eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سی_و_نهم ح
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * جلوی یک ساختمان آجری سه طبقه ایستاد. نام شرکت با حروف بزرگ درست زیر سه پنجره‌ی مستطیل شکل و زردرنگ که به صورت افقی قرار داشت، حک شده بود. آریاپژوهش. نگاهی به ساختمان انداخت. دوست نداشت داخل برود. همان‌جا توی ماشین، منتظر نشست. خیابان خلوت بود. تک‌وتوک آدم‌هایی را که می‌دید، ماسک نزده بودند. انگار هیچ‌کس هنوز کووید نوزده را جدی نگرفته بود. توی آینه نگاهی به خودش انداخت. ماسک را کمی بالاتر کشید. خبرها حکایت از آن داشت که این ویروسِ نوظهور با کسی شوخی ندارد. چشمش افتاد به بلیط‌ها. از روی داشبورد برشان داشت. تاریخشان مال فردا بود. ساعت سه بعدازظهر. سرش را که بالا اورد، تکتم را دید که از در شرکت زد بیرون. از ماشین پیاده شد و صدایش کرد. تکتم که منتظر بود همین‌روزها هامون سراغش بیاید، ایستاد،‌ ولی تعجب نکرد. هامون نزدیکش آمد. اگر صدایش نکرده بود با آن ماسک سیاه که با لباسش ست کرده بود، اصلاً نمی‌شناختش. - سلام! چطوری؟! تو چرا ماسک نزدی؟ تکتم ابروهایش را بالا فرستاد. - برای اینکه هنوز خبری نشده! اینجا وضعیت سفیده.. شایدم زرد.. - به‌هرحال باید احتیاط کنی.. ناسلامتی تو پزشکی هم‌ خوندیا.. تو که نزنی توقعی از مردم دیگه نیست.. - خب حالا.. می‌زنم از فردا. - ویروس خطرناکیه.. انگار تو هم زیاد جدی نگرفتیش.. - چرا..می‌دونم جدیه.. - پس ماسک بزن.. ضدعفونی هم یادت نره.. بیا بریم کارت دارم.. تکتم که به عاطفه قول داده بود برود خانه‌شان، نگاهی به ساعتش کرد. - من جایی قول دادم.. میشه لطفأ همین‌جا بگی چیکارم داری؟ هامون‌ سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. - حداقل بیا داخل ماشین حرف بزنیم! تکتم راه افتاد. می‌خواست عقب بنشیند، هامون در جلو را باز کرد." لطفاً.." تکتم‌ کمی فکر کرد و با تردید رفت روی صندلی جلو نشست. وقتی نشستند هامون شیشه‌های ماشین را بالا داد. بوی عطر تلخش توی ماشین پیچید. انگار با آن دوش گرفته بود. توی این هوای سرد، این عطر بینی را بیشتر آزار می‌داد تا نوازش. هامون بلیط‌ها را برداشت و گرفت طرف تکتم. - فردا عازمم.. تکتم بلیط‌ها را گرفت. - پس رفتنی شدی! هامون بخاری ماشین را روشن کرد و به صندلی تکیه داد." آره.. ولی داره.." تکتم سؤالي نگاهش کرد. هامون توی همان حالت گفت:" خب مامانمم‌و باید ببرمش چکاپ‌بشه..فعلاً به خاطر اون دارم میرم.. حالش زیاد روبه‌راه نیس.. عجله‌ای شد کارام.. اونجا یه سری کاروبارم دارم که باید انجام بدم.. باید یکی دوتا قطعه بیارم.. خلاصه که میرم ولی برمی‌گردم.. به سمت تکتم چرخید. یک دستش را روی فرمان گذاشت و دست دیگرش را روی صندلی که تکتم نشسته بود. - می‌خوام تا وقتی برمی‌گردم خوب فکرات‌و کرده باشی‌‌.. ببینی با این شرایط من می‌تونی کنار بیای؟ ممکنه دفعه‌ی بعد برای همیشه بخوام برم.. می‌خوام دیگه دل‌دل نکنی.. یه کلام یا بگی آره.. یا.. لبخند زد." نه نمیگی مگه نه؟! " تکتم از جایش تکان نمی‌خورد‌. پشیمان شد چرا جلو نشسته. از این همه نزدیکی قلبش داشت می‌آمد توی دهانش. هامون از لرزش خفیف دستانش این را فهمیده بود. خوشش می‌آمد آزارش دهد. با لحنی دلبرانه ادامه داد: " من حدود دو سه هفته‌ی دیگه برمی‌گردم. دکتر بهمون نوبت داده واسه اواخر اسفند. تا اون موقع وقت داری قشنگ فکرات‌و بکنی.. متوجه‌ای؟! منو از این بلاتکلیفی درآر.. دیگه نمی‌تونم دور از تو همش کابوس ببینم.. تکتم سرش پایین بود. قلبش بی‌امان ضرب گرفته بود. نفسش از این هوای سنگین بالا نمی‌آمد. شیشه را پایین داد و دم عمیقی گرفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهلم جلوی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * موجی از هوای سرد به صورتش خورد. پیشانی‌اش که عرق کرده بود، یخ کرد. خوشحال بود مدت زمان بیشتری نصیبش شده و می‌تواند در این مدت خودش را از این حال اسفبار خارج کند. فکر کرد با گذشت زمان همه‌چیز حل خواهد شد. هامون با لحنی که سعی می‌کرد غم درونی‌اش را نشان دهد، گفت: " بلیط مال فرداست.. دلم می‌خواست تو هم همراهم میومدی.." بغض کرد. فکر کرد چه مسخره! تابه‌حال برای دور شدن از هیچ‌کس بغض نکرده بود، حتی پدرومادرش. تک‌تک اعضاء صورت تکتم را نگاه کرد و به خاطر سپرد. باید اینها را در حافظه‌اش ثبت می‌کرد تا آنجا وقتی چشم روی هم می‌گذارد تنها تصویری که در خاطرش مانده باشد را به یاد آوَرَد. تصویر او. تکتم به زحمت لب باز کرد. " انشاءالله سفرت بی‌خطر باشه. مواظب خودت باش. " هامون که انتظار سوزوگداز بیشتری داشت با دلخوری گفت:" همین؟! " تکتم با تعجب گفت:" چی دیگه بگم؟! " - دلت برام تنگ نمیشه؟! تکتم سکوت کرد. واقعأ دلش برای او تنگ می‌شد؟ همان موقع دریافت به جای دلتنگی این ترس و دلهره بود که از همین حالا به جانش افتاده بود. از رفتن هامون خاطرات خوبی نداشت. به جای جواب گفت:" خب دیگه! با من کاری نداری؟ من قول دادم باید برم! " دستگیره‌ی ماشین را کشید. هامون بی‌پروا چادرش را گرفت. - ولی من دلم برات تنگ میشه. تکتم با تشویش به این حرکت هامون نگاه کرد. هامون انگار که برق گرفته باشدش، دستش را پس کشید. - معذرت.. بی‌منظور بود.. می‌خوام یه اعتراف وحشتناک بکنم.. بدون تو.. هیچ جای دنیا بهم خوش نمی‌گذره.. حالیته؟! تکتم پیاده شد. اگر می‌ماند یک چیزی به او می‌گفت. هامون هم پشت سرش پیاده شد. ماسکش را پایین کشید. با لحنی وسوسه‌کننده گفت:" من نمیگم خداحافظ.. میگم به امید دیدار.. " تکتم برگشت نگاهش کرد. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواست لج او را درآورد‌. شاید به خاطر آن حرکت نسنجیده‌اش. هر چه بود فقط باید از آن موقعیت خلاص می‌شد. خداحافظی کوتاهی کرد و راه افتاد. - بمون برسونمت! تکتم همان‌طور که می‌رفت، گفت:" ممنون..ماشین آوردم.." هامون دلش نمی‌آمد برود. تا وقتی جلو چشمش بود، ایستاد و نگاهش کرد. تکتم وارد خیابان اصلی که پیچید، هامون بغل به بغلش می‌راند. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. صدای خواننده که تا انتها بالا رفته بود توی فضا پخش شد. "خداحافظ..همین حالا.. همین حالا که من تنهام.. خداحافظ.. به شرطی که..بفهمی تر شده چشمام.. " بعد از چند ثانیه، هامون دو انگشتش را روی پیشانی گذاشت و برداشت. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از او فاصله گرفت. تکتم زیر لب دیوانه‌ای گفت و رفت سمت خانه‌ی عاطفه. نیم ساعت بعد تکتم توی آشپزخانه، کنار عاطفه نشسته بود. عاطفه با شنیدن خبر رفتن هامون، با بدبینی گفت؛" دوباره این رفت؟ تکتم تو دیوونه‌ای به خدا.. دیگه معلوم نیس کی برگرده حالا ببین! " - ولی این‌دفه فرق می‌کنه.. حالا که مامانش راضی شده دیگه فک نکنم بخواد پا پس بکشه.. الانم به خاطر مریضی مامانش رفت.. نوبت دکتر براش گرفته بود.. - امیدوارم!..ولی این سابقه‌ش خرابه..خدا شاهده این‌بار بخواد اشک‌ تو رو دربیاره خودم یکی خفه ش می‌کنم.. تکتم مستأصل نگاهش کرد. عاطفه پوفی کشید." تو نمی‌تونی همه چیو ول کنی بری.. مگه این‌که دیگه عشق و عاشقی زده باشه به چشات و به عقلت.." از جا بلند شد." چای می‌خوری؟ " تکتم دست زیر چانه‌اش زد." اوهوم.." همان‌طور که با انگشت طرح‌های نامعلومی روی میز می‌کشید، گفت:" خیلی پسر بدی‌ام نیستا.. تو ازش دیو سه‌سر ساختی‌‌.." عاطفه کتری را برداشت تا آب‌جوش روی چای بریزد." دیو نیست ولی آدمِ تو هم نیس..ببین کی بهت گفتم.." تکتم نفسش را با فوت از بینی بیرون فرستاد. - حالا که فعلأ رفت. کو تا برگرده. " عاطفه استکان چای را مقابل تکتم گذاشت و نشست. - تو اون موقعم ببخشیدا مث بز وایمیسی تو چشاش نگا می‌کنی و هیچی نمیگی.. من نمی‌دونم یه جواب دادن اینقد فکر کردن داره.. حالا خوبه می‌خوایش.. اگه علاقه‌ای در کار نبود لابد ده سال طول می‌کشید تا خانم فکراشو بکنه.. تکتم می‌دانست عاطفه واقعیت را می‌گوید. در سکوت چایش را نوشید و سعی کرد دیگر فکرش را نکند. تا آمدن او خدا بزرگ بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ترس مثل یک شّبّح، داشت آرام و بی‌صدا میان مردم پرسه می‌زد و آنها را به تسخیر خود درمی‌آورد. کابوسِ این بیماری ناشناخته، خواب را از چشم مردم همه‌ی دنیا گرفته بود. این بیماری داشت مرزها را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشت‌ و خیال آنهایی که می‌گفتند:" اووو..چین کجا!..ایران کجا!.. تا برسه ایران تموم شده! " یا پچ‌پچ‌ می‌کردند:" آنفولانزاست بابا.. خطرناک‌تر از اون که نیست دیگه.. نترسید! " یا ماسک نمی‌زدند و به توانایی بدن خود مغرور بودند، آشفته می‌کرد. همه داشتند خودشان را برای سال نو آماده می‌کردند که همه چیز نقش بر آب شد. زنگ خطر به صدا درآمد. کم‌کم خیابان‌ها خلوت‌تر می‌شد و مراکز درمانی و بیمارستان‌ها شلوغ‌تر. مردم از یک سردرد ساده هم‌ هراس داشتند. گلرخ دستانش را غرق مایع ضدعفونی کرد و در همان حال گفت:" مریم پازوکی رو می‌شناسی؟ پرستار بخش اورژانس؟ " با سکوت تکتم ادامه داد:" همون دختر تپله! خوش اخلاقه.. یه ماه‌گرفتگی کوچولو هم رو پیشونیش هست؟ " تکتم بی‌حوصله گفت:" خب؟! " - تعریف می‌کرد چند روز پیش هزار و شیشصد نفر فقط اومدن تست دادن! فقط هشت نفر مثبت بودن! یه چند نفری هم‌ بستری شدن.. می‌گفت هر کی یه عطسه می‌کنه فورا‌‌ً میاد واسه تست.. بیمارستان بدتر شلوغ میشه.. تکتم متفکر گفت:" خب چیکار کنن! شوخی که نیس! ترسیدن! من خودم وسواس گرفتم.. دیگه به هر چی می‌رسم ضدعفونی می‌زنم.. حتی پولام.." اشاره کرد به مایع ضدعفونی. " اون‌و بده.. حس می‌کنم رو دستام پُر ویروسه.. " آه از نهاد گلرخ درآمد." عین من! صب یکم‌ گلوم می‌سوخت..یه لیوان پر آب‌نمک قرقره کردم.. دو تا قرص خوردم.. یه لیوان دمنوش..الان گیجِ گیجم.." تکتم خندید." استرسِ مریضی بیشتر از خودش آزاردهنده‌س.. دعا کن از استرس نمیریم.. خود کرونا پیش‌کش.." دستانش را به هم مالید. گلرخ چشم دوخته بود به دستان تکتم. آه کشید و گفت: " بیچاره مریم! می‌گف دو هفته‌س خونه نرفته.. پدر مادرش‌و ندیده.. نگرانشون بود. نیرو خیلی کمه..مجبورن بمونن.." تکتم مصمم و جدی رو کرد به گلرخ. - من می‌خوام داوطلب برم بخش کرونا.. می‌خوام برم‌کمکشون. گلرخ ابروهایش را بالا داد. - تو با این همه گرفتاری چطوری می‌خوای بری؟ فخار نمی‌ذاره.. خودشم نیرو کم داره.. - فعلاً اولویت این مریضی کوفتیه.. وقتی اونجا به کمک نیاز دارن من چرا وقتم‌و اینجا تلف کنم.. شرکتم از وقتی قضیه کرونا جدی شده.. می‌خوان این ور عیدی تعطیل کنن.. - اِ..خب پس منم با فخار حرف می‌زنم.. ببینم می‌ذاره منم بیام..راس میگی ما نریم کمک همکارامون کی بره؟‌ خیلی گناه دارن طفلیا.. راستی شنیدم دکتر فاطمی هم‌ داوطلب شده رفته بخش کرونا‌‌.. خیلی از دکترا دارن داوطلبانه کمک می‌کنن‌‌.. دوری در اتاق زد." نمی‌دونم چرا اینقد دلم شور می‌زنه‌..به نظرت حالا چی میشه؟ " تکتم که با شنیدن اسم حبیب، به فکر فرو رفته بود، آهسته گفت: "چی چی میشه! " - عاقبتمون!..زنده می‌مونیم؟.. این مریضیِ ناشناخته‌س.. میگن ساخت دست بشره واسه همین درمون نداره.. ای خدا این دیگه چه بلایی بود!.. اصن همین‌که هیشکی راجع بهش هیچی نمی‌دونه وحشتناکه.‌.. نشست روی صندلی. - تو اورژانس بدونی چه خبره؟! نکنه جوون‌مرگ شیم تکتم هان؟ تکتم از جا برخاست و خندید. خنده‌اش زیر آن ماسک چندلایه پنهان شده بود. - نترس! بادمجون بم آفت نداره! خواست برود برگشت سمت او. با لحن قاطعی گفت:" وقتی قراره بزنیم به دل خطر.. ترس دیگه معنی نداره.. باید پی همه‌چیو به تنمون بمالیم.. کارِ خیلی سختیه.. " - گلرخ نگاه نگرانش را به او دوخت. - من که دلم نمیاد تنهات بذارم.. هر طور شده فخارو راضی می‌کنم.. تکتم دستی برایش تکان داد و رفت. او بیش از هر چیز نگران پدرش بود. اگر قرار بود داوطلب شود باید شب‌وروزش را همین‌جا سپری می‌کرد. حاج‌حسین توان مقابله با این بیماری را با آن قلب خرابش نداشت. فقط از خدا یک چیز می‌خواست. سلامتی پدرش. هر بلایی سرش می‌آمد مهم‌ نبود، فقط باباحسینش از این بلا محفوظ می‌ماند، کافی بود. " طاها! هوای بابا رو داشته باش..تو رو خدا.. " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پیام صوتی را باز کرد. صدای هامون، بم و گرفته توی اتاق پیچید. "سلام! حالت چطوره؟ ما رسیدیم. الان توی هتلیم..جای شمام خالی. تو اولین فرصت آن شو تا ویدئوکال کنیم. کاش تو هم بودی کنارم. " آخرین بازدیدش مال یک ساعت پیش بود. آهی کشید و گوشی را کناری انداخت. به ساعتش نگاه کرد. هشت شب بود. آلمان حالا باید تقریباً پنج و نیم عصر باشد. با خودش فکر کرد:" یه ساعت دیگه آن‌ میشم.. نبود پیام میذارم براش.." صدای گوینده‌ی خبر از تلویزیون او را به هال کشاند. " کرونا تقریباً تمامیِ کشور را دربرگرفته. تمام مدارس و دانشگاه‌ها تعطیل شدند. شیب نمودار ابتلا به ویروس کرونا صعودی خواهد بود." تکتم دل‌آشوب شد. وقتی از سر کار برمی‌گشت توی خیابان انگار گرد مرگ‌ پاشیده بودند. تردد به حداقل ممکن رسیده بود. این اوضاع‌ و احوال او را بیشتر نگران پدرش می‌کرد. حاج‌حسین اما، بیش از اینکه نگران خودش باشد، نگران تکتم بود. هر روز اخبار کرونا را دنبال می‌کرد و هر دستور جدیدی می‌رسید، به او می‌گفت. تکتم صدای تلویزیون را کم‌ کرد. - بابا‌حسین! میگم دیگه همه‌جا تعطیل کردن.. شمام دیگه نرید مغازه. تا ببینیم چی پیش میاد. حاج‌حسین‌ رو کرد طرف دخترش. - من‌ از تفنگ‌و خمپاره و گوله‌ی توپ نترسیدم..