eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
بنیامین سرش را چرخاند. _بله! برای چی؟! حنیفا دستش را تکان داد. _همینجوری، میخواستم فالوت کنم. بنیامین قاشقش را برداشت. _باشه برات می‌فرستم. حنیفا قبل از آنکه قاشق را به دهانش بگذارد چشمش را بست. نفس عمیقی کشید و اهسته این جمله را نجوا کرد. «من امشب از عادل‌آباد می‌آیم؛ آن‌جا که منزل رندانِ پاک‌باخته و پروانگان پر سوخته آتش محبت است؛ آن‌جا که در میان دیوارهای بلند و سنگین، روح‌های عظیم‌تر از دیوارهایش را به بند کشیده‌اند؛ آن‌جا که از تک تک سنگ‌هایش فریاد حیرت و اعجاب بلند است؛ حیرت از… قهرمانان گم‌نامی که فریاد خاموش‌شان از دیوارهای بلند سجن ظالمان گذر کرده و روزی خواب غافلان از خدا بی‌خبر را خواهد آشفت و جهان را بیدار خواهد کرد...» قاشق را برداشت و نفسش را پر شتاب و با انگیزه ای قوی بیرون داد. _خواب از چشمتان خواهیم ربود. خواب از چشمتان... خواهیم ربود. بنیامین که محو این جمله ها بود، دو دستش را بهم کوبید و با تحسین گفت: « جملات نغز و پر از احساسی بود. آفرین» احمد با لبخند به بنیامین نگاه کرد و با سر اشاره به حال حنیفا! بنیامین به تایید پلک بست. حنیفا دستش را زیر چانه اش زد و گفت: «دارم با ذره ذره وجودم حالات و افکارشون رو حس می‌کنم. جسارتشون در مبارزه.» صدیقه پرسید:« این جمله خیلی برام آشناست. از زرین بود؟!» حنیفا به تایید سرتکان داد. _بلی! قهرمانی بی بدیل و جسور! •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
بنیامین سرش را چرخاند. _بله! برای چی؟! حنیفا دستش را تکان داد. _همینجوری، میخواستم فالوت کنم. بن
جمله‌ی «از بنیامین دوری کن. از مردها دوری کن.» تکرار می‌شد. و مثل قطره های باران وسط مغزش فرو می‌چکید. پلکش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. برای لحظه ای صدای موسیقی سنتی توی ماشین طنین افکند. اخمش تو هم رفت. بنیامین و موسیقیِ سنتی؟! نگاهش کرد. _ از کی تا حالا سلیقه ات عوض شده؟! بنیامین لبخند کجی زد و همانطور که نگاهش رو به جلو بود گفت: « از وقتی تو هم اهل مبارزه شدی!» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
سالن به طور کامل با پرده‌های ابریشمی به رنگ‌های فیروزه ای و سبز و گل‌های طبیعی به صورت فواره‌ای تزئین شده بود. روشنایی آرام و دل‌نشینی که از چندین چراغ آویز برجسته می‌تابید، فضایی روشن و دلنشین را به همراه داشت. در اطراف سالن، تابلوهای هنری و نقاشی‌های ظریفی از هنرمندان معروف قرار داده شده بود که جلوه‌ی بی‌بدیلی را به محض ورود مهمانان به نمایش می‌گذاشت. میزها و صندلی‌ها با پارچه‌های ارزشمند و طرح‌های خاص سلطنتی پوشیده شده‌ بود. روی هر میز، گلدان‌های گلی بود، با ترکیب رنگ‌های زنده و دلفینی که بوی مطبوعی به اطراف منتشر می‌کرد. هردو از آن فضای زیبا عبور کردند و وارد سالن کوچکی مثل سالن کنفراس شدند. میز کشیده و مستطیل شکلی وسط سالن را پرکرده بود با صندلی های چرخدار. چند نفر از اعضای تشکیلات دور میز نشسته بودند و در حال گفت و گو بودند. بنیامین یکی از صندلی ها را برای حنیفا کشید. حنیفا دامن پیراهن سورمه ای آستین بلندش را جمع کرد و روی صندلی نشست. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
همان لحظه بود که حنیفا خیلی جدی شد: «چطور اجاره نداریم؟! اتفاقا بیت العدل اعظم بیانیه تیر 88 رو دوباره منتشر کردن و اونجا مواضع خودشون رو صریحا مشخص کردن.» خانم نیکی با لبخند در جواب حنیفا گفت: «خب دقیقا در همین بیانیه آمده که از پرداختن به مسائل سیاسی پرهیز کنین.» بنیامین دستش را جلوی پوزخندش گرفته بود. بینی اش را بالا کشید و سعی کرد خط لبخندش را محو کند. همین که می‌خواست بگوید « مطمئنید؟!» حنیفا ابرویش را بالا داد و به کنایه گفت: «روزگاری شد و کس مرد رهِ عشق ندید / حالیا چشم جهانی نگرانِ من و توست.» نفس عمیقی کشید و گردنش را صاف نگه داشت. _شما برداشتتون از جمله های بیانیه چی بود؟! سپس موبایلش را برداشت و جمله ها را با صدای رسا خواند: «مظالمی که طیّ سالیان دراز از طرق سازمان‌یافته و پنهان، بر بهائیان و دیگر شهروندان آن کشور وارد آمده در هفته‌های اخیر در خیابان‌های ایران در مقابل انظار جهانیان نمایان گشته است. اطمینان داریم که شما عزیزان در این ایّام نیز به آن اصل اساسی آیین بهائی که هر نوع فعّالیّت سیاسی حزبی را بر مؤمنین و مؤسّسات خود شدیداً منع می‌کند با خلوص کامل تمسّک خواهید جست. البتّه در عین حال نمی‌توانید نسبت به مشکلاتی که گریبان‌گیر هم‌وطنان عزیزتان است بی‌اعتنا باشید. استقامت در مقابل مشقّات و تضییقات بی‌شمار در طول سال‌های متمادی شما را به خوبی آماده ساخته است که در حلقۀ خویشاوندان، دوستان، آشنایان و همسایگان چون نمادی از ثبوت قد برافرازید و چون مشعلی فروزان نور امید و شفقت برافشانید.» به تک تک اعضا نگاه کرد. _آیا این مطلب جز اینه که مجوز برای فعالیت سیاسی، روشنگری و حتی مبارزه صادر شده؟! بنیامین با لبخندی شکوهمندانه او را نگاه می‌کرد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
همان لحظه بود که حنیفا خیلی جدی شد: «چطور اجاره نداریم؟! اتفاقا بیت العدل اعظم بیانیه تیر 88 رو دوبا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: قبل از آنکه خانم نیکی دوباره به این فکر کند که چه بگوید، فروغی نگاهی به دور وبرش و کرد و به مرد جوانی که دم در ایستاده بود گفت: «مهران درو قفل کن. نذار کسی وارد بشه.» نفسش که به یک باره از بین دو لب بسته اش بیرون آمد، از کنار سیبل های بلند و پر پشتش گذشت. دست کشید و تاب سیبیل ها را صاف کرد. بنیامین حواسش به فروغی بود اما حنیفا همه را می‌پایید. فروغی دستش را روی میز در هم قفل کرد و گفت: «وقتی موضوع محرمانه تر میشه ترجیح اینه که همه چی در خفا باشه.» با ابروی پرپشتش اشاره کرد. _میدونین که دیوار موش داره، موش هم گوش. نگاهش را به بنیامین داد و گفت: «خب دکتر جان! شیر ماده ای رو که آوردی هنوز نیومده داره طوفان به پا می‌کنه.» و با لبخند اشاره به حنیفا کرد. حنیفا از کنایه اش اصلا خوشش نیامد. کمی اخمش را تو هم کرد و سرش را پایین انداخت. بنیامین که روی صندلی لم داده بود خودش را جلو کشید و کتش را مرتب کرد. از بالا و پایین شدن یقه کت، بوی ادکلنش به بینی حنیفا خورد. دکتر صوفی مردی چهل و شش ساله با موهای پرپشت مشکی و هیکلی نسبتا تنومند که زنجیری به گردن انداخته بود و دکمه بالای یقه اش باز بود، از بالای چشم به حنیفا نگاه کرد و گفت: _فکر کنم همه مون میدونیم که کار اقای دکتر بنیامین شکار آهوهای خوش تیپ و باهوشه. آدمای نخبه و ظرفیت بالا تو تخصص ایشونه. صدای خنده‌ی فروغی بالا رفت، طوری که به سرفه افتاد. _پس... بهرام... جان! حواست... حواست باشه خیلی دور و بر صید دکتر موسوی نرو که ممکنه برات بد بشه. صوفی دستش را به حالت تسلیم بالا آورد. _قطعا برازنده خودشه حنیفا از