دکتر کسرای جوان که شلوار جینی به پا داشت و پلیوری کلاه دار به رنگ سبز سیر به تن، پایش را روی یک پای دیگرش انداخت، با لحنی سرزنده گفت: بله خیلی خوب بود. البته در جوار خان داداش مگه میشه خوب نباشه.
پشت سرش هم خندید. پر از انرژی و هیجان بود. کفش های کتانی سفیدش بدجور توی ذوق میزد. پس این دوبرادر بودند.در نگاه اول هیچ شباهتی بهم نداشتند. اما با وجود این تفاوت ها، میشد از خطوط چهره و ادب نهفته در پس رفتارشان فهمید که از یک رگ و خون هستند.
کنار گوش زینب گفتم: این دوتا برادرند.
زینب به تایید سر تکان داد.
در نگاه اول سرزندگی، تیپ و ظاهر برادر کوچکتر و اخم های برادر بزرگتر چندان هم خوانی نداشت اما جدیت نگاه، متانت رفتار و حتی نوع طنزی که در گفتارشان بود وجه تشابه خاصی به شمار می آمد.
دکتر کیان مشیر صندلی چرخدار را به عقب فرستاد داد. با قیافه ای متفکر رو به حسام الدین کرد و گفت: میتونید برای عمل بیاید شیراز؟
حسام الدین در جوابش گفت : نه متاسفانه برامون امکان پذیر نیست.
دکتر کسری دست روی میز دکتر سراجی گذاشت و با انگشت روی آن ضرب گرفت و گفت: کیان اینجا هم میتونی، نمیتونی؟
دکتر مشیر بزرگ کمی سکوت کرد. دست به چانه گرفت. دکتر سراجی گفت: منم هستم باهم میتونیم، البته اگر تو فرصتش رو داشته باشی.
کسری فورا به میان حرفش پرید و گفت: چرا نتونه؟
با هیجانی که در حرف زدنش پیدا بود ادامه داد: کیان! اگر بخاطر من هستی، من مشکلی ندارم. میتونم برم تو باشی. خودت ببین چطوریه برات.
دکتر مشیر نفس عمیقی کشید. سپس از جایش بلند شد و گفت: به امید خدا همین جا عملش میکنیم.
_______________________
این دو قسمت رو باید تشکر ویژه کنم از آقای دکتر احمد یزدانپناه (متخصص چشم )
و دوست نویسنده ام خانم زینب جامعی(میم.مشکات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
نگاهم به حسام الدین افتاد، دست به جیبش برد و اسکناسی را توی دست ناپدری گذاشت.
صدایش را شنیدم که گفت: فقط بخاطر حسین. اگر ببینم یه بار دیگه دست روش بلند کردی من میدونم و تو ...
ناپدری پول را گرفت و با دیدن آن چشم هایش گشاد شد. بوسه ای بر اسکناس زد و گفت: خیر از جوونیت ببینی. چاکرتم هستم. خدا از آقایی کمِ ات نکنه.
صدایش را بلند کرد و گفت: حسین شما با عمو برو منم میام خونه.
بدون خداحافظی لنگان لنگان از ما دور شد.
تأسف برایش کم بود. به حسین کمک کردم و سوار ماشین شد.
شماره ی مادر را گرفتم و گفتم که کمی دیرتر می آیم.
مامان با نگرانی گفت: هیوا سعی کن دیر نکنی. بابات نگرانه
خیلی آهسته گفتم: با آقای ضیایی هستم خودشون منو میرسونند.
مادر با مکث گفت: باشه مراقب خودت باش.
هیچ وقت دلم نمی خواست از مادر چیزی را پنهان کنم.
حسام الدین کنار مغازه ی لباس فروشی ایستاد و گفت: حسین پیاده شو بریم خرید.
حسین گفت: عمو من که نمی تونم انتخاب کنم نمیدونم چطوریه؟
سرش را چرخاند و گفت: خاله شما میتونی برام بخری؟ آخه اون موقع ها مامانم برام میخرید.
نگاهم به چشم های بی فروغ حسین بود و مظلومیتی که در چهره اش هویدا. بغضی نفس گیر به گلویم هجوم آورده بود. نداشتن مادر برای یک بچه بزرگترین درد دنیاست.
