز کردن پنجره ی چوبی ادامه داد: _الحمدلله مادربزرگش هم پیدا شد. قراره بره پیش مادربزرگش. کنجکاو بودم چطور مادربزرگش به همین راحتی قبول کرده اما ابا داشتم بپرسم. انگار چیزی در درونم میگفت نپرس، نگاه نکن، نرو ، از او دور شو. بیش از این خودت را کوچک نکن. کار تمام شده بود. و نزدیک غروب بود که سید هاشم رفت. همین که میخواستم از عمارت بیرون بیایم هانیه را در حیاط دیدم. که دوان دوان به طرفم می آمد. _هیوا ...هیوا شهاب اصلا حالش خوب نیست. _چیه چی شده؟ _سرماخورده خیلی حالش بده. همش تو تب داره میسوزه. _مگه دکتر نرفته؟ _چرا بابا دکتر بوده، ولی اصلا حال خوبی نداره. مامانش اینا هم که رفتن تهرون. باید پیشش بمونم، تو چی کار میکنی؟ _چی کار میتونم کنم؟ میرم خونه دیگه دور و بر را نگاه کرد و گفت: تنها؟ آخه مامان ... دست روی شانه اش گذاشتم. _نگران من نباش. برای تبش هم پاشویه اش کن. به گلابتون هم بگو براش سوپ درست کنه. در همان موقع پریا از پله های ورودی عمارت پایین آمد، درحالی که پانچو زمستانی صورتی رنگی به تن داشت. نگاه کوتاهی به ما انداخت و به مطرف مطبخ رفت. _گلابتون ...گلابتون صدایش را از این جا می شنیدم که میگفت: برای شهاب سوپ درست کن، سرماخورده اگر جوشنده ای هم میدونی براش خوبه بهش بده هوا رو به تاریکی میرفت که از مأذنه های مسجد محل گلبانگ اذان بلند شد. حسام الدین را دیدم که از پله های ایوان پایین می امد در حالی که در آن سرما کتش را روی دستش انداخته بود و آستین بلوزش را بالا میزد. دست هانیه را گرفتم و گفتم: هانیه تو بمون...مراقب خودت باش. به مامان هم یه خبر بده. من میرم خداحافظ مجالی برای حرف زدن به او ندادم. قدم هایم را تند کردم و از عمارت بیرون رفتم. باید دلم را هم برمیداشتم و میرفتم. تا رسیدن به خانه صدبار آن صحنه را در ذهنم تکرار کردم. با خود توجیه می آوردم که : از کجا معلوم اصلا زهرا سادات باشد. و این خودم بودم که جوابش را میدادم. هیچ کس جز زهرا سادات نبود. او پدرش بود و به پدرش میگفت. ندیدی گفت : از شما خجالت میکشم. وقتی به خانه رسیدم در خلوت و سکوت گوشه ای نشستم و برای دل از دست رفته ام اشک ریختم. کمی که گذشت از جایم بلند شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم. از خدا طلب فراموشی کردم. به زینب زنگ زدم اما او با داییش به روستا رفته بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که هانیه زنگ زد. _هیوا من دارم با حاج حسام میام خونه وسایلم رو بردارم تو هم آماده شو لباس برای خودت بردار ناخوداگاه صدایم بالا رفت. _چی؟ من چرا آماده شم. من که گفتم به زینب میگم که بیاد... نتوانستم ادامه ی حرفم را بگویم. زینب نبود اما برای آن که از این حال نجات یابم گفتم: نیازی نیست من بیام. هانیه صدایش را آهسته تر کرد و با مراعات گفت: هیوا به زینب زنگ زدی؟ حاج حسام میگه نیستن میخواستن برن روستاشون. خدای من! او این ها را از کجا می دانست. از همه جا خبر داشت. این مرد همه ی راه ها را جلوی من بسته و مرا در بن بست قرار میداد. چرا دست از سرم بر نمیداری حسام الدین ضیایی!؟ هانیه که سکوتم را دید گفت: به مامان هم زنگ زدم قبول کرد گفت کنار هم باشید بهتره. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
#رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_198 پله ها را بالا رفتم و در آستانه ی