حرف هایی که بین این دونفر رد و بدل میشد، چندشش شده بود. دلش می‌خواست همان جا روی صورت هر دو بالا بیاورد. بنیامین کمی لبخند را چاشنی قیافه سردش کرد و برای اینکه بحث را جدی تر پی بگیرند گفت: «منم مثل حنیفا خانوم معتقدم وقتِ دست دست کردن نیست. درضمن پیام بیت العدل اعظم هم بر درستی این مطلب صحه می‌ذاره» خانم نیکی حدقه چشمش را بازتر کرد و پرسید: «آقای دکتر! شما پیغام خاصی هم از طرف پدر دارین؟! یا اعضای بیت العدل که لازم باشه به ما منتقل کنین؟!» حنیفا سرش را چپ و راست کرد. زیر لب طوری که فقط بنیامین می‌شنید، گفت: «واقعا منتظر پیغام هستین؟! کورین نمی‌بینین وضعیت رو؟» همین که می‌خواست به جدل بیفتد دستی روی دستش نشست. _صبور باش لطفا. بنیامین او را به آرامش وا داشته بود. خیسی دست هایش، موهای بدن حنیفا را سیخ کرد. از عرق بدش می آمد. دستش را زود برداشته بود و الا معلوم نبود حنیفا چه عکس العملی نشان بدهد. بنیامین صندلی‌اش را جلوتر کشید و با غیژ غیژ صندلی همه‌ی سرها به طرفش چرخید. _خدمت همه عزیزان و سرورانم، بزرگوارانی که از همه اصناف مهم و شخصیت های تراز بهاییت هستند عرض کنم ما اینجا دور هم جمع شدیم که بتونیم در وضعیت کنونی و بحرانی بهترین تصمیم رو بگیریم. هممون می‌دونیم که در این شرایط، فعالیت و روشنگری برای ما لازم و ضروریه. آقای جوانی که کنار خانم و آقای نیکی نشسته بود، فوری گفت: «ما که داریم شبانه روزی فعالیت می‌کنیم. بچه ها از خارج و داخل حسابی تو ف.مجازی گردوخاک به پا کردن» ناگهان حنیفا شانه اش را بالا داد. _اما به نظرم این کافی نیست. باید خیلی جدی تر کار کرد. بنیامین گفت: «دوستان! ما همه‌ی مباحث رو با آقای انوری و اعضا مطرح کردیم. شما رو هم که اینجا دعوت کردیم نیاز به همفکری بیشتر داریم.» همان دم آقای فروغی به بنیامین اشاره کرد. _دکتر جان! به نظرم خانم موسوی، حنیفا خانوم حرفایی دارن و من مشتاقم نظرشون رو بشنوم. حنیفا زیر لب لعنت به فروغی فرستاد. حالا همه‌ی نگاه ها به طرف او چرخیده بود. زبانش را تَر کرد. و هوای خشک بینی اش را بالا کشید. باید روی حرف هایش متمرکز می‌شد. دو دستش را روی میز گذاشت و به انگشت هایش خیره شد. _بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب، ما باید برای روشنگری جامعه و هدایت اعتراضات حتما و حتما از شیوه های مستقیم استفاده کنیم. خانم نیکی ابرویش را پایین کشید: « منظورتون از شیوه های مستقیم چیه؟!» حنیفا چشمش را ریز کرد و عینکش را کمی بالا داد. _فکرکنم خودتون هم بدونید که منظورم چیه؟!اما نمیخواید ریسک کنین و شناخته بشین. ولی منظور من دفاع مسلحانه و جدی تر در کف خیابونه. نیکی که حرف های حنیفا را با دقت شنیده بود، سرش را عقب کشید. _به نظر من استفاده از اسلحه درست نیست. ما نباید از وظیفه اصلی خودمون یعنی فعالیت در خفا عدول کنیم. اینجوری که شناسایی می‌شیم. باید بتونیم مردم رو بیدار کنیم. که خود مردم حرکت کنند. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حنیفا اول به فروغی و سپس بنیامین نگاهی انداخت. _به نظرم به جای این قدر محتاط بودن، باید دل رو به دریا زد. الان وقت استخاره نیست. می‌بینید که بیرون چه خبره؟! خبر دارید که این رژیم سفاک چطور مردم رو به گلوله می‌بنده. آیا عقل میگه در برابر ظلمی که داره به همنوعان ما میشه باید سکوت کرد؟! این همه آدم جونشونو کف دست گذاشتن و برای آزادی و رهایی این مردم از چنگ دین متعصب و ظالم اسلام، بدون هیچ ترسی از زندان یا اعدام دست به فعالیت علنی زدن. اون وقت ما برای اینکه اسلحه دست بگیریم داریم چونه می‌زنیم؟! واکنش حضار دیدنی بود. بهت توی نگاه‌هاشان موج می‌زد. از همه جالب تر عکس العمل بنیامین بود. از حرف حنیفا تعجب نکرد، غافلگیر هم نشد. گویا منتظر چنین لحظه ای بود. فروغی چشمکی زد و گفت: «همه اینا درست ولی باید جوانب احتیاط رعایت بشه.» نگاهی به خانم نیکی کرد و سپس به حنیفا گفت: «معمولا خانما محتاط ترن. حالا کسی مثل شما که اینطور نترس و شجاعانه حرف می‌زنه، خیلی کم هست.» حنیفا پرید بین حرفش: _ قطعا جوانب احتیاط رعایت میشه، اصلا قرار نیست که اسلحه به دست ما بیفته. از هر مبادی که وارد میشه بین عده ای خاص تقسیم بشه. اما نیاز به آموزش و عملیاتی شدن داریم. آقای بهرامی که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، به حرف آمد و گفت:« همین الان هم عده ای دارن همین کارو می‌کنن ولی تعدادشون کمه. درضمن... نگاهی به دور بر کرد و صدایش را پایین آورد. _برای ورود سلاح به کشور، نیازمند انسان های شجاع و زیرک و ریسک پذیری هستیم. باید یکی مثل « اسماعیلِ مبتکر». بتونه اینکارو بکنه.» بنیامین موبایلش را بیرون آورد و گفت: « اونش با من. آدم زیاد هست» آقای نیکی که منتظر اجازه از طرف همسرش بود، گفت:«با کسب اجازه از حضور انورتان! به نظر حقیر این کار با شک و شبهه همراه هست. حداقل می‌شود با بقیه گروه‌های همسو که مخالف حکومت هستند، همکاری کرد و آن ها مستقیما ورود پیدا کنند. بنیامین لبخند زنان سرش را تکان داد: _دقیقا برنامه ما هم همینه جناب آقای نیکی. هیچکس نمی‌فهمه که از طرف ما چنین تسلیحاتی وارد کشور شده و حتی هیچ عضوی از بهاییت دست به اسلحه نخواهد برد. حنیفا برای لحظه ای غافلگیر شد. اما سعی کرد کسی از حالت چهره اش چیزی نفهمد. خیلی زود خودش را جمع وجور و تو ذهنش چند بار جمله ها را پشت سر هم مرور کرد. سپس با خودش گفت: «پس نقشه این بود که پول و امکانات ورودش رو ما بدیم، عملیاتی کردنش با بقیه گروه های مخالف نظام. عجب طراحی هوشمندانه ای.» نگاهی به بنیامین کرد و انگار تا جمله آخر را به او نمی‌گفت نمی‌توانست اعتماد او را جلب کند. _عجب طراحی هوشمندانه‌ای. با طراحی چنین عملیات هایی، کمترین آسیب و خطر متوجه ماست. واقعا جای تحسین داره. بنیامین لبخند پرغروری زد: -البته این همه‌ش نیست. ما نباید از جنبه‌های دیگه غافل بشیم. بایدحساب شده جلو بریم. کمی سکوت کرد. با این ترفند همه نگاه‌ها را به آنی به طرف لب‌هایش کشید: -تو این موقعیت مدیریت بازار خیلی حیاتیه. آقای صوفی و فروغی همت شما رو می‌طلبه. هرچه فشار به مردم و کشور بیاد احتمالا آشوب و نارضایتی و اعتراض بیشتر میشه. لبخند کجی روی لب‌هایش نشاند. تنش را کج کرد. شانه‌ راستش را به صندلی تکیه داد و متفکر نگاهش را روی تک‌تک حضار چرخاند: -موافق نیستید؟ فروغی ابرویش را بالا داد. صوفی دو دستش را بهم نزدیک کرد و ناگهان محکم شروع کرد به کف زدن. با دست زدن اعضا جلسه خاتمه یافت. اما تازه مهمانی جان گرفته بود. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