حالا این فسقل ویروس می‌خواد پابندمون کنه؟ - بابا حرص بهم ندینا.. من تصمیم گرفتم‌ داوطلب برم بخش کرونا.. می‌خوام خیالم از جانب شما راحت باشه.. چون دیگه معلوم‌ نیس کی بتونم بیام‌ خونه. اومدنم خطرناکه.. حاج‌حسین با نگرانی گفت:" مگه پرستار نیست؟ " - چرا.. ولی کم..تعداد مراجعین خیلی زیاد شده.. تعداد بستریهام همین‌طور.. پس بر نمیان.. بالاخره همکارامونن.. مردمم که دیگه جای خود.. یه زمانی شما واسه مردم جنگیدید.. حالا نوبت ماست.. منتهی دشمن واسه ما ناشناخته‌س.. یکم کارمون سخته.. حاج‌حسین سرش را پایین انداخت‌. خلع سلاح شده بود. نمی‌توانست مخالفت کند. از طرفی هم‌ نگران جان‌ تکتم بود. فقط گفت: " مواظب خودت خیلی باش. " - مغازه دیگه نمیرین.. باشه؟ - باشه.. - از این ماسکای چن لایه خریدم.. باورتون میشه! این ماسکا تا چن وقت پیش تو قفسه‌ی داروخانه داشتن خاک می‌خوردن. حالا کمیاب شده.. ضدعفونی هم‌ آوردم.. هر چیزی از بیرون میاد تو خونه ضدعفونی کنین.. واسه خریدم خودم زنگ می‌زنم هر چی لازم داشتین براتون بیارن.. دست پدرش را گرفت. - دیگه سفارش نکنم.. - بگو زندونی‌ام دیگه بابا.. - چاره‌ای نیس.. این ویروس معلوم‌ نیس چه مدلیه.. جوون سالم‌و از پا می‌ندازه‌‌.. تو رو خدا بذارین خیالم راحت باشه.. - من که حرفی نزدم بابا.. نگران من نباش.. قول میدم از خونه بیرون نرم.. تسبیحش را برداشت. - اینم یه امتحان سخته.. انشالا که سربلند ازش بیرون بیایم.. تکتم اندیشید:" امتحان سخت؟ شاید مجازات بشر! به خاطر این همه ظلم و فساد..اصلن یه بلای آسمانی..که تروخشک رو با هم می‌سوزونه.." کانال تلویزیون را عوض کرد. حوصله‌ی دیدن فیلم را نداشت. گوشی‌اش را برداشت تا در دنیای مجازی چرخ بخورد. هرچند آنجا هم به راست بودن اخبار چندان اعتباری نبود. یک ساعت بعد، توی اتاقش نشسته بود و منتظر، که هامون‌ آنلاین شود. هنوز خبری نبود. ته دلش یک‌جوری می‌شد وقتی بدقولی می‌کرد. هزارجور فکر، به مغزش هجوم می‌آورد؛ ولی سعی می‌کرد توجهی نکند. صفحه‌ی پیام را باز کرد و نوشت: " سلام! به سلامتی. مامانت خوبه؟ مواظب این ویروس باشید. اینجا که اوضاع خیلی خرابه. من منتظر موندم نیومدی. اگه دیگه نیومدم خوابم برده. فعلاً. " استیکر خواب را هم برایش فرستاد. دقایقی بعد خودش هم به خواب رفت. صدای ناقوس مرگ توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر پیچیده بود. انگار آخرالزمان شده بود. دلهره از فردایی نامعلوم، از ابتلا به یک بیماری ناشناخته، مردم را تلخ کرده بود. دنیا به یک دالان تاریک فرو رفته بود که انتهای آن معلوم‌ نبود. و این تاریکی غنی و فقیر، ابرقدرت و مستعمره، جهان اول و جهان سوم، نمی‌شناخت. همه را دربر گرفته بود. یک اپیدمیِ گسترده و مجهول. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ساعت چهار صبح. بیمارستان امام خمینی‌. اورژانس پر بود از بیمارانی که کرونا، نفسشان را گرفته بود. اتاقها همه پر بود و همه داشتند خستگی‌ناپذیر تلاششان را می‌کردند. روی تن نحیفش خم شد و کمکش کرد تا بنشیند. ریه‌هایش بالای هشتاددرصد گرفتگی داشت. زل زده بود به اطراف. ترس در چشمانش موج می زد. خواهش زندگی کردن در عمق آنها مشهود بود. خودش هم می‌دانست حالش خوب نیست؛ ولی نمی‌خواست باور کند. حبیب، آرام‌آرام آب‌میوه را به دهانش نزدیک کرد. با هر جرعه که می‌خورد چند سرفه می‌کرد‌ و به سختی نفس می‌کشید. وقتی سرفه می‌کرد صورت لاغر و استخوانی‌اش سرخ که نه، رو به سیاهی می‌رفت. با هر سرفه، ماسک را روی صورتش جابه‌جا می‌کرد تا کمی نفسش جا بیاید و دوباره یک جرعه‌ی دیگر. ماسک را پایین کشید. با بغض رو کرد به حبیب. " خواهش می‌کنم یه کاری کنید من از اینجا برم.. من طوریم نیس.." دوباره سرفه کرد. حق داشت این‌طور حرف بزند. جوانِ برازنده‌ی تخت کناری‌اش، همین دو ساعت پیش جلوی چشمانش جان سپرده بود و از دست هیچ‌کس هم‌کاری ساخته نبود. نگاهِ آخرِ آن جوان که برای نفس کشیدن التماس می‌کرد را نمی‌توانست از یاد ببرد. با ترس گفت:" من که نمی‌میرم دکتر؟ من سالم‌ِ سالمم به خدا.. فقط یکم.. نفسم تنگ شده.. که.. اونم.. با.. این اکسیژنا درست..میشه.. مگه نه؟ " بغض راه گلوی حبیب را بسته بود. - آره! نترس.. ولی توی دلش غوغا به پا شده بود. - خوب میشی.. اما شک داشت. این چند شب، بیمارانی فوت کرده بودند که تنها با ده درصد درگیری ریه آمده بودند. امید به زندگی داشتند؛ ولی به صبح نکشیده این ویروس مرگبار، توی ریه‌هاشان مثل قارچ سبز می‌شد و راه نفس کشیدنشان را می‌بست. آب‌میوه‌اش که تمام شد، ماسک را روی صورتِ مرد فیکس کرد و از جا برخاست. مرد دوباره ماسکش را پایین کشید. " من نمی‌خوام بمیرم.. هنوز کلی کار دارم.." حبیب به رویش لبخند زد که بعید می‌دانسن مرد متوجه آن شود. " خوب میشی.. روحیتو نباز.. به خدا توکل کن.." مرد آه کشید و به سرفه افتاد. هر بار نفس‌ها سخت‌تر بالا می‌آمدند. حاضر بود همه چیزش را بدهد فقط بتواند یک بار دیگر راحت و آزاد نفس بکشد. قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید را هیچ‌کس ندید. یک بیمار که فوت می‌کرد جایش را بلافاصله بیمار دیگری پر می‌کرد. جای آن جوان، حالا یک زن میانسال بستری بود. رفت سمت تختش. زن اخم‌هایش را درهم کشیده بود و با نزدیک شدن حبیب چشم‌هایش را بست. - این بیمارمون یکم هنوز غریبی می‌کنه دکتر! حبیب برگشت. تکتم با آن لباس که شبیه فضانوردها شده بود، روبه‌رویش ایستاده و از حالت چشم‌هایش پیدا بود، لبخند می‌زند. آن ماسک فیلتردار نیمه بیشتر صورتش را پوشانده بود. از پشت شیلد تنها چشم‌هایش پیدا بود و آن نم نشسته در آنها، که نمی‌دانست از بی‌خوابی‌ست یا گریه.. از وقتی تکتم به بخش کرونا آمده بود، دلش هم قرص شده بود هم ناآرام. هم خوشحال بود هم نبود. هر چه بود، از اینکه او را اینقدر مصمم و بااراده می‌دید، راضی بود. تکتم‌گفت:" شما خسته‌اید.. برید استراحت کنید من به ایشون می‌رسم.. " حبیب نگاه قدردانش را به او دوخت. - ممنون.. قبل از اینکه برود پرسید:"پرستاری چطور بوده تا حالا؟!" تکتم دورتادور اتاق را نگریست. صدای سرفه‌های متعدد‌ و پی‌درپی، نفس‌هایی که به سختی بالا می‌آمد، تن‌های بی‌رمق و امیدی که ته چشمان تک‌تک آنها بود، باعث شد تا بگوید: " شیرین‌ترین و سخت‌ترین تجربه‌ی زندگیمه.." حبیب لبخند زد. - نمی‌دونم این بیماری چه حکمتی داره..واقعاً عجیب و غریب عمل می‌کنه..شمام مواظب خودتون باشید..خیلی احتیاط کنید.. راستی حاج حسین چطورن؟ - خوبه شکر خدا.. - شما که نیستید چیکار می‌کنه بنده خدا.. - من می‌ترسم برم خونه.. می‌دونید که وضعیتش‌و.. ولی باهاش در تماسم.. - من می‌سپرم بچه‌ها هواش‌و داشته باشن.. توکل به خدا.. - ممنون.. - انشالله که بتونیم سربلند بیرون بیایم.. و رفت. تکتم خوب می‌دانست منظورش چه بود. به سمت زن رفت و با محبت صدایش کرد. اشکهای زن، مثل تمام لحظه‌های سخت دیگری که با دیدن اشک و التماس و ناله‌ی بیماران قلبش فشرده می‌شد، چنگ انداخت به احساسش و روانش را به هم ریخت. پاهایش از ایستادن زیاد، درد می‌کرد. اهمیت نداد. سعی کرد زن را آرام کند. خیلی از پرستارها، توی این مدت مبتلا شده بودند و او مجبور می‌شد وظایف آنها را هم انجام دهد. صبر و استقامت این روزها تنها چیزی بود که در میان همکارانش به چشم می‌دید و تحسینشان می‌کرد. خودش هم وقتی کم‌می‌آورد از پرستارانی که بچه‌ی شیرخوار داشتند و مانده بودند تا کمک کنند، شرم می‌کرد. به واقع روزهای سخت و طاقت‌فرسایی را می‌گذراندند. ...
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * نشسته روی صندلی، خوابش برده بود. خواب که نه، حالتی مثل بیهوشی. آن‌قدر خسته بود که حتی صدای زنگ موبایلش را هم نمی‌شنید. با تکان‌های دستی به خودش آمد. - تکتم جان! این موبایلت خودش‌و کشت! چشمانش را به زور باز کرد و به خانم‌ سعادت که مسن‌ترین پرستار بخش بود، نگاه کرد. خط قهوه‌ای ابروان باریکش، کمرنگ شده بود. دانه‌های ریز عرق حتی از زیر شیلد هم پیدا بودند. - بگیر ببین کدوم بنده خدائیه! دلم نمیومد صدات کنم ولی این ول‌کن نیس! تکتم موبایل را گرفت و خمیازه‌کشان به شماره چشم دوخت. پیش شماره خارج از کشور بود. سلول‌های مغزش فعال شد. غیر از هامون چه کسی می‌توانست باشد! تماس را وصل کرد. - الو؟! - سلام! تو که منو کشتی! چرا جواب نمیدی؟! صدای مضطرب هامون، لبخند به لبش نشاند. - سلام! چه عجب! یادی از ما کردی! - قلبم اومد تو حلقم..نیم ساعته دارم می‌گیرمت! این خطّای لعنتی همش مشغول می‌زد، وقتیم وصل شد تو جواب نمیدی! - ببخشید! از خستگی خوابم برده بود. نفهمیدم موبایلم زنگ می‌خوره! - بیا ویدئوکال! می‌خوام ببینمت! تکتم را که دید، متعجب گفت:" این چه سروشکلیه! کجایی مگه؟ تو فضا؟! " تکتم رو به خانم‌ سعادت کرد. - خانم‌ سعادت جان! من میرم محوطه! زود برمی‌گردم. - باشه برو عزیزم هامون‌ هنوز داشت با بهت او را می‌دید. - اینا رو از صورتت بزن کنار. - صبر کن یکم. وقتی پا به محوطه‌ی بیمارستان گذاشت، شیلد را بالا داد. ماسکش را پایین‌ کشید و هوای خنک اسفندماه را به ریه‌هایش فرستاد. به هامون نگاه کرد. - داوطلب اومدم بخش کرونا. شدم پرستار این بخش. هامون ابروهایش را بالا داد. - دیوونه شدی مگه! می‌خوای راحت و بی‌دردسر مبتلا شی؟! - اینارو ول کن. تو چرا خبری ازت نیست؟! می‌دونی چند روزه رفتی؟! پوزخند زد." گفتم لابد مث دفه‌ی پیش گم‌وگور کردی خودت‌و! - گرفتار شدم به خدا.. این مریضی لعنتی همه‌ی برنامه‌هام‌و به هم ریخت.‌ این‌طوریم در مورد من قضاوت نکن.. تو دیگه عجین شدی با روح من! حالا چرا رفتی اون بخش؟ - نمی‌دونی اینجا چه وضی داریم! وحشتناکه! خدا می‌دونه چن نفر مبتلا میشن و چن نفر می‌میرن! - خب تو می‌موندی همون بخش خودتون! - من چطور می‌تونم ببینم به کمکم احتیاج دارن و هیچ کاری نکنم! نیرو کم داریم.. تجهیزات کمه.. هر روز یکی از همکارام مبتلا میشه.. روبه‌روز تعداد مریضا زیادتر میشه.. خلاصه که اصلن اوضاع خوبی نیس.. - اینجام اوضاع همچین مساعد نیس.. همه غافلگیر شدن. مرزام بسته شده.. نمی‌تونم برگردم.. دارم دیوونه میشم.. - مامانت چطوره؟ - بد نیس.. وحشت کرده.. حبس شدیم تو خونه.. نمی‌دونم‌ تا کی قراره این وضع ادامه داشته باشه.‌ بابا اون‌ور.. ما اینجا.‌. کل کار و شرکت و همه چیم رو هواس.. - انشالله درست میشه.. - تو از کی رفتی اون بخش؟ - همون اوایل که کرونا اومد.. اوایل اسفند. - تو رو خدا مواظب خودت خیلی باش.. ما که فعلأ مجبوریم بمونیم.. باهات در تماسم.. فقط اون گوشیتو جواب بده لطفأ.. به محض اینکه مرزا باز بشن من برمی‌گردم.. اوکی؟ تکتم سرش را تکان داد. - حالا اگه دیدی جواب نمیدم سرم شلوغه.. من حتی وقت نمی‌کنم برم خونه پیش بابام.. هامون چانه‌اش را خاراند. - راستی بابات چطوره؟ - خوبه خدا رو شکر. اونم مونده خونه.‌ خدا کنه اوضاع بهتر بشه.. اونجا از درمان و اینا خبری نیس؟ - نه..میگم که.. همه‌ی دکترا سردرگمن.. هنوز تو راه انتقال و علائمش موندن.. گیج شدن.. - اگه خبر تازه‌ای دستت رسید منو هم در جریان بذار باشه؟ - اوکی! - میگم‌ من دیگه باید برم.. فعلأ کاری نداری؟ - نه.. برو.. تکتم! - بگو.. - دوسِد دارم.. مواظب خودت باش.. تکتم ماسکش را بالا کشید. - تو هم‌همین‌طور.. خدافظ.. تماس را قطع کرد. سرش را بالا گرفت. چند لکه ابرِ سفید، توی آبی آسمان، به هم لم داده بودند و بی‌خیال این پایین را تماشا می‌کردند. شاید آدم‌ها را. که چطور پریشان و هراسان سر به آسمان بلند می‌کنند و آه می‌کشند. گریه می‌کنند و دعا می‌خوانند. توی چشم‌های بعضی‌هاشان ناامیدی موج می‌زند و بعضی دیگر حیرت. بعضی ترس و وحشت و بعضی اشک. تکتم آه کشید و به بخش بازگشت. در عرض همین چند دقیقه چندین بیمار دیگر اضافه شده بود. بخششان دیگر جا نداشت. همه‌ی تخت‌ها پر شده بود. به‌هرحال زندگی ادامه داشت. و این شرایط جزئی از زندگی بود هرچند دشوار‌. هرچند ناامیدکننده. باید از آن عبور می‌کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * روزهای پایانی سال بود؛ اما خبری از عید و حال‌وهوایش نبود. همه در خانه‌هاشان حبس شده بودند. دلهره بیش از شادی دلها را تسخیر کرده و مجال لذت بردن نمی‌داد. همه‌ی کادر درمان و همه‌ی بیماران، تحت فشار روحی بودند. چند نفر از مردم و روحانی‌ها داوطلب آمده بودند برای کمک‌رسانی. با این وجود باز هم روزهای فشرده و پرزحمتی بود و سخت می‌گذشت. آن شب، چهار بیمار همزمان با هم فوت کرده بودند و همه در شوک و بهت فقط گریه می‌کردند. یکیشان همانی بود که به حبیب التماس می‌کرد زنده بماند. حالش بهتر شده بود. می‌خندید. خوشحال بود که از آن نفس‌تنگی راحت شده. حتی با خانواده‌اش هم حرف زد. با دخترش. وعده داد تا فردا پیششان است. رفت پیش آنها، اما بدون نفس. داشت لیوان آب را می‌نوشید که ناگهان ایست قلبی کرد. سی‌پی‌آر جواب نداد. حبیب تمام تلاشش را کرد ولی کاری از دستش برنیامد. تکتم کنار حبیب ایستاده بود. بی‌قراری حبیب را می‌دید و اشک می‌ریخت. او را تابه‌حال در چنین حال و احوالی ندیده بود. شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزید. بقیه هم حال خوشی نداشتند. نمی‌دانست کجای این دنیا ایستاده. حلقه‌ی محاصره، روزبه‌روز تنگ‌تر می‌شد. کرونا شده بود فصل مشترکِ غم و دلهره و هم‌دلی. مثل کِشتی بی‌لنگری شده بود که به ساحل نمی‌رسید. نمی‌دانست این دوران طاعونی تا کی ادامه پیدا می‌کرد. آیا پایانش را می‌دید یا خودش هم قربانی آن می‌شد؟ به ساعتش نگاه کرد. سه صبح بود. تخت‌های خالی بلافاصله پر شدند. دوباره سرفه. دوباره خس‌خس سینه. دوباره ناله‌های بی‌پایان و دوباره مرگ. انگار افتاده بود توی سیاه‌چاله‌ای بی‌سروته که فقط فرو می‌رفت. کارهای بستری بیمارها که تمام شد، خسته رفت به اتاقی که برای استراحت پرستاران آن بخش درنظر گرفته بودند؛ اما هر چه کرد، خوابش نبرد. فکر و خیالش پر شده بود از تصویر منحوس کرونا. در خلوت اتاق، اشک‌هایش سرازیر شد. جلوی بیماران نمی‌توانست گریه کند. باید به آنها روحیه می‌داد هرچند واهی. فکرش را هم‌ نمی‌کرد این همه مرگ‌ومیر را یک‌جا ببیند. از خودش بدش می‌آمد. فکر می‌کرد در حق اینها کوتاهی می‌کند که همه‌شان می‌میرند. اندیشید:" پس کِی یه کاری می‌کنن؟ تا کی باید مردم زجر بکشن؟‌ خدایا.. کی تموم میشه این کابوس.. کی؟.. " - استراحت کردی؟ سعادت بود که با مهربانی این را پرسید. اشک‌هایش را پاک‌کرد." نه! خوابم نمی‌بره! " - این‌طوری از پا میوفتی که.. سعی کن یکم بخوابی.. بیا.. این دمنوش یکم آرومت می‌کنه.‌ بخور عزیزجان.. تکتم لیوان را گرفت. جرعه‌ای خورد، ولی گلوله‌ای که در گلویش گیر کرده بود آزارش می‌داد. با صدایی لرزان گفت:" دلم‌ واسه بابام تنگ شده. " زد زیر گریه. سعادت کنارش نشست. با محبت دست کشید روی سرش. - طفلکِ من! خب برو ببینش. از راه دور‌. یکی از پرستارا می‌گفت رفته شوهر و بچه‌ش‌و از بالکن‌ خونه‌شون دیده. تلفنی باهاشون حرف زده. آه کشید." واقعأ لحظات عجیبیه..من خودم تجربه ش کردم.. رفتم مادرم‌و دیدم.. فقط نگاش کردم. مادرم دیابت داره..فشارخونم داره..وقتی منو دید روحم پرکشید که برم بپرم تو بغلش.. به خاطر همین خونه‌ی خودمون وقتی میرم که بچه‌هام نباشن.. واسه چند روزشون غذا درست می‌کنم میذارم فریزر.. می‌دونم اگه ببینمشون اونام طاقت نمیارن.. شوهرم بنده خدا خیلی سختشه.. ولی خب چاره‌ای هم نیس.. " خندید. - تو هم برو بابات‌و ببین روحیه می‌گیری.. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_ششم ر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همان‌طور که سرش روی میز بود، احساس کرد کسی کنارش نشست. سرش را بالا آورد. حبیب خسته اما مهربان نگاهش کرد. - ببخشید! بیدارت کردم! اومدم یه چیزی بخورم‌. داشتم پس میوفتادم.. تکتم دستی به صورتش کشید. بدنِ کوفته‌اش را تکانی داد. - نه! بیدار بودم.. خوابم نمی‌بره.. - مال خستگیه.. منم همین‌طورم.. تو شبانه روز شاید فقط دو یا سه ساعت بخوابم. تکتم در سکوت داشت نگاهش می‌کرد. چقدر لاغر شده بود. معلوم بود حالش خوش نیست. حبیب با همان سر پایین گفت: " همیشه وقتی می رفتم گلزار یا گلستان شهدا سر خاک پدرم، با خودم می‌گفتم خوش به حال اینا که اون روزا بودن و اون موقعیتا رو درک کردن.. وقتی یه کتاب می‌خوندم یا یه فیلم‌ می‌دیدم‌ در مورد جنگ، همه‌ی وجودم فقط حسرت می‌شد که کاش منم بودم اون روزا..اون حال و هوا.. " بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: " هزار بار خواستم برم سوریه.. ولی مادرم راضی نمی‌شد.. حتی یه روز چمدون بستم‌ و گفتم‌ می‌خوام برم و میرم..دیگه طاقتم طاق شده بود.. ولی خب.. قسمت نبود..نشد.. مادرم گریه افتاد. گفت اگه دلت رضا میشه پا بذاری رو دل من و بشکونیش.. برو.. اشکاش دلم‌و لرزوند.. پام سست شد..نمی‌خواستم دلش‌و بشکنم.. باید اول راضیش می‌کردم بعد می‌رفتم.. اما نشد.. به هیچ صراطی مستقیم نبود.. بهش گفتم جواب بابا با خودت.. گفت با خودم.. گفتم جواب حضرت زینب چی؟‌..‌باز گریه افتاد. گفت اونم با خودم.. " آه کشید و به نقطه‌ای روی دیوار خیره شد. - همیشه گله‌مند بودم که چرا من نباید به یه دردی بخورم..حتی سوریه هم نشد برم.. حالا.. نه که راضی باشم به این اوضاع.. اما خوشحالم.. حداقل دینم رو ادا می‌کنم.. چون معتقدم این روزا کم از دفاع مقدس نیس.. فقط فرقش اینه که اون روزا خونواده‌ها دیگه درگیر نمی‌شدن.. لبخند زد." خدا رو شکر..به یه دردی خوردم.‌." تکتم سرش را تکان داد."شکست نفسی نکنین.. بالاخره حکمت نرفتنتون همین بوده.. که اینجا به داد هموطناتون برسید.." - ولی بعضیا اینو نمی‌فهمن.. می‌ترسن.. کم میارن..فرار می‌کنن.. تکتم ناراحتی و عصبانیت او را که دید با تعجب گفت:" فرار؟ چطور؟ " حبیب جرعه‌ای از دمنوشش را نوشید تا کمی آرام شود. - بعضیا جونشون‌و بیشتر از شغلشون و هر چیز دیگه‌ای دوس دارن..و من چقققدر برای اینا متأسفم و دلم به حالشون می‌سوزه.‌ تکتم پرسشگرانه نگاهش می‌کرد. حبیب ادامه داد: " دیروز دو نفر از همکارا نیومده بودن.. سرپرستار بهشون زنگ زد.. وقیحانه گفتن ما نمیایم.. تلفن رو بلندگو بود.. خیلی باهاشون حرف زدیم.. ولی قانع نشدن.." پوزخند زد." بهانه‌های الکی.. معلوم بود ترسیدن." سرش را به چپ و راست تکان داد. تکتم ولی نرم‌تر گفت: " نمیشه بهشون خرده گرفت.. بعضی‌ها واقعاً نمی‌تونن.. نمی‌کشن این شرایط‌و تحمل کنن.. واقعاً ترسناکه.." حبیب غرید: " پس چرا پرستار شدن؟ وقتی تحمل سختی رو ندارن چرا این شغل‌و انتخاب کردن؟ اینو نمی‌فهمم.. پرستار می‌شناسم که بیماری زمینه‌ای داره، ولی داوطلبانه اومده داره کمک می‌کنه.. پس این چی بگه! به نظر من یه بزدل واسه پرستار شدن خیلی.. چمیدونم..عجیبه.... اونا از ترس جونشون دررفتن.. این همه خودخواهی برام سنگینه.. الان نیرو کم داریم.. اینام که نمیان روحیه‌ی بقیه رو هم خراب می‌کنن.." - قبول کنید شرایط سختیه.. هر کسی از پسش برنمیاد.. حبیب آه کشید." قبول دارم..ولی ترس و خودخواهی اینا تو کتم نمیره..فقط خدا بهمون رحم‌ کنه.." تکتم یکهو یاد روح‌انگیز افتاد. - راستی حال مادرتون چطوره؟! نگاه حبیب روی صورت تکتم رفت و برگشت. لیوان را به لبش نزدیک کرد و با لبخند گفت:" خوبه خدا رو شکر! همون روزای اول فرستادمش خونه‌ی خواهرم.. البته به سختی.‌" - چرا به سختی! - این حاج‌خانومِ ما خیلی به من وابسته‌س.. راضی نمی‌شد بره.. اگه مسخره‌م نمی‌کنین باید بگم.. منم به اون خیلی وابسته‌م.. امیدوارم بهم نگید بچه ننه.. که متأسفانه هستم.. راستش..مادر من همه چیز منه.. نمی‌دونم اگه از دستش بدم چطور می‌تونم تحمل کنم.." تکتم حال او را درک می‌کرد. چون دقیقاً خودش هم همین احساس را به حاج‌حسین داشت. در همین حال‌وهوا، صدای دادوفریاد و ضجه‌هایی از بخش بلند شد. حبیب یکهو از جا برخاست. به همراه تکتم سراسیمه وارد بخش شدند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * چهل ساله می‌نمود. شاید هم کمتر. موهای فرفری و بلندش ریخته بود روی پیشانی. قدش کوتاه بود و کمی لاغر. صدای نازکش را بالا برده بود. - نفس بکش..درست نفس بکش.. نذار بستری بشی شکوه.. زن روی تخت خوابیده بود. به سختی نفسش بالا می‌آمد. موهای روشنش از زیر روسری بیرون زده بود. هنوز لباس بیمارستان تنش نکرده بودند. شوهرش نمی‌گذاشت. دستگاه اکسیژن را وصل کرده بودند و با این حال، به سختی نفس می‌کشید. مرد دوباره صدایش را بالا برد. - نیازی به اینا نیس..زن من هیچیش نیس.. ولش کنین.. تکتم متعجب به رفتارهای مرد خیره شده بود. بیشتر صدای نازک زنانه‌اش جلب توجه می‌کرد. رو به همسرش کرده بود. - بستری بشی دیگه تو رو نمی‌بینم.. از دستم میری.. زن آسم داشت. اکسیژن ریه‌اش زیر نود بود. مرد گریه افتاد. - نمی‌ذارم بمونی اینجا..با خودم می‌برمت.. حبیب نزدیکش رفت. - آقا لطفاً یکم آروم باشین.. مرد اشک‌هایش را پاک کرد. - آروم باشم؟! چطوری؟! زنم داره از دستم میره آروم باشم؟ می‌دونی با چه سختی‌ای به دستش آوردم؟ چجوری آروم باشم.. آقا تو رو خدا یه قرصی..آمپولی.. چیزی بهش بدین خوب بشه ببرمش.. صدای سرفه‌های زن، او را به سمت تخت کشاند. -شکوه!..شکوه جان.. حبیب سعی کرد او را آرام کند." بذارین پرستارا کارشون‌و بکنن.. ما اینجا هر کاری از دستمون بربیاد واسشون می‌کنیم.." مرد پوزخند زد. - هر کی اینجا اومده، جنازش‌و تحویل دادین به خونوادش..چیکار می‌کنین با مردم؟! نع.. نمی‌ذارم زنم‌و دستی دستی به کشتن بدین.. حبیب دست مرد را گرفت و نشاندش. - من حال شما رو درک می‌کنم.. بخواین می‌تونین ببرینش ولی همسر شما آسم داره.. بعید می‌دونم امشبم بتونه دووم بیاره با این حال و روزش!.. اینجا حداقل با دارو یا دستگاه کمکش می‌کنیم.. تحت نظر باشن بهتره..شاید.. مرد پرید وسط حرفش. - چه تضمینی میدی زنده بمونه؟ حبیب سرش را پایین‌ انداخت. چه داشت بگوید. زن با سرفه‌های پی‌درپی سعی کرد حرف بزند. - ن..وید.. جان!..ب..ذار..ب..مونم.. عمر..د.‌ست..خ..داس.. به سرفه افتاد. مرد دستان همسرش را فشرد.‌ با بغض گفت:" شکوه.." تکتم هم بغض کرده بود. برای هزار و چندمین بار‌. سردردش بیشتر شده بود. کاش حداقل این زن زنده می‌ماند. مرد بالاخره رضایت داد تا همسرش بستری شود. اصرار داشت پیش او بماند اما نمی‌شد. پرستارها به زور او را از بخش بیرون بردند. تکتم اندیشید:" حداقل این یکی دلش می‌خواس بمونه.. " همراهانی دیده بود که حتی نزدیک بیمارشان هم نمی‌شدند. آنها را رها می‌کردند و می‌رفتند. مثل روز قیامت، که همه از نزدیکانشان فرار می‌کنند. حتی برای جابه‌جایی بیمار هم حاضر به همکاری نمی‌شدند. دلش به حال آن مریض می‌سوخت. هم درد خودش را باید تحمل می‌کرد، هم درد بی‌کسی را. کمک کرد زن لباسش را بپوشد. خس‌خس سینه صدای آشنای این روزها بود که حتی توی خواب هم رهایش نمی‌کرد. زن باید می‌رفت آی سی یو‌. وضعش خیلی خوب نبود. تکتم با ناامیدی او را همراهی کرد. از ته دل آرزو کرد این زن خوب شود. زیر لب آیة الکرسی خواند و فوت کرد به او. صورت رنگ‌پریده و لبخند ماتِ زن آخرین چیزی بود که از او در خاطرش ماند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ویروسِ تاجدار همچنان می‌تاخت، با قدرت. و شرایط هر روز سخت‌تر می شد. سالِ نو آمد و رفت. بهار رنگ غم داشت آن سال. شادی‌هایش پیوند خورده بود به رنج. به تنگی نفس‌هایی که گاهی یک دَمَش آرزویی می‌شد که به برآورده شدن نمی‌رسید. "در خانه بمانیم" شعاری شده بود ورد زبان خیلی‌ها؛ ولی تنها در حد همان شعار باقی می‌ماند. مسافرت‌ها سر جایش بود. تولدها. مهمانی‌ها. در پی آن بالا رفتن میزان بستری‌ها و شلوغی بیمارستان‌ها. ماسک نایاب شده بود. حتی برای کادر درمان. بعضی از پرستاران بدون ماسک بر بالین بیمار، حاضر می‌شدند. این نه ریا بود، نه پز دادن. نهایت از جان گذشتگیِ یک نفر بود که تکتم را به حیرت وامی‌داشت. خودش جرات نداشت حتی لحظه‌ای ماسک را از صورتش بردارد. ماسکی که رد آن روی صورتش مانده بود و شده بود جزئی جدانشدنی از وجودش. برای حاج‌حسین که تعریف می‌کرد، او می‌گفت:" پس هنوز نسل این آدما منقرض نشده! فک می‌کردم به افسانه‌ها پیوستن.." بعد آه کشیده بود." تو بعضی از عملیاتا..برمی‌خوردیم به یه میدون پر از مین. باید ازش عبور می‌کردیم.. یه سری از بچه‌ها داوطلب می‌شدن واسه صاف کردن مسیر. می‌دونی ینی چی؟ ینی تیکه‌تیکه می‌شدن تا راه برای بقیه باز بشه..دل شیر می‌خواس این کار..حالا انگار نسل شیردل‌ها هنوز باقیه.. تو هم سعی کن مثل این آدما باشی دخترم.. نترس و بمون.. خدا پشتیبان همتونه.." بغض نمی‌گذاشت تا حرف بزند. تکتم می‌شنید و می‌دید. راست می‌گفت باباحسینش. تجلی دفاع مقدس شده بود انگار توی بیمارستان‌ها. رزمندگان حالا پشت سنگرهایی بودند نه از جنس خاک، از جنس پارچه و شیشه و مواد ضد عفونی. همه‌ی این روزهایی که می‌گذشت، برایش یک درس تازه داشت. روحش صیقل می‌خورد با این سختی‌ها. تا جایی که دیگر برایش اهمیت نداشت مبتلا می شود یا نه‌. تنها سلامتی یک بیمار برایش مهم شده بود برای رها شدن از این ویروس. خستگی از جانش بیرون می‌رفت وقتی یک نفر خوشحال و پرامید از بخششان مرخص می‌شد. هر چند به ندرت پیش می‌آمد اما همان هم قوت قلب بود برای همه در آن‌ بلبشوی مرگ‌ومیر. *** او را که روی تخت دید، از درون‌ لرزید؛ اما خنده بر لب نشاند. - چی شدی برادر؟ سلطان یقه‌ی تو رو هم چسبید؟ با هم آمده بودند به بخش کرونا. همان روزهای اول. او به خاطر تخصصش در بخش آ‌ی‌سی‌یو فعالیت می‌کرد. به محض اینکه فهمیده بود به نیرو نیاز دارند، معطل نکرده بود. حبیب نگران بود. نگران تنها رفیقش. - چی شد پس؟ تا فهمیدم‌ بستری شدی، خودم‌و رسوندم.. - همچین میگی انگار اون سر دنیا بودی! حبیب خندید. - چرا کله‌پا شدی؟ - هیچی بابا..داشتم واسه یه خانمی لوله‌گذاری می‌کردم..