eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_چهل_و_سوم دل توی دلش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* بوی نم خاک از باغچه‌ای که تازه آب خورده بود، بلند شده و با عطر پیچک امین‌الدوله مخلوط شده بود. محمدامین شیلنگ آب را روی برگ‌های درخت انجیر و انار گرفته بود. آب از نوک برگها روی گلهای کاشته شده توی باغچه می‌چکید. آب، تازگی و سرزندگی به حیاط و باغچه بخشیده بود. عاطفه لب حوض فیروزه‌ای نشسته بود و ماهی‌هایِ قرمزِ داخل حوض را که آرم سر در گوش هم فرو کرده بودند، نگاه می‌کرد. تعدای‌شان بی‌حرکت یک گوشه جمع شده بودند و فقط تکانِ آرامِ باله‌ها و دُمشان معلوم می‌کرد که زنده‌اند. محمدامین نیم‌نگاهی به او کرد. از بودن او در خانه‌شان، الحمدلله‌ی زیر لب گفت. نگاهش از او، روی ساقه‌های پرپیچ‌وخم امین‌الدوله حرکت کرد. با دیدن پروانه‌ای زیبا که سرخوشان دنبال گلی می‌گشت تا رویش بنشیند، نفسش را با صدا بیرون داد. دوباره نگاهش را از پروانه‌ی سفید گرفت و به عاطفه داد. در حال و هوای خودش غرق بود. خنده‌ی شیطنت‌آمیزی کرد. یک‌آن سر شیلنگ را روی حوض گرفت. آب به اطراف پاشید و به سروصورتِ عاطفه. یکهو از جا پرید. چرت ماهیها درهم شکست و هر کدام سراسیمه به سویی رفتند. عاطفه به صورت خندان محمدامین نگاه کرد و مشتی آب به طرفش پاشید. - مردم‌آزار.. خیس خالی شدم.. محمدامین آمد کنار حوض نشست. مشتی آب به رویش پاشید. آب از محاسن مشکی‌اش می‌چکید و لبهایش به لبخند پهنی از هم باز شده بود. - تازه یکم خنک شدی مؤمن.. بیا.. آدم تازه می‌فهمه این گل و گیاها چه حس خوبی دارن وقتی آب بهشون می‌پاشی.. عاطفه نزدیکش شد. - اِ.. خب امتحانش مجانیه.. مشتش را پُر از آب کرد و به او پاشید. محمدامین تا خواست تلافی کند، بی‌بی صدایشان کرد. - بچه‌ها بیاین چای تازه دم.. خندان، همراه هم از پله‌های ایوان بالا رفتند. بی‌بی کنار سماور نشسته بود. بهار و تابستان که می‌شد، عصرها روی ایوان، فرش پهن می‌کرد و بندوبساط چای را همان‌جا عَلَم می‌کرد. بی‌بی سینی چای را جلوی آنها گذاشت. سید‌اسداله به پشتی تکیه داده بود. رو به محمدامین گفت:" بابا اون نذر منو دادی مسجد؟ " محمدامین در حالی که چای می‌خورد سری تکان داد." آره بابا..دادم.." بی‌بی گفت:" یادم باشه این شب جمعه یه جعبه خرما ببرم سر مزارش.." رو به عاطفه کرد." سید هر سال قبل از ماه مبارک، نذر شهید‌باطنی، یه پولی میده مسجد برای شبای احیا.. رفتی تا حالا سر مزارش؟!.. اون ته‌تهای گلستانه.. وسط قبرا..دورشم پر درخت زیتون..دیدی چقد باصفاست؟.." آهی کشید و به مربع‌های فرش خشتیِ دست‌باف خیره شد." میدونی که توی ماه‌رمضون شهید شده.." عاطفه لب زد:" بله رفتم اونجا..