صوفی ادامه داد: _ما فقط مؤمن به بیت العدلیم ولاغیر! هرچی اونا بگن رو تخم چشامون. حنیفا از کثیفی و سستی بیزار بود. از نظر او صوفی یک مرد شهوتران طماع و مبتلی به هوی وهوس دنیا بود. برای آنکه بحث را عوض کند رو به بنیامین گفت:« خیلیا رو برای اولین بار می‌بینم.» بنیامین دور و بر را نگاه کرد و در جواب گفت: «خیلی‌شون بهایی نیستن.» چشم های حنیفا گرد شد. _چطور ممکنه؟! یعنی... بنیامین دستش را به علامت هیس بالا آورد. _برای همکاری لازمه ازشون استفاده کنیم. و سپس چشمکی زد که از نگاه صوفی دور نماند. _دکتر! حنیفا جون رو به ما قرض نمیدی؟! حنیفا کلافه شده بود، چشم های خمار شده‌ی صوفی را که دید به بهانه رفتن به دستشویی از میز بار جدا شد. تو دستشویی کمی صورتش را با دست های مرطوبش خنک کرد. عینک را تو کیفش گذاشت و برای حیدر نوشت: «حالم داره بهم می‌خوره. هنوز لازمه ضبط کنم؟!» حیدر فوری نوشت: «بله! به مهمانی ادامه بده.» «اَه» عکس العملی بود به جواب حیدر! می‌خواست عصبیتش را سر او خالی کند که دید نمی‌تواند. موبایل را تو کیفش گذاشت و عینک را به چشمش زد. پلکش را بست و برای چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشید. امیدوار بود که وقتی بیرون می‌رود، آن سگ و دم تکان دادنش را نبیند. شانس با او یار بود. نه تنها صوفی و شهین که بنیامین هم نبود. کمی آن اطراف پرسه زد و چهره ها را خوب نگاه کرد تا دوربین عینکش در زیر نور های رنگارنگ بتواند چهره ها را درست ضبط کند. نگاه های برخی مردان را برای رقص و پایکوبی با اخم و سکوت رد کرد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فروغی یک پایش را روی پای دیگر انداخت و کمی از نوشیدنی تو دستش را مزه مزه کرد. _و این خیلی عالیه که نامحسوس داره کار انجام میشه. حبیبی با لبخند ملیحش ادامه داد: «ما با ارگان های دولتی خیلی کار کردیم. در محدوده سال‌های ۹۳ تا سال گذشته پروژه «صدای آب نمی‌آید» رو که به موضوع بحران آب می‌پرداخت، با گروه هنرجویان کودک و نوجوان خودمون در سمینارها ومجامع رسمی کشور به روی صحنه بردیم. مثلا یکی از اجراهامون دوسال پیش، جلوی وزیر نیرو بود. در کانون پرورش فکری کودکان.» بنیامین پلکش را باز و بسته کرد. _بهتر از این نمیشه. راستی که اصلاح عالم، از اصلاح ایران شروع میشه. حنیفا در سکوت به آن ها نگاه می‌کرد. فکر کرد چه کسی گفته که اصلاح عالم جز با اصلاح ایران شروع نمی‌شود؟! با همه‌ی این تفکرات معارض بود. و بیشتر از همه دلش برای بچه های بی گناه می‌سوخت. طرح اقدام اجتماعی که دو دهه قبل در برنامه بیست ساله بهایی آغاز شده بود. نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. کامیار به بنیامین گفت:« شما با هاله هوشمند در ارتباط هستین؟!» _بله! فروغی گفت: «همچنان هاله برنامه ها رو عنوان میکنه.» بنیامین نیم نگاهی به حنیفا کرد. با اشاره سر به او گفت: «البته فکرکنم کم کم باید فکر جایگزین هم باشیم.» فروغی یک لحظه ماند. طول کشید تا حرف بنیامین را هضم کند اما بعد خودش را تکان داد و گفت: «اوه حتما. واقعا نیاز به نیروهای جوون و فعالی مثل حنیفا خانم داریم.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
چند دقیقه بعد صدای موسیقی قطع و نور سالن برگشت. طولی نکشید که کامیار و گروه موسیقی اش روی سن بودند. قبل از اینکه اجرای زنده شروع شود، بنیامین که کنار حنیفا ایستاده بود، گفت: «تا حالا این قدر از نزدیک با فعالیت اعضا آشنا نشده بودی، نظرت چیه؟!» حنیفا نفس عمیقی کشید. دستش را جلوی سینه در هم گره زد. نمی‌خواست خودش را از تک وپا بیندازد. _البته تا حدی آشنا بودم. خیلی چیز جدیدی نبود. بنیامین که سعی داشت لبخندش را محو کند، با انگشت گوشه‌ی لبش را خاراند. _ آشنا بودی ولی فکر نمی‌کنم اینجوری... حنیفا نمی‌خواست با بنیامین بحث کند. و اینکه خیلی هم خودش را آگاه نشان بدهد. برای همین فوری و با هیجان گفت:« درسته! هیچی جز واژه‌ی «هوشمندانه» رو نمیتونم بکار ببرم.» سکوت کرد اما انگار کافی نبود. برای همین دوباره به طرف بنیامین چرخید و گفت:«و از این بابت واقعا خوشحالم. من این هوشمندی رو می ستایم.» بنیامین به تایید سر تکان داد و همینطور که نگاهش به گروه موسیقی کامیار روی سن بود، گفت:« فکر می‌کنی بنیاد راکفلر چطوری باعث شد که شوروی از هم بباشه؟!» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
چند دقیقه بعد صدای موسیقی قطع و نور سالن برگشت. طولی نکشید که کامیار و گروه موسیقی اش روی سن بودند
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _فکر می‌کنی بنیاد راکفلر چطوری باعث شد که شوروی از هم بپاشه؟! حنیفا کنجکاو نگاهش کرد. _یه فیلمی هست که در اون گورباچوف با نوه اش میرن به یه رستوران و در حال خوردن پیتزا هات امریکایی هستن. البته خودش نمیخوره و به نوه اش میده. همون جا یه عده دور هم نشستن. یکیش میگه این گوروباچفه ما بخاطر اون اقتصادمون خرابه.یکی دیگه میگه ما فرصت طلبیم. دوباره اون که مخالف گورباچف بود میگه ما بی ثباتی سیاسی داریم. اونی که طرفدارش بود میگه در عوض ما آزادی داریم . همینجور باهم بحث میکنن. یه خانم مسن که کنارشون نشسته جمله هوشمندانه ای میگه برای تموم کردن بحث. یه تیکه از پیتزاشو بالا میاره و میگه« ما بخاطر اون خیلی چیزا داریم مثل همین پیتزا هات امریکایی...» حنیفا نگاهش به بنیامین بود و در فکر صحبت هایش. آزادی دادن به مردم در ازای تغییر فرهنگ و ارزش های دینی. هوشمندانه بود. سحر شیر محمدی روی سن، مهمانان را دعوت به تشویق کرد. _شعر زیبای حضرت قرة العین با صدای زیبای کامیار حبیبی! موسیقی نواخته شد و صدای آواز کامیار بود که کل سالن را دربرگرفته بود. _خال به کنج لب يکی، طُرۀ مشک فام دو وای به حال مرغ دل، دانه يکی و دام دو محتسب است و شيخ و من، صحبت عشق در ميان از چه کنم مجابشان؟ پخته يکی و خام دو حنیفا نگاهی به بقیه کرد. بعضی از اعضا در حال اشک ریختن بودند. و گهگاهی سرشان را تکان می‌دادند. بنیامین این بار کنار حنیفا ایستاده بود. آهسته زمزمه کرد: «بابت همه‌ی ظلم هایی که در حقمون شد، حکومت عدل رو در این سرزمین برپا خواهیم کرد.» شاید اولین بار بود که اینقدر صریح شنیده بود. «تسخیر سرزمینی» اگرچه آرزوی دیرین بهاییت و هدف والای آن ها در پشت تمام فعالیت های تشکیلاتی همین بود اما گفتن صریح آن برای او تازگی داشت. ضیافت به آواز سنتی آراسته شده بود و دل ها در تب و تاب آواز بالا و پایین می‌شد. آواز که تمام شد، محفل یک پارچه دست و تشویق و هورا شد. حنیفا نگاهی به ساعتش کرد. ضیافت، لحظه های پایانی اش را نفس میزد. «دیر وقته میشه منو برسونی!» بنیامین، نگاه خسته‌ی حنیفا را که دید فوری گفت: «حتما!» تو ماشین نه حنیفا حرف زد و نه بنیامین. تنها جمله ای که از دهان بنیامین بیرون آمد موقع پیاده شدن حنیفا بود. دستش را روی پای حنیفا گذاشت و گفت:«امیدوارم امشب بهت خوش گذشته باشه.» حنیفا، تنش مور مور شد. دست بنیامین بالای زانویش بود. دلش میخواست دستش را بگیرد و به عقب پرت کند. کمی زانویش را منقبض کرد. دم عمیقی گرفت و دستگیره در را کشید. تنها راه نجاتش بیرون آمدن از ماشین بود. بنیامین که دید در باز شده، دستش را برداشت. حنیفا چهره‌ی آشفته اش را