با فکر این که لبخند شادی را به لب هایش می نشانم، دستش را گرفتم و با هیجانی که در صدایم موج میزد گفتم: حتما بیا باهم بریم.
همراه حسام الدین وارد مغازه شدیم. برای چند دقیقه ای نگاه فروشنده میان ما سه نفر در رفت و آمد بود. لباس های کهنه ای و گشادی که توی تن حسین زار میزد توجهش را جلب کرد.
حسام الدین روی ژاکت آبی نفتی دست گذاشت و گفت: این چطوره؟
نگاهی به اندام حسین کردم و گفتم: خوبه
از میان رگال لباس ها دنبال شلواری برایش بودم. شلوار کتان قهوه ای توجه ام را به خود جلب کرد. شلوار را برداشتم و به طرف حسین رفتم. کنار کمرش گرفتم و گفتم: این احتمالا اندازه اش میشه،ولی بهتره بپوشه
حسام الدین به شلوار کتان توی دستم نگاه کرد. با تردید دست حسین را گرفت و به رختکن برد.
قطعا تجربه ی جدیدی برایش بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ڪوچہ احساس
نگاهم به حسام الدین افتاد، دست به جیبش برد و اسکناسی را توی دست ناپدری گذاشت. صدایش را شنیدم که گفت
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_187
در بوتیک بودم و نگاهم روی لباس های پسرانه ی چهارخانه می چرخید. چراغ های مغازه نورشان را میان سفیدی لباس ها تابانده بودند، به طوری که نمیشد رنگ واقعی را درست تشخیص داد.
این میان دو دست لباس خانگی و یک شلوار خاکستری هم برای حسین برداشتم.
صدای در اتاق پرو، نگاهم را به آن سو چرخاند.
حسین با ژاکت آبی و شلوار قهوه ای روشن کنار دیوار ایستاده بود. حسام الدین سرتا پایش را برانداز میکرد.
جلو رفتم و گفتم: خوبه ...البته این شلوار خاکستری هم هست. این هم قشنگه.
حاج حسام نگاهی به لباس های توی دستم کرد و گفت: آره این رنگش بهتره فکر کنم. اگر همین سایز باشه هردوتاشو برمیداریم.
ناگهان حسین دست حسام الدین را گرفت و گفت: عمو تو واقعا داری برای من لباس میخری؟
از لحن مظلومانه اش جا خوردم. و شاید سوالی که آدم می ماند چه بگوید.
آقای ضیایی رنگ نگاهش عوض شد. سرش را خم کرد و با لحن مهربانی گفت: آره چرا که نه.
حسین صورتش را مچاله و شروع به گریه کرد.
حسام الدین روی سرش دست کشید و گفت: چی شد؟
جلوی پایش زانو زدم و گفتم: حسین ببینمت چی شدی؟ چرا گریه میکنی؟
در حالی که آب بینی اش را بالا میکشید گفت: آخه باورم نمیشه. از وقتی مامانم رفته همیشه لباس های دست دوم بقیه رو تنم میکردم...
هیچ وقت برام لباس نو نخرید.
لحن دردمندش همچون سیخی داغ بر دلم نشست. ناخودگاه سرش را در آغوش گرفتم.
نزدیک بود اشک هایم درست مثل زمان کودکی جاری شوند. آخر تاب نیاورد و از مژه هایم فرو چکید.
از نگاه سرگردان حسام الدین و لحن حرف زدنش مشخص بود به شدت تحت تاثیر قرار گرفته.
_من ... من میرم حساب میکنم، شما میتونید بیرون باشید.
دست حسین را گرفتم و همراه خودم به سمت ماشین رفتیم.
توی ماشین که نشسته بودیم حسام الدین برگشت و روبه حسین گفت: حسین شام چی میخوری؟ پیتزا یا ساندویچ؟
حسین با ذوق تمام گفت: پیتزا عمو
حسام الدین گفت: خیلی هم خوب
پیاده شد. اما چند قدمی راه نرفته بود که برگشت. درِ ماشین را باز کرد، خم شد و از من پرسید : شما چی میخورید؟
از مهمان نوازیش به وجد آمده بودم. اما قطعا اجازه نداشتم شام هم بیرون باشم.