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم خیال خام من پلنگی بود که به آسمان می جهید و در رخ ماه پنجه میکشید. می خواست ماه را از بلندی خودش به زمین بکشاند. خودخواه بودم و او را برای خودم می خواستم. در ماشین با ذهنی وار رفته و رنجور کنار هانیه نشستم. با هر بار نگاه کردن به او حسرتی جانسوز گریبانم را می گرفت. فکر کردم: "بالاخره که چه! مگر قبلا صدبار به خودت نگفتی که نباید به او فکر کنی؟ نتیجه اش چه شد؟ تو زمانی هانیه را سرزنش میکردی حالا خودت درگیر شدی و می خواهی مثل آن وقت های هانیه از زندگی شکسته و نامید بشوی؟" نه هرگز! من نباید اجازه میدادم حسام الدین ضیایی مرا از پا دربیاورد. نفسم را عمیق بیرون دادم. از این جا باید روش خودم را عوض می کردم. اجازه نمیدادم غرور جریحه دار شده ام بیش از این زیر دست و پا بماند. به داشته هایم فکر کردم. به همه ی آن چه که باعث میشد او را نادیده بگیرم. کمی که گذشت مرا مخاطب قرار داد و گفت: امروز توی کلینیک دکتر سراجی با خواهر زاده شون صحبت کردند و گفتند قرار باهم برن روستاشون. و برای چکاب حسین به جای فردا شنبه هستن. در دل جوابش را دادم. _به من چه؟ مثلا میخوای بگی از کجا متوجه شدی که زینب نیست. مثل دیوانه ها لحظه ای به سرم زد که نکند اصلا زینب است. همانی که حسام الدین گفت دلش برایش رفته. لبم را به دندان گرفتم. نفسم در سینه حبس شد. چشم هایم را بستم و سرم را به شیشه چسباندم. هرچه بالا پایین کردم جور در نمی آمد. حسام الدین داشت زهرا سادات را از سیدهاشم خواستگاری میکرد. سکوتم را که دید گفت: شما اطلاع داشتید؟ چه تلاشی داشت که از من حرف بکشد. _نه لحنم به قدری سرد و بی روح بود که ترجیح داد دیگر چیزی نگوید. به هانیه گفتم: شهاب چطوره؟ لبش را کج کرد و گفت: همون جور، همش خوابه، تکون هم نمیخوره اصلا جون نداره. انگار که یادش به چیزی آمده باشد برگشت و به حسام گفت: ببخشید کنار یه داروخونه نگه دارید. شهاب یکی از داروهاشو نگرفته. یه شربت سرفه هم باید براش بگیرم. کمی بعد حسام الدین کنار داروخانه ای نگه داشت. خودش پیاده شد و نسخه ی شهاب را از هانیه گرفت. از هانیه پرسیدم: _سوپ براش درست کردید ؟ _آره، گلابتون قرار بود بپزه در همان موقع مادر زنگ زد. وقتی شنید من و هانیه کنار هم هستیم خیالش راحت شد. لختی که گذشت حسام الدین سوار ماشین شد. تا رسیدن به عمارت مشغول صحبت با مادرش شد. صدایش را روی بلندگو گذاشته بود. _رسیدید؟ فروغ الزمان از آن طرف خط با صدایی گرفته گفت: آره یک ساعتی هست. صدای گریه میان مکالمه شان واضح شنیده میشد. _از طرف منم تسلیت بگید. نشد بیام دیگه اوضاع طوری نبود که بتونم کارهام رو رها کنم. از اون ور شهاب هم حالش خوب نیست خونه باشم بهتره فروغ گفت: کار خوبی کردی . آره مادر همون خوب که نیومدی. راستی حال شهاب چطوره؟ _تب داره فعلا، داره دارو میخوره صدای گریه و زاری کمتر شد. شاید هم فروغ الزمان جایش را عوض کرده بود . پرسید: هانیه نیومد پیشش؟ حسام الدین درحالی که وارد کوچه ی عمارت میشد گفت: چرا اتفاقا الان تو ماشینه رفته بودن وسایلشون رو بیارن . هانیه گفت: سلام برسونید _سلام میرسونند. _ممنون، بعدا بهش زنگ میزنم مانده بودم من هم خودی نشان بدهم یا نه که فروغ الزمان خداحافظی کرد. وارد عمارت شدیم، سهراب وسط حیاط ایستاده بود. با دیدن ما گلابتون را صدا زد. _گلابتون بیا او و حسین در عمارت برای من تنها نقطه ی امید بودند. اگر آن ها نبودند قطعا در و دیوار عمارت مرا میخورد. اگرچه قدم زدن میان معماری اسلامی و مدرن از دوست داشتنی هایم بود اما