eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * صدای نوازش‌وار مادرش که همیشه سر ساعتی مشخص او را صدا می‌کرد، در گوشش روح‌نواز بود. نیم‌نگاهی به ساعت کنار تختش انداخت. نزدیک اذان بود. خمیازه‌ای کشید و نیم‌خیز شد. صورت مادرش در آن چادر سفید گلدار با آن مقنعه‌ی سفید، در نور کمرنگ اتاق می‌درخشید. زیر لب گفت؛" حاج‌خانوم کارِت خیلی درسته!.." روح‌انگیز پرمحبت نگاهش کرد. از وقتی احمد رفته بود لحظه به لحظه‌ی عمرش را وقف فرزندانِ او کرده بود و راضی از همه‌ی آنها. از همه بیشتر حبیب که هم صورتش خیلی شبیه او بود و هم سیرتش. با لبخند گفت:" پاشو مادر.. به کارات برسی.." حبیب از تخت پایین آمد. دستی به صورتش کشید تا خواب از سرش بپرد. موبایلش را نگاهی انداخت. هیچ تماسی نداشت. خیالش راحت شد که در بیمارستان اوضاع عادی‌ست و می‌تواند کمی بیشتر استراحت کند. یکهو یادش افتاد باید به امیررضای کوچک که همین دیروز مرخص شده بود، سری بزند. وضو گرفت و به نماز ایستاد. تمام خستگی‌هایش با هر رکعت نماز، مانند غبار در آب حل می‌شد. بخصوص نماز صبح. کم پیش می‌آمد؛ اما روزهایی که نمازش قضا می‌شد تمرکزش را از دست می‌داد. انگار که چیزی گم کرده باشد. مثل همیشه عاشورایش را خواند و سری به اتاق مادرش زد. روح‌انگیز همچنان سر سجاده نشسته بود. آرام رفت و کنار مادرش نشست. سرش را بوسید و گفت:" حاج‌خانوم التماس دعا..خیلی محتاجما..امروز دارم میرم امیررضا رو ببینم.. مرخص شده ولی خب نگرانشم..با نفَس حقت دعاش کن.. روح‌انگیز برگشت رو به پسرش. - خدا همه‌ی مریضا رو شفا بده..من که بنده‌ی خوبی واسه خدا نیستم ولی زرنگی می‌کنم همیشه..اگه گفتی‌؟! حبیب خندید." آی..آی..آی..آی.." روح‌انگیز نگاه خندانش را به گلهای ریز چادرش دوخت. " بابات واسطه‌ی منه با خدا.. احمد روم‌و زمین نمیندازه.." تسبیح سبز را از روی جانماز خاتمش برداشت. حبیب آرام گفت: " شکست نفسی نکن حاج خانوووم..خاطرت هم واسه حاج‌احمد عزیزه هم خدا.." روح‌انگیز کامل چرخید. - پاشو برو بچه‌جان..کمتر هندونه زیر بغل من بذار..پاشو بذار به کارم برسم..خودتم کلی کار سرت ریخته! حبیب خنده‌کنان بلند شد. یکی دو ساعت وقت داشت روی مقاله‌ای که برای کنگره‌ی بین‌المللی جراحان مغز ایران باید آماده می‌کرد، کار کند. لپ‌تاپش را باز کرد و شروع کرد به تایپ کردن. تا وقتی به خانه‌ی امیررضا برود روی مقاله کار کرد. روح‌انگیز سینی صبحانه را به اتاقش آورد. لیوان پرتقال را کنار دست حبیب گذاشت. " بیا اول صبونه بخور بعد به کارِت برس مادر.." - دستت درد نکنه حاج‌خانووم.. مادر سایه‌ی سرش بود. خط قرمزش در زندگی. روح و روانش. رضایت او برایش از هر چیز دیگر مهمتر بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_سوم صدای