_ممنون من ترجیح میدهم برم خونه.
باشه ای گفت و از ماشین دور شد. از حسین پرسیدم کلاس چندمی ؟
حسین سرش را به طرفم چرخاند. خوب میفهمیدم با گوش هایش تمام جزییات ظاهری مرا درک میکرد.
_خاله من مدرسه نمیرم. نمیتونستم مدرسه معمولی برم. اون مدرسه ها هم پول میخواست که... بابام نداشت.
دوباره جا خوردم. یعنی حسین سواد نداشت!؟
_البته حساب کتاب رو بلدم خاله. میتونید بپرسید ازم.
دست به سرش کشیدم و گفتم: آفرین پس ریاضیت خوبه
مشغول جدول ضرب بودیم که حسام الدین رسید. یکی از بسته ها را به من داد. برای حسین باز کردم و قاچی از پیتزا را به دستش دادم.
حسام الدین بسته ی ساندویچی را جلویم گرفت و گفت: بگیرید
خجالت زده گفتم: چرا زحمت کشیدید، گفتم که میرم خونه
_زحمتی نیست بگیرید.
تعللم را که دید ساندویچ را روی چادرم رها کرد و پشت فرمان نشست.
_ببرید خونه بخورید.
درحالی که ماشین را روشن میکرد گفت: امروز خیلی زحمت کشیدید.
نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت: امروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود. از آینه نگاهش به حسین بود و زیر لب خدارا شکر میکرد.
چگونه باید حرف هایش را تعبیر میکردم؟! این حسام الدین خان ضیایی بود که این طور اقرار میکرد؟ آیا من هم در حال خوش او سهیم بودم؟
دلم روی سرامیک های کاخ خوشبختی لیز میخورد که ناگهان با سر به زمین خوردم.
به خودم که آمدم گفتم: تو امروز به خاطر حسین آمده بودی یا کارفرمایت؟
دلم به درد آمد. خشمگین شدم اما بعد حس کردم مصمم هستم تا اراده ام را جلوی او نبازم. من می فهمیدم آرامش معنوی یک انسان نباید تحت تاثیر دیگران قرار بگیرد.
آیا نمی شد از حسی که نسبت به او داشتم صرف نظر کنم ؟ چرا گرفتار شدن به مذاقم خوش نمی آمد؟ چرا احساس میکردم فکر کردن به او مانند اسارت است؟
نمی دانم شاید هنوز درکی از "عشق" نداشتم.
عشق! واژه ی غریبی بود برایم. از او واهمه داشتم و مانند طوفانی مهیب بر آبادی دلم هجوم می آورد. با سرعت جلو می آمد. هرچه بر سر راهش بود از جا می کند و با خود می برد.
دست برد و ضبط صوت ماشینش را روشن کرد.
بازهم همان تصنیف که یک بار در ماشین او شنیده بودم.
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد ...
نگاهم به ساندویچ توی دستم بود و حسینی که با ولع پیتزایش را گاز میزد. چه سرنوشتی در انتظار این بچه بود؟ آیا او هم مثل ناپدریش میشد؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
_کی باز میکنن چشماشو؟
_همین امروز، اگر عجله کنیم میرسیم بهش. پایین منتظرتون هستم
روی میز را جمع کردم و با صدایی آهسته گفتم: نه خودم میام شما زحمت نکشید.
سرم را بالا آوردم. نگاه چپ چپش کافی بود از حرکت بایستم. لبم را به دندان گرفتم.
اخمی به پیشانیش داد و با صدایی که در آن تحکم موج میزد گفت: با من تعارف نکنید خانم! من اهل تعارف نیستم. ماشین بیرونه عجله کنید.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_189 سکوت دل خودش هم باورش نمیشد.
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_190
حسین آرام پلک زد.
زینب در حالی که نگاهش به چشم های حسین بود پرسید: فقط یه چشمش و عمل کردید؟
هیوا با دقت حسین را نگاه کرد. با سوال زینب سرش را بالا گرفت و با کنجکاوی منتظر جواب دکتر مشیر شد.
