ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم بوی نم خا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
بدون اینکه سر بلند کند، گفت:
"اون روزا روزای عجیب و غریبی بودن. وسط تابستون بود و گرما مث ظلم و ستمِ شاه، بیداد میکرد. خبر رسید که آیتالله طاهری رو دستگیر کردن. مردم خیلی دوسِش داشتن و براش احترام زیادی قائل بودن. به محض دستگیری اعتراضها شروع شد. همه آیتالله خادمی را به عنوان نمایندشون انتخاب کردن. بازاریها همهجا رو تعطیل کردن و رفتن منزل ایشون. ما هم رفتیم. زن و مرد میومدن. "
سیداسداله مکث کرد. در میان سکوت پدر، محمدامین رو کرد به عاطفه.
- خدا رحمت کنه آیتالله خادمی رو. خیلی مرد بزرگی بودن. یادم باشه مشهد رفتیم بریم سر مزارشون.
سیداسداله با تکان سر حرف محمدامین را تأیید کرد و ادامه داد:
- کمکم اونجا شد مرکز مبارزههای ما. از همونجا اعلامیه پخش میکردیم. عکس شهدا، کاریکاتور شاه، سخنرانیهای امام، هر چی که به دستمون میرسید و میزدیم به درودیوار کوچهها و خیابونا.
ماه رمضونم شروع شده بود. کمکم تعدادمون زیاد میشد. همه از شهرای اطراف از همهجا وقتی فهمیدن ما اعتصاب کردیم میومدن اونجا. طوری شده بود که دیگه همهی اطراف خونهی حاجآقا خادمی پر شده بود از آدم و جای سوزن انداختن نبود. وقتی جمعیت زیاد شد، خب همه هم روزه بودیم، یه عده از بازاریا و ثروتمندا برامون غذا میآوردن.
آهی کشید.
- خلاصه این وضع تا ده روز طول کشید. یادمه اطراف خونهی حاجآقا رو تبدیل کرده بودیم به سنگر. همهی کوچهها رو با تیرآهن بسته بودیم تا مأمورا نتونن به مردم حمله کنن.
درست خاطرم نیست شب چندم ماه مبارک بود، فکر کنم پنجم بود، مأمورای شاه نتونسن تحمل کنن و محاصرمون کردن. براشون سخت بود ببینن مردم روزهدار، کوچیک و بزرگ، زن و مرد، یه جا جمع شده باشن و علیه شاه اقدام کنن و تازه یه عده از ثروتمندام بهشون امکانات و غذا و خوراکی برسونن..هیچ کَسَم هیچی بهشون نگه..آخرای شب بود که محاصرمون کردن..
چهرهاش درهم شد.
- ریختن بین جمعیت و زدنشون. گاز اشکآور مینداختن. خلاصه تا خود سحر درگیری بود بین نظامیا و مردم. قیامتی شده بود. مجروحا رو میاوردن خونهی حاجآقا بعد از اونجا میبردن بیمارستان. اون شب اصفهان تا خود صبح بیدار بود. صدای تکتیر و مسلسل و گلوله آرامشو از مردم گرفته بود. ما که تو دل جمعیت بودیم میدیدیم چه حال و هوایی بود. همه به یه چیز فکر میکردیم. آزادی زندونیای سیاسی و آزادی خودمون. درگیریها ادامه داشت تا وقتی یکی دو نفر که شهید شدن همه خونشون به جوش اومد.
بیبی استکان چای را جلوی سید گذاشت. " بخورین دهنتون خشک شد. "
سید استکان را جلو کشید. دلش نیامد سکوت کند. حالا که کلمات سرریز شده بود مانعشان نشد. تسبیحش را چرخاند و دوباره رفت به روز پنجم رمضان پنجاهوهفت.
- صبح که شد با بیانیهای هم که امام داده بودن، اعتصابو شکستیم و ریختیم تو خیابون. محشر کبری بهپا شده بود. هیچکس از تیر و تفنگ و گلوله نمیترسید. ماها که ریختیم تو خیابون مردمم مغازههاشونو میبستن و به جمعیت اضافه میشدن. تعداد مجروحا خیلی زیاد شده بود. اونا به هیچکس رحم نمیکردن..میزدن..
ظهر شده بود. از تعداد جمعیت کم نشده بود. مردم شعار میدادن و صداشون بین شکستن شیشه و تیر و مسلسل گم شده بود. من و یه عده از دوستان با هم بودیم..وقتی درگیری زیاد شد، رفتیم تو یه مسجد که یه نفسی تازه کنیم..هم یه نمازی بخونیم..خاطرم نیس دقیق کجا بود.. داشتیم برنامه میریختیم چیکار کنیم. من داشتم وضو میگرفتم که دیدمش..
سیداسداله سکوت کرد. چهرهاش تکیدهتر شد. بغض راه گلویش را بست. نگاهش رنگ غم گرفت و نم اشک به چشمان مهربانش نشست. به یاد آن روز که میافتاد ناخودآگاه غم سینهاش را پُر میکرد. در حال و هوای خودش زیر لب زمزمه کرد:
"در میان آب و آتش، همچنان سرگرم توست
این دل زارِ نزارِ اشک بارانم چو شمع "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
نشسته روی صندلی، خوابش برده بود. خواب که نه، حالتی مثل بیهوشی. آنقدر خسته بود که حتی صدای زنگ موبایلش را هم نمیشنید. با تکانهای دستی به خودش آمد.
- تکتم جان! این موبایلت خودشو کشت!