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * بلوار کشاورز در آن ساعت از صبح خلوت بود. هوا کمی سرد بود؛ اما از بارندگی خبری نبود. دلش برف می‌خواست. بلوار در روزهای برفی خیلی زیباتر می‌شد. شال‌گردن چهارخانه‌ی طوسی و سفیدش که همرنگ کت بلندش بود را صاف کرد. دزدگیر ماشین را زد و سوار شد. وقتی به بیمارستان امام‌خمینی منتقل شد در همین بلوار خانه‌ی ویلایی کوچکی خریده و به همراه مادرش به اینجا نقل مکان کرده بود. می‌خواست هم مادر نزدیکش باشد و هم رفت‌وآمدش به بیمارستان راحت‌تر. بسم‌اللهی گفت و به سمت خانه‌ی محقر امیررضا در حوالی راه‌آهن به راه افتاد. امیررضا را تازه حراحی کرده بود. تومور کوچکی در مغزش جا خوش کرده بود که به دارو جواب نداده و او مجبور شد با جراحی از سر امیررضا خارجش کند. پسربچه‌ی شیرینی که به وجود هوش سرشارش نتوانسته بود درس بخواند و مجبور بود به خاطر شرایط خانواده‌اش کار کند. نگاهش روی ماشین کنترلی بزرگی که خریده بود افتاد. باید کادواش می‌گرفت. وقتی امیررضا در اتاق عمل بود از او پرسیده بود: " پسرم! چی خیلی دوست‌داری که می‌خوای داشته باشی و تا حالا نداشتیش؟ " و او با لحنی پرحسرت اما خجول گفته بود:" یه ماشین کنترلی! " بعد چشمانش را زیر انداخته بود انگار که کار اشتباهی کرده از حسرت‌هایش حرف زده. چهره‌ی درهم شکسته‌ی مادرش جلو چشمش ظاهر شد و از خودش خجالت کشید. در دلش به پسر همسایه‌شان بدوبیراه گفت. او بود که ماشین کنترلی خوشگلش را توی کوچه می‌آورد و به هیچ‌کس نمی‌داد تا بازی کند. حبیب نگاه شرم‌زده‌ی او را دیده بود. دلش برای این نگاه آتش گرفته بود. حالا دلش می‌خواست یکی از رویاهای کودکی امیررضا را برآورده کند و همان موقع تصمیمش را گرفته بود. جراحی با موفقیت انجام شده بود. امیررضا مرخص شد اما او و مادرش هرگز نفهمیدند هزینه‌ی جراحی‌اش و بیمارستان از کجا پرداخت شد. امیررضا پدر نداشت. مادرش با کارکردن در منزل این و آن خرج زندگیشان را در می‌آورد. حبیب این را می‌دانست ولی هرگز برای کمک‌هایش قیل و قال راه نمی‌انداخت. امروز می‌رفت تا هم امیررضا را ببیند و هم وامی را که برایشان تهیه کرده بود به آنها بدهد. می‌دانست مادر امیررضا کرامت نفسش را هرگز زیر سوال نمی‌بَرَد. در واقع پولی بود که به صورت وام از طرف خودش و چند نفر از همکارانش به آنها می‌داد. ضبط صوتش را روشن کرد. صدای محزون ایرج بسطامی فضای ماشین را پر کرد. "گل‌پونه‌های وحشی باغ امیدم.. وقت سحر شد.. نابودی شب رفت و فردایی دگر شد.. من مانده‌ام تنهای تنها.. من مانده‌ام تنها میان سیل غمها حبیبم.. سیل غمها.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_چهارم بلو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خانه‌ای کلنگی میان خیابانی سنگلاخ. درِ فلزی باریک و کِرِم‌رنگ که قسمتهایی از پایین آن کاملاً زنگ زده بود. رگه‌هایی از رنگ آبی در میان کِرِم‌های رنگ‌ورفته دیده می‌شد که معلوم می‌کرد قبل‌ترها به رنگ آبی بوده. یک طرفِ در دیواری بود که لبه‌هایش کامل شوره زده و قسمت‌هایی هم کنده شده