بزور زیر تبسم پنهان کرد. _خیلی خوب بود. ممنون با کمی مکث گفت: «یعنی بهتره بگم فوق العاده بود.» فوق العاده؟! خودش هم از کلمه ای که به کار برده بود، تعجب کرد. بنیامین لبخند پر از محبتی زد و از داشبورد، جعبه‌ی کوچکی بیرون آورد و به دستش داد:« این مال توئه.» حنیفا متعجب نگاهش کرد. _به چه مناسبت؟! بنیامین لبخند ملیحش را دوباره حواله‌ی حنیفا کرد. _چون که لیاقتشو داری! حنیفا نگاهش به جعبه بود. _بازش نمی کنی؟! سر جعبه را که برداشت با دیدن یک زنجیر خیلی ظریف و پلاکش که با خطی درهم اسم بهاء را نوشته بود، چشمش باز شد. این جور مواقع باید با ذوق می‌گفت «چقدر قشنگه» اما نتوانست. _چرا زحمت کشیدی؟! اصلا توقع نداشتم. بالاخره مغلوب شد و با صدایی خیلی آهسته گفت:« قشنگه. دستت درد نکنه.» بنیامین نفس عمیقی کشید و در جوابش گفت: «قطعا برازندته. دعا و نور حضرت همیشه همراهت باد» دعا و نور حضرت؟! کدام حضرت؟! هیچ اعتقادی به این بشر و آموزه هایش نداشت. اما چاره ای جز تقیه فعلا نبود. «ممنونی» گفت و با لبخند دست تکان داد و کنار آپارتمان ایستاد. کلید انداخت. وقتی از نگاه بنیامین دور شد، پوفی کشید و فورا به طرف آسانسور رفت. سوال پیچ کردن های مادرش از برنامه امشب را پیش بینی کرده بود، اما وسط همین جواب دادن ها دلش شور می‌زد. باید پیام‌هایش را چک می‌کرد. به بهانه عوض کردن لباس به اتاقش رفت. موبایل را روشن کرد. پیامی نبود. جعبه ایمیل هم خالی بود. نفس عمیقی کشید و نرم افزارش را باز کرد. روی اسم حیدر زد. اما حسی او را وادار کرد از حیدر صرف نظر کند. به فرهاد پیام داد. حوصله‌ی اخم و تخم حیدر را نداشت. فرهاد با دیدن پیام حنیفا فوری جواب داد: «خوبین؟! اتفاقی نیفتاده؟!» _نه همه چی خوبه! «وسط مهمونی صدا و تصویر قطع شد. نگرانت شدیم. » با دست به پیشانیش زد و آخ بلندی گفت. حدس میزد به دوربین و میکروفن عینک آسیب رسیده باشد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_هفتادوهفت _فکر می
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _یکی بهم تنه زد، عینک از چشمم افتاد. فرهاد با تاخیر نوشت: «عجب اتفاقی! مطمئنی عمدی نبود؟!» _نه نبود. _خب پس لطفا همه اتفاقات و صحبت ها رو ریز به ریز تو ایمیل بفرست. روی تخت دراز کشید. _باشه! فردا می‌فرستم. فرهاد با قدری تأخیر نوشت: _نه رییس میگه همین الان! پوفی کشید و سرش را تکان داد. خسته بود. اما انگار حیدر چیزی از خستگی نمی‌فهمید. _خیلی خسته ام. به سلطان عرض کنید، فردا می‌فرستم خدمتتون. فرهاد استیکر خنده ای فرستاد. _عجله داره. با اتفاقی هم که برای ضبط عینک پیش اومده، بهتر زودتر ارسال کنید. چشمش را بزور نگه داشته بود. لباسش را با خستگی عوض کرد و لپ تاپش را باز. صفحه ورد را بالا آورد. هر چه در ضیافت امشب رخ داده بود، مو به مو نوشت. وسط نوشتن، چندبار پشت سرهم خمیازه کشید، ساعت سه نیمه شب بود. سرش را روی میز گذاشت و نفهمید کی خوابش برد. با افتادن چیزی روی شانه هایش سرش را بلند کرد. _سردت نشه مادر. نگاهی به دور و بر کرد. لپ تاپش هنوز روشن بود و صفحه اش باز. ناگهان با دیدن صدیقه که پشت سرش ایستاده بود، تکان بدی خورد. نزدیک بود روی زمین ولو شود. صدیقه بازویش را گرفت. _حنیفا! نترس. چراغ اتاقت روشن بود، اومدم خاموشش کنم دیدم اینجا خوابیدی. یک نگاهش به مادر بود و نگاه دیگرش به لپ تاپ. فوری آن را بست. از جا بلند شد. در آن گیجی تنها چیزی که برایش مهم بود، این بود که مبادا مادرش چیزی فهمیده باشد. روی تخت دراز کشید. صدیقه پتو را رویش انداخت و گفت: «چقدر خوشحالم که ضیافت و فعالیت ها اینقدر برات مهمه که داری یادداشتون میکنی. بگیر بخواب که خیلی خسته ای» نفس عمیقی کشید. عجول بودن حیدر و خستگیِ او داشت کار دستش می‌داد. فکر کرد به همین سبک و سیاق خوب است. یادداشت برداری روزانه. هرکسی هم می دیدید شک نمی‌کرد. صبح ادامه‌ی مطالب شب گذشته را یادداشت کرد و برای ایمیل حیدر فرستاد. طولی نکشید که جواب داد. _خوبه، ولی از این به بعد مراقب وسایل باش. یه دیدار چند دقیقه ای به آدرسی که میگم با فرهاد برای تعمیر عینک داشته باش. یک ساعت بعد از پیام تبلیغی که آدرس رو توش نوشتم به اونجا برو. صبحانه خورد. با مادرش حرف زد و عصر با پدرش برای جلسه بیرون رفتند! احمد گفته بود، سر راه ماشین را به کارواش می‌برد. تو ماشین بود که صدای پیامک موبایلش بلند شد. شماره پنج رقمی بود. «چشم ها لایق بهترین ها هستند و انتخاب بهترین عینک، نیازمند کار تخصصی است. با ما بهترین لنزها و عینک های طبی و آفتابی را تجربه کنید. آدرس... تا یک ساعت دیگر باید هر جور شده بود خودش را به آن مغازه می‌رساند. نیاز به وقت کشی داشت. _بابا من می‌خوام یه کم برای خودم قدم بزنم. احمد نگاهی به او کرد و گفت: «اینجا؟! نه. خطرناکه. بهتر تنها نچرخی.» _آخه، حوصله ندارم. تا ماشین رو کارواش می‌برید. من برم اون مجتمع تجاریه، فکر کنم دسته عینکمم شل شده ببینم چیکار میکنن. احمد ماشین را کنار خیابان نگه داشت. _عینکت رو بده من. آقای شهاب که تو کار عینکه، میدم برات درستش کنه از این بدتر نمی‌شد. اصلا چرا اسم عینک را آورد؟! چندبار خودش را لعن و نفرین کرد. باید هرجور شده بود، فکری می‌کرد. _نه حالا ببینم چی بشه. فعلا که درسته. یه کم پیچش شله فکر کنم سفت میشه. بابا من برم این مرکز خرید. کارم که تموم شد همین جا منتظرتون هستم. وقتی سکوت احمد را دید، سرش را کج کرد و با لحنی خواهش گونه گفت:«بابا! برم یه دور بزنم؟! شاید هم چیزی خریدم.» لبش را به پایین کش داد و گفت: «شاید هم برای بنیامین.» همین یک جمله کافی بود که پدرش لبخند بزند و خیالش راحت شود. _برو، مراقب خودت باش. خیلی سریع پیاده شد. با قدم های آهسته راه افتاد. کمی که دور شد نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت: «مگر فقط با اسم بنیامین بتونم کاری کنم.» این روزها چهارچشمی مراقبش بودند. مطمئن بود همین حالا هم پدرش نامحسوس کسی را فرستاده برای محافظت از او. قدم زنان خودش را به مرکز خرید رساند. سعی کرد خیلی عادی مغازه ها را نگاه کند. نسکافه ای خرید و نشست به خوردن. برای اینکه خیال پدرش را راحت کند باید برای بنیامین هدیه ای می‌خرید. فکر کرد مثلا چه چیزی؟! نزدیک بوتیک لباس مردانه ای بود. به سرش زد تی‌شرت آستین کوتاهی بخرد. از این خرید هیچ دل خوشی نداشت اما مجبور بود. نگاهی به ساعتش انداخت. ده دقیقه دیگر باید خودش را به طبقه دوم و عینک فروشی می‌رساند. با اکراه وارد بوتیک شد. _آقا یه تی‌شرت میخوام. _چه سایزی خانم؟! سایز؟! اصلا نمی‌دانست سایز بنیامین چند است. مردد ایستاد و نگاه کرد. خریدی که هیچ لذتی در آن نباشد، کسل کننده است. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