اکنون همه چیز برای سیاه و تار شده بودند. حتی این عمارت. گلابتون با چهره ای بشاش به سمتم آمد و گفت: به به چه کار خوبی کردی اومدی هیوا خانم. در جواب محبتش، لبخندی پر مهر، به صورتش پاشیدم _ممنون گلاب خانم! هانیه که به خاطر اقا شهاب اینجاست، خونه ی ما هم کسی نبود، رفتن قمصر. دیگه مجبور شدم زحمت شما بدم. دستش را پشت کمرم گذاشت و در حالی که مرا راهنمایی میکرد گفت: این چه حرفیه دختر جون. من که از خدامه اینجا باشی هانیه پرسید: گلابتون سوپ شهاب آماده نیست؟ _چرا عزیزم دادم پریا خانم براش برد. 👇👇👇👇
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین در برابر خانواده فاتح شرمگین بود و نمی‌توانست کاری کند. خلیل و هانیه از تصمیم هیوا بشدت ناراحت بودند. هانیه از وقتی شنیده بود که نقشه ی حمله ی به هیوا، به دست کارگر کارخانه انجام شده، کینه اش از ضیایی ها دو چندان شد. می‌گفت: در برابر ظلمی که مستحقش نبودی و بخاطر یه نفر دیگه به تو شده چرا باید ساکت بشینی‌؟ همه ی اینا بخاطر حاج حسامه. " هرجا را نگاه می‌کردی بلا و مصیبت از خانواده ضیایی و کارخانه اش همچون باران برای خلیل و بچه هایش می بارید. خلیل طوری عصبانی بود که دلش می‌خواست خانواده ضیایی را برای همیشه از جلوی چشمانش دور کند. پایشان را قطع کند. با شنیدن این خبر خاله فهیمه جری شد و گفت: باید کار را یک سره کنید تا کی احترام احترام. این که نشد زندگی‌! وقتی دید کسی کاری نمی‌کند تصمیم گرفت خودش نهال این ارتباط را از ریشه بکند. فروغ الزمان فکرش را که می‌کرد جز خجالت عکس العملی نسبت به آن خانواده نداشت. خجالتی که حتی‌ مانع می‌شد به آن ها زنگ بزند. به حسام الدین گفته بود: _هرچه زودتر وقت بذار با هم برای عیادت هیوا بریم. حسام الدین دنبال راه فرار بود. _من که توی بیمارستان رفتم... لازم نمی‌بینم برم. فروغ از رفتار دوگانه‌ی پسرش تعجب کرده بود. _تو خیلی عوض شدی حسام الدین. چطور می‌تونی بی تفاوت باشی؟ عاشقی‌تو باور کنم یا این دوری؟ حسام الدین مستاصل گفت: آخه برم چی بگم بیشتر شرمنده میشم. _مادر زشته مگه میشه؟ الان پیش خودشون هزار تا فکر میکنن.‌ در ضمن اگه فکر جبرانی الان وقتشه. یه جوری خودتو بهشون نشون بده تا مقدمات خواستگاری هم کم کم فراهم بشه نفس عمیقی کشید. _ اگرچه فکرکنم تا سال مادرش باید صبرکرد. حسام آب دهانش را قورت داد. در همان حین صدای تلفن خانه بلند شد. فروغ تلفن را جواب داد و با هر جمله ی مخاطب پشت تلفن شرمنده تر در مبل فرو رفت. آن طرف خط کسی نبود جز فهیمه خانم که زنگ زده بود تا غصه های خانواده فاتح را منتقل کند. با صدایی کنترل شده و عصبی گفت: خانم ضیایی خواهش میکنم کاری کنید این ارتباط قطع بشه. من نمیخوام بد زبانی کنم اما هیچ خیری از خانواده شما ندیدیم. بدتر مصیبت و بلا هر لحظه سرمون میاد. اون از خواهرم که با ندونم کاری شازده پسرتون فرستادیدش گوشه قبرستون، دخترش هم مطلقه کردید و این هم از اون یکی دختر که تا دم مرگ رفت و برگشت. اما چه برگشتنی، نمیتونه چهار کلام حرف بزنه. خواهش میکنم، پسرتون رو متقاعد کنید که دست از سر خانواده خلیل فاتح برداره. صدای هق هق گریه ی فهمیه بالا رفته بود.‌ _بخدا دیگه طاقت یه مصیبت دیگه نداریم. هیوا تا نزدیکی مرگ رفت و برگشت. اگه زبونم لال مرده بود چیکار می‌کردید؟