بود؛ به نحوی که آجرهای گِلی و بدرنگ توی ذوق می‌زد. تمام خانه‌ها به هم چسبیده بودند. حبیب فکر کرد چه بد که این خانه‌ها راه نفس‌کشیدن ندارند! زنگ خانه را به صدا درآورد. مادر امیررضا چادر به سر در را باز کرد. با دیدن حبیب کمی هول و دستپاچه شد. با احوالپرسی خجولانه‌ای او را به داخل دعوت کرد. حبیب یاالله گویان وارد شد. حیاط خاکی خانه آب‌پاشی شده بود. بند رختی که کنار دیوار قرار داشت پر از لباس‌های شسته شده بود. بوی نم خاک به همراه پودر لباسشویی مخلوط شده بود و از همان بدو ورود می‌شد احساسش کرد. - امیررضا چطوره؟ مادر امیررضا چادرش را جلو کشید. فقط چشمها و بینی‌اش مشخص بود. - خوبه خدا رو شکر..دیگه سرگیجه نداره..خوابشم منظمه.. دکتر کی دیگه بچه‌م خوبِ خوب میشه! خیلی بی‌تابی می‌کنه بره تو کوچه با بچه‌های همسایه بازی کنه.. حبیب چانه‌اش را خاراند. نگاهش بند زمین بود. - فعلاً تا یکی دو هفته بازی‌های سنگین و پرفشار براش خوب نیست تا جواب سی‌تی‌اسکنش‌و چک کنم..انشاءالله که چیزی نیست و می‌تونه هر چی دلش خواست ورجه وورجه کنه.. از در آهنی خانه که با گلهای فرفروژه تزئین شده بود، وارد اتاق کوچکی شد که گوشه‌ای از آن کمد رنگ‌ورورفته‌ای قرارداشت. کنارش رختخوابها روی هم چیده شده بود. گوشه‌ی دیگر امیررضا با سری باندپیچی شده نشسته بود و با توپ کوچکی بازی می‌کرد. با دیدن حبیب از جا بلند شد. - سلام عمو حبیب! حبیب نزدیکش رفت و با مهربانی دستی پشت سرش کشید: " سلام پسرِ پر دل‌وجرأت محله‌ی راه‌آهن! چطوری عمو! " - خوبم! - خدا رو شکر! خب خب خب..بیا بشین تعریف کن ببینم چیکارا می‌کنی؟ امیررضا سرش را به نشانه‌ی نارضایتی پایین انداخت. مادرش در حالی که سینی چای دستش بود گفت:" امیررضا ناراحته چرا نمی‌تونه بره بازی کنه.." سینی را جلوی حبیب گذاشت. - بفرمایین..ناقابله.. حبیب در حالی که نگاهش روی استکانهای ساده‌ ولی حاوی چاییِ خوش‌رنگ بود، گفت: - دست شما درد نکنه. بعد نگاهش سُر خورد روی صورت معصوم امیررضا. - شما باید یه کوچولو تحمل کنی تا سَرت خوبِ خوب بشه.. الانم اگه به من قول بدی به حرف مامانت گوش می‌کنی و هر وخ اون گفت میری فوتبال بازی.. یه هدیه‌ی خوشگل بهت میدم..قولِ مردونه؟! امیررضا دستش را دراز کرد و دسو حبیب را فشرد. - آفرین پسر خوب..اینم هدیه‌ات.. بسته‌ی کادوپیچ را جلوی امیررضا گذاشت. امیررضا با هیجانی که به ظاهر نشان نمی‌داد ولی قلبش را داشت منفجر می‌کرد، بسته را باز کرد. وقتی چشمش به ماشین کنترلی افتاد نتوانست خودش را نگه دارد..با همان هیجان یکهو بلند شد. نیم‌نگاهی به مادرش انداخت. وقتی لبخند را روی لب او دید، خودش را در آغوش حبیب انداخت. - ممنون عمو! خیلی خوشگله! حتی از مال پارسا هم خوشگل‌تره! حبیب خنده‌کنان گفت:" هیجان برات خوب نیست عمو.. خوشحالم خوشت اومده.." - دست شما درد نکنه! چرا رحمت کشیدین..