_زن ستیز نیستم. با عواطف و احساساتشون آشنام. باید خیلی مهارت داشته باشن تا از پس این کار بر بیان. کنترل هیجانات خیلی مهمه. «همه مثل ناصر نمیشن خب. حالا به این هم اعتماد کن، اولشه. راه میفته. شاید این یکی با بقیه فرق کنه.» حیدر پوزخند زد و سرش را به تأسف تکان داد. _ناصر هم، کم اشتباه نداشته. ولی اون حداقل از نقطه ضعف مردا وارد می‌شد. این یکی اهلش نیست. راست می‌گفت. حنیفا ابدا در این مورد مهارت نداشت. فرهاد فکر کرد با اینکه در خانواده نسبتا بی قیدی بزرگ شده اما نسبت به ظرافت و جذابیت های جسمی و جنسی هیچ عکس العملی نشان نمی‌دهد. انگار هیچ تجربه ای ندارد. شاید هم بخاطر تنفر از بنیامین بود. خودش هم از فکرش مطمئن نبود. حنیفا برای نفوذ در پرونده بنیامین، نیاز به مهارت بیشتری داشت. _شاید لازم باشه دوباره با ناصر هماهنگ شه حیدر در حالی که به پیشنهاد فرهاد فکر می‌کرد، پشتی صندلی را عقب کشید و کلاهش را روی صورتش گذاشت. _مسیرتو عوض کن. برگرد چشم هایش را بست و به چگونگی ارتباط ناصر و حنیفا فکر کرد. . •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
_برای چی حاجی؟! طرف راس راس داره میچرخه جاسوسی میکنه اون وقت نهادهای ما خوابن. مگه میشه چنین چیزی؟! _کسی خواب نیست. _خب، خواب نیستن پس چرا کسی کاری نمیکنه؟! _راستش مدرک قابل قبولی نداریم. چشم های حیدر از تعجب گشاد شده بود. _مدرک؟! من همه مستنداتو اینجا آوردم. حاج یونس به طرف حیدر برگشت. لیوان را بالا آورد. _متاسفانه کافی نیست حیدرجان! مسئولین دنبال مدرک درشت هستن. بهشون بگی میگن هیچ سابقه‌ی امنیتی نداره، جز کار موسیقی. موسیقی کودک هم که جزء هیچ برنامه‌ی سیاسی یا امنیتی نیست. لیوان آب را سر کشید. آن قدری که به حیدر فشار آمده بود، نتوانست تحمل کند. پرونده را برداشت و روی میز زد. _حاجی! اینجا، پرستوی ما میگه که کار کامیارحبیبی، سحر شیرمحمدی، رامله تیرگرنژاد و بقیه شون نفوذه، تغییر تدریجی باور دینی. بابا اینا سرباز اسراییل تو ایرانن. _صداتو بیار پایین حیدر. _ببخشید حاجی! جلو رفت، دقیقا روبه روی حیدر! دستش را روی یقه‌اش گذاشت و کالر لباسش را صاف کرد. خیلی آهسته گفت: «تو این دولت، کار موسیقی و هنری و محیط زیستی با سیاست و جاسوسی سنخیت نداره. اگه هم بگی، انگ خشک مذهبی و متعصب بودن می‌خوری، و به عنوان کسی که نون ملتو آجر کرده، حسابت میکنن.» _اما حاجی... حاج یونس در را باز کرد. از پشت سر صدایش را بالا برد. _دنبال مدرک دُرشت باش حیدرجان! تا کسی نتونه ان قلت بیاره. حیدر که قانع نشده بود، دنبال حاج یونس رفت. _حاجی! مگه کاوه مدنی و امثال اون کاووس سیدامامی، در قالب محیط زیست جاسوس نبودن؟! کامیار حبیبی و اینا هم تو این حوزه دارن کار میکنن. تازه بدتر. بهایی هستن! حاج یونس برگشت. چند ثانیه در سکوت به حیدر نگاه کرد. لبش را با زبان تر کرد و گفت: « لااله الا الله» سرش را پایین انداخت و تسبیحش را تو جیبش گذاشت. دو دستش را از جیبش بیرون نیاورد. _آقا حیدر! میدونی تا همین الان بیشترین فشار بابت همین جماعت روی دوش ماست؟! از طرف دولت دارن فشار میارن که اینا جاسوس نیستن. امثال کاوه مدنی رو بیگناه میدونن. نگاهی به دور و برش کرد و آهسته تر گفت: «هنوز که هنوزه عیسی کلانتری معتقده کاوه مدنی بهترین نخبه محیط زیست این کشوره.» حیدر متحیر نگاهش میکرد. _همین الان اونقدر فشار دارن بهم میارن که نگو! برای چی؟! برای اینکه اون هفت هشت نفر زندانی، ازاد بشن. مثل اون دختره... نیلوفر بیانی، مراد طاهباز و سام رجبی و... بقیه شون. فکر میکنی ماجرای کاوه مدنی رو زیر بار میرن اصلا؟! آقا! یک کلام. این جماعت پروژه «نفوذ» رو باور ندارن عزیز من! میگن شما توهم توطئه دارین. بعد تو میخوای با «کارگاه موسیقی کودک» چهارنفر رو به عنوان جاسوس معرفی کنی؟! •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
دستش را زیر چانه اش زد و دوباره به تابلو خیره شد. فکر کرد به ارتباط کامیار و کیانوش حبیبی، همسرش، سحر شیرمحمدی، هاتف دوستدار و بقیه! چطور می‌توانست پرونده‌ی پر و پیمانی از عملکرد این ها جمع کند؟! آیا مهره های دیگری در مناسب دولتی و ارگان ها نفوذ دارند؟ همه‌ی این سوال ها در ذهنش چرخید. چشمش را ریز کرد و زیر لب گفت: «اتفاقا بد هم نشد. زیر نظر گرفتنشون و کشیدن ذره ذره اطلاعات. اونهم توسط... «حنیفا موسوی» را که گفت نفسش را آسوده بیرون داد. همه چیز به او ختم می‌شد. باید بیشتر وقت می‌گذاشت و رویش کار می‌کرد. عکسش را از تو لپ تاپ بالا آورد. چندبار زیر لب اسمش را زمزمه کرد: «حنیفا... حنیفا...» تو صورتش خیره شد. جزء جزء صورتش. تا به حال او را دقیق ندیده بود. دستی به محاسن کوتاهش کشید. _چطور میتونم تو رو تبدیل کنم به نسخه مونث «یسرائیل بیر»*. خودکارش را روی میز کوبید. _ شاید هم «الی کوهن» اما این بار برعکس. با تاخیر زمزمه کرد: _یه پرستوی جادویی! با صدای ویبره‌ی پیامک موبایلش، آن را از تو جیبش برداشت. «سلام مادر! دیشب بهت گفتم، امروز مهمون داریم، خاله ات و داییت اینا اومدن. خواهش میکنم یه امشب بیا خونه.» لبش را به دهان گرفت. _اِه، یادم نبود. پوفی کشید و کلید را از رو میز برداشت. لپ تاپش را بست و تو کیفش گذاشت. تا وقتی که رسید به خانه تو ذهنش در حال برنامه ریزی برای پلن بعدی ارتباط با حنیفا بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *برای اطلاعات بیشتر در مورد یسرائیل بیر که جاسوس شوروی در اسراییل شناخته شد به لینک زیر مراجعه کنید👇👇 https://en.wikipedia.org/wiki/Israel_Beer ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درباره 👇👇 الی کوهن https://g.co/kgs/gYfYFU •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
معصومه دلش برای صدرا می‌سوخت اما نمی‌توانست لام تا کام حرف بزند. هم معصومه و هم حاج حسن فکر می‌کردند صدرا بالاخره خسته می‌شود و عطای کار امنیتی را به لقایش می‌بخشد.اما عزم و هدف صدرا جدی بود. ورزش های سخت، روحیه‌ی استقامتش را بالا برده بود. هادی رو به دایی علی گفت:« کلا تو نظام کار کردن، پوست کلفت می‌خواد.» دایی علی دستش را بالا برد و گفت:« اون وقت چطور پوست نازک و ظریف شما کلفت نشده؟!» این را که گفت صدرا پقی زد زیر خنده. روبه هادی گفت:« بگیر! حالا خوردیش؟! میخواستی زیر اب منو بزنی ها؟!.» هادی خودش را تو مبل جابه جا کرد. _نه والا زیر آب چیه. خواستم بگم یعنی سخته. البته دایی جان! کار ما یه کم متفاوته.» دایی علی قبل از اینکه هادی حرف بزند، گفت:« آره دیگه کار طلبه ها، بخور بخوابه.» چشم های هادی کمی گشاد شد. صدرا دستش را جلوی لبش گذاشته بود و تلاش داشت لبخندش را محو کند. صبورا که فشار زیادی را بابت این حرف متحمل شده بود، ظرف خورشت را توی سفره گذاشت و بلند شد. _ نه دایی! اصلا اینطور نیست. بخدا ما هنوز تو اجاره خونمون موندیم. من نمیدونم چرا فکر میکنن طلبه ها بیکارن و خیلی هم پولدار. هادی از صبح که میره ظهر که میاد یه چیزی میخوره، دوباره میره تاشب! چی بشه که گاهی شب خونه باشه » دایی علی گفت:« حالا نمیخواد طرف شوهرت رو بگیری. خودم