چشمانش را به زور باز کرد و به خانم سعادت که مسنترین پرستار بخش بود، نگاه کرد. خط قهوهای ابروان باریکش، کمرنگ شده بود. دانههای ریز عرق حتی از زیر شیلد هم پیدا بودند.
- بگیر ببین کدوم بنده خدائیه! دلم نمیومد صدات کنم ولی این ولکن نیس!
تکتم موبایل را گرفت و خمیازهکشان به شماره چشم دوخت. پیش شماره خارج از کشور بود. سلولهای مغزش فعال شد. غیر از هامون چه کسی میتوانست باشد! تماس را وصل کرد.
- الو؟!
- سلام! تو که منو کشتی! چرا جواب نمیدی؟!
صدای مضطرب هامون، لبخند به لبش نشاند.
- سلام! چه عجب! یادی از ما کردی!
- قلبم اومد تو حلقم..نیم ساعته دارم میگیرمت! این خطّای لعنتی همش مشغول میزد، وقتیم وصل شد تو جواب نمیدی!
- ببخشید! از خستگی خوابم برده بود. نفهمیدم موبایلم زنگ میخوره!
- بیا ویدئوکال! میخوام ببینمت!
تکتم را که دید، متعجب گفت:" این چه سروشکلیه! کجایی مگه؟ تو فضا؟! "
تکتم رو به خانم سعادت کرد.
- خانم سعادت جان! من میرم محوطه! زود برمیگردم.
- باشه برو عزیزم
هامون هنوز داشت با بهت او را میدید.
- اینا رو از صورتت بزن کنار.
- صبر کن یکم.
وقتی پا به محوطهی بیمارستان گذاشت، شیلد را بالا داد. ماسکش را پایین کشید و هوای خنک اسفندماه را به ریههایش فرستاد. به هامون نگاه کرد.
- داوطلب اومدم بخش کرونا. شدم پرستار این بخش.
هامون ابروهایش را بالا داد.
- دیوونه شدی مگه! میخوای راحت و بیدردسر مبتلا شی؟!
- اینارو ول کن. تو چرا خبری ازت نیست؟! میدونی چند روزه رفتی؟!
پوزخند زد." گفتم لابد مث دفهی پیش گموگور کردی خودتو!
- گرفتار شدم به خدا.. این مریضی لعنتی همهی برنامههامو به هم ریخت. اینطوریم در مورد من قضاوت نکن.. تو دیگه عجین شدی با روح من!
حالا چرا رفتی اون بخش؟
- نمیدونی اینجا چه وضی داریم! وحشتناکه! خدا میدونه چن نفر مبتلا میشن و چن نفر میمیرن!
- خب تو میموندی همون بخش خودتون!
- من چطور میتونم ببینم به کمکم احتیاج دارن و هیچ کاری نکنم! نیرو کم داریم.. تجهیزات کمه.. هر روز یکی از همکارام مبتلا میشه.. روبهروز تعداد مریضا زیادتر میشه.. خلاصه که اصلن اوضاع خوبی نیس..
- اینجام اوضاع همچین مساعد نیس.. همه غافلگیر شدن. مرزام بسته شده.. نمیتونم برگردم.. دارم دیوونه میشم..
- مامانت چطوره؟
- بد نیس.. وحشت کرده.. حبس شدیم تو خونه.. نمیدونم تا کی قراره این وضع ادامه داشته باشه. بابا اونور.. ما اینجا.. کل کار و شرکت و همه چیم رو هواس..
- انشالله درست میشه..
- تو از کی رفتی اون بخش؟
- همون اوایل که کرونا اومد.. اوایل اسفند.
- تو رو خدا مواظب خودت خیلی باش.. ما که فعلأ مجبوریم بمونیم.. باهات در تماسم.. فقط اون گوشیتو جواب بده لطفأ.. به محض اینکه مرزا باز بشن من برمیگردم.. اوکی؟
تکتم سرش را تکان داد.
- حالا اگه دیدی جواب نمیدم سرم شلوغه.. من حتی وقت نمیکنم برم خونه پیش بابام..
هامون چانهاش را خاراند.
- راستی بابات چطوره؟
- خوبه خدا رو شکر. اونم مونده خونه. خدا کنه اوضاع بهتر بشه.. اونجا از درمان و اینا خبری نیس؟
- نه..میگم که.. همهی دکترا سردرگمن.. هنوز تو راه انتقال و علائمش موندن.. گیج شدن..
- اگه خبر تازهای دستت رسید منو هم در جریان بذار باشه؟
- اوکی!
- میگم من دیگه باید برم.. فعلأ کاری نداری؟
- نه.. برو.. تکتم!
- بگو..
- دوسِد دارم.. مواظب خودت باش..
تکتم ماسکش را بالا کشید.
- تو همهمینطور.. خدافظ..
تماس را قطع کرد. سرش را بالا گرفت. چند لکه ابرِ سفید، توی آبی آسمان، به هم لم داده بودند و بیخیال این پایین را تماشا میکردند. شاید آدمها را. که چطور پریشان و هراسان سر به آسمان بلند میکنند و آه میکشند. گریه میکنند و دعا میخوانند. توی چشمهای بعضیهاشان ناامیدی موج میزند و بعضی دیگر حیرت. بعضی ترس و وحشت و بعضی اشک.
تکتم آه کشید و به بخش بازگشت. در عرض همین چند دقیقه چندین بیمار دیگر اضافه شده بود. بخششان دیگر جا نداشت. همهی تختها پر شده بود.
بههرحال زندگی ادامه داشت. و این شرایط جزئی از زندگی بود هرچند دشوار. هرچند ناامیدکننده. باید از آن عبور میکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4