شیلدم‌و دادم بالا.. و گرفتار شدم.. - ای بابا.. ابراهیم نشست. دل توی دلش نبود. تب داشت. بعد از دو روز هنوز تبش قطع نشده بود، اما اکسیژن خونش بالای نود را نشان می‌داد. حبیب خنده‌کنان گفت:" نگران نباش رفیق.. دوتایی شکستش میدیم..مگه الکیه.." ابراهیم عرقِ پیشانی‌اش را پاک کرد. - این فسقلی فیل‌و از پا می‌ندازه ما که دیگه آدمیم.. - مگه فیلام کرونا گرفتن؟ نخوندم تو خبرا! - آره.. پسر همسایمون کم از فیل نداشت.. ورزشکار بود.. بنده خدا دیروز مراسمش‌و گرفتن.. - خب حالا.. دلیل نمیشه همه از پا بیوفتن.. رفیق من فرق می‌کنه.. مگه نه؟ ابراهیم با چشمانی تبدار لبخند زده بود. خودش هم نمی‌دانست چقدر می‌تواند در مقابل این ویروس مقاومت کند. نالید: " بدن دردش فجیعه.. ینی انگار گذاشتنم تو یه هاون بزرگ‌ و با چماق افتادن به جونم.." - آخ‌آخ‌آخ.. لعنتی با همه‌ی قواش بهت حمله کرده.. - حبیب؟ - جانم! - اینجا نیرو خیلی کمه.. من طاقت نمیارم بخوابم و رنج بقیه رو ببینم.. می‌خواستم برم خونه ولی مادرم می‌فهمید.. اون نمی‌دونه من مبتلا شدم.. بهم زنگ زد جوری زاویه دوربین‌و گرفتم نفهمه بستری شدم.. فقط خانمم می‌دونه.. اگه به تو هم زنگ زد بگو حالش خوبه.. حبیب یادش به روح‌انگیز افتاد و نگرانی‌هایش. همه‌ی مادرها این روزها قلبشان تندتر می‌زد از دلواپسی. به او حق می‌داد. - باشه رفیق. دراز بکش.. تبت خیلی بالاس.. - نمی‌تونم.. - یه فراخوان زدیم دوباره. اگه نیرو اضافه بشه من میام‌ اینجا.. - توکل به خدا..پاشو برو بهت احتیاج دارن.. من خوبم.. حبیب به ساعتش نگاه کرد. از نه گذشته بود. - پس من میرم و برمی‌گردم.. پا نشی را بیوفتی.. ابراهیم سرش را تکان داد. سه ساعت بعد، فرصت کرد تا به ابراهیم سر بزند. با دیدن‌ او در آن وضعیت بغض کرد ‌و حسرت خورد. حسرت روح بزرگی که نمی‌دانست جسمش چطور گنجایش آن را دارد. این بخش از وجود ابراهیم برایش تازگی داشت. او معنی تما‌م‌نمای انسانیت بود. ارسال روزهای هرگونه کپی و انتشار مورد رضایت نیست
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * نشسته بود روی صندلی. با سرمی که به او وصل بود. با آن وضعیت داشت بیماران کرونایی را ویزیت می‌کرد. ایستاد به تماشایش. خودش درد می‌کشید ولی طاقت نداشت درد یک نفر دیگر را ببیند و بی‌خیال باشد. رفت نزدیکش. - ابراهیم! بیا برو استراحت کن، من بقیه رو ویزیت می‌کنم.. - سلام! چن نفر بیشتر نمونده.. خودم انجامش میدم. - با این وضع آخه؟! - وضم چشه؟! تبم پایین اومده.. کسی نبود به این بندگان خدا رسیدگی کنه.. دکتر صادقی کرونا گرفته رفته قرنطینه.. دستی به پیشانی‌اش کشید. - حبیب جان! تو برو بخش.. بهم‌ گفتن تخت چهار کد خورده.. داره سی‌پی‌آر میشه..ببین برگشته.. سرفه کرد. - منم الان میام. - می‌مونم با هم میریم.. - برو برادر.. کاری که گفتم بکن.. حبیب پوفی کشید." از دست تو! " به بخش برگشت. تخت چهار خالی بود. می‌دانست وقتی بیماری کد بخورد کارش تمام است‌. چند دقیقه بعد ابراهیم آمد. با دیدن‌ تخت خالی آه کشید و گفت:" انا لله و انا الیه راجعون. تازه داماد بود. بیچاره خانمش.." - نمی‌خوام..ولم کن.. برو اون‌ور.. با سروصدای تخت کناری، هر دو توجهشان به آن سمت جلب شد. پرستار مستأصل ایستاده بود با لوله‌ای در دستش. ابراهیم رفت کنارش. - چی شده؟ - دکتر نمی‌ذاره آنجی تیوب بذارم براش.‌ می‌ترسه.. ابراهیم سرمش را به میله‌ی کنار تخت آویزان کرد و نشست. - سلام‌ مادر جان! آخ‌آخ‌..حق داری..این یه خورده درد داره.. ولی ما مجبوریم اینو بذاریم برات.. می‌دونی این چیه؟! پیرزن با حالتی که انزجارش را نشان‌ می‌داد، گفت: " نه مادر! هر چی هس خیلی درد داره.." - می‌دونم.. ولی چاره‌ای نیس مادرم.. این باید از طریق بینی وارد بدنتون بشه تا بتونین باهاش غذا بخورین..من قول میدم آروم‌آروم براتون بذارم که زیاد اذیت نشین..باشه؟ پیرزن با تردید و ترس راضی شد. ابراهیم لوله را نزدیک بینی او برد. در همان حال آرام گفت: " خب..حالا آب دهنتون‌و قورت بدین تا این راحت‌تر بره پایین.." پیرزن به سختی آب دهانش را فرو می‌داد. - آهان.. آفرین..عالی داره پیش میره.. پیرزن دست ابراهیم را از درد می‌فشرد. ابراهیم سعی می‌کرد با لحنی آرام، از اضطراب او کم کند. - باریکلا به شما که تحمل می‌کنی.‌. اصلاً نترس..دیگه داره تموم میشه..آهان.. کارش که تمام شد به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی پیرزن نگاه کرد. - تموم شد! پرستار به کمک ابراهیم آمد. - ممنون دکتر! خودم بقیه‌شو انجام میدم! خدا خیرتون بده.. - سعی کنین باهاش حرف بزنین تا آروم بشه.. - چشم.. ابراهیم برخاست. سرش گیج می‌رفت‌، چشمانش سیاهی. درد داشت بر او غلبه می‌کرد. حبیب زیر بغلش را گرفت. با دلخوری گفت:" می‌بینی با خودت چه می‌کنی؟! بیا برو بخواب.. تو حالت خوب نیس.. " ابراهیم دست حبیب را گرفت تا از حال نرود. آرام‌سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید. - حبیب جان! - جانم! - می‌خوام عاشورا بخونم ذهنم یاری نمی‌کنه.. - تبت رفته بالا.. - دوباره؟! - به خودت فشار میاری دیگه! اینم عواقبش.. - مهم‌ نیس.. - حبیب! - جانم! - برام‌ عاشورا بخون! می‌خونی؟ حبیب برای بهترین دوستش نگران بود‌. حالش داشت رو به وخامت می‌رفت‌. چشمانش بسته بود. - آره حتماً. نگاهی به بقیه‌ی بیماران‌ انداخت. صندلی را آورد و گذاشت وسط اتاق. طوری که همه بتوانند صدایش را بشنوند‌. با صدای بلند و حزین، شروع کرد به خواندن. " السلام‌ علیک یا اباعبدالله..السلام علیک یاابن رسول‌الله.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاهم نشست
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ابراهیم تا جایی که توان داشت، به بیماران کمک کرد؛ ولی لحظه به لحظه حالش بدتر می‌شد تا جایی که در بخش آی‌سی‌یو بستری‌اش کردند. اکسیژن خونش پایین آمده بود و تبش هم قطع نمی‌شد. حبیب تمام وقت کنار او بود و هر کاری از دستش برمی‌آمد برایش انجام می‌داد. نزدیک صبح بود که کمی از وخامت حالش کاسته شد. تبش قطع شده بود. حبیب خوشحال از اینکه ابراهیم بحران را رد کرده، کنارش نشست. ابراهیم اما به این ثبات حالش اطمینان چندانی نداشت. رو کرد به حبیب. با صدایی گرفته گفت: " ویروس عجیبیه این کووید!.. درست لحظه‌ای که آدم‌فک می‌کنه از شرش خلاص شده، می‌زنه ناک اوتد می‌کنه.. " - خدا نکنه.. انشالله دیگه خوب میشی.. - تا دم‌مرگ می‌بره و برمی‌گردونه.. حالت خوب میشه‌ها..بعد یهو مث بمب..بوووم.. می‌ترکوندت.. حبیب خندید. - با رفیق من این‌کارو نمی‌کنه.. شکر خدا اکسیژن خونت بالای نوده.‌ تو هم‌ نفوس بد نزن.. استراحت کن.. ابراهیم نگاهش را دوخت به سقف. - هر چی خدا بخواد.‌ آه کشید که در پی آن به سرفه افتاد. آرام که گرفت گفت:" دلم واسه سارام تنگ شده! دلم نیومد باهاش حرف بزنم.. دوس ندارم تو این حال و روز منو ببینه.." قطره‌ی سمج اشک، از گوشه‌ی ‌چشمش چکید. - بچه‌م غصه می‌خورد. نمی‌دونی چه لذتی داره وقتی با زبون کودکانش واست شعر می‌خونه.‌ قد کشیدنش‌و می‌بینی.. وقتی میگه بابایی دوسِد دارم..دلت می‌خواد تو اون لحظه تا آخر دنیا باقی بمونی.. دلم واسه دوست دارم گفتناش تنگ شده حبیب.. حبیب نمی‌توانست حرف بزند. گلوله‌ای راه گلویش را بسته بود. سارای ابراهیم را دیده بود. شیرین و دوست‌داشتنی. سعی کرد دلداری‌اش دهد. - بهت قول میدم تا صب حالت بهتر میشه و بعد برو خونه ببینش.. اصلن الان‌ که حالت خوبه.‌ یکم روبه‌رات می‌کنم باهاش تصویری حرف بزن.. سکوت ابراهیم وادارش کرد تا موبایل را دستش دهد. موهایش را شانه زد. دستی به ابروهایش کشید. ماسک اکسیژن را برداشت. - خب.. خوب شدی.. حالا یه زنگ بزن.. - خوابه الان.. - حالا تو بزن.. وقتی تماس برقرار شد، حبیب کناری رفت تا او راحت‌تر حرف بزند. خنده‌ی ابراهیم با دیدن همسرش کش آمد. - سلام! حالت چطوره؟ - سلام عزیزم! خدایا شکرت.‌. نمی‌دونی چقدر دلواپست بودم..خوبی؟ - الحمدلله.. الان خیلی بهترم.. - خدا رو شکر.. - سارا کجاست؟! - خوابیده..خیلی بهانت‌و می‌گیره.. نمی‌دونم امشب چرا اینقد بی‌قراری می‌کرد.. می‌خوای بیدارش کنم؟ - نه بذار بخوابه.. دوربین‌و بگیر سمتش ببینمش.. صورتش در خواب معصومانه‌تر شده بود. - قربونش برم.. نگاش کن! چه قشنگ خوابیده.. الهه جان! - جانم! - خودت چطوری؟ ببخش که همه‌ی زحمتا افتاده رو دوشت.. حلالم کن.. - این چه حرفیه! انشالله خوب که شدی برمی‌گردی همه‌ رو جبران می‌کنی.. مدتی در سکوت نگاهش کرد. الهه از زمانی که دانشجو بودند و ازدواج کردند، وقتی در یک اتاق کوچکِ اجاره‌ای زندگی‌شان را شروع کردند، پابه‌پایش سختی‌ها را تحمل کرده بود و دم نزده بود. همیشه او بود که در هر شرایطی مشکلات را به جان می‌خرید تا راحت‌تر زندگی کنند. بغضش را به سختی فرو داد. - من هیچ‌وخ نتونستم اون‌طور که لایقشی برات همسری کنم..منو ببخش.. دلم برای هر دوتون تنگ شده.. اشکهای الهه دلتنگی‌اش را به رخ کشید. - ما هم همین‌طور. - فعلا کاری نداری؟ - نه! به خدا سپردمت. تماس که قطع شد به سرفه افتاد. حبیب سریع خودش را رساند. ماسک را روی صورتش گذاشت. کمکش کرد تا بخوابد. ابراهیم ماسک را پایین کشید. عطش کرده بود. - حبیب جان! یه لیوان آب میدی به من؟ حبیب لیوان را پر از آب کرد و دستش داد. سرش را آرام روی بالش گذاشت. - استراحت کن.. به خودت فشار نیار.. - دعا کن به چیزی که می‌خوام برسم.. حبیب با لبخند نگاهش کرد. همه چیز را چک کرد. وقتی ابراهیم چشمانش را بست رفت تا به بیماران دیگر رسیدگی کند. نیم ساعت نشده بود که پرستاری شتابزده سراغش آمد. - دکتر فاطمی! زود بیاین تو رو خدا..دکتر فاتح.. حبیب سراسیمه خودش را به بخش آی‌سی‌یو رساند. بالای سر ابراهیم. داشت سی‌پی‌آر می‌شد. خودش دستگاه را گرفت. یک مرتبه.‌. دو مرتبه.‌. سه مرتبه.. اشک‌هایش امان نداد. - تو نباید بمیری.. ابراهیم.. پاشو.. تو نباید بمیری.. دوباره و سه‌باره. فایده‌ای نداشت. نفس ابراهیم برای همیشه قطع شده بود. شانه‌های او را گرفت و تکان داد. - پاشو مرد.. دخترت منتظرته.. چطور دلت اومد تنهاش بذاری.. چطور دلت اومد تنهامون بذاری..ابراهیم.. پاشو برات عاشورا بخونم..پاشو توسل بخونیم.. می‌خوای روضه بخونم برات؟ هان؟ 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خبر مثل بمب در بیمارستان و بعد در تمام شهر پیچید؛ اما آنهایی که خود را به خواب زده بودند، باز هم بیدار نشدند. روی ساعتش نگاه کرد. درست چهل و پنج دقیقه گذشته بود. او آرام و باحوصله هنوز داشت قاشق قاشق غذا دهان بیمارش می‌گذاشت. بعد از شهادت ابراهیم، کم‌حرف‌تر اما پرکارتر شده بود. نزدیکش رفت. - متأسفم به خاطر فوت دکتر فاتح.. من درد از دست دادن‌و خوب می‌فهمم.. زجرآورترین درد دنیاس.. به‌خصوص اگه عزیزی باشه که بهش خیلی وابسته باشی.. حبیب مغموم نگاهش کرد. دور دهان بیمار را پاک کرد. در جواب تشکرش، نوش جانی گفت و برخاست. رفت کنار پنجره. اشاره کرد که تکتم کنارش بایستد. از وقتی هوا گرم‌تر شده بود، پنجره‌ها را برای تهویه‌ی اتاق باز می‌گذاشتند. توی حیاط بیمارستان، بهار میان گلها و درختان خودنمایی می‌کرد، اما این زیباییها به چشم حبیب نمی‌آمد. رو کرد به تکتم. آه کشید و زیر لب گفت:" همین‌طوره.. ابراهیم واسم فقط یه رفیق نبود، برادرم بود.‌." - خدا به خانواده‌ش صبر بده.. شنیدم یه دختر کوچیک داره.. - آره. اون طفلک هنوز نمی‌دونه.. بهش نگفتن.. - نمی‌دونم تا کی قراره شاهد این همه رنج و درد باشیم.. - خسته شدین؟ - راستش هم خسته هم ناامید.. وقتی رفتار مردم‌و می‌بینم که اصلا به تذکرات و این همه مرگ‌ومیر و پرپرشدن این بچه‌ها توجه نمی‌کنن.. بیشتر ناامید میشم.. تازه بیرون که میریم تا می‌فهمن پرستار بخش کروناییم مثل جزامیا برخورد می‌کنن با آدم.. خستگی به تن آدم می‌مونه خب‌‌.. حبیب نفسش را بیرون فرستاد. - مردم هنوز فک می‌کنن کرونا یه شوخیه.‌. اما نمی‌دونن این شوخی تلخ چه به روز خودشون و خونواده‌هاشون میاره.. وقتی هم می‌فهمن دیگه دیر شده.. ما نباید پا پس بکشیم.. اگه ما بخوایم ناامید بشیم‌‌ که فاجعه میشه.. ما تا می‌تونیم هشدار میدیم.. حالا اگه چن نفر گوش نمیدن ما میدون‌و خالی نمی‌کنیم.. گنجشکی روی نرده‌ی پشت پنجره نشست. حبیب نگاهش کرد. - من تا جون تو بدنمه..به قسمی که خوردم وفادار می‌‌مونم. برگشت سمت تکتم. - تا وقتی بیمار تو این بیمارستان هست.‌. منم هستم.. من تا آخرش هستم.‌ می‌خواست بگوید تو هم بمان. کنار من. کنار ما. ولی نگفت. تنها به همان نگاه اکتفا کرد. نگاهی پر از حرف‌های نزده که پشت دیوار بلند سکوتش پنهان کرده بود. تکتم سرش را برگرداند و نگاهشان در هم‌ گره خورد. همه چیزِ آن چشمان ابری، گویا بود. تکتم فورا نگاهش را گرفت و به گوشه‌ی پنجره که رنگ‌هایش ساییده شده بودند، داد. می‌ترسید مستقیم به آن چشم‌ها نگاه کند. با سرفه‌های یکی از بیماران، از خدا خواسته عذرخواهی عجولانه‌ای کرد و از او دور شد. از چه فرار می‌کرد؟ این سؤال را از خودش پرسید‌. از جوابی که در پس ذهنش وول می‌خورد، هراس داشت. به زن جوان نزدیک شد. سرفه‌هایش شدت گرفته بود. گذاشت تا آن افکار همان‌جا باقی بمانند. آرام به پشت زن زد. کمی شانه‌هایش را ماساژ داد. حالا دیگر می‌دانستند با ضربه‌های کوتاه و سبک به سینه و کمر بیمار می‌توانند به تنفس او کمک کنند. سعی کرد با زن جوان حرف بزند و به چیز دیگری نیندیشد. حبیب هنوز پشت پنجره ایستاده بود. او هم به افکارش فرصت جولان نداد. حالا تنها به یک چیز فکر می‌کرد. رفتن ناگهانی ابراهیم و جای خالی او. *** روزهای گرم خرداد ماه داشتند به سرعت می‌گذشتند اما انگار زمان برای کادر درمان، در همان بیمارستان و روزهای سخت کرونایی متوقف شده بود. صدای هق‌هق آرامی که از اتاق استراحت می‌آمد، کنجکاوش کرد تا سرکی به آنجا بکشد. خانم سعادت که بعد از یک ماه قرنطینه، سر کار برگشته بود، گوشه‌ای نشسته بود و زیر لب چیزهایی می‌گفت. تکتم تک سرفه‌ای کرد و وارد شد. سعادت از جا پرید. - عه! تویی! - چی شده خانم سعادت! چرا داری گریه می‌کنی؟ خانم سعادت که انگار اشک‌هایش تمامی نداشت، اشاره کرد تکتم کنارش بنشیند. - دارم دیوونه میشم تکتم..بعد از این مریضی کوفتی..دیگه نه شب دارم نه روز! تکتم متأسف گفت:" آخه چرا؟! " سعادت بینی‌اش را بالا کشید. - حال روحیم به هم ریخته..حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. کلافه‌م.. سردرگمم.. دلم نمی‌خواد هیچ‌جا برم.. وقتی تو خونه بودم..همش یه گوشه می‌نشستم و دوس داشتم همش گریه کنم. منی که نمی‌ذاشتم آب تو دل بچه‌هام تکون بخوره.‌ از همشون فاصله می‌گرفتم.. گفتم میام سر کار.. بهتر میشم.. ولی.. دوباره زد زیر گریه. تکتم می‌دانست که اینها علائم افسردگی بعد از بیماری‌ست. - بمیرم الهی.. رفتی دکتر؟ سعادت با گریه گفت؛" آره.‌. پیش دکتر نوروزی رفتم.. بهم قرص داده.. ولی فایده نداره.‌. همین‌طور یهو سردم میشه..لرز می‌کنم.‌.تپش قلبم میره بالا.‌. شبام‌ که اصلا خواب ندارم.. مدام دلشوره می‌گیرم.. همش می‌ترسم.. تمام موهام ریخته.." 👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * گرمش شده بود‌. آن‌قدر در آن لباس عرق کرده بود که حس می‌کرد آب بدنش تمام شده. سرگیجه داشت. پشت گوشش از فشارِ کشِ ماسک، زخم شده بود. می‌خارید. می‌سوخت. هرچه هوا گرم‌تر می‌شد تحمل آن لباس سخت‌تر. این روزها، مرگ نه پاورچین پاورچین، بلکه مانند تندباد در شهر می‌گشت و همه را درو می‌کرد. تخت‌ها خیال خالی شدن نداشتند. اورژانس شبیه بیمارستان‌های زمان جنگ شده بود. عده‌ای روی صندلی نشسته بودند و عده‌ای وسط اورژانس منتظر جای خالی بودند. وضعیت نابسامان شده بود. خسته و عصبی پشت گوشش را خاراند. هنوز نصف گزارش را هم ننوشته بود. نمی‌دانست شلوغی این روزها عصبی‌اش کرده یا نبودن حبیب. چند روزی می‌شد که حبیب مبتلا شده بود. درست بعد از مراسم کوچکی که برای ابراهیم در گلزار شهدا برگزار کرده بودند. با چند نفر از پرسنل رفته بودند مراسم. وقتی سر مزار طاها در حال و هوای خودش بود، حبیب غافلگیرش کرده بود. - خانم سماوات! می‌خوام مطلبی رو بهتون بگم. تکتم با دلشوره نگاهش کرده بود. خوب یادش بود که در عمق چشمان او، به جز شرم، عشق را هم‌ دیده بود. این نوع نگاه را خوب می‌شناخت. حبیب گفته بود: - می‌خوام حلالم کنید. تکتم با تعجب به او چشم دوخته بود. نشسته بود با فاصله. و بعد ناگهانی و خلاصه رفته بود سر اصل مطلب. - تست من مثبت شده. همین امروز فهمیدم.. باید برم قرنطینه. از همین جا میرم خونه. دیگه بیمارستان نمیام. گفتم شاید دیگه فرصتی واسه دیدار فراهم‌ نشه.. برای همین اینجا مزاحم شدم.. آن لحظه قلب تکتم با شنیدن آن حرفها به تقلا افتاده بود. نبودن حبیب آن هم در آن شرایط، بدترین اتفاقی بود که ممکن بود بیفتد. او به خیلی‌ها کمک کرده بود. هوای همه را داشت. از بیمار گرفته تا کادر درمان. حالا با نبودنش روحیه‌ی خیلی‌ها ضعیف‌تر می‌شد از جمله خودش. حبیب گفته بود: " من نمی‌دونم زنده برمی‌گردم یا نه. هر چی خدا بخواد. ولی شماها باید بمونید. به جای من شما براشون دعا بخونید. به‌خصوص دعای سلامتی آقا امام زمان. من توی بیمارستان نمی‌مونم به خاطر اینکه جای یه نفر دیگه رو اشغال نکنم.. فعلأ تو خونه قرنطینه میشم تا بعد.. مادرم خونه نیست.. پیش خواهرامه.. اگه عمرم به این‌ دنیا بود که برمی‌گردم و .. به تکتم نگاه کرده بود. خواهش دلش را نمی‌دانست بگوید یا نه. هنوز مطمئن نبود تکتم به آن همکلاسی سابقش چه جوابی داده‌. برای همین ترسید. به این فکر کرد شاید زنده نمانّد. پس بهتر بود او چیزی نداند. حرفش جور دیگری زده بود. - هر چی خدا بخواد.. شما محکم باشید.. با قدرت ادامه بدید.. نذارید ناامیدی از پا درتون بیاره.. هرچند من مطمئنم شما از پسش برمیاید. همون‌طور که تا حالا براومدید. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم.. تکتم حرفش را قطع کرده بود. - خواهش می‌کنم نگید دیگه لطفاً.. درمیان بهتی که هنوز نتوانسته بود حرف‌های حبیب را بپذیرد، با استیصال گفته بود: " حرف از نیومدن نزنید تو رو خدا.. شمام روحیتون‌و نبازید.. برمی‌گردید.. سالم و سلامت..ان‌شاءالله.." حبیب خندیده بود. - عمر و زندگی دست خداست. - می‌دونم ولی نمی‌خوام به این فک کنم یه نیروی خوب دیگه رو هم‌ از دست میدیم.. شما باید خوب بشید.. باید برگردید.. تکتم نمی‌دانست چرا آن حرفها را زده بود و حبیب نمی‌فهمید در پس آن جملات مبهمِ او، ردی از علاقه پیدا می‌شود یا نه‌! سعی کرد به آن نیندیشد. - به هر جهت.. شما منو حلال کن.. همین.. و رفته بود. تکتم بعد از آن نفهمید چقدر گریه کرد. چقدر ماند و چطور برگشت. حالا یک هفته گذشته بود و جای خالی حبیب بیش از پیش خودش را نشان می‌داد. انگار وقتی او بود همه از وجودش نیرو می‌گرفتند. هر کدامشان که خسته می‌شد او جایش را می‌گرفت و خم به ابرو نمی‌آورد. برای بیماران شعر می‌خواند و گاهی برایشان موسیقی‌های امیدبخش می‌گذاشت. موقع اذان صبح، صوت دعاهایش قوت قلب می‌داد به همه. وقتی شروع می‌کرد به دعا خواندن، همه با او هم‌نوا می‌شدند. و حالا نبودنش همه‌ی اینها را به رخ می‌کشید. حالا که نبود همه برایش دعا می‌کردند‌ حتی آنهایی که خودشان به دعا نیاز داشتند. نفس گرفته‌اش را بیرون داد. او هم دعا می‌کرد حبیب هرچه زودتر برگردد. عده‌ی زیادی چشم انتظارش بودند. حتی فکر اینکه او هم از دست برود کشنده بود برایش. گزارشش را تکمیل کرد و به بخش برگشت. امیدوار بود و در پس این امید زندگی همچنان ادامه داشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پنج ماه از شیوع کرونا می‌گذشت. پنج ماه سخت و طاقت‌فرسا. پنج‌ماهی که هر ثانیه‌اش به اندازه‌ی پنج سال طولانی بود. گرمای تابستان هم مزید بر علت شده بود. گرمای زجرآوری که گاهی جان بر لب می‌رساند و ناگزیر بودند به تحمل. در این مدت، چند باری با هامون حرف زده بود. گاهی تلفنی. گاهی تصویری. همه‌ی دقایق این تماس‌ها و حرف زدن‌ها به نیم ساعت هم نمی‌رسید. هامون گاهی به او امیدواری می‌داد و گاهی تشویقش می‌کرد این کار را رها کند. حتی وقتی پدرش به کرونا مبتلا شده بود از او خواست تا پرستاری‌اش کند. تیمور در بیمارستان مسیح دانشوری بستری شده بود. تکتم می‌دانست آنجا هم همه از جان‌ودل کار می‌کنند. فرقی نمی‌کرد بیماران در کدام بیمارستان بستری شوند. همه‌جا اوضاع یک‌جور بود و حتی اگر او هم می‌رفت، کاری از دستش برنمی‌آمد. هامون هم این را می‌دانست ولی بودن تکتم کنار پدرش انگار برایش قوت قلب می‌شد. وضع بیمارستان طوری نبود که تکتم بتواند برود‌. تنها به او دلداری می‌داد. تیمور هم بعد از یک‌ماه جان سالم به در برده بود. در این مدت، هامون حرفی از ماندن یا نماندن در آلمان نمی‌زد. تکتم هم چیزی نمی‌پرسید. در آن‌ بلبشوی بیماری، هیچ‌چیز معلوم نبود. حتی زنده ماندن. تکتم به تنها چیزی که می‌اندیشید این بیماری بود و این بیمارستان و سلامتی عزیزانش. آن روز از خستگی چشمانش باز نمی‌شد. شلوغ‌ترین روز بیمارستان بود و از در و دیوار بیمار بود که به بیمارستان هجوم می‌آورد. از نظر روحی خیلی تحت فشار بود. احساس تحریک حلق داشت. خیال می‌کرد نفسش تنگ شده! سرگیجه داشت. یک آنتی‌هیستامین خورد اما باز هم خیالش راحت نشد. یک‌راست رفت آزمایشگاه و تست داد‌. استرسِ نتیجه، بی‌خوابی‌های متوالی و اثر دارو، گیج و بی‌حالش کرده بود. روی صندلی نشست. همان‌طور که نشسته بود، سرش کج شد و روی شانه افتاد. صداها در سرش می‌پیچید. انگار کسی صدایش می‌کرد ولی توان جواب دادن نداشت. زبانش سنگین شده بود. گاهی صدای هامون را می‌شنید. گاهی صدای حاج‌حسین. در میان این هیاهو، یک صدا نزدیکتر از همه به گوشش رسید. - سریع بیاین..سماوات افتاده..رنگش سفید شده..زود باشین.. همهمه‌ای به پا شد. احساس می‌کرد در لانه‌ی زنبورها گیر افتاده و نمی‌تواند فرار کند. بعد از دقایقی، توی دستش احساس سوزش کرد و دیگر چیزی نفهمید. چشم که‌ باز کرد، خودش را روی تخت دید. دوروبرش را نگاه کرد. چشمهایش می‌سوخت. آخرین چیزی که یادش می‌آمد این بود که روی صندلی نشسته بود و یکهو از حال رفت. بعد دیگر چیزی یادش نبود. به دستش سرم وصل شده بود. سرگیجه‌اش خوب شده بود اما سرش هنوز سنگین بود و درد می‌کرد. دست گذاشت روی پیشانی‌اش. تب نداشت. نفسی به راحتی کشید. در همین‌ موقع، سعادت وارد اتاق شد. - عه سلام! بیدار شدی؟ تو که مارو کشتی دختر؟ تکتم لبخند کمرنگی زد." چم شد یهو؟! اصلاُ نفهمیدم.." سعادت نگاهی به سرم‌ کرد و گفت:"ولو شده بودی رو زمین که من اومدم..رنگت شده بود مث ماست..کلی ترسیدم." - سرم خیلی گیج می‌رفت..حالم دست خودم نبود..نکنه کرونا گرفتم؟! - خدا نکنه..تب که نداری..اکسیژن خونتم بالاس.. تست دادی؟ - آره..صب اول وقت دادم..الان دیگه باید جوابش آماده باشه. - من الان میرم می‌گیرم..نگران نباش..علائمت که به کرونا نمی‌خوره.. ایشالا که هیچی نیس.. صدای آشنای او که سلام کرد، آبی بود بر آتش درونش. باورش نمی‌شد خود اوست‌. چند بار پلک زد. خودش بود. آرام و محجوب نزدیکش شد. نمی‌دانست خوشحال باشد یا تعجب کند. دستپاچه پرسید؛" شما کی اومدین؟! " حتی فراموش کرد جواب سلامش را بدهد. حبیب در عوض جواب گفت؛"شما چتون شده؟! چیکار کردین با خودتون! " تکتم که او را سالم و روی پا می‌دید، نفسش را به راحتی بیرون فرستاد. چشمانش را باز و بسته کرد." خودمم نفهمیدم چی شد..یهو از حال رفتم.." - حق دارین..با این اوضاع بیمارستان و این شلوغی.. تکتم با قیافه‌ای وارفته گفت: " فک کنم منم مبتلا شده باشم.." حبیب نگاهش کرد. - نگران نباش..من الان از آزمایشگاه میام..جواب تستتون منفیه خدا رو شکر.. تکتم داشت بال درمی‌آورد. در دلش گفت:" الهی همیشه خوش خبر باشی دکتر جون.." لب گزید و لبخند پنهانش در پشت ماسک عمیق‌تر شد. انگار بار سنگینی را از روی دوشش برداشتند. دست روی قفسه سینه‌اش گذاشت و خدا را شکر کرد. حبیب با آرامش و راحتی خیال گفت:" اما فشارتون خیلی پایینه.. آب بدنتونم به شدت کم شده.. تا می‌تونید باید مایعات مصرف کنید.. اگه تقویت نکنید خودتون‌و بعید نیست خدای نکرده مبتلا بشید..متوجه‌این‌‌ که.." تکتم سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. بعد پرسید:" شما چطورین؟ الان حالتون خوبه خوبه؟! " حبیب خندید. - بادمجون بمیم دیگه..حتی کرونا هم مارو قابل نمی‌دونه. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