شرمندمون کردین آقای دکتر! حبیب که شرم صدای مادر امیررضا را احساس کرد گفت:" امیر توی اتاق عمل خیلی شجاع بود ..راستش من تاریخ تولدش‌و هم نمی‌دونستم.. این کادو هم به مناسبت تولدش باشه هم شجاعتش.." خوشحالی این بچه‌ها برایش یک دنیا ارزش داشت. او فقط یک پزشک نبود. یک رفیق بود برای بیمارانش. هیج‌کدام از آنها را به حال خودشان رها نمی‌کرد. تلفنش را به آنها می‌داد تا از احوالاتشان باخبر باشد. به‌خصوص کسانی را که جراحی می‌کرد. در دل الحمدللهی گفت و برخاست. شادیِ این خانواده حالِ خوب امروزش را رقم می‌زد. امیررضا را معاینه‌ کرد و به سمت بیمارستان به راه افتاد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_پنجم خانه
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * چیزی به امتحانات پایان ترم نمانده بود.هنوز تلخی نوروزِ بدون طاها و شلوغ‌کاری‌هایش در کامش بود. قاب عکسی که در جای خالی‌اش گذاشته بود، نبودنش را همچون نیشتری در جانش فرو می‌کرد و آه‌هایی که از سینه‌اش برمی‌آمد مثل یک موجِ ناآرام در هوا پراکنده می‌شد. همه‌ی فکر و ذکرش شده بود پیدا کردن کار. جایی نبود که سر نزده باشد. همه‌ی بیمارستانها فرم پر کرده بود ولی دریغ از یک تماس. برای تسویه حساب با دانشگاه پول لازم داشت. پس‌اندازش آن‌قدر نبود که بتواند هزینه‌ی دانشگاه را بپردازد. حاج‌حسین هم با وجود سفارشات بیشتری که گرفته بود نمی‌توانست از پس هزینه‌های زندگیشان برآید. با این حال همیشه می‌گفت: " خدا ارحم‌الراحمینه..نمیذاره دربمونیم.." خسته از دوندگی زیاد روی اولین پله‌ی ورودی بیمارستان نشست. سرش را گرفت. سعی داشت بر اعصابش مسلط باشد اما مگر می‌شد. دلش می‌خواست فریاد می‌زد و همه‌ی بارهای مانده در دلش را بر سر این شهر بیرون می‌ریخت. اردیبهشت بود اما احساس می‌کرد گرما خفقان‌آور شده و نفس کشیدن را سخت کرده. نگاه خشکش از روی آدم‌هایی که از پله‌ها بالا و پایین می‌رفتند به درختها و چمن‌های اطراف کشیده شد. حوض بزرگی آن بالا وسط چمنها بود که فواره‌ای به شکل مار وسط آن، آب را به اطراف می‌پراکند. از جا بلند شد و به طرف حوض رفت. دلش می‌خواست دستش را میان آبها فرو بَرَد. چند مشت پر کند و به صورتش بپاشدد تا کمی حالش جا بیاید. روی لبه‌ی حوض نشست. آب، گل‌آلود بود. مثل قلب بعضی از این آدم‌ها. دلش گرفت. از خنک شدن منصرف شد. به کف‌های روی آب خیره شد. یادش به حرف حاج‌حسین افتاد: " ناخالصی‌ها و بدی‌ها همیشه مثل کف روی آبن زود نابود میشن اصل اون آبه که همیشه جاریه..به کفها توجه نکن خودت رو به جریان آب بسپر.. " نفهمید چرا یکهو این حرف در ذهنش نشست. دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. به جوابهای پرت و پلایی که برای دست به سر کردن از صبح شنیده بود، فکر کرد. - والا فعلاً کادرمون تکمیله..هرموقع جای خالی پیدا کردیم خبرتون می‌کنیم. این فرم‌و پر کنین.. - کسی رو اینجا می‌شناسین به عنوان معرف؟ - مهندسی پزشکی؟ والا الان واسه دکترا و پرستارا کار نیس خانم چه برسه به رشته‌ی شما.. - نه خانم فعلا استخدام نداریم. - اگه بخواین تو بخش خدمات یه جای خالی دارم این فرم‌و پر کنین.. چادرش را در میان مشتش فشرد. انگار انصاف از میان مردم شهر رخت بربسته بود. این‌طور که پیش می‌رفت باید به کارهای دیگری می‌اندیشید. فروشندگی، بازاریابی، منشی‌گری، کار در مطبها. انگار چاره‌ی دیگری نداشت. از حاج‌حسین خجالت می‌کشید. او داشت همه‌ی تلاشش را می‌کرد؛ اما خودش روزبه‌روز تحلیل می‌رفت. باید هر طوری بود کار پیدا می‌کرد. یادش به عاطفه افتاد اما او هم درگیر زایمان و مشکلات خودش بود. نگاهش کشیده شد به در ورودی بیمارستان. بسته بود. این مدت همه‌ی درها به رویش بسته شده بود. آهی کشید و از جا بلند شد. چادرش را تکاند. فعلاً باید به خانه برمی‌گشت. شاید روزهای بعد درِ بسته‌ای به رویش باز می‌شد. با کرختی پاهایش را روی زمین کشید و رفت تا یک ایستگاه اتوبوس پیدا کند. داشت فکر می‌کرد چرا این رشته را انتخاب کرده؟ آرزو کرد کاش موقع انتخاب رشته این یکی را نزده بود. ولی دیگر گذشته بود. دیگر دیر شده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_ششم چیزی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * با دیدن کفش‌های پدرش جلوی در فهمید خانه است. چادرش را از سر کشید و با سلام بلندبالایی وارد شد. حاج‌حسین داشت با تلفن حرف می‌زد. - خیلی لطف کردی پسرم!.. من که جز زحمت چیزی برات نداشتم.. تکتم وسایلش را روی زمین گذاشت و یکراست به آشپزخانه رفت. بطری آب را از یخچال درآورد و یک‌نفس سر کشید. وقتی برگشت صحبت حاج‌حسین تمام شده بود ولی هنوز لبخند به لب داشت. - چی شده حاجی! انگار خبرای خوبی شنیدین.. لبخند حاج‌حسین عمیق‌تر شد." اونم چه خبری!" تکتم کنجکاوانه رفت کنار پدرش نشست. منتظر نگاهش کرد. حاح‌حسین نگاهی به سرتاپای تکتم کرد و گفت:" اینجوری نمیشه..پاشو برو یه آبی به سروصورتت بزن..لباسات‌و عوض کن..یه شربت بزنیم به بدن تا برات بگم.." بعد برخاست و آشپزخانه رفت تا شربت خنک را آماده کند. تکتم همان‌طور که به اتاقش می‌رفت، مقنعه‌اش را درآورد. دکمه‌های مانتواش را باز کرد و نالید: " امروز پدر هفت نسل قبلم‌ اومد جلو چِشام..بسکه از این بیمارستان رفتم اون بیمارستان..همه هم الحمدلله کادرا تکمییییل..پُررر!.. می‌خوام برم یه کار دیگه.." لباس راحتی‌اش را از کمد بیرون کشید. "اگه می‌دونستم بازار کار واسه این رشته اینقد افتضاحه اصلاً نمی‌رفتم..چن سال عمرم‌و بیخودی هدر دادم.. " برگشت به هال. " این همه سال زحمت بکش..جون بِکَن..درس بخون..برو بیا..آخرشم هیچی به هیچی..فوق لیسانست‌و بذار در کوزه آبش‌و بخور.." روی مبل ولو شد. " این دوره زمونه پول و پارتی حرف اول‌و می‌زنه.. هر کی داشت بُرده بقیه هم ول‌معطلن.." حاج‌حسین سینی به دست آمد. پارچ شربت لیموی پر از یخ را همراه دو لیوان روی میز گذاشت. - اِ..