دکتر که مشغول بررسی چشم های حسین بود، حین حرف زدن یک نگاه به مخاطبش میکرد و یک نگاه به بانداژ و چشم های بیمار
_بله یه چشمش هست. ما همزمان دو چشم رو عمل نمیکنیم. حداقل فاصله ی بینشون باید سه روز باشه. بخصوص باتوجه به وضع عمومی بیمار
هیوا با نگرانی پرسید:خب یعنی با یک چشم میبینه؟
دکتر سرش را بالا گرفت و گفت: اگر خدا بخواد بله چرا که نه.
دکتر کیان هم متوجه این همه نگرانی های هیوا نسبت به حسین شده بود.
چه چیزی در وجود این دختر بود که این قدر نسبت به یک غریبه حس نوع دوستی داشت و محبتش را بی دریغ نثار او میکرد.
حسام الدین دوست داشت تمام اجزاء شخصیت هیوا را بشکافد و او را تحلیل کند. با خودش فکر کرد:" این دختر یک گنج مادرزاد دارد. گنجی که با آن فریاد میزند و می گوید: حتی اگر تنها شوم، حتی اگر تمام دنیا علیه من شوند، طوفان و زلزله مرا تهدید کنند. هرگز از آن نیروی آرام باطنی که مرا به وجدانی آرام و مطمئن برای کمک به هم نوع خود رهنمون می کند، دست برنخواهم داشت.
دکترسراجی در ادامه ی حرف رفیقش گفت: عمل که خیلی خوب بود. بقیه اش به حسین ربط داره
حسام الدین کنار دکتر مشیر ایستاد.
کیان به حسین گفت: آهسته پلک بزن.
حسین آهسته آهسته پلک زد.
_چی می بینی حسین؟
حسین چندبار پلک هایش را باز و بسته کرد، سپس گفت: می بینم ... دارم می بینم.
هیوا آن قدر هیجان زده بود که با دیدن چشم های حسین ناخودآگاه اشک هایش سرازیر شد. نتوانست حسین را نگاه کند، رویش را برگرداند به طرف پنجره .
زینب بازوهایش را فشرد. هیوا دلش برای پسر بیچاره سوخت. این همه مدت می توانست ببیند اما از نعمت بینایی بی نصیب بود.
بغضی سنگین میان گلویش نشسته بود. دلش می خواست زار بزند. به خاطر تمام بد عهدی های روزگار. با خودش فکر کرد چند نفر شبیه حسین هستند و با یک درمان می توانند درست زندگی کنند؟ یکی چشم هایش، یکی پاهایش ، یکی کلیه هایش و ...
صدای حسین و ناپدریش، خنده های دکتر سراجی هیچ کدام نتوانست او را به طرف حسین برگرداند.
حسام الدین دست به سر حسین کشید و گفت: منو می بینی حسین؟ من عمو حسامم.
هیوا نمی خواست این صحنه را از دست بدهد.
دکتر مشیر گفت: البته تار میبینه اوایل، تا چند هفته .بعد رفته رفته درست میشه.
حسین این بار گریه اش گرفته بود. دکتر سراجی فورا گفت: گریه نکنی حسین. برای چشمات اصلا خوب نیست.
هیوا حالا برگشته بود به طرف حسین. اشک هایش را پاک کرد و لبش را به دندان گرفت. با این کار مانع ادامه ی گریه اش میشد.
ناپدری با ظاهری پشیمان دست به سر حسین کشید و گفت: منو میبینی حسین؟
حسین دست ناپدری را آرام گرفت و گفت: بله بابا
بابا! چه واژه ی سنگین و سختی بود برای حسین و آن مرد. ناپدری که کیومرث نام داشت، فضا برایش سنگین شده بود. ترجیح داد از اتاق بیرون برود. حسام الدین هم پشت سرش راه افتاد.
او را در پیچ راهرو کلینیک گرفت و به گوشه ی کشاند.
ناپدری در حالی که چشم هایش را پاک میکرد به حسام الدین گفت: چیه؟ هرچی بگی حق داری. من در حق اون بچه ظلم کردم. خیلی هم ظلم کردم. چی کار کنم؟ کاری از دستم برنمیومد.
حسام الدین با اخم های درهم دست کیومرث را رها کرد.