قلب تکتم فرو ریخت. کنایه‌اش را به خوبی فهمیده بود. گیج شد. لبخندش محو شد و جایش را دلشوره گرفت. یک چ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همین‌که سرپا شد به بخش برگشت. انگار دوپینگ کرده بود. خودش هم متعجب بود از این شارژ روحی! توی همکاران هم می‌دید که با انرژی بیشتری کار می‌کنند. یک جور دیگر شده بودند انگار. حالا بیشتر می‌فهمید حبیب چقدر میان همه‌ی کارکنان بیمارستان محبوب است. از این بابت خوشحال بود. با گذشت زمان، دیگر یک نوع همزیستی به وجود آمده بود، با این پیچک زردی که ریشه دوانده بود در جان مردم و هر روز محکم‌تر دور حیاتشان می‌پیچید. هنوز فاصله‌ی زیادی بود تا عادی شدن. تا بدون نگرانی زندگی کردن. تا سرکشیدن یک قلپ‌ چای با آرامش در کنار عزیزان. اما همچنان امید بود که بین بیماران از سوی کادر درمان تزریق می‌شد. چاره‌ای نداشتند؛ هرچند زمزمه‌هایی از این طرف و آن طرف شنیده می‌شد که دارند تلاش می‌کنند برای ساخت واکسن. و همین‌ باعث امیدواری همه می‌شد. یکی از روزهای گرم مردادماه بود. در بحبوحه‌ی پذیرش بیماران، یک نفر را به بخش آوردند. مردی بود سی‌وپنج‌ساله، در حالی‌که نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد. تکتم کنار حبیب که داشت با همراه مرد حرف می‌زد، ایستاده بود. زن اصرار داشت همسرش در خانه قرنطینه شود؛ ولی اکسیژن خون مرد به حدی پایین آمده بود که نمی‌شد او را بستری نکرد. حبیب سعی داشت همسر مرد را قانع کند. - خواهر من! ایشون نمی‌تونه نفس بکشه..می‌خوای جلوی چشمت از دست بره؟ زن به گریه افتاد. - نه به خدا..ولی نمی‌تونم بذارم بمونه.. - چرا؟! زن با خجالت سر پایین انداخت. - دکتر! از پس هزینه‌هاش برنمیایم.. حبیب که تازه علت مخالفت‌های زن را فهمیده بود، گفت:" نگران هزینه‌هاش نباش.. پرداخت میشه.." - چطوری دکتر..ما آه در بساطمون نیس.. - بیمه نیستین؟ - نه والا دکتر.. - خیرینی هستن که پرداخت کنن..نگران نباشید..ما.. زن پرید وسط حرفش. - من صدقه نمی‌خوام.. مرد سرفه‌هایش بیشتر شد. - خواهر من! الان وقت این حرفا نیست..ببین وضعش رو! رو کرد به تکتم. - ببرید ایشون‌و برای بستری..کاراش انجام بشه و بره آی‌سی‌یو..فوراً.. به زن‌ اشاره کرد. - شمام با من بیاین پذیرش.‌. تکتم همراه پرستار دیگری مرد را به بخش آی‌سی‌یو منتقل کردند. می‌دانست خود حبیب هزینه‌ها را تقبل خواهد کرد. مثل خیلی‌های دیگر. زن، همراه حبیب تقریباً می‌دوید. - دکتر خوب میشه؟! - انشاءالله.. شما فقط دعا کنید.. در قسمت پذیرش حسابی سرشان شلوغ بود. همان‌طور که داشت با مسئول بخش حرف می‌زد، با شنیدن نام سماوات ساکت شد. گوش‌هایش را تیز کرد ببیند درست شنیده؟ - خانم ببخشید! من می‌خواستم خانم سماوات‌و ببینم..میشه بگین بخش کرونا کجاست؟ حبیب جلوتر آمد تا او را درست ببیند. - کدوم‌سماوات؟ این را دختری که پشت کاور پلاستیکی بزرگی ایستاده بود، پرسید. - تکتم سماوات..قبلاً بخش مهندسی پزشکی بودن.. - آهان.. بله.. ولی بخش کرونا نمی‌تونین برین شما.. - میشه لطفأ پیجشون کنید.. کارم ضروریه.. - اجازه بدین.. دختر همزمان کار پذیرش بیماران را هم انجام می‌داد. دقایقی بعد صدای نازکش در بخش کرونای بیمارستان پخش شد. - خانم تکتم سماوات به بخش پذیرش..تکتم سماوات..به بخش پذیرش.. حبیب مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. خودش بود. حتی با وجود ماسک هم‌ او را شناخت. قیافه‌ی او خوب به یادش مانده بود. با خودش گفت:" این اینجا چیکار میکنه؟! " ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * لب‌هایش را روی هم چفت کرده بود. تلاش می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. کارش تمام شده بود؛ اما عجیب دلش می‌خواست عکس‌العمل تکتم را ببیند. برای همین منتظر ماند. بعد از چند دقیقه سروکله‌ی تکتم پیدا شد. به خودش نهیب زد:" آخه به تو چه! واسه چی خودت‌و سبک می‌کنی.. به هر دلیلی اینجا اومده به تو ربطی نداره.. " خواست برود، دوباره وسوسه شد." ینی می‌دونه این اومده؟ خودش گفت رفته آلمان.. الانم که مرزا بستن.. واسه چی اومده؟ " بین این افکار غوطه‌ور بود که‌ تکتم را روبه‌روی خودش دید." منو پیج کردن! چیزی شده؟ " حبیب‌ ناخودآگاه نگاهش کشیده شد به جایی که هامون ایستاده بود. - گمونم مهمون دارین.. سعی کرد لحنش طعنه‌وار نباشد؛ اما دست خودش نبود. نگاهش قفل شد روی صورت تکتم. تکتم رد نگاه او را گرفت و دهانش باز ماند. هامون کنار آبسردکن ایستاده بود و داشت توی گوشی‌اش را نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد او در چند قدمی‌اش ایستاده. یک چیزی مثل یک مایع گرم از مغزش سرازیر شد به پاهایش. ناخودآگاه گفت:" هامون؟! اینجا چیکار می‌کنه؟ " حبیب که از نگاه متعجب تکتم فهمید از آمدن او خبر نداشته، به خودش جرأت داد و پرسید:" خبر نداشتین اومده؟ " تکتم سردرگم و گیج نگاهش کرد." نه! نگفته بود میاد.." حبیب نفسش را بیرون فرستاد. ماندن و سؤال کردن را بیش از این جایز ندید. " بسیار خب..من میرم بخش.." بدون اینکه کلام دیگری بگوید، رفت. تکتم کمی ایستاد تا افکارش را جمع‌وجور کند. هنوز در شوک آمدن هامون بود. به سمتش قدم برداشت. لرزان و نامطمئن‌. همان‌طور که می‌رفت هزاران سؤال در ذهنش چرخ می‌خورد. " چرا چیزی نگفت که داره میاد؟ مگه مرزا باز شدن؟ چرا من خبر ندارم؟ حتماً اومده بمونه.‌ شایدم.. به خاطر باباش اومده.. یا.‌." یک‌مرتبه‌ آخرین چیزی که هامون خواسته بود و بارها تکرارش کرده بود، مثل ناقوس در سرش صدا داد. " وقتی اومدم.. یه جواب قطعی ازت می‌خوام..یا آره یا نه. همین.‌" نزدیکش رسید و ناباورانه سلامش کرد. هامون سرش را بالا گرفت. لبخند عمیقش از پشت ماسک اِن نودوپنج پیدا نبود. " سلام به روی ماه پوشیده‌ت.. چطوری عزیزم.." کلمات دست خودش نبود. دلش برای او خیلی تنگ شده بود و نمی‌خواست این را کتمان کند. تا آمد چیز دیگری بگوید تکتم گفت:" "چرا اینجا موندی؟ برو بیرون.. اینجا واینسا.. برو منم الان میام.." هامون‌ نگاهی به شلوغی آنجا کرد و رفت بیرون. تکتم به سمت پذیرش رفت. - خانم اسدی! لطفأ به خانم سعادت اطلاع بدین من تا نیم ساعت دیگه میام..ممنون.. بعد به بیرون بیمارستان رفت. هامون پایین پله‌ها ایستاده بود. تکتم که نزدیکش رسید گفت: " حالا که دیدمت.. نمی‌فهمم چطور این همه مدت دوری‌تو تحمل کردم!.. حالت چطوره؟ " شرم‌ تکتم از پشت ماسک و شیلد، پیدا نبود. سعی کرد هیجانش را که می‌دانست از ذوق‌زدگی نیست، پنهان کند. " چه بی‌خبر اومدی! چرا چیزی نگفتی که می‌خوای بیای؟" هامون‌ مثل آن روزها دستی لابه‌لای موهایش که کوتاهشان کرده بود، فرو برد. " می‌خواستم سورپرایزت کنم.." - واقعنم کردی..ببینم مگه مرزا باز شدن؟ - مفصله.. برات توضیح میدم.. باید با هم حرف بزنیم.. وقت که داری؟ تکتم آه کوتاهی کشید. - خودت که دیدی اوضاع‌و.. وقت سرخاروندنم ندارم.. راه افتادند. هامون با فاصله‌ی نسبتاً زیاد از او راه می‌رفت. علی‌رغم اینکه دلش برای او تنگ شده بود و برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کرد، اما هراس این را هم داشت که او با هزار نفر مبتلا به کرونا سروکار دارد و ناقل است. تکتم این را می‌فهمید. از حفظ فاصله‌اش. برخورد او را به دل نگرفت. هامون تلاش کرد این فاصله را توجیه کند. " حتی برای من! این همه راه اومدم واسه دیدن تو!" - نیم ساعتی وقت گرفتم.. حرف می‌زنیم.. شیلد را بالا داد. -‌ چقدر هوا گرمه! آدم هلاک میشه با این لباسا.. روی نیمکتی که زیر سایه‌ی کم‌جان درختی قرار داشت، نشست. هامون هم با فاصله از او. تکتم با صدای گرفته‌ای که از پشت ماسک واضح شنیده نمی‌شد، گفت: "خب! چه خبر! چطوری از مرز رد شدی؟! نکنه قاچاقی اومدی؟!." هامون با صدا خندید. خنده‌اش خفه بود درست مثل حرف زدن تکتم. - نه بابا.. قاچاق چیه! - آخه تا جایی که من می‌دونم مرزا هنوز باز نشدن.. - آره..ولی من به عنوان کارمند زیمنس اینجام.. تکتم متعجب شد. " کارمند زیمنس؟ مگه.." هامون دستش را در هوا تکان داد. - به عنوان پژوهشگر..حالا میگم برات.. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هامون منتظر شنیدن حرفی از جانب تکتم بود؛ اما صدایی از او شنیده نمی‌شد. نمی‌توانست از سکوتش بفهمد توی چه فکری‌ست. وقتی سکوت تکتم طولانی شد، گفت: " من این‌بار اومدم کارو یه‌سره کنم تکتم! یا با من میای یا.. یا رو ولش کن.. تو با من میای مگه نه؟! " صدای تکتم زمزمه‌وار بلند شد. - تو می‌خوای برگردی؟ - باید برگردم.. مادرم اونجاست.. هامون گرمای داغ آن عصر مردادماه را به ریه‌هایش کشید. - حقیقتش‌و بخوای.. من.. با شرکت زیمنس قرارداد بستم.. واسه همین تونستم به عنوان پژوهشگر بیام ایران.. برای بستن این قراردادم..مجبور شدم اقدام‌ کنم واسه گرفتن اقامت.. تکتم جا خورد. - اقامت؟! هامون سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. تکتم مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. - پس تصمیم گرفتی بمونی اونجا..نگفته بودی! با تأیید او، چند بار پلک زد. " هر دفه داری غافلگیرترم می‌کنی.." خنده‌ی هامون را ندید. - مجبور شدم!..مادرمم راضی نمیشه برگرده ایران.. ببین تکتم جان! من به همه‌چی فکر کردم. تو اونجا هم می‌تونی کار کنی.‌ اونجا هم می‌تونی شغلت‌و ادامه بدی.. خب اونام آدمن.. حالا هموطن نیستن ولی آدم که هستن.. هان؟! تازه..پدرتم کم‌کم‌ راضیش می‌کنیم بیاد پیشمون.. چی میگی؟ تکتم با شنیدن حرف‌هایش به فکر فرو رفت. چقدر راحت داشت از رفتن حرف می‌زد. برای یک لحظه تمام آنچه در این چند ماه گذرانده بود، از ذهنش گذشت. تمام آن رنجها و سختی‌ها. گریه‌ها و خنده‌ها. مردن هزاران نفر پیش چشمانش. ایثار همکارانش. شهادت ابراهیم و پرستاران دیگر و.. پدرش.. بغض‌های او که از دوری‌‌اش در گلو خفه می‌کرد. دلتنگی‌هایش. و پررنگ‌تر از همه..حبیب.. زمانی که نبود و نبودنش جانش را به لب رسانده بود..با خودش فکر کرد نبودن هامون برایش سخت‌تر بود یا حبیب؟ - نمی‌خوای چیزی بگی؟ تکتم به خودش آمد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از هیجان و خشم می‌لرزید و سعی داشت کنترلش کند، گفت: " تو چرا اینجا نمی‌مونی؟! " هامون نگاه کلافه‌اش را به اطراف چرخاند. - تو رو خدا دوباره شروع نکن تکتم! هزار بار در این باره حرف زدیم.. بحثای تکراری رو پیش نکش لطفأ.. جواب من یه کلمه‌اس.. میای یا نه؟ به او چه می‌گفت. با هر کلمه که از دهانش خارج می‌شد، دلش بی‌هوا در سینه پایین می‌ریخت و چیزی راه نفسش را بند می‌آورد. خودخواهی او تمامی نداشت. برای خودش بریده بود و دوخته بود و حالا می‌گفت بپوش! لب گزید. به نیم‌رخِ او نگاه کرد که حتی پشت ماسک هم‌ جذاب بود. در دلش گفت: " می‌تونم ازت بگذرم؟! " خواست چیزی بگوید که با صدای زنگ‌ موبایل هامون، سکوت کرد. - جانم؟! - منو کاشتی اینجا کجا رفتی؟‌ کلی کار داریما.. - دارم میام..دارم‌ میام.. موبایل را قطع کرد و بلند شد. - من باید برم. بابا منتظره.. جواب منو ندادی.. یه دلم کن تکتم! تکتم هم برخاست. نفسی به راحتی کشید. - فعلا برو به کارت برس..حرفای من‌ مونده.. تو یه دیقه هم‌ نمی‌تونم همش‌و بگم.. - مگه حرفی‌ام مونده؟ گفتن آره یا نه اینقدرام سخت نیستا..اگه پشیمون شدی خب بگو و خلاصم کن دیگه.. چرا هی می‌پیچونی آدم‌‌و.. تکتم سرزنش‌وار نگاهش کرد. آه سردی کشید و به تندی گفت:" الان عجله داری چی بشنوی؟ واسه خودت بریدی و دوختی و حالا منتظری من بال دربیارم و بگم چه خوب؟ چه عالی..موافقم..برو بریم؟ یا بگم نه.. وای نمیام.. خودت برو؟..حداقل حرفای منم بشنو.." هامون اخم‌هایش درهم‌ کشیده شد. کلافه دستی در موهایش کشید.‌ با لحنی که دلخوری‌اش کاملاً از آن معلوم‌ بود، گفت: " خیلی خب.‌.باشه.. پس باهات هماهنگ میشم.. " تکتم سرش را تکان داد. هامون خداحافظی کرد و رفت و تکتم به احساسی که در دلش به جوش و خروش درآمده بود، اندیشید. حالا دیگر مطمئن بود مسیر زندگی‌اش به کدام سو خواهد رفت. شیلد را پایین داد و به داخل بیمارستان برگشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * بی‌فایده بود. تلاش برای بی خیالی و فرار از افکاری که به جان مغزش افتاده بودند، بی‌فایده بود. باز همه‌ی باورهایش فرو ریخته بودند. باز زندگی با انداختن سنگهای بزرگ جلوی پایش، خودی نشان می‌داد. باید چه می‌کرد؟ مثل تشنه‌ای شده بود که هر روز آب را می‌دید، اما نمی‌توانست از آن بنوشد. آه سردش نگاه پیرمرد را به طرفش کشاند. - چی این همه غم‌و نشونده تو چشات باباجان! حبیب قاشقِ سوپ را پایین آورد و با مهر نگاهش کرد. چین‌وچروک‌های صورتش زیاد بود، ولی محاسن سفیدش آنها را به چشم نمی‌آورد. لبخند تلخی که زد، پشت ماسک پنهان بود. دوباره آه کشید و گفت:" روزگار! " پیرمرد سرش را تکان داد. " روزگار!.." نفسش هنوز به سختی بالا می‌آمد. دم عمیقی گرفت و گفت؛" می‌دونی تلخی روزگار از کجا شروع میشه؟ " - از کجا؟ - از اونجایی که خیلی چیزا رو میشه خواست؛ اما نمیشه داشت.. حبیب جا خورد. چشم دوخت به او. در چهره‌اش چیز غریبی بود مثل ردپای غمی گنگ که از پس سالها هنوز روی صورتش مانده بود. پیرمرد انگار ذهنش را خوانده باشد، اشاره کرد به قاشق. - نریزه باباجان! حبیب، گیج، قاشق را بالا آورد. به دهان پیرمرد نزدیک کرد. پیرمرد محتویات قاشق را خورد.‌ دستش را بالا آورد." بسه باباجان! دیگه نمی‌خوام.." حبیب کمک کرد دراز بکشد. درهمان‌حال گفت:" عجب جمله‌ای گفتین پدرجان! " پیرمرد لبخند زد." زدم به هدف نه؟! حالا بگو ببینم چی می‌خوای که نمی‌تونی داشته باشیش؟.." سکوت حبیب که با آه همراه شد، اخمهای پیرمرد درهم رفت. " فهمیدم پسرجان! نمی‌خواد بگی! دوای دردِ عاشق را، کسی کو سهل پندارد ز فکر، آنان که در تدبیرِ درمانند، درمانند. " حبیب با تعجب گفت:" ماشالله ادبیاتتون خوبه‌ها! ذهن‌خونیتون هم که دیگه نگم! " پیرمرد لای سرفه‌های خشکش خندید و رو کرد به حبیب. " سالای جوونیم معلم ادبيات بودم..ذهن‌خونم نیستم.. رنگ رخسار خبر می‌دهد از حال درون! " - پس فرهیخته‌این! رخسار منم که معلوم نیس! پیرمرد دوباره خندید. - یه فرهیخته‌ی زهوار دررفته‌م.. همون‌قدیش که معلومه.. همه چیو لو میده.‌. - نفرمایین.. به این خوبی شعر میگین.. حالا پیرمرد بود که آه کشید. - عاشق که باشی..ناخودآگاه با شاعرای عاشق دمخور میشی..به‌خصوص لسان‌الغیب.. حبیب دست‌هایش را مشت کرد. - عشق.. آرام لب زد:"مثل جون کَندنه.." - می‌دونم.. درد عشقی کشیده‌ام که مپرس.. زندگی مث یه نقاشیِ مچاله شده‌س...که عشق، چروکاش‌و از هم وا می‌کنه.. بهش بُعد میده.. حجم میده.. ولی سختیای خودشم داره.. باید هوشیار باشی.. خدا گاهی وابستگی‌هامون‌و می‌گیره تا یاد بگیریم.. تو این دنیا.. نباید به کسی یا چیزی جز خودش وابسته بشیم.. نمیگم عاشق نشو..چون زندگی بدون عشق معنی نداره ولی پای همه‌چیش بمون.. اگه فراق باشه ته قصه‌ت.. بدون خدا داره دلت‌و واسه یه چیز بهتر آماده می‌کنه.. طول می‌کشه‌‌..