باباحسین چرا شما زحمت کشیدین خودم درست می‌کردم.. - زحمتی نبود بابا.. نشست. " تو هم خسته شدی.." توی لیوان‌ها شربت ریخت. " بخور نفست تازه میشه بابا.." یک قلپ نوشید و گفت:" تا وقتی خدا پارتی آدمه به خلق‌الله چه احتیاج بابا؟ " تکتم موهایش را پشت گوش فرستاد. - ای بابا پدر من! واقعیت همینه.. این چن روز ده جا سر زدم.. حاضر نیستن اعتماد کنن به یه دانشجوی تازه فارغ‌التحصیل.. - تو توکل کن..باقیش با خودش..همچین برات از جای بی‌گمون جفت‌وجور می‌کنه که خودتم نمی‌فهمی..مث الان! تکتم لیوان نصفه را روی میز گذاشت." چطور؟! " حاج‌حسین نفسش را کوتاه بیرون فرستاد. - پیش پات داشتم با حبیب حرف می‌زدم. گفت انگار بخش مهندسی بیمارستان به دو نفر واسه کادرش نیاز دارن..تو رو معرفی کرده.. فردا صب باید بری مصاحبه.. تکتم خوشحال از شنیدن حرف‌های پدرش به مبل تکیه داد. " واااای..خدایا..ینی میشه؟!..اینقد امروز از خودم‌و زمین و زمان ناامید شدم که دلم می‌خواس برم یه جا خودم‌و گم‌وگور کنم الهی همیشه خوش‌خبر باشین باباحسین جووون.." حاج‌حسین که خوشحالی دخترش را دید گفت:" بنده خدا حبیب می‌گف به خاطر تغییر مدیریت بیمارستان یه مدت استخدام نداشتن.. حالا دو سه روزی هس شروع کردن به جذب نیرو. توکل بر خدا بابا..برو انشاءالله استخدام نیشی.. تکتم لیوان شربتش را تا ته سر کشید. - نذر می‌کنم اگه بشه یک ماه برم امام‌زاده صالح خادم بشم.. حاج‌حسین سرش را به نشانه‌ی دعا بالا گرفت. " انشاءالله میشه..من دلم روشنه.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_هفتم با د
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * امید در زندگی مثل یک پرنده ‌است که بال و پر دارد. در روح ما لانه می‌کند. بدون گفتن هیچ کلمه‌ای آواز می‌خواند و هرگز متوقف نمی‌شود. تکتم سعی داشت امیدش را حفظ کند و پدرش را هم امیدوار نگه دارد. دستمال سفیدش را درآورد. دانه‌های ریز عرق را که از یک پیاده‌روی دلچسب در این عصر دلپذیر اردیبهشت‌ماه روی پیشانی‌اش نشسته‌ بود، پاک کرد. - اگه قول بدین هر هفته بیاین پیاده‌روی منم قول میدم غذاهای رژیمی خوشمزه‌ای براتون بپزم که انگشتاتونم بخورین.. حاج‌حسین لبخند بر لب روی اولین نیمکت خالی که دید، نشست. نفسش را با یک فوت بلند بیرون داد. - دیگه افتادم تو سراشیبی بابا..نفس کم میارم.. تکتم بندهای کفشش را محکمتر بست و کنار پدرش نشست. بطری آب را سر کشید. - سراشیبی چیه..بهونه نیارین برای پیاده‌روی..تازشم.. شما هنوز کلی کار دارین.. حاج‌حسین با چشمانی که می‌خندید نگاهش کرد. - بعله..می‌دونم.. مهمترینشم تویی.. تکتم اخم ریزی کرد. - من تازه رفتم مصاحبه برای کار..چیه؟! نکنه از دستم خسته شدین؟! حاج‌حسین به تنه‌های درختان که در فواصل منظم، پشت سر هم کاشته شده بودند، خیره شد. " از اون حرفا بودااا..تو خودت خوب می‌دونی همه‌ی امید من تو زندگیم تویی بابا...." تکتم لبخند عاشقانه‌اش را به صورت پدر پاشید. حاج‌حسین ادامه داد:" راستی بگو ببینم مصاحبه چطور پیش رفت؟ " تکتم لبهایش را به پایین کش داد. سری تکان داد و گفت:" بد نبوود.. یه بیست سی نفری بودیم..چن تا فرم بهمون دادن و بعدشم حضوری یه چیزایی پرسیدن.." کمی از آبش را نوشید. - یه دوستی که قبلاً مصاحبه رفته بود بهم گفت اعتماد به نفست‌و حفظ کن.. سعی کن صحبت کردنت پر از انرژی مثبت باشه.. می‌گف بذار فک کنن تو توانائیهات خیلی زیاده..کوتاه اما با دقت جواب بده. منم همین کارارو کردم؛ ولی بازم استرس داشتم.. خدا کنه جواب بده. - انشاءالله قبول میشی.. نگران نباش.. حالا کی جوابش‌و میدن؟ - گفتن یکی دو هفته دیگه..فک کنم عجله دارن هر چه زودتر کارشون‌و شروع کنن چون من شنیدم جواب مصاحبه‌ها معمولا یک ماهی طول می‌کشه.. - خب بهتر..تکلیفت زودتر معلوم میشه! - اوهوم.. تکتم نگاهی به اطراف انداخت. بعد پرسید: " اون پسره دیگه زنگ نزد بهتون؟! " - پسره؟! - همون پسر رفیقتون! - حبیب؟! تکتم سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و ته‌مانده‌ی آبش را سر کشید. ً - حالا دیگه شد پسره؟! - خب حالااا..جناب آقای دکتر فاطمی..خوبه؟! - نخیر!زنگ نزدن.. تکتم خندید و بلند شد. - اخم نکنین دیگه..پاشین..کلی راه‌و باید برگردیم..اونم پیاده! حاج‌حسین همان‌طور که نشسته بود گفت؛" کیو می‌ترسونی.. اصلاً می‌خوای تا اون ستون سنگی بدوئیم؟! " تکتم به اشاره‌ی حاج‌حسین نگاه کرد. فاصله‌ی تقریباً زیادی بود تا آنجا. ستون سنگی بزرگی جلوی یکی از وروری‌های پارک قرار داشت که داخلش را گلکاری کرده بودند. با لحنی که تعجبش را می‌رساند گفت:" تا اون ستون! حاجی کوتا بیا.. قلبتون! آقا من تسلیم..شما همین الانشم بردین.." - جا زدی؟ - منو جا زدن؟ پیاده‌روی براتون خوبه دوییدن‌و مطمئن نیستم.. - باشه پس قولت واسه شام خوشمزه یادت نره! - نوکر باباحسینمم هستم.. هر دو خندان به طرف در خروجی پارک به راه افتادند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
♥️ پونزده ساله که  بودم  برای تعمیر خونه مجبور شدیم موقت بیایم روستا خونه مادربزرگم . اقوام مادریم همه ساکن روستا بودند. اون روزا پسرعموی مامانم که هم سن و سال داداش بزرگم بود بیشتر از همه از رفتن ما به روستا خوشحال میشد. همسایه ی دیوار به دیوار خونه مادربزرگم بودن. بچه تر که بودیم فکر میکردم خوشحالیش به خاطر داداشم باشه ولی بزرگتر که شدم متوجه نگاه ها و محبت های زیادیش به خودم شدم. نمیدونم چی شد ولی توی اولین دیدارمون بعد از چند ماه ،احساس کردم دلم هری ریخت .طوری که موقع سلام و احوال پرسی نمیتونستم چشم ازش بردار و لرزش دست و صدامو به زور کنترل کردم.یک ماهی که روستا بودیم هر روز همدیگرو میدیدیم .دیگه از بازی ها و نگاه های کودکی خبری نبود.یک روز بعدازظهر که همه خواب بودند و بی خوابی کلافه ام کرده بود تنهایی رفتم توی حیاط.حیاط خونه ی مادربزرگم خیلی بزرگ بود و برای خودش باغی بود. رفتم اخر حیاط ، تو سایه ی درختای انار نشستم.یه لحظه احساس کردم صدای اشنایی اسممو صدا زد. آزاده... بهت زده دورو برمو نگاه کردم. چیزی ندیدم. کمی ترسیدم .خواستم برگردم داخل خونه که... . https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f آزادومهران
همراه هم کیک را برش زدند. تکتم لحظاتی را می‌گذراند که در این سه چهار سال آرزوی هر لحظه‌اش را داشت. آمدن عاطفه، نقطه‌ی عطف زندگی‌اش بود و می‌توانست راحت همه‌ی آنچه این سالها روی قلبش سنگینی می‌کرد را به او بگوید. خدا را شکر کرد. عاطفه به موقع آمده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
سوئیچ را چرخاند و ماشین روشن شد. در آینه نگاهی به قیافه‌ی خسته‌اش انداخت و دستی به موهایش کشید. همین‌که از در بیمارستان بیرون رفت تکتم را دید که با همان پسر حرف می‌زدند. عینک آفتابی‌اش را به چشم زد و کمی جلوتر پارک کرد. از آینه می‌دیدشان. چند دقیقه بعد تکتم همراه او سوار ماشین شد. گل سرخی که دستش بود خاری شد و به قلب حبیب رو رفت. همه‌ی خستگی به جانش ماند. اگر ذره‌ای تردید داشت که با تکتم حرف بزند یا نه، حالا دیگر اطمینان داشت که این کار را نخواهد کرد. کلافه فرمان را چرخاند. ماشین از جا کنده شد. قلب حبیب هم. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ولی زبان به دهان گرفت. حالا که اوضاع داشت خوب پیش می‌رفت، نباید با او بحث می‌کرد. همه‌چیز به موقع خودش. سرفه‌ای کرد و گفت:" منظوری نداشتم..شوخی بود.." تکتم اما متفکر به منظره‌ی به پاییز نشسته‌ی شهر چشم دوخت. پاییز چه زود رسیده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
جذب یک نخبه هم برای خودِ او و هم برای این شرکت می‌توانست یک نقطه‌ی عطف باشد. از این فکر شعفی در دلش ایجاد شد و امید به آینده‌ی روشن لبخند را بر لبانش نشاند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با اشاره به زهرا و آروم: تلفن خونه کجاست ،گوشیم خاموش شده می‌خوام به سجاد زنگ بزن رسیدیم..... _:‌الو الو سلام مامان سمانه هستم مامان:کجایی مگه نمیای خونه؟ _:خیابون هارو بسته بودن _:چرا؟! _:بخاطر اغتشاشات الان خونه زهراهستم دوستم مجبور شدم بیام به سجاد بگو بیاد دنبالم مامان زهراکه به حرفهای من گوش میداد:نه نه دخترم کسی نیاد دنبالت امشب اینجا بمون خطرناکه داداشت بخواد این شبی بیاد، فردا صبح بابای زهرا میرسونتت زهرا: آره مامان خانم نوری نمیزارن میگن خطرناکه امشب فردا صبح میرسونن منو _:خب باشه بمون مراقب خودت باش راستی مهمون داریم میگن از دوستان دانشگاهت هستن _:کی هستن؟ _:خانم بیاتی یهو آب سردی ریختن رو سرم _:کی؟ _:خانم بیاتی _:مگه نمیشناسیشون _: آره آره _: میگه فاطمه هست ،دوستت ،مگه همچین دوستی هم داشتی مامان؟ _: اومدم خونه برات میگم _:باشه منم برم زشته تنها نشستن خب خدافظ خدافظ _: باشه مامان خدافظ ... 🌸 🌹 🎈  @ZendegieMan🎈 · · ───── ·𖥸· ───── · · ‌