‌ فروغ بغض کنان فقط تایید می‌کرد. تلفن که قطع شد. فروغ الزمان دستش را به سر گرفت. _خیالت راحت! هر ارتباطی هم که دنبالش بودی وصل بشه با این اتفاق قطع شد. حسام الدین کنجکاو حرف های فهمیه را از مادرش پرسید. فروغ همه را گفت. مو به مو. از جایش که برخاست. گفت: مادر دیگه فکر خودت باش، فراموشش کن! غصه ای سیاه و سنگین چون قیری سرد ته دل حسام را گرفت. با اینکه می‌دانست بن بستی جلوی رویش قرار دارد اما بازهم امیدی به وسعت بخشش و عطوفت پروردگارش داشت. به محض اینکه هردویشان دست می‌بردند تا پرنده امید را بگیرند، بال می گشود و به آسمان پرواز می‌کرد. همه چیز در هم شده بود. قفل ها محکم و سدها بلند. 👇👇👇
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین خیال می‌کرد به جبران تصمیمش خداوند، هیوا را به او برمی‌گرداند اما اشتباه فکر می‌کرد. سرش را پایین انداخت. لبخند تلخی زد و گفت: حسام خان اشتباه رفتی. اشتباه! و در دل می‌گفت: نیتت خالص نبود اقاحسام! نیتت خالص نبود. از آن روز گوشه نشینی اش بیشتر شد. روزها را روزه می‌گرفت و شب ها عبادت می‌کرد. هیوا جلسه ی گفتار درمانی‌اش را ادامه داد اما نگرانی در وجودش چون مار چنبره زده بود و رهایش نمی‌کرد. فکر این که لکنتش از بین نرود و نتواند چون گذشته درست صحبت کند، مثل خوره به جانش افتاده بود. بعد از به هوش آمدن، علاقه اش نسبت به حسام الدین بیشتر و بیشتر شده بود. نمی‌دانست چرا به هر طرفی که نگاه می‌کرد او را می‌دید. همه جا نشانی از او در برابرش پیدا بود. به گوشی‌اش نگاه کرد. دریغ از یک پیام از طرف او که حالش را بپرسد. با خودش گفت: شاید به خاطر حرف خاله فهیمه که گفته هیچ ارتباطی نداشته باشید، جلو نمی آید. " اما او حسام الدین را می‌خواست. شده یک کلمه ی سلام! برای التیام خستگی هایش به یک سلام خشک و خالی هم راضی بود. برای همین تصمیم گرفت انجماد بینشان را هر طور شده بشکند. هیوا خسته بود اما دیگر دوری را برنمی‌تافت. شاید هم می‌خواست با روزگار هر طور شده بجنگد. گوشی‌اش را برداشت و به بالکن رفت. در یک حرکت کاملا غافلگیرانه به او پیام داد. از ماجرای صندوقچه پرسید و رازی که تمایل داشت بفهمد. حسام الدین پیام را که دید، با درد چشم هایش را بست. چطور می‌توانست هیجان و اشتیاقی که از دیدن آن پیام در دلش به وجود آمده بود را انکار کند. باید فکر می کرد. این که چطور این فاصله را زیاد کند. سخت ترین و رسمی‌ترین کلمات را انتخاب کرد. به گونه ای که پس از آن هیوا ادامه ندهد. "سلام علیکم! ممنونم از اینکه کمک کردید تا این راز پیچیده برملا بشه. تونستم از اون‌آدم ها اطلاعاتی بدست بیارم اما رازش اونقدر مهم نیست که زندگی اطرافیانم رو به خطر بندازم. کلا میخوام فراموشش کنم و از شما هم خواهش میکنم کلا فراموش کنید. بابت اتفاقی هم که افتاد عذرخواهی میکنم. دوست نداشتم این اتفاق از جانب کارخونه و آدم‌هاش برای شما پیش بیاد. به نظرم خاله تون درست میگن بهتره ارتباطی نباشه. من نمیخوام به شما و خانواده تون اسیبی بزنم. از خداوند میخوام همیشه سلامت باشید و در زندگی بهترین ها نصیبتون بشه. در پناه حق!" هیوا کمی جاخورد. چند بار دیگر پیام را خواند. حسام تمام کرده بود. برای اولین بار!! باورش نمی‌شد. حسام الدینی که گفته بود هیچ گاه کوتاه نمی‌آید. حسام الدینی که گفته بود با صبر کردن همه چیز درست می‌شود. قفسه ی سینه اش بالا و پایین شد. کاسه ی سرش مثل دیگ آب می‌جوشید. لبش را کج کرد و با ناراحتی زبان گشود: به دددرک! منم دیگه ننننمیخوام ببینمت اااااقای ضیایی. گوشی‌اش را در دست فشرد. از عصبانیت لگدی به دیوار کنارش زد. درد توی پایش پیچید. بغضش