در حالی که دندان هایش روی هم فشرده میشد پرسید: چرا بدنش و کبود کردی؟ این همه جای سوختگی از چیه؟ آخه نامرد اون بچه مگه چندسال داره که این همه بلا سرش آوردی؟
کیومرث کنار دیوار سُر خورد و نشست.
_غلط کردم، بخدا اشتباه کردم. حالم که بد میشه دست خودم نیست.
حسام الدین هنوز جوابش را نگرفته بود. دلش می خواست یک دل سیر ناپدری حسین را کتک بزند بلکه آرام شود.
_چرا ازش سوء استفاده کردی؟ چرا نذاشتی عمل بشه؟ چطوری دلت اومد با اون طفل معصوم این کارو کنی؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
حسام الدین و هیوا از کلینیک بیرون رفتند. سوالی ذهن هیوا را درگیر کرد . در تکاپو برای پرسیدن بود، بالاخره به این جدال نفس گیر پایان داد و گفت:
_ببخشید برای حسین میخواید چیکار کنید؟
حسام الدین از آینه نگاه کوتاهی به هیوا انداخت، سپس نگاهش را به جلو معطوف کرد.
_نمیدونم بهش فکرنکردم هنوز
هیوا گفت: با این وضع نگه داشتنش تو اون خونه درسته؟ کی میخواد ازش مراقبت کنه تا سه روز دیگه که دوباره یه چشم دیگه اش رو عمل کنن. من اصلا به اون ناپدریه خوش بین نیستم.
حسام الدین همان طور که مشغول رانندگی بود مثل همیشه با جدیت گفت: احتمالا بیارمش عمارت. سه روزی اونجا باشه تا عمل چشم دیگه اش .احتمالا تا اون موقع هم مادربزرگش پیدا شده.
_مادربزرگ؟
حاج حسام سرش را کمی کج کرد و از اینه ی بغل ماشین پشت سرش را نگاه کرد.
_آره مادر باباش. ناپدریه رفته دنبالش. امیدوارم قبولش کنن.
حسام ماجرای زندگی حسین و حرف های کیومرث را برای هیوا گفت. البته مختصر و مفید. هیوا سوال های زیادی توی ذهنش بود اما نمیشد بپرسد. طرز حرف زدن حسام الدین طوری بود که به خودش جرات نمیداد چیزی بپرسد.
حسام ناگهان گفت: چیزی میخواید بپرسید؟
هیوا از این سوال جا خورد. باخودش گفت: او از کجا می دانست. نکند پشت سرش هم چشم دارد یا گوش اضافی دیگری.
حسام با ابروهایی که ظاهرا در هم تنیده شده بود، اما اخم آلود نبود گفت: سوال های زیادی در ذهنتون میگذره ولی نمیدونم چرا مانع پرسیدنش میشید.
در زیر آن اخم ها، لبخندی بود که هیوا آن را نمیدید.
هیوا باورش نمیشد. این مرد همه ی حرکات او را زیر نظر داشت.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
سید هاشم سرش را کمی بالا آورد و بدون نگاه کردن به حسام گفت:
هر وقت چشمت به نامحرم افتاد، ببین بند کفشت رو بستی، ببین کفشت رو واکس زدی.
دست های حسام الدین که به تعارف برای وارد شدن به حیاط عمارت جلو آمده بود در هوا متوقف شد.
دلش ریش شد و وجودش شرم. خجالت از سر و رویش میبارید. از خودش بدش آمد.
با خودش گفت : تو به خاطر حرف سید هاشم این طور خجالت کشیدی، اونی که در همه حال نگات میکنه چی؟
از خودش بدش آمد. همه چیزش به هم ریخته بود. حالش دگرگون شد.
بی گدار به آب زده بود؟ حسام الدین شناگر نبود و به دریا زده بود.
دریایی که می رفت او را مغروق یک وابستگی تعریف نشده کند.
می دانست دستی که او را متوجه کفشش کرده، دلی به وسعت همان دریا دارد. می خواست قطره باشد و خودش را به دریای دل خدایی سید هاشم بریزد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ڪوچہ احساس
سید هاشم سرش را کمی بالا آورد و بدون نگاه کردن به حسام گفت: هر وقت چشمت به نامحرم افتاد، ببین بند
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_193
سید هاشم دست های چروکیده و زمختش را که حاصل نجاری های بسیار بود میان چوب های اُرُسی کشید و گفت: خوب شده. احسنت
عقب تر ایستاد و گفت: فکر میکردم از پسش بربیاید. هرچیزی با عشق و علاقه درست بشه، دوام داره.
چشم هایش را ریز کرد و محو جقه ی شبکه ی چوبی شد.
_دقیقا مثل قلب! قلب دریچه ی نفوذ هست. هرکسی صادقانه نفوذ کنه، پایدارترین مهمان میشه.
لرزشی خفیفی میان دل حسام و هیوا افتاد. حسام سرش را از اُرُسی چپ و راست نمیکرد. نمی خواست نگاهش به هیوا بیفتد. این حس را پاکیزه میخواست. مقدس و ناب، همان طور که سید هاشم گفته بود.
سید گفت: بقیه اش هم خودتون انجام بدید. تا اینجا پیش رفته دیگه نیازی به من نیست.
من که چارچوب اصلی کار رو درست کردم دیگه بقیه اش کاری نداره .
یکی دوتا پنج ضلعی دیگه رو بزنید تمومه.
حسام الدین با صدای آهسته ای گفت: البته من کار خاصی نکردم بیشترش کار خانم فاتح هست.
سیدهاشم سرش را به تکریم جنباند و گفت: افرین دخترم. خیلی خوب راه افتادی. کم کم میتونی استادکار هم بشی. اگرچه ...
آه کشید و عرقچین سبزش را روی سرش جابه جا کرد.
_اگر چه این دوره زمونه به این کار خیلی بهایی نمیدهند. اما شما تو هر چی استعداد داری و علاقه وارد شو. خواستن توانستن هست.
روی صندلی نشست. دست به زانو گرفت رو به حسام کرد و گفت: زحمت بکش تا من هستم زنگ بزن این رفیقت که چند روزی اصلا طرف ما افتابی نمیشه بگو بیاد ببینم حرف حسابش چیه!
حسام الدین لبخند را در دهانش مزه مزه کرد، نگهش داشت.
_چشم الان زنگ میزنم.
درحالیدکه از اتاق بیرون میرفت به مهدی زنگ زد.
در این میان هیوا حال زهرا سادات را از سید هاشم پرسید. هیوا به ادامه ی کار مشغول شد و حسام الدین ماجرای حسین را برای سیدهاشم تعریف کرد.
چند دقیقه ای نگذشته بود که گوشی همراه هیوا زنگ خورد. زینب بود و خبر از مرخص شدن حسین میداد.
حسام الدین با عجله مهیای رفتن شد. دستی به کتش کشید و گفت:
_آقا سید رخصت! باید برم حسین رو بیارم.
سید هاشم دستش را بالا آورد و گفت: رخصت جوون. رخصت. یاعلی
ساعتی بعد ماشین حسام الدین وسط عمارت ایستاد. مهدی در ماشین را باز کرد. حسین دستش را در دست های حسام گذاشت و کنار قدم های او آهسته به راه افتاد.
سید هاشم از بالای ایوان با لبخندی بر لب که زیر محاسن سپیدش خودنمایی میکرد منظره ی زیبای حیاط را می نگریست. حسام الدین آهسته کنار حسین گفت: یه کم دیگه صبر کنی همه جا را میبینی.
گلابتون به وسط حیاط آمد.
حسام گفت: گلابتون رختخواب برای حسین انداختی توی اتاق؟
گلابتون گفت: آره حاجی. جاش آماده است. براش سوپ هم درست کردم.
نگاهی به حسین کرد و دست هایش را به هم زد و با لحنی دلسوزانه گفت: قربون قدرت خدا برم ...
دیبا کنجکاو از بالای ایوان مهمان های حسام الدین را می نگریست.
فروغ الزمان از پشت سرش رسید. دیبا برگشت و پرسید: جریان چیه؟ این کیه؟
فروغ با بی تفاوتی در حالی که نگاهش به حسام بود و لبخند میزد گفت: یه مهمون. چند روزی مهمونه حسامه، بعد هم میره
دیبا در حالی که چشم هایش از تعجب گشاد شده بود گفت: یعنی چی؟
فروغ الزمان دستش را در هوا تکان داد.
_بعدا بهت میگم. این پسره مشکل بینایی داشته حسام کمک کرده عملش کردن. البته با کمک هیوا
با شنیدن اسم هیوا انگار کسی سطل آب یخی روی او ریخته بود.
تکان نمیخورد. آب دهانش را قورت داد. لبش را کج کرد و دندان هایش را به هم فشار داد.
وقتی فروغ الزمان از آن جا دور شد، دیبا مثل ببر زخمی به سراغ پریا رفت.
در اتاق را باز کرد. پریا را درحالی که پشت میز آرایش نشسته و درحال زدن رژگونه به صورتش بود، دید.
از فرط عصبانیت دست هایش را به هم کوبید. در حالی که غبغبش مانند یک تکه گوشت به این طرف و آن طرف حرکت می کرد گفت: خوشم باشه پریا خانم. افرین به تو . ماشاء الله دخترم. گربه رو دم حجله کشتی.
پریا برگشت و گفت: چی شده مامان؟
دیبا پوزخندی زد و گفت: دیگه میخواستی چی بشه؟ بیا دسته گل رو ببین. اقا حسام رفته پسره رو که گفتی برداشته با کمک هیوااااا خانم عمل کرده آورده عمارت.
دست به کمرش زد و گفت: فقط میخوام بدونم تو این وسط خاصیتت در حد کدو حلوایی هم نیست؟
قری به گردنش داد و دستش را در هوا چرخاند.
_ گفتی کاری کردم دمشو بذاره رو کولشو بره. اینه اون دسته گلت؟
پریا متحیر مادرش را می نگریست.
دیبا وقتی سکوت دخترش را دید به تأسف سرش را تکان داد و از آن اتاق بیرون رفت.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
چند ثانیه ای زمان برد که دیبا به خودش آمد.
_نسرین؟ ای وای خاک به سرم کِی؟
چه خبر شده؟ ای وای
دیبا به گریه و شیون افتاد و فروغ هم سعی در آرام کردنش داشت. نسرین دختر عموی ناتنی دیبا بود و دوست صمیمی فروغ الزمان. واسطه ی ازدواج کمال و فروغ، نسرین بود. او فروغ الزمان را به کمال معرفی کرد.
هر دو اشک می ریختند و در حالی که فروغ زیر بغل های دیبا را گرفته بود ناله کنان از مطبخ بیرون برد.
_باید بریم تهران... باید بریم. آخ نسرین. الهی
_آروم باش دیبا، باشه حتما میریم. نگران نباش
قبل از اینکه دور شود، سرش را به عقب چرخاند و گفت: مادر یه نگاهی کن ببین بلیط تهران چه روزی هست و چه ساعتی. باید برای مراسم بریم.
حسام الدین به تایید سرش را تکان داد. همزمان که دنبال پیدا کردن بلیط بود، راه افتاد و کمی بعد وارد اتاق حسین شد.
حسین بلند شده بود. راه افتاد میان اتاق و دست به طاقچه گرفت. دست به اسبی چوبی کشید و گفت: این ...
حسام با لبخند کنارش ایستاد و گفت: این یه اسب چوبی هست. جنسش از چوبه .
حسین گفت میخوام ببینمش.
حسام ارام برچسب گرد پلاستیکی روی چشم های حسین را باز کرد و گفت: ببین!
حسین چندبار پلک زد.
_این اسبه ... همونی که پیتکو پیتکو میکنه؟ شیهه میکشه؟
حسام نگاهی به مهدی کرد و گفت: اره حسین همون اسبه.
_توی تعزیه صداشو شنیده بودم. وقتایی که تعزیه برگزار میشد، میرفتم و اون جا صدای شیهه اش رو می شنیدم. اسم اسب امام حسین چی بود؟
نه عمو صبر کن خودم میگم. ذوالجناح
مهدی نفسش را عمیق بیرون داد. با نگاهی حسرت بار حسین را نگاه کرد.
حسام گفت: اره افرین حسین درست گفتی.
سیدهاشم از جایش برخاست و گفت: بیا آقا جان بیا بریم یه سر به کارگاهت بزنیم ببینم چی کار کرد دخترم.
حسام الدین از خدایش بود و چه بهانه ای بهتر از سید هاشم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
مادر از خدایش بود که من کنار هانیه باشم.
در همان گیر و دار صدای زنگ تلفن خانه به صدا در آمد.
_هانیه من برم تلفن خونه زنگ میزنه
قلبم همچون گام های محکم اسب سواران به قفسه ی سینه ام میخورد. گوشی را برداشتم . مادر بود و همان حرف های هانیه را تکرار کرد
_هیوا مادر تنها خونه نمون. دل نگران میشم. حتما با هانیه بمون. اون ها هم که رفتن مسافرت.
کاش مادر حالم را می فهمید. گوشه ی اتاق کز کردم. تمام غم های عالم را از دلم میدیدم.
وقت بازخواست بود. چرا اجازه دادم او وارد حریم دلم شود؟ تو که مطمئن از او نبودی چرا اجازه ی پیش روی به خودت دادی؟
کار از کار گذشته بود و این منِ مقهور بودم که سر به زیر دانه های اشک را روی گونه هایم حس میکردم.
لحظه ای به خودم آمدم باید برمی خاستم و تمام او را پشت سر می گذاشتم.
در همین موقع کلید، در قفل چرخید و هانیه وارد خانه شد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ای که یادت از همه پیر و جوان دل میرباید
به هوای کوی تو هر لحظه دل پر میگشاید
هم امید قلبی هم پناه جانی
نور مطلق زمین و آسمانی
جلوه ی زیبایی های بی کرانی
تو شدی دنیای من رویای من ای جان جانان ...
پایان قسمت امشب 👇👇👇👇
دوستان عزیز ان شاء الله فردا به عنوان عیدی بقیه ی خوشه را تقدیم میکنیم.
شبتون بخیر🌹🌹
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ناگهان فکری به ذهنش رسید. تنها چیزی که ظنش را بیشتر میکرد. این که حسام الدین بخاطر لکنتش از او فاصله گرفته. باور نمیکرد. چند بار سرش را با حیرت چپ و راست کرد. فکر کرد: "حسام الدین اینجوری نیست... نه"! اما او هم مرد بود، مثل همه ی مردها.
سرش را پایین انداخت. دست روی شکمش کشید. درد توی تنش پیچید. نگاهی به زخمش کرد، بخیه هایش کمی خون داده بود. برایش مهم نبود. زخم دلش از زخم پهلویش دردناک تر بود.
اما نمیدانست کسی که این پیام را فرستاده در چه رنجی بسر میبرد. چه فشاری را تحمل میکند و دم نمیزند.
حسام الدین برای اولین بار در این عشق اشک ریخت. آن هم غریبانه!
با فکر اینکه با این پیام تمام پل های پشت سرش را خراب کرد، ناله کرد و در خودش مچاله شد.
خلوت های حسام همه را کلافه کرده بود. خیلی دیر به دیر کارخانه میرفت. بالاخره فروغ الزمان
مهدی را فرستاد سراغش.
گفته بود:پسرم! تو رفیق حسام الدین هستی. پای حرفش بشین. چیزی بگو، نسخه ای، دوایی، دارویی چیزی دستش بذار تا این عزلت نشینی رو کنار بذاره. با کسی حرف نمیزنه. بیشتر وقت ها توی سردابه و مشغول دعا و نماز. کارخونه رفتنش مگه چطوریه؟ صبح میره خیلی زود گرفته و ناراحت برمیگرده. کم کم میترسم همون رو هم از دست بده.
مهدی توی دلش گفته بود:" دندم نرم، جورشو میکشم!"
بعد از غروب بود که به عمارت رفت. از سرداب پایین آمد. حسام الدین روی سجاده اش نشسته بود و قرآن میخواند.
دستی به درِ چوبی کارگاه کشید.
_یا الله ... یا الله... تقبل الله حاج اقا
حسام الدین برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
لبخند کمرنگی زد.
_قبلا خبر میدادی؟!
مهدی روی پله اخر ایستاد.
_میخوای برگردم؟
لبخند حسام عمیق تر شد.
_بفرمایید تو استاد ببخشید. این حرفا چیه؟! ما مخلص شماییم.
#ادامهدارد...
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/khoodneviss2