تا یاد بگیریم.. گاهی امتحانای خدا سخته.. نگاه حبیب، بند زمین شد. به فکر فرو رفت. حرف‌های پیرمرد به عمق جانش نشسته بود. باید تصمیمش را می‌گرفت. باید می‌رفت. باید از این وابستگی‌ها جدا می‌شد. برای رها شدن باید دور می‌شد. باید یاد می‌گرفت. قدرشناسانه دست پیرمرد را فشرد و برخاست. "گاهی رفتن و گذشتن بهتر از موندن و عذاب کشیدنه." حبیب این را در دلش گفت و از تخت پیرمرد دور شد. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همین‌که پایش را از بخش بیرون گذاشت، با تکتم روبه‌رو شد که لبخندزنان به سمتش می‌آمد. نماند تا داستان دلدادگی‌هایش را بشنود. لبخندِ او، حکم سربریدن عشقش را امضا کرد. در جواب مکث تکتم که انگار می‌خواست چیزی بگوید، تنها سرش را تکان داد و به سرعت از او دور شد. باید هر چه زودتر با رئیس بیمارستان حرف می‌زد. مهم نبود کدام بیمارستان برود، فقط می‌خواست انتقالی بگیرد و برود. تکتم رفتار عجیب حبیب را گذاشت پای خستگی‌اش. هنوز داشت نگاهش می‌کرد که سعادت صدایش زد. - کجایی تو دختر! بدو که کلی کار سرمون ریخته.‌. هم‌چنان که می‌رفت داشت توضیح می‌داد که به کدام بیمار باید رسیدگی شود و ونتیلاتور کدام باید صل شود. تکتم سعی می‌کرد حواسش را بدهد به حرف‌های سعادت، اما ته ذهنش همچنان مشغول بود و افکار مزاحم‌ دست از سرش برنمی‌داشتند. آن روز تا آخر وقت سرش شلوغ بود و وقت سر خاراندن پیدا نکرد. حبیب را هم دیگر ندید. حبیب اما؛ جلوی رئیس بیمارستان ایستاده بود. - چرا می‌خوای بری؟ - دلیل شخصی. - نخواه از من که اینکارو کنم دکتر. اینجا لازمت داریم اونم تو این شرایط بحرانی! - می‌دونم.. ولی واقعاً نمی‌تونم بمونم.. - نمی‌تونم اجازه بدم.. قاطعانه سرش را به چپ‌وراست تکان داد. - خواهش می‌کنم دکتر.. منو که می‌شناسید.. اگه یک‌درصدم‌ می‌تونستم.. حتماً تجدیدنظر می‌کردم.. ولی.. نمی‌تونم براتون توضیح بدم.. درک کنید لطفاً..تو شرایط بهتر بتونم حتماً برمی‌گردم.. اما الان‌ نمی‌تونم بمونم..باور کنید نمی‌تونم.. دکترصالحی با قیافه‌ای مغموم کمی فکر کرد و گفت:" شرایطِ تو، بحرانی‌تر از وضع الانمونه؟! " حبیب سرش را پایین انداخت. - اگه نبود اصرار نمی‌کردم دکتر! دکتر صالحی پوفی کشید. علیرغم میل باطنی گفت:"به شرطی که شرایطتون بهتر شد برگردین همین‌جا..قول میدین؟! " حبیب رضایتمندانه سر تکان داد. - حتماً.. مطمئن باشید.. - بسیارخب.. انجام میشه.. - ممنونم دکتر.. لطف بزرگی در حقم می‌کنید.. برخاست تا برود. قبل از رفتن یکهو یادش افتاد مرخصی هم می‌خواست. - دکترجان..امروز وهم‌اگه مرخصی بدین بهم ممنون میشم.. - اونم حله.. - متشکر. با اجازه.. قلباً از رفتن به جای دیگر ناراحت بود، اما این را برای خودش لازم می‌دید. اگر نمی‌رفت شیطان هم بیکار نمی‌نشست. باید همه‌ی راه‌های نفوذ را می‌بست. چاره‌ای نداشت جز رفتن. آن روز، به چند بیمارستان سر زد. بیشتر بیمارستان‌ها نیرو می‌خواستند در آن شرایط کرونا. او هم که پزشک سرشناسی بود و هرجا می‌رفت مشکلی برای جذبش نداشتند. بالأخره تصمیم گرفت برود بیمارستان رسول اکرم. صحبت‌های اولیه با موفقیت همراه بود. قرار شد هرچه زودتر به بخش کرونای آنجا منتقل شود. بعد از خروج از بیمارستان، تصمیم گرفت حالا که کمی وقت آزاد دارد، سری به ابراهیم بزند. دلش خیلی برای او تنگ شده بود. از همان‌جا مستقیم رفت سمت بهشت زهرا. روحش بدجور هوای شهدا را کرده بود. نگاهش از صورت ابراهیم، روی سنگ مرمر سیاه‌رنگ لغزید. گلهای پرپرشده نشان از آن داشت کسی قبل از او آنجا بوده. فکر کرد شاید همسرش یا مادرش آمده‌اند. برای مدتی خیره به سنگ ماند. خاطراتش با ابراهیم آنقدر زیاد بود که یادآوری هرکدامشان قلبش را زیرورو می‌کرد و اشک به چشمانش می‌نشاند. دستی روی سنگ کشید. یک لحظه آرزو کرد کاش به او پیوسته بود. خاطره‌بازیهایش با ابراهیم که تمام شد، برخاست. گلویش خشک شده بود. نگاهی به اطرافش کرد. هیچ‌کس نبود. کمی دورتر مزار طاها قرار داشت. به او هم باید سر می‌زد. با دلی گرفته و خاطری آزرده رفت سمت او. با او هم حرف داشت. شاید بیشتر از ابراهیم. طاها از میان ابرهای سفیدِ نشسته در قاب، نگاهش می‌کرد. انگار او هم منتظر بود تا حرف‌های حبیب را بشنود. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * آهی سرد و تلخ کشید. - خب آقا طاها! انگار قسمت نیست من همسفر زندگی خواهرت بشم. می‌خواستم کاری کنم که تو نبودنات، کمتر احساس غم و تنهایی کنه..ولی خب..نشد. شاید اشتباه از خودم بود تو این مدت، دلبسته‌ش شدم.. هر کی ندونه تو خوب می‌دونی که اگه مطمئن بودم اسم کس دیگه‌ای رو خواهرته، رسماً قراره با با اون‌پسر یا هرکس دیگه‌ای ازدواج کنه..هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم دلم هرز بره.. حاجی بهم گفته بود هیچ قرار و مداری نذاشتن.. گفت مادرش مخالفه.. گفت بعید می‌دونه دیگه بیاد.. گفت تکتم خانم هم هیچ جوابی نداده.. خب..منم.. دلم خوش شد..فک کردم.. گذر زمان همه چیزو حل می‌کنه..اما فقط منو بیشتر وابسته کرد و بعدشم که اون پسر اومد.. همه‌ی معادلاتم به هم ریخت طاها.. راستش‌و بخوای می‌ترسم.. بیشتر از همه از خودم.. از دلم.. از وابستگی.. از همه چی.. نمی‌دونم..شاید عیب و ایراد از من بود که نتونستم درست و حسابی حرف دلم‌و بزنم..نتونستم علاقم‌و بهش ثابت کنم..طاها.. من از علاقه‌ی خواهرت به اون پسر.. می‌ترسم.. این که نتونه فراموشش کنه..اَه.. این‌ ترس لعنتی.. سرش را پایین انداخت. چشمانش را روی هم فشرد. دندان‌هایش را هم. انگار که می‌خواست همه‌ی احساسش را یکجا زیر آنها خورد و خمیر کند. بعد نیم نگاهی ناامیدانه به طاها کرد. " نمونم بهتره.. پیش چشم هم نباشیم.. برای هر دومون بهتره..نمی‌دونم خواهرت چه قصدی داره ولی.. من تصمیم خودم‌و گرفتم.. میرم و اون‌و می‌سپرم‌ش به خودت.. " با دو انگشتش چند ضربه روی سنگ مزار زد. " مواظبش باش..." دیگر نگاهش نکرد. برخاست. همان‌طور که نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته بود گفت:" شاید بازم گذر زمان خیلی چیزا رو بهمون ثابت کنه.‌. نمی‌دونم.. فقط،اینو می‌دونم که خواهرت لایق بهتریناس.. " و رفت. باید می‌رفت بیمارستان. تا وسایلش را جمع‌وجور کند. امشب آخرین شبی بود که در میان همکارانش، بودن را تجربه می‌کرد. دلتنگی‌ها و بغض رها نشده‌اش را پشت دیوار سکوت باید پنهان می‌کرد تا فریاد دلش به گوش کسی نرسد. فقط خدا می‌دانست چه ولوله‌ای در قلبش به پا بود. *** - سلام! بیمارستانی؟ تکتم شماره را که دید، وصل کرد. - سلام! آره! شیفت شبم موندم.. - بیا دم در! اینا منو را نمیدن.. - چی؟ این موقع اینجا چیکار می‌کنی؟ - بیا! باید حرف بزنیم.. - ولی فک می‌کردم.. هامون نفس کلافه‌اش را توی گوشی فوت کرد. - تکتم! فک نکن لطفأ.. فقط بیا‌.. تکتم حرصش را روی گوشی خالی کرد و آن را توی دستش محکم فشرد. به یکی از پرستاران سپرد تا کارهایش را انجام دهد و خودش رفت سمت خروجی. در دلش گفت:" باز چه خوابی دیده! خدا بخیر کنه.." 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصتم آهی س
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هنوز توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود. هامون رفته بود. با یک جواب نه به راحتی از او گذشته بود. داشت فکر می‌کرد همه‌ی عشق و احساسش همین بود؟ نه اصرار کرد بماند و نه التماس که با او برود. پس آن همه حرف‌های عاشقانه‌اش برای چه بود؟‌ معلوم می‌شد او را درست نشناخته. آه کشید و رفت سمت ورودی. وارد بخش که شد، سعادت را دید که با ناراحتی به سمتش آمد. - تکتم! خبرو شنیدی؟ تکتم سؤالي نگاهش کرد. - چه خبری؟ - دکتر فاطمی قراره از اینجا بره! تکتم انگار که درست نشنیده باشد، گفت:" چی؟! دکتر فاطمی؟! " - آره..ما هم تعجب کردیم.. میان آن افکار آشفته و درهم، رفتن حبیب را کم‌ داشت. - کجا می‌خواد بره؟ واسه‌ی چی؟! سعادت شانه بالا انداخت. - نمی‌دونم.. منم شنیدم گویا انتقالی گرفته.. چراش‌و خدا می‌دونه.. الانم اومده.. فک کنم بخش آی‌سی‌یو باشه.. تکتم گیج و منگ به سعادت چشم دوخته بود. چه می‌شنید؟ چرا باید می‌رفت؟! او که چندین سال اینجا خدمت کرده بود حالا یک‌مرتبه چرا باید انتقالی می‌گرفت؟! هرچه اندیشید، دلیلی برای رفتن حبیب پیدا نکرد. سعادت گفت:" فک کنم دلایلش شخصی باشه‌‌..شایدم خونوادگی.. اینجا که به‌هر‌حال مشکلی نداشت! " دلش به هول‌وولا افتاد‌. شنیدن این خبر به یکباره آرام و قرار را از او گرفت. بی‌تاب شد. انگار در کائنات همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اتفاقات بد، پشت سر هم، آوار شوند روی سرش. او را چه می‌کرد؟ دلش می‌خواست همان موقع پیدایش کند و با او حرف بزند؛ اما باید صبر می‌کرد. و این صبر حدود یک ساعت و نیم طول کشید. یک ساعت و نیمِ دیوانه‌کننده! مدام چشمش به ورودی بخش بود و هرکس از آنجا وارد می‌شد، ناخودآگاه قلبش در سینه فرو می‌ریخت. نمی‌خواست باور کند که حبیب واقعاً قصد رفتن دارد.‌ تا از خودش نمی‌شنید، باور نمی‌کرد. حبیب با تمام همکاران و بیمارانش خداحافظی کرد. به محض ورودش به بخش کرونا، همهمه‌ای برپا شد. با تک‌تک بیماران و پرستاران حرف زد و حلالیت طلبید. همه به وضوح از رفتنش ناراحت بودند. تکتم با دیدن این صحنه‌ها، مطمئن شد رفتنش جدی‌ست.‌ مثل مرغی سرکنده، از این طرف به آن طرف می‌رفت و حریف دلشوره‌اش نمی‌شد. انگار که داشت پشت‌وپناهش را از دست می‌داد. احساس درماندگی می‌کرد. نمی‌دانست دقیقاً از کی به حبیب این‌طور وابسته شده بود. از همان روزهایی که به بهانه‌های مختلف با هامون حرف نمی‌زد؟‌ یا از وقتی او به کرونا مبتلا شد و نبودنش آتش به جانش می‌ریخت؟ شاید هم‌از همان زمان که خلوصش را در تک‌تک رفتارهایش با بیماران می‌دید و ایثارش را در آن روزهای سخت و دشوار می‌ستود. فقط این را خوب می‌دانست اینجا بدون حبیب برایش نفس کشیدن هم سخت بود. تمام مدت به دنبال فرصتی بود تا با او حرف بزند. و بالأخره وقتی حبیب برای جمع کردن وسایلش رفت، این فرصت دست داد. با دلی که داشت از شدت اضطراب خفه‌اش می‌کرد، تقه‌ای به در زد و وارد شد. - می‌تونم چند لحظه وقتتون‌و بگیرم؟ حبیب برگشت. با دیدن‌ تکتم نگاهش را بند زمین کرد. - بفرمایین! تکتم دستانش را درهم گره کرد تا از لرزششان کم کند. - میشه..میشه بپرسم.. چرا می‌خواید از اینجا برید؟ حبیب به کارش مشغول شد. - چاره‌ای ندارم..باید برم..بهم نیاز دارن تکتم کلافه چند قدم جلوتر رفت. مستأصل شده بود. با بغضی که بیخ گلویش را فشار می‌داد، گفت:" اینجام بهتون نیاز دارن.. خیلیا.." حبیب سکوت کرد. چند کتاب دستش بود که یکی‌یکی داشت نگاهشان می‌کرد. صدایش بم و گرفته شده بود." برای شما چه فرقی می‌کنه! خدمت به مردم هرجا باشه اجرش محفوظه.." تکتم مانده بود حرف دلش را چگونه بزند. در حالی که صدایش انگار از ته چاه بالا می‌آمد، با حالتی شبیه لکنت گفت:" م..میشه..ن..نرید.. م..من.. بدون.. شما..اینجا..ن..نمی‌تونم..ینی..من.." نفسش را با صدا بیرون فرستاد. حبیب‌ برنگشت نگاهش کند. انگار که چیزی نشنیده باشد. به آرامی وسایلش را در کارتون می‌چید. همان‌طور که پشتش به او بود گفت: " هستن آدمایی که جای بقیه رو پر کنن! فک کنم شما دیگه حسابی با اون آقای..اسمش چی بود؟ اونی که داشتید باهاش حرف می‌زدید..حسابی سرتون گرمه.." نیم‌نگاهی به تکتم کرد تا عکس‌العمل او را ببیند. قلب تکتم فرو ریخت. پس آنها را دیده بود. با ذهنی پریشان و خسته، دست روی پیشانی‌اش کشید.‌ دیگر باید حرف می‌زد. اشک به چشمانش دویده بود. تمام جسارتش را جمع کرد برای حرفی که می‌خواست بزند. - هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه جای شما رو.‌..پر کنه." حبیب با شنیدن این حرف، جلوتر آمد. روبه‌رویش ایستاد. با تعجب گفت:" این حالِ شما ینی چی؟ نمی‌فهمم..به خاطر من دارید اینا رو میگید؟! " 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
حبیب ناباور نگاهش کرد. انتظار نداشت این حرف‌ها را از زبان او بشنود. آن هم درست در آن موقعیت. سعی کرد