را فرو خورد. اما نتوانست دوام بیاورد‌. اشک هایش یکی پس از دیگری سرازیر شد. سوزان و ملتهب‌. دلش شکسته بود، زخمی مثل تنش که با هیچ مرهمی جز وصال التیام نمی‌یافت. شاید توقع داشت حسام الدین برای رسیدن به او بجنگد. آخر مرام پهلوانی که از او سراغ داشت این طور نبود. اینقدر زود کوتاه نمی‌آمد. اولین بار بود او را این طور می‌دید. گریه کرد و قاب ذوالفقار را فشرد. هق هق کنان گفت: پس کجا رفت... اون قول و قرارت حاج حسام ضیایی؟! وقتی گریه می‌کرد، دیگر لکنت نداشت. خودش را به باد ملامت گرفت. _همینو می‌خواستی؟ می‌خواستی خودتو کوچیک کنی‌. پس بچش! خفت رو بچش. 👇👇👇
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم عبایی روی دوشش انداخته بود و آرام شروع به نواختن سه تار میکرد. ناگهان عطسه ام گرفت. دست به دهان گرفتم و با عجله از پله های زیر زمین بالا اومدم. همین که پامو توی حیاط گذاشتم صدام زد و گفت: همیشه عادت دارید فال گوش وایسید؟ سرجام میخکوب شدم. وقتی برگشتم با لبخندی که سعی داشت پنهانش کنه نگاهم میکرد. _من...چیزه ..صدایی میومد اومد ببینم صدای چیه که دیدم شما دارید ... چشمامو بستم و با لحن دردمندی گفتم:ببخشید دستاش میلرزید. نزدیک بود قلبش از قفسه ی سینه اش بزنه بیرون .با سرعت دوید و سرش رو توی حوض فیروزه ای حیاط فرو کرد. هینی کشیدم و جلو رفتم . _اینجوری مریض میشید آخه چرا ...؟ سرش را بالا آورد و گفت:خواهش میکنم برید...تو رو خدا برید. دلش لرزیده بود؟💔 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c 😍 پارت‌های داغ آنلاین🔥❤️
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم .حسام بود که یه تار میزد...محوش شده بودم که یه دفعه عطسه ام گرفت. دست به دهان گرفتم و با عجله از پله های زیر زمین بالا اومدم. همین که پامو توی حیاط گذاشتم صدام زد و گفت: همیشه عادت دارید فال گوش وایسید؟ سرجام میخکوب شدم. وقتی برگشتم با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه نگام میکرد. _من...چیزه ..صدایی میومد اومد ببینم صدای چیه که دیدم شما دارید ... چشمامو بستم و با لحن دردمندی گفتم:ببخشید دستاش میلرزید. نزدیک بود قلبش از قفسه ی سینه اش بزنه بیرون .با سرعت دوید و سرش رو توی حوض فیروزه ای حیاط فرو کرد. هینی کشیدم و جلو رفتم . _اینجوری مریض میشید آخه چرا ...؟ سرش را بالا آورد و گفت:خواهش میکنم برید...تو رو خدا برید. دلش لرزیده بود؟💔 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c 😍 پارت‌های داغ آنلاین🔥❤️
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم عبایی روی دوشش انداخته بود و آرام شروع به نواختن سه تار میکرد. ناگهان عطسه ام گرفت. دست به دهان گرفتم و با عجله از پله های زیر زمین بالا اومدم. همین که پامو توی حیاط گذاشتم صدام زد و گفت: همیشه عادت دارید فال گوش وایسید؟ سرجام میخکوب شدم. وقتی برگشتم با لبخندی که سعی داشت پنهانش کنه نگاهم میکرد. _من...چیزه ..صدایی میومد اومد ببینم صدای چیه که دیدم شما دارید ... چشمامو بستم و با لحن دردمندی گفتم:ببخشید دستاش میلرزید. نزدیک بود قلبش از قفسه ی سینه اش بزنه بیرون .با سرعت دوید و سرش رو توی حوض فیروزه ای حیاط فرو کرد. هینی کشیدم و جلو رفتم . _اینجوری مریض میشید آخه چرا ...؟ سرش را بالا آورد و گفت:خواهش میکنم برید...تو رو خدا برید. دلش لرزیده بود؟💔 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c 😍 پارت‌های داغ آنلاین🔥❤️