قرارِ همیشگی.." به محمدامین نگاه کرد. هردو به‌هم لبخند زدند. از وقتی محرم شده بودند، قرارِ همیشگی‌شان همان‌جا بود. کنارِ آن تابلوی سفیدرنگ که با خطی خوش رویش نوشته شده بود: " قرار همیشگی ". آن راه باریک سنگی که از زیر تابلو شروع می‌شد و از وسط گورستان می‌گذشت و انتهایش می‌رسید به مزار شهید. یک محوطه‌ی دایره‌وارِ سنگ‌فرش که قبر شهید وسط آن بود و دو طرفش دو نیمکت چوبی. اطرافش درختهای زیتون و گلهای رز و گلدانهای پرازگل. محمدامین رو به عاطفه گفت:" بابا از این شهید و از اون روزای سال پنجاه و هفت خیلی خاطره داره.." بعد رو به پدرش کرد:" بابا! میشه خاطره‌ی اون روزو برای عاطفه تعریف کنین؟.." - بابا سال پنجاه‌و‌هفت توی مبارزات علیه شاه، شرکت کرده. روزی که شهیدباطنی به شهادت می‌رسه، کنارش بوده! اینها را به عاطفه گفت و مشتاقانه به پدرش چشم دوخت. سیداسداله دانه‌های تسبیحش را یکی‌یکی می‌چرخاند و هر دانه را که رد می‌کرد، ذکر می‌گفت. محاسن سفیدش که تا زیر چانه می‌رسید، آرام تکان می‌خورد. سر بلند کرد و آه کشید. صحنه‌های آن روزها مثل پرده‌ی سینما از مقابلش می‌گذشت و او را در خود غرق می‌کرد. آن تابستان گرم و خونین. آن رمضان فراموش‌نشدنی.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ساعت چهار صبح. بیمارستان امام خمینی‌. اورژانس پر بود از بیمارانی که کرونا، نفسشان را گرفته بود. اتاقها همه پر بود و همه داشتند خستگی‌ناپذیر تلاششان را می‌کردند. روی تن نحیفش خم شد و کمکش کرد تا بنشیند. ریه‌هایش بالای هشتاددرصد گرفتگی داشت. زل زده بود به اطراف. ترس در چشمانش موج می زد. خواهش زندگی کردن در عمق آنها مشهود بود. خودش هم می‌دانست حالش خوب نیست؛ ولی نمی‌خواست باور کند. حبیب، آرام‌آرام آب‌میوه را به دهانش نزدیک کرد. با هر جرعه که می‌خورد چند سرفه می‌کرد‌ و به سختی نفس می‌کشید. وقتی سرفه می‌کرد صورت لاغر و استخوانی‌اش سرخ که نه، رو به سیاهی می‌رفت. با هر سرفه، ماسک را روی صورتش جابه‌جا می‌کرد تا کمی نفسش جا بیاید و دوباره یک جرعه‌ی دیگر. ماسک را پایین کشید. با بغض رو کرد به حبیب. " خواهش می‌کنم یه کاری کنید من از اینجا برم.. من طوریم نیس.." دوباره سرفه کرد. حق داشت این‌طور حرف بزند. جوانِ برازنده‌ی تخت کناری‌اش، همین دو ساعت پیش جلوی چشمانش جان سپرده بود و از دست هیچ‌کس هم‌کاری ساخته نبود. نگاهِ آخرِ آن جوان که برای نفس کشیدن التماس می‌کرد را نمی‌توانست از یاد ببرد. با ترس گفت:" من که نمی‌میرم دکتر؟ من سالم‌ِ سالمم به خدا.. فقط یکم.. نفسم تنگ شده.. که.. اونم.. با.. این اکسیژنا درست..میشه.. مگه نه؟ " بغض راه گلوی حبیب را بسته بود. - آره! نترس.. ولی توی دلش غوغا به پا شده بود. - خوب میشی.. اما شک داشت. این چند شب، بیمارانی فوت کرده بودند که تنها با ده درصد درگیری ریه آمده بودند. امید به زندگی داشتند؛ ولی به صبح نکشیده این ویروس مرگبار، توی ریه‌هاشان مثل قارچ سبز می‌شد و راه نفس کشیدنشان را می‌بست. آب‌میوه‌اش که تمام شد، ماسک را روی صورتِ مرد فیکس کرد و از جا برخاست. مرد دوباره ماسکش را پایین کشید. " من نمی‌خوام بمیرم.. هنوز کلی کار دارم.." حبیب به رویش لبخند زد که بعید می‌دانسن مرد متوجه آن شود. " خوب میشی.. روحیتو نباز.. به خدا توکل کن.." مرد آه کشید و به سرفه افتاد. هر بار نفس‌ها سخت‌تر بالا می‌آمدند. حاضر بود همه چیزش را بدهد فقط بتواند یک بار دیگر راحت و آزاد نفس بکشد. قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید را هیچ‌کس ندید. یک بیمار که فوت می‌کرد جایش را بلافاصله بیمار دیگری پر می‌کرد. جای آن جوان، حالا یک زن میانسال بستری بود. رفت سمت تختش. زن اخم‌هایش را درهم کشیده بود و با نزدیک شدن حبیب چشم‌هایش را بست. - این بیمارمون یکم هنوز غریبی می‌کنه دکتر! حبیب برگشت. تکتم با آن لباس که شبیه فضانوردها شده بود، روبه‌رویش ایستاده و از حالت چشم‌هایش پیدا بود، لبخند می‌زند. آن ماسک فیلتردار نیمه بیشتر صورتش را پوشانده بود. از پشت شیلد تنها چشم‌هایش پیدا بود و آن نم نشسته در آنها، که نمی‌دانست از بی‌خوابی‌ست یا گریه.. از وقتی تکتم به بخش کرونا آمده بود، دلش هم قرص شده بود هم ناآرام. هم خوشحال بود هم نبود. هر چه بود، از اینکه او را اینقدر مصمم و بااراده می‌دید، راضی بود. تکتم‌گفت:" شما خسته‌اید.. برید استراحت کنید من به ایشون می‌رسم.. " حبیب نگاه قدردانش را به او دوخت. - ممنون.. قبل از اینکه برود پرسید:"پرستاری چطور بوده تا حالا؟!" تکتم دورتادور اتاق را نگریست. صدای سرفه‌های متعدد‌ و پی‌درپی، نفس‌هایی که به سختی بالا می‌آمد، تن‌های بی‌رمق و امیدی که ته چشمان تک‌تک آنها بود، باعث شد تا بگوید: " شیرین‌ترین و سخت‌ترین تجربه‌ی زندگیمه.." حبیب لبخند زد. - نمی‌دونم این بیماری چه حکمتی داره..واقعاً عجیب و غریب عمل می‌کنه..شمام مواظب خودتون باشید..خیلی احتیاط کنید.. راستی حاج حسین چطورن؟ - خوبه شکر خدا.. - شما که نیستید چیکار می‌کنه بنده خدا.. - من می‌ترسم برم خونه.. می‌دونید که وضعیتش‌و.. ولی باهاش در تماسم.. - من می‌سپرم بچه‌ها هواش‌و داشته باشن.. توکل به خدا.. - ممنون.. - انشالله که بتونیم سربلند بیرون بیایم.. و رفت. تکتم خوب می‌دانست منظورش چه بود. به سمت زن رفت و با محبت صدایش کرد. اشکهای زن، مثل تمام لحظه‌های سخت دیگری که با دیدن اشک و التماس و ناله‌ی بیماران قلبش فشرده می‌شد، چنگ انداخت به احساسش و روانش را به هم ریخت. پاهایش از ایستادن زیاد، درد می‌کرد. اهمیت نداد. سعی کرد زن را آرام کند. خیلی از پرستارها، توی این مدت مبتلا شده بودند و او مجبور می‌شد وظایف آنها را هم انجام دهد. صبر و استقامت این روزها تنها چیزی بود که در میان همکارانش به چشم می‌دید و تحسینشان می‌کرد. خودش هم وقتی کم‌می‌آورد از پرستارانی که بچه‌ی شیرخوار داشتند و مانده بودند تا کمک کنند، شرم می‌کرد. به واقع روزهای سخت و طاقت‌فرسایی را می‌گذراندند. ...