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * یک اتاقِ خالی و سکوتی تلخ، واقعیت را مثل پتک بر سرش می‌کوباند. مانده بود چه کند؟ بخندد به حال‌وروز خودش که برای خواسته‌ی دل، التماس کرده بود، یا گریه کند که آخر این جاده هم بن‌بست شده بود. بدتر از این هم مگر می‌شد؟ روی صندلی وا رفته بود و ماسک خیس از اشک، که تا روی دهانش بالا آمده بود، اذیتش می‌کرد. ماسک را برداشت و رد اشک را از روی صورتش پاک کرد. سرش داشت از درد منفجر می‌شد. دیگر حتی توان فکر کردن هم نداشت. اول تصمیم گرفت برای چند روز مرخصی بگیرد و دور شود از آنجا و آن محیط. اما بعد پشیمان شد. هم به خاطر پدرش، هم می‌دانست برود خانه‌شان، حال‌وروزش بهتر از این نخواهد شد. اینجا حداقل می‌توانست با کار، خودش را سرگرم کند. حتی اگر جای خالی حبیب برایش آزاردهنده می‌شد. حرف‌هایش را به حبیب زده بود و خیالش راحت شده بود که او دیگر از مکنونات قلبی‌اش خبر دارد، چیزی که بدجور روی قلبش سنگینی می‌کرد. هرچند با حرف‌های امشب او، امید چندانی نداشت که حبیب دیگر برگردد و یا حتی دیگر او را بخواهد. با اندوه فکر کرد:" نکنه دارم تقاص پس میدم؟ تقاص دل شکستن؟ نکنه هامون دلش شکسته باشه؟.." بعد به خودش امیدواری می‌داد. " چیکار باید می‌کردم؟ من نمی‌تونستم باهاش برم.. نمی‌تونستم بابام‌و ول کنم برم.. چیکار باید می‌کردم؟‌.." با آهی که از عمق جانش کشید، از جا بلند شد. بغض لعنتی هنوز رهایش نمی‌کرد. مثل این بود که میان برزخ گیر کرده باشد، با خودش درگیر بود. حالا نبودن حبیب را چطور تحمل می‌کرد؟ برای چندمین بار در زندگی، آرزو کرد ای کاش مرگ همین لحظه سراغش می‌آمد و راحت می‌شد از تحمل این همه رنج. با سردرگمی، یک ماسک دیگر پیدا کرد و به صورتش زد. خوب یا بد، تلخ یا شیرین، این چیزی بود که توان تغییر دادنش را نداشت. باید تحمل می‌کرد. مثل همه‌ی آن تلخی‌های گذشته. باید از این هم عبور می‌کرد.‌ فکر کرد کاش حداقل عاطفه اینجا بود. اگر بود چه می‌گفت؟ صدای او در گوشش پیچید: " اونی که داره قصه‌ی زندگیمون‌و می‌نویسه، حتماً حواسش به همه‌چی هست‌. اومدن و رفتن آدما هم حتماً حکمتی داره که فقط خودش می‌دونه و بس‌." در دلش گفت:" خدایا! داری قصه‌ی زندگی منو چه‌جوری می‌نویسی؟!.. " از اتاق خارج شد. باید اجازه می‌داد تا سرنوشت راه خودش را برود. * - نفهمیدی چرا دکتر فاطمی رفت از اینجا؟ گلرخ این را پرسید و زل زد به تکتم. با سکوتِ او دوباره گفت: " من اگه تو بخش کرونا بودم ته‌وتوی قضیه رو درآورده بودم‌ تا حالا.. " نیم‌نگاهی به تکتم کرد. - کسی درست چیزی نمی‌دونه.. بعضیا میگن با دکتر صالحی حرفش شده.. بعضیام میگن مامانش کرونا گرفته ولی نیومده این بیمارستان.. دکترم به خاطر اون رفته.. بعضیام میگن.. صدایش را پایین آورد. - ماجرا عشقی بوده.. کنجکاوانه نگاهش کرد. " والا حتی تو بیمارستانم حرف مث نقل‌ونبات می‌چرخه.. کافیه یه سوژه پیدا کنن.. خیلیا دپرس شدن از اینکه آقای دکتر گذاشتشون تو خماری..می‌دونی که.. برات گفته بودم.." دوباره خندید‌ ولی بلافاصله از گفتن حرفش پشیمان شد. نگاه نادمش را داد به تکتم. او که از علاقه‌ی حبیب به تکتم خبر داشت، می‌خواست بفهمد دوباره چیزی بین او و حبیب پیش آمده یا نه. ولی انگار خراب کرده بود. تکتم که می‌خواست کمی برای گلرخ درددل کند، با گفتن این حرفش، لب فرو بست و هیچ نگفت. قلبش به هم فشرده شده بود. گلرخ بعد از کمی مکث و با تردید پرسید:" تو چیزی نمی‌دونی ؟! " لحن تکتم کمی تند شد. - حالا چرا موضوع اینقد مهم شده واسه تو و بقیه.. - آخه یکم عجیبه! دکتر فاطمی با اون همه سابقه یهویی بذاره بره.. من‌من‌کنان پرسید: " تکتم! میگم.. چیزی بینتون پیش اومده؟ من گفتم شاید به خاطر تو.." تکتم حرفش را به تندی قطع کرد. - هیچ ربطی به من نداره..منم نمی‌دونم چرا گذاشت رفت.. - چرا عصبانی میشی یهو..ببخش خب.. من فقط.. تکتم کلافه گفت:" مهم نیست.. من باید برم بخش.. تو کاروزندگی نداری دختر؟! برو به کارت برس.. بدو.." گلرخ با قیافه‌ای دمغ گفت:" باشه بابا.. منو بگو دارم تلاشم‌و می‌کنم بلکه فخار راضی بشه منو بفرسته پیشت.. توام که اصلا تحویل نمی‌گیری.." تکتم آرام‌تر شد و لحنش نرم‌تر. - باور کن خسته‌م.. من حتی وقت سرخاروندن ندارم.. چه برسه به کنجکاوی تو کار این و اون.. اون‌ موضوعم مال گذشته بود تموم شد رفت.. تو هم به این حرفای خاله‌زنکی گوش نده.. حالا به هر دلیلی رفته به ما چه مربوط.. فعلاً کاری نداری؟ من برم دیگه.. گلرخ قانع نشده بود ولی دیگر پافشاری نکرد. - باش.. اگه سرت خلوت شد بگو بیام پیشت.. من فقط می‌خوام حال‌و هوات عوض بشه..تو دوست عزیز منی.. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * لای پنجره را باز کرد. باد می‌آمد. با شدتی که رنگ آسمان را مه‌آلود کرده بود انگار. پنجره را بست و برگشت روی صندلی نشست. آن روز نسبت به روزهای دیگر کمی، خلوت‌تر بود. دلتنگ‌تر از همیشه، کتاب حافظ کوچکی را که این روزها همدمش شده بود، برداشت. زیر لب فاتحه‌ای خواند. نیت کرد و لای کتاب را باز کرد. " اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول " لبخند زد و تا انتهای غزل را خواند. "چه جرم‌کرده‌ام ای جان‌و‌دل به حضرت تو که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول " گذاشت تا ذهنش رها شود لابه‌لای ابیات و تعبیر دلخواهش را از میان آنها بیرون بکشد. کمی که گذشت، به ساعتش نگاه کرد. موبایلش را برداشت تا به پدرش زنگ بزند. از صبح خبری از او نداشت. چند روزی بود که قفسه‌ی سینه‌اش درد داشت و گاهی تا پشت کتفش می‌رسید. همین بیشتر نگرانش می‌کرد. شماره‌ی خانه‌شان را گرفت وزل زد به آسمان خاکستری. جواب نمی‌داد. شماره‌ی همراهش را گرفت. باز هم جواب نداد. نگرانی آهسته دوید توی تاروپود وجودش. لبش را جوید. چند دقیقه گذشت. دوباره شماره گرفت. بی‌نتیجه. فکر کرد:" کجاس این وقت روز؟! " شاید رفته بود حمام. یا توی حیاط. گاهی هم‌ می‌رفت مغازه و زود برمی‌گشت. داشت شماره‌ی مغازه را می‌گرفت که موبایلش زنگ‌خورد. - الو سلام.. خوبین؟ من باقری هستم..سوپر کنار صحافی.. شناختین؟ تکتم سلام کرد و دلش به شور افتاد. شناخته بودش. - راستش حاجی یکم حالش به هم خورد زنگ زدیم اورژانس. دارن میارنش بیمارستان.. قلب تکتم لرزید و این لرز به جان دستانش هم افتاد." یا فاطمه‌ی زهرا..چی میگین؟ چش شده؟ خوبه؟ تو رو خدا بگین چیزیش نشده؟ " - والا من دم در بودم.. بنده خدا داشت در مغازه‌شو رو می‌بست که یهو افتاد. مام دوییدیم سمتش و بعدم فورا‌ً زنگ زدیم اورژانس.. دیگر صدایی نمی‌شنید. باقری داشت توضیح می‌داد و او دیگر نمی‌فهمید چه می‌گوید. دست گذاشت به دیوار تا نیفتد. فقط پرسید:" گفتین بیارنش همین بیمارستان؟‌ " - بله بله.. گفتیم شما اونجا هستین.. گوشی را قطع کرد و از بخش بیرون دوید. باد شدت گرفته بود. زمین و زمان را داشت از جا می‌کَند و با خودش می‌برد. دلش مثل سیروسرکه می‌جوشید و آرام و قرار نداشت. تا آمبولانس برسد، صد بار مرد و زنده شد. صدای آژیر آمبولانس، مثل آوازی شوم، توی محوطه پیچید‌. چند ثانیه طول کشید تا خون به مغزش برسد و بتواند حرکت کند. پاهای خشک شده‌اش را به زور تکان داد و صدایی را که بیشتر شبیه زوزه‌ی باد بود از میان سینه‌اش بیرون فرستاد. - ب..بابا..حسین.. با..با.. با زانوهایی لرزان به سمتش دوید. نفهمید پایش به چی گیر کرد و خورد زمین. درد پیچید توی مچ پا. اهمیت نداد و بلند شد.‌ جایی را نمی‌دید. اشک کاسه‌ی چشمش را پر می‌کرد و نمی‌توانست جایی را ببیند. نزدیکش رسید. با پشت دست اشک‌هایش را پاک‌ کرد و چشم‌ دوخت به او.‌ ماسک اکسیژن نمی‌گذاشت صورتش را ببیند. صدایی ناله مانند از گلویش خارج شد. نفسش بالا نمی‌آمد. با انگشتهایی لرزان دست حاج‌حسین را لمس کرد. چانه‌اش لرزید. تمام بدنش هم. مغزش از کار افتاده بود. همان‌طور که دنبال برانکار می‌دوید خدا را صدا می‌زد. حاج‌حسین را یک‌راست بردند اتاق عمل‌ وضعش وخیم بود. تکتم حال خودش را نمی‌فهمید. نفهمید گلرخ کی مطلع شد و آمد سراغش. اصلاً گلرخ را نمی‌دید. فخارزاده را هم. نمی‌فهمید چه می‌گویند و تنها لب‌هایشان را می‌دید که تکان می‌خورد. هر چه از او می‌خواستند تا کمی استراحت کند، حاضر نبود حتی یک ثانیه هم‌ از پشت در اتاق عمل دور شود. زمان می‌گذشت اما به کندی یک لاک‌پشت که آرام آرام قدم برمی‌داشت و آب در دلش تکان نمی‌خورد. به صندلی تکیه داده بود مثل مرده‌ای که تازه از گور درآمده باشد. نزار و رنگ‌پریده. تسبیح شاه‌مقصود حاج‌حسین دستش بود و هر دانه‌ای که می‌انداخت گلوله‌ای آتش از قلبش تا دهانش می‌رسید و دوباره برمی‌گشت. انتظار داشت می‌کشتش. ذره ذره. موبایلش زنگ خورد. اهمیت نداد. که می‌توانست باشد؟ هیچ‌کس را نداشت که سراغی از او بگیرد. وقتی پدرش پشت خط نبود، هیچ کس دیگر هم برایش اهمیت نداشت. گذاشت هر چه می‌خواهد زنگ بخورد. او هر که بود، ول‌کن نبود انگار. کلافه و عصبی بدون اینکه شماره را ببیند، جواب داد"بله! " صدای حبیب آب بود روی آتش درونش. صاف نشست. نتوانست دیگر چیزی بگوید. بغض مثل سنگی شده بود و راه گلویش را بسته بود. حبیب نگران گفت:" سلام! ببخشید مزاحمت شدم.. میگم چرا حاجی گوشیشونو جواب نمیدن؟شما ازشون خبر دارین؟ راستش ازم خواسته بودن محرم شد بهشون زنگ‌ بزنم بگم کجاها روضه برگزار میشه با خودم ببرمشون.. امشبم‌ که شب اول محرمه.. ولی هر چی از صب می‌گیرمشون جواب نمیدن..می‌خواستم ببینم.." 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * صدای تکتم بریده بریده شد. - ب..با..بابام.. گریه امانش نمی‌داد. حبیب که نگرانی‌اش به اوج رسیده بود، تن صدایش را بالا برد: - بابات چی؟‌ جون به سرم کردی دختر! گلوی تکتم می‌سوخت. صدایش گرفته بود مثل سرماخورده‌ها. آب بینی‌اش را بالا کشید و گفت:" بابام‌اتاق عمله.. من دیگه طاقت ندارم کسی رو از دست بدم حبیب! دیگه نمی‌کشم.. " و بغض راه نفسش را بند آورد. حبیب چشمانش را با درد بست. بدون ذره‌ای تأمل گفت؛" من الان میام اونجا.." تکتم تنها بود. تنهاتر از هر وقت دیگری. روا نبود توی این لحظات کشنده، کنارش نباشد. حاج‌حسین به گردنش حق پدری داشت. مهم نبود بینشان چه گذشته. الان او در شرایط بدی قرار داشت و تنها گذاشتنش عین بی‌انصافی بود. برای همین با عجله خودش را به بیمارستان رساند. تکتم سرش را بالا گرفت. آمدنش را دید. باشتاب بود ولی با همان قدم‌های پرشتاب، آرامش را به وجودش می‌ریخت. حضورش انگار جادویش می‌کرد. لحظه‌ی بعد، جلواش ایستاده بود. حبیب دید که چشم‌های تکتم سرخِ سرخ شده. روی شانه‌های نحیفش انگار صدکیلو وزنه گذاشته بودند. دلش به درد آمد. هیچ‌وقت تکتم را به این حد درهم شکسته ندیده بود. - چی شده؟! چه بلایی سر حاجی اومده؟! تکتم زبان خشکش را در دهان چرخاند. - به من گفتن سکته کرده. نتوانست بایستد و روی صندلی وارفت. - بابام از دستم نره؟! من بدون اون می‌میرم.‌. حبیب کنارش نشست. دیگر حتی فاصله و کرونا هم برایش مهم‌ نبود. - نگران نباش..به دلت بد راه نده.. توکلت به خدا باشه..انشاءالله سالم‌ از این اتاق میاد بیرون.. دکتر جراح کیه؟ - دکتر پارسا. - خوبه.. از جا بلند شد.‌ باید می‌رفت داخل بخش. دکتر پارسا را از همان سال‌های اولی که اینجا آمده بود، می‌شناخت. با هماهنگی پرستار، به بخش جراحی سر زد. دکتر پارسا و همکارانش مشغول بودند.‌ هنوز برای نتیجه‌گیری زود بود. ساعتها خیال گذشتن نداشتند. تکتم سرش را تکیه داده بود به دیوار. داشت به گذشته‌ها فکر می‌کرد. تمام آن لحظاتی که کنار پدرش گذرانده بود‌‌ مثل یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، از جلوی چشمانش رد می‌شد. آه حسرت، پی‌درپی از عمق جانش بالا می‌آمد و در لایه‌های ضخیم ماسک فرو می‌رفت. حس‌ می‌کرد دارند از چیزی جدایش می‌کنند. چیزی که برای همیشه داشت از دستش می‌رفت و کاری از او برنمی‌آمد. تسبیح شاه‌مقصود را در دستش فشرد. به امام حسین متوسل شد. به علی‌اکبرش. می‌دانست حاج‌حسین ارادت خاصی به علی‌اکبرِ مولایش دارد. نذر و نیازها بود که با خدا برای دردانه‌ی امام‌حسین می‌کرد و آنها را به کمک می‌طلبید. حبیب وقتی بیرون آمد، سعی کرد تکتم را آرام کند. او را با خودش به بیرون از بیمارستان برد. هوا خنک بود و حالش را کمی جا می‌آورد. تکتم هم که با آمدن او، کمی قلبش آرام گرفته بود روی حرفش حرفی نزد و با هم رفتند به محوطه. فکر کرد برای تسکین دل او باید یک چیزی بگوید. نیم‌نگاهی به او کرد." خدا گاهی امتحانای سختی از بنده‌هاش می‌گیره.. البته از اونایی که بیشتر دوسشون داره.. بهت غبطه می‌خورم..." تکتم ماسکش را پایین داد. - نمی‌دونم چرا باید اینطوری امتحان بشم.‌ چرا باید همه‌ی اون چیزایی که دوست دارم از دست بدم! بغض رهایش نمی‌کرد. حبیب آه کشید. - یه بار یه بنده خدایی بهم گفت خدا گاهی وابستگیهامون‌و می‌گیره تا بیشتر به یادش باشیم..همه‌ی اینا یه تلنگره.. - من دیگه طاقتشو ندارم..دیگه چیزی ندارم برای از دس دادن!.. دیگه از تلنگر گذشته من از این دنیا فقط مشت خوردم.. - ناشکری نکنید..بعضی وقتا باید زمان بگذره تا حکمت بعضی چیزا مشخص بشه.. اولاً حاجی حالش خوب میشه. دکتر پارسا از عمل راضی بود.. دوماً خودم نوکرش هستم..تا آخر عمر.. سرش را پایین انداخت. شرم نشست توی صدایش. - اگه دخترش منو به عنوان تکیه‌گاه حساب کنه البته.. من.. همیشه حواسم بهتون هست.. تکتم سکوت کرد. زمان برای او فقط رنج به ارمغان آورده بود. حالا شنیدن این حرف‌ها از زبان حبیب حس خوشی را به وجودش سرازیر می‌کرد. حبیب از جا برخاست. من‌من‌کنان پرسید: " میگم.. اون.. حرفا.. که زدید.. واقعی بود؟ " تکتم چشمانش را بست.‌ نفسش را عمیق بیرون فرستاد.‌ نتوانست حرف بزند. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. تکتم لبخند او را ندید. تنها صدای مردانه‌اش را شنید که زمزمه می‌کرد: "از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه شد چشمِ‌ من، خرابِ دل و دل، خرابِ چشم.." بعد رو کرد به تکتم. "من الان برمی‌گردم.." وقتی برگشت، یک نوشیدنی دستش بود. وقتی آن را به دست تکتم داد، دید که چطور تکتم قدرشناسانه و عاشقانه نگاهش می‌کند، ولی نگاه پرالتهاب و متعجب پشت سرش را ندید که به آنها خیره مانده و تلخی‌اش مثل زهر در تن آنها فرو می‌رود. 👇👇👇