میدونم. والا ما هرچی می‌کشیم که از این آخونداست.» دایی علی دل پری از انقلابی ها داشت. در فتنه ۸۸ هم کلی با صدرا و حاج حسن بحث کرده بود. هادی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. این بار دیگر حاج حسن لازم دید ورود کند. _نه علی اقا! طلبه های این مملکت الحمدلله با وجود رزق کم، کلی برای این کشور خدمت میکنن. آقا هادی از اون بچه های مخلصه. الحمدلله ما خیلی ازش راضی هستیم. کم شهید طلبه نداشتیم تو سوریه! دیگه چه برسه به جنگ هشت ساله. بهرحال بعضیا هستن در لباس روحانیت که دارن به اسلام و انقلاب خیانت میکنن. و مردم رو با حرفای روشنفکرمآبانه و پوپولیستی فریب میدن، با شعارهای پوچ و توخالی. صبح شنبه از خواب بلند میشن و برای مملکت تصمیم میگیرن. دایی علی کنایه اش را گرفته بود و حالا ول کن نبود. _الحمدلله تو همین دولت اعتدال، جلوی خیلی از تندروی ها گرفته شد. حاج حسن گفت:« پای خائن ها هم باز شد به کشور» صدرا دستی به محاسن کوتاهش کشید و می‌دانست اگر به پدرش و دایی علی بیفتد تا خود صبح بحث می‌کنند. سرپا ایستاد و گفت: « بفرمایید بیایید سر سفره. وقت برای بحث زیاده. بفرما دایی.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
صبورا سر تکان داد. «میدونم، ولی چیکار کنم که ذهنم مدام میره سمتش. احساس می‌کنم در حقش بدی کردم.» صدرا نفس عمیقی کشید و گفت:« اگه بدونی وجودش چقدر برای... دوباره نگاهش به یاس افتاد. که نکند چیزی فهمیده باشد. نباید از موقعیت کاری، بخصوص این پرونده‌ حساس کسی چیزی بفهمد. _اگه بدونی چقدر وجودش برای ما مهمه، این فکر رو نمی‌کردی. اصلا عذاب وجدان نداشته باش. شما بهترین کارو کردی. و با سر به یاس که پشتش به آن ها بود، اشاره کرد. سرش را کج کرد و در حالی که با چشم های باز به صبورا نگاه میکرد، دستش را به علامت سر بریدن زیر گلوش کشید. صبورا به تایید پلکش را بست. این یعنی خیالت راحت باشد، هیچ چیز به هیچکس نمی‌گویم. وقتی خیال نه چندان آرامش از جانب صبورا راحت شد، از اتاق بیرون رفت. مجبور بود به خواهرش اعتماد کند و الا به احدی اعتماد نداشت. در این سال ها صبورا یاد گرفته بود که چطور هم شغل پدرش و هم برادرش را مخفی کند. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
گره ابرویش هر لحظه بیشتر می‌شد. سرش را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «حتی لحن نوشتاریش هم تحت تاثیر بهایی هاست. رسمی و سنگین نوشته. خیلی کلی، لُب کلام رو بگو دختر » فکرکرد اینجور نمی‌شود. جزییات بیشتری می‌خواهد. باید هرچه زودتر او را ببیند. آخر متن نوشته بود: «با توجه به بازخوانی پیام رضوان ۲۰۱۹، برای پروژه‌ی آرامگاه عبدالبهاء (عباس افندی) در عکا (اسراییل) از جامعه بهایی خواسته شده که برای ساخت این مقبره کمک کنند. تمام» صدرا بالا تا پایین متن را نگاه کرد. یک چیز جور در نمی آمد. زیر لب گفت:« فقط همین؟!» انگار منتظر چیز دیگری بود. مطلب مهمتری. فقط اسامی که حنیفا گفته بود، به نظرش مهم بودند. و از همه مهمتر اسامی شرکت ها! بازهم همه چیز می‌رسید به بنیامین. دندان قروچه ای کرد و گفت: « این دختر باید به بنیامین بچسبه و ازش اطلاعات بگیره. داره چیکار میکنه پس؟!» طوری تو فکر بود که حتی صدا زدن های مادر و پدرش را هم نشنید. دست آخر با لمس دستی روی شانه اش، ناگهانی سرش را برگرداند و صفحه موبایلش را قفل کرد. _جانم؟! _داییت میخواد بره با دیدن پدرش نفس راحتی کشید و گفت: « باشه الان میام.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: معصومه پوزخندی زد و گفت:« واقعا برات متأسفم صدرا خان!» و نگاه سرشار از اتدوهش را سمت حاج حسن حواله کرد. حاجی نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. پیش دستی های جلوی میزش را برداشت و روی اپن آشپزخانه گذاشت. صدرا چشمش به صبورا افتاد. _تو بگو مامان مشکلش چیه؟! میگه خدافظی نکردی. خب من تو اتاق بودم کار داشتم. بهم می‌گفتین! صبورا سرش را بالا آورد و گفت:« نه خیر! مامان دلش از جای دیگه پره.» _از کجا پره؟! بعد هم دلش از جای دیگه پره چرا سر من خالی میکنه؟! معصومه یکهو با ناراحتی برگشت و دستش را روی اپن زد. _چرا سر تو خالی می‌کنم؟! چون هرچی بهت میگم سروسامون بگیر میگی نه! مگه ما تا کی زنده ایم؟! زندگی که همش کار نیست. ما پدر و مادرت هستیم. کی بد بچه اش رو میخواد؟! صدرا ابرویش را بالا داد و گفت:« حالا چی شده؟! چرا حرف رفتن می‌زنید. عمر دست خداست. تا صدسال سایه تون رو سرمن. الان مشکل همینه؟!» صبورا بال چادرش را روی شانه‌ی صدرا زد و گفت:« فقط همین نیست عزیزم. اینکه مامان به خاله مرضیه گفته فکر صدرا رو نکنید و خواستگارای دخترتون رو رد نکنید. و این پسر قرار عزب بمونه، ناراحته.» صدرا نگاهش را از صبورا گرفت و به هادی داد. دلش نمی‌خواست این حرف ها جلوی هادی گفته شود. _خب من چیکار کنم حالا؟! من که گفته بودم دخترشون رو شوهر بدن. منتظر من نمونن. هادی که سنگینی جوّ را دید، به صبورا اشاره کرد. _تو ماشین منتظرتم همان دم ناگهان معصومه صدایش بالا رفت. _که چی؟! کدوم دختری رو میخوای بیاری تو این خونه بهتر از یاس؟! خانم، محجبه، مومن، کدبانو. بگو مشکلش چیه؟! مگه اینکه دلت جای دیگه باشه! صدرا از منطق مادرش حیرت کرده بود. ناگهان صدای او هم بالا رفت. _مگه من گفتم مشکلی داره. اصلا بهتر از اون دختری نیست. ولی من نمیخوام. آقا من! زن! نمیخوام. تمام حاج حسن عینکش را از چشمش در آورد و با تحکم گفت:« صداتو بیار پایین. جلوی مادرت صدات بالا نره.» صدرا سرش را پایین انداخت. معصومه که از طرفداری شوهرش حسابی خوشحال شده بود، رویش را برگرداند و گفت:« حاجی! این تربیت شده زیر دست توئه، ببین دردش چیه. ببین کی رو میخواد که اینجوری داره دل می‌شکونه.» صدرا وا رفت. _به پیر به پیغمبر من کسی رو نمیخوام. مگه زوره. دل کی شکسته؟! مگه من گفتم کسی منو بخواد؟! معصومه لب ور چید. _صدرا خیلی بی احساسی. اون دختر میاد و میره فقط به امید.... فقط دلم می‌خواد پسرم سرو سامون بگیره. صدرا سرش را به تأسف تکان داد. رو کرد سمت صبورا! _اگه شما بهتر زبون مادر رو میفهمی بگو بهشون. من آدمی نیستم با زن بسازم. زنا از من فرار میکنن. من اصلا بدرد زندگی متأهلی نمیخورم. اصلا من احساس ندارم. صبورا حق به جانب جلو آمد. _تو یه مشکلی داری وگرنه اینو نمیگفتی. هیچ مردی از زن جماعت گریزون نیست. صدرا عصبانی شد. _آره من مشکل دارم، من مریضم. خب که چی؟! اگه منطق تون اینه آره من اصلا عقیم هستم. خوبه؟! ناگهان صدای حاج حسن همه را میخکوب کرد. _بسه دیگه. نبینم اینجوری جلوی روی هم وایسید. صدرا تو اگه مشکلی داری میای به من میگی. _به خدا من مشکلی ندارم مادر گیر داده که... _هیس! مادرته. حق داره. نگرانته. صدرا کنار دیوار تکیه داد و آهسته نشست. _من نمی‌دونم شما چی میخواید ولی من نمی‌تونم به هیچ دختری تعهد بدم که میتونم خوشبختش کنم. من یه آدم نصف و نیمه ام. به مامان هم گفتم. یه روز هستم ده روز نیستم. بابا شما بهتر میدونی. کی میخواد این کمبودا رو جبران کنه برای اون دختر. اتفاقا چون برای شخصیت و زندگیش احترام قائلم، میگم که بدرد من نمیخوره. گناه داره. اون حقش بهترین زندگیه _نمیخواد دلت برا کسی بسوزه. صدرا بلند شد و به طرف مادرش رفت. خم شد و دستش را بوسید. _دورت بگردم. منو ببخش که نمیتونم خواسته‌ی قلبیت رو براورده کنم. منو ببخش که فکرم با شما فرق داره. منو ببخش که هدف زندگیم با بقیه آدما متفاوته. نخواه که اون دختر با من زندگیش حروم بشه. معصومه نگاه چپی چپی به او کرد و «لااله الااللهی» زیر لب گفت. وقتی خیالش از جانب مادرش کمی راحت شد به طرف صبورا رفت. تو آینه مشغول مرتب کردن جلوی چادرش بود. کنار گوشش خم شد و گفت:« بجای اینکه تو روی من وایسی و چرت و پرت بگی، با مامان صحبت کن و مطمئنش کن که من زن نمی‌گیرم. خیالش رو راحت کن که هی راه به راه نیاد به من این حرفا رو بزنه» صبورا برگشت طرفش. _این حرف آخرته؟! _این حرف آخرمه. جز این هم حرفی ندارم. _صدرا داری با کی لج می‌کنی؟! صدرا پوزخند زد. _با هیچ‌کس. هرکسی را بهر کاری ساختند. صدرا بدرد ازدواج نمی‌خوره. شب بخیر آبجی خانم! برو شوهرت تو ماشین منتظرته. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: سعید که تا حالا کمتر حرف زده بود، گفت: «آخه مشکل اینه که اکثر افراد حتی مسئولین، و حتی خیلی از زیر دستای خودمون فکر میکنن ما با بهایی ها مشکل دینی داریم. اصلا متوجه نیستن که هدف اونا تشکیل حکومت بهاییه. باورتون نمیشه چندوقت پیش با یکی از بچه های زندان صحبت میکردم، تحت تاثیر قرارگرفته بود. می‌گفت اینا واقعا شریف و مهربون و انسانن. بخاطر چی گرفتنشون؟! چرا بخاطر دینشون باید جواب پس بدن ؟!» حاج یونس گفت:« علتش اینه که خود بهایی ها هیچ وقت زیر بار جاسوسی یا کار تشکیلاتی نمیرن. درصورتی که اینا دوتا سیستم اطلاعاتی دارن. یکی لجنه صیانته. یا همون وزارت خونه صیانت که میشه اطلاعات و عملیات داخلی و زیر نظر محفل ملیه، یعنی هیئت یاران. مشخص هم نیست کی هستن. اطلاعاتی ان دیگه، مشخص نمیشه. یه نهاد امنیتی دیگه که اصل کاریه و فرا مرزیه و تو اسراییله. خیلی از تصمیم گیرنده هاشون هم خارجیه. بقیه فکر میکنن همشون ایرانی هستن. یاسر گفت:« دقیقا بیشتر مردم فکر میکنن بهاییت یک دینه. نمیدونن اینا سربازان اسراییل تو ایرانن. و هیچ عضو عادی هم ندارن. برای عضویت هم باید تسجیل بشن. همون شناسنامه‌ی مخصوص در بیت العدل!» حیدر بدجور تو فکر بود. حاج یونس سرپا ایستاد و گفت:« خب حیدر جان! برنامه ات چیه دقیقا؟!» حیدر دستی که در بین محاسنش کار می‌کرد را پایین آورد و گفت: « حاجی! اگه بتونیم ارتباط محفل ملی رو با مشاوران قاره ای داشته باشیم و یه جورایی برسیم به حیفا(اسراییل) خیلی خوبه.» همه‌ی فکرش پیش حنیفا بود. اگر حنیفا طولانی مدت همکاری می‌کرد، به خیلی چیزها می‌رسید. ـ نقشه هایی دارم ببینم عملی میشه. ـبه امید خدا! فقط مراقب باش. ـ چشم! فقط حاجی... خودتون میدونین که این کار زمان بر هست. باید بهمون وقت بدین، ممکنه نیاز باشه بین شون آدم بفرستیم و این زمان زیادی میبره. حاج یونس نگاهش کرد. ـ نه که حالا نفرستادی! حیدر سرش را پایین انداخت. ـ اگه چیزی نمیگم بخاطر اینه که بهت اعتماد دارم و میخوام ببینم میخوای چیکار کنی؟! از اون پرستو چه خبر؟! ـخوبه، فعلا خوب جلو میره حاج یونس دستش را گرفت و او را تا دم در کشاند. ـ حواست باشه ما به شیوه دستگاه های صهیونیستی و روش ماکیاولی نباید جلو بریم! حیدر دستش را از تو جیب شلوارش بیرون آورد و گفت:« بله حاجی! حواسم هست. من طبق اجازه ای که بهمون دادین دارم عمل میکنم. تو این پرونده در رابطه با دولت و تشکیلات غیرمسلمانه و با استفاده از اشخاص غیر مسلمان اقدام می‌کنیم. حاج یونس دستش را پشت کتفش زد و گفت: « آفرین! جز این هم ازت توقعی نیست. اما خواستم بگم یه وقت مسلمون شد یا هرچی، دیگه نباید اجازه بدی پیش روی کنه. شرعا و قانونا مشکل داره.» حیدر دستش را روی پیشانی‌اش کشید و گفت:« به روی چشم حاجی! حواسم هست. خیالتون راحت.» بعد از رفتن حاج یونس لحظه ای به حنیفا فکر کرد. براستی اگر مسلمان میشد چه؟! اصلا برای آینده‌ی حنیفا هیچ تصوری لحاظ نکرده بود. واقعا آینده اش چه میشد؟! مسلمان میشد یا نه! اصلا چطور زندگی می‌کرد. فقط برای چند لحظه، دلش برایش سوخت. اما با فکر کردن به هدف امنیت کشور، هرچه حس ترحم داشت، کنار زد و به سرکار برگشت. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
یاسر سرش را بالا آورد. _چی میگی؟! کجا بدون تدبیر بود؟! چندتا ماشین عوض کردن. فرهاد سرش را تکان داد. _بابا حاجی اصلا اهل رعایت اصول حفاظتی نبود. تنها تنها می‌گشت. وسط داعش هم بدون جلیقه میرفت. تو راهپیمایی یادتونه؟! آخه کی اینجوری... رسول گفت:« دفعه های قبلی هم تو پروازا همین شکلی بود. یعنی اگه میخواستن میزدن.» فرهاد با دلخوری گفت:« اگه میخواستن. اگه میخواستن. چند ماهه دنبالش بودن. یادته خبرای تهدیدش پخش شد. از وقت بایکوت کردن و رفتن اسمش تو بلک لیست. خب دیدن حفاظت چقدر بازه.» میثم سرش را با تأسف تکان داد. _اینجوری نگو فرهاد. شدی آیه یأس. تو میبینی همه چقدر دارن زحمت میکشن. حاجی خودش اهل رعایت نبود، اره. چون نمی‌ترسید. از هیچی نمی‌ترسید... صداش را آهسته تر کرد. _ عاشق شهادت بود. یاسر که پکرتر از همه بود. آب بینی‌اش را بالا کشید. با صدایی که مشخص بود از بس داد زده، حنجره اش خش افتاده گفت: « بچه های اطلاعات عملیات میگفتن شش ساعت قبل حادثه سه بار گوشی رو عوض کردن. توویتاها هم همینطور.» حیدر ناخن دستش را توی گوشتش فرو می‌کرد. دستی به ریشش کشید و پوست صورتش را خاراند. _به نظرم نگرانی ما برای خبر خریدن گوشی های امن از کشورهای عربی برای فرماندهان سپاه قدس طبیعی بود. اسراییل با اون موشهای کثیفش خبر رو رسوندن به این جماعت. چه بسا دست کاری تو گوشی ها هم کردن. من مشکوکم. به نظرم شنود رو قبل از خرید گوشی ها گذاشتن. ما همه چی مون باید بومی باشه. همه چی مون.» فرهاد گفت:«خب این پهباد لامصب مطمئنا با اجازه عراق باید بلند شه، مجوز از کجا داره؟!» حیدر گفت: «شور زیادی نزن. چه موقع عراق در و پیکر داشت که الان مشخص باشه چی با مجوزه چی بدون مجوزه. پایگاه نظامی امریکا تو عراقه با کلی تجهیزات و سربازاش. از کی اجازه گرفته؟!» رسول گفت: « اینا رو ول کنین، کور خوندن. اینجوری که نمی‌مونه. حاج یونس داشت میرفت جلسه، احتمالا خبرایی باشه. مطمئنا پاسخ خوبی داده میشه» حیدر که دلش پر بود گفت: «هرجا رو بزنن، هرکاری کنن هیچ وقت جبران این حادثه نمیشه. مثلا کی رو بکشن که جای حاج قاسم رو برای ما بگیره. با این نفوذ اطلاعاتی که اسراییل همه جا داره. با این دستگاه های اطلاعاتی و نرم افزارای حرفه ای و با تحریمای ما...» نخواست ادامه بدهد و دل بچه ها را خالی کند. اما به این باور داشت که هرشروعی با یک پایان، آغاز می‌شود. اینکه اتفاقی با این حجم سنگین اندوه، قطعا شروع و رویشی خاص را به دنبال دارد. بخصوص که بچه ها را با انگیزه تر خواهد کرد. به خودش قول داده بود، دوبرابر روزهای قبل کار کند. سرش را کنار گوش فرهاد برد. _ امروز ناصرو بفرست طرف حنیفا. برای اولین بار اسم حنیفا را مستقیم گفته بود. _بش بگو زودتر راش بندازه. نمیتونیم خیلی صبر کنیم. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
بنیامین که شاهد مکالمات نه چندان بلند حیدر بود، با خیالی آسوده تر رویش را برگرداند و جعبه ای از تو جیب پالتویش بیرون آورد. ــاز این به بعد قرار خواستی بذاری کافه ای که میگم بیا. اینجاها معلوم نیست چه وضعیه. نخ سیگاری کنار لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد.دود سیگار را به طرف راست حنیفا بیرون داد. ــتوقبلا از من فراری بودی. با اطمینان میگم که هیچ علاقه ای هم به من نداری. این طور به نظر میرسه که فقط بخاطر تشکیلاته که قبول کردی. البته مهم نیست.چون منم مثل خودتم. و لازم دیدم اینو بهت بگم. حنیفا نفس عمیقی کشید و با اطمینانی که درچهره و صدایش پیدا بود، گفت:« و به نظرت چیزی مهمتر از تشکیلات وجود داره؟!» دستش را زیر چانه اش زد و گفت:« راستش من فقط به هدفم فکر میکنم.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
از جایش بلند شد و از کافه بیرون زد. به رسول پیام داد که کافه زیر پوشش تو! و دنبال حنیفا راه افتاد. حنیفا با وجود کفش پاشنه بلندش به سرعت راه می‌رفت. حیدر هرچه به او زنگ میزد، جواب نمیداد. سرعتش را بیشتر کرد و از کنار او گذشت. سرش را برگرداند و به تلفن اشاره کرد. حنیفا نمیخواست تلفن را جواب بدهد اما چاره ای ندید جز جواب دادن. ـ بله ـ چرا اینقدر زود پاشدی. ـ برای امروز کافی بود. ـ من بهت میگم کی کافیه و کی نیست. حنیفا دوست داشت داد بزند و بگوید دست از سرش بردارد اما چه فایده. نه حیدر او را درک میکرد و نه خودش می‌توانست کاری کند. برای همین سکوت کرد. حیدر گفت:« از این به بعد تا من بهت نگفتم گفت وگو رو قطع نمیکنی؟! در ضمن چرا تلفن منو جواب نمیدی؟!» ـ نشنیدم. ـ مطمئنی؟! ــ حالم خوب نیست لطفا. حیدر پوفی کشید و گفت: «باشه. برو خونه. ولی اینجوری رفتار کردن چیزی نصیبت نمیشه.» حنیفا نمیخواست به خانه برود. قدم زدن در هوای تازه را میخواست. و نگاه کردن به ویترین مغازه ها. وقتی راه می‌رفت و نگاه مردها را روی خودش میدید، حالش بدتر میشد. انگار همه به چشم طعمه به او نگاه می‌کردند. تصور زندگی با بنیامین اشک چشمش را در آورد. کمی که راه رفت، مسیر برگشت را پیش گرفت و سوار ماشینش شد. بنیامین رفته بود. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نه تنها آن روز که روزهای دیگر هم. بنیامین بشدت بهم ریخته بود. از آن طرف حیدر هم حسابی حرص میخورد و نمی‌دانست دیگر باید از چه ترفندی برای مجاب کردن حنیفا استفاده کند. بنیامین روانشناسی خوانده بود. کمی به حالات حنیفا مشکوک بود. مخصوصا وقتی دستش به بدن حنیفا می‌خورد. نمی‌دانست این بخاطر بی حسی نسبت به او است یا چیز دیگر. یک بار که بحث‌شان بالا گرفته بود، حنیفا عصبی از جا بلند شد و گفت: «من نسبت به بدنم حساسم. اصلا... اصلا وسواس دارم. لطفا فقط به هدفت فکر کن. هدف من از ازدواج با تو فقط دستور و اجرای اوامر تشکیلاته. من میدونم با تو به جاهای خوبی میرسیم. از من چیز دیگه ای نخواه.» اخم های بنیامین درهم رفته بود. پوزخند زد که:« چیه؟! فکر کردی من عاشق چشم و ابروتم. منم بخاطر تشکیلاته که دارم تحملت میکنم.» خونسردی اش را حفظ کرد اما حرفش را زد. ــ اگه نخوای با حس‌های من کنار بیای اشکال نداره. از بالای چشم نگاهش کرد. ــ ولی من آدمای مخصوص خودمو دارم. تو که باهاش مشکل نداری؟! حنیفا با تصور کردنش هم حالش بهم می‌خورد. و تمام حالت های کودکی‌ بنیامین به یادش می آمد. نمی‌خواست به آن فکر کند. رویش را برگرداند. ــ هر کاری میخوای کن. و بنیامین همان جا شماره معشوقه اش بهناز را گرفته بود. برای جبران مافات خودش را زده بود به رابطه با او. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
.فرهاد سرش را پایین انداخت و دست به چانه گرفت. از بالای چشم نگاه معناداری به حیدر انداخت. بزور خنده اش را گرفته بود. حیدر مانده بود و همکار خانمی که بی مقدمه و جفت پا پریده بود وسط پرونده اش. آن هم دختر سرهنگ احتشام که نمی‌توانست روی حرفش حرف بزند. مرضیه دختر قد بلند و چهارشانه و هیکلی بود. صورت کشیده، چشم درشت و ابروهای مشکی و قد بلندش اولین چیزی بود که در ظاهرش به چشم می آمد. رنگ پوستش معمولی بود. نه خیلی سفید و نه سبزه و تیره. بینی‌اش هم نه بزرگ و نه کوچک. به صورت گردش می آمد. فقط قاب ابروی سمت راستش با ابروی سمت چپش کمی متفاوت بود. یکی بالاتر از آن یکی. وقتی از گوشه چشم نگاه میکرد انگار با کنایه و از روی فیس و افاده نگاه میکند، در صورتی که چنین قصدی نداشت. اما صدای نسبتا جدی اش و گردن صاف و قامت ایستاده اش نوعی صلابت را به رخ مخاطب می‌کشاند. ــ خب من آماده ام! لطف کنید و منو در جریان این پرونده بذارین. لحن کلام و فیگور ایستادنش در اولین برخورد برای حیدر جالب نبود. برای همین خونسردی ظاهری اش را حفظ کرد، اگرچه ابدا خونسرد نبود. دقیقا مثل یک گلوله منجنیق منتظر پرتاب شدن بود. دستش را تو جیبش فرو کرد و برگشت سمت فرهاد. ــ یه جلسه با دکتر محمدی ترتیب بده. بخشی از فیلمای حنیف.. بهش نشون بده با چشم به مرضیه احتشام اشاره کرد. فرهاد فوری گرفت و اجازه بیرون رفتن خواست. حیدر با تعجب پرسید:« کجا؟!» ــ دارم میرم با دکتر محمدی صحبت کنم دیگه. ــ‌لازم نکرده همین جا هماهنگ کن! مرضیه وقتی بی تفاوتی و سکوت حیدر را دید، جلوتر رفت و گفت:« ببخشید فکر کنم نشنیدید من چی گفتم.» حیدر از گوشه چشم نگاهش کرد. ــ میتونید تو اتاقتون باشید هر وقت لازمتون داشتیم، صداتون میزنم. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حیدر دستش را بالا آورد و دور دهانش کشید. _فرهاد زودتر ارتباط بگیر و بهش بگو اسامی و انبارها رو بگه. رسول گفت: «اسامی رو بگه، خودش لو نمیره؟!» همه به حیدر خیره شدند. اتاق غرق سکوت بود. هیچ کس نفس نمی‌کشید. روی صندلی که نشست صدای غیژ غیژ صندلی سکوت را نصفه و نیمه بهم زد. آرنجش را روی میز گذاشت و با دستش محاسنش را خاراند. ــ اسامی و انبار رو باید بگه. مسئله دستگیر کردنشونه. باید یه جوری وارد عمل شد که به هیچ عنوان کسی شک نکنه از داخل خودشون درز پیدا کرده. فرهاد! همین الان باهاش ارتباط بگیر. ـ چشم! حیدر تعجب کرد که چرا حنیفا به خودش خبر نداده. همین فکر را فرهاد هم کرده بود. با خودش گفت: «لابد سخت گیری بیش از حدش باعث میشه طرفش هم نره. دختره‌ی بینوا.» راست می‌گفت. بعد از آن روز تو کافه، بخاطر سخت گیری های حیدر نمی‌توانست با او مرتبط شود. هرچه بود فرهاد از او خوش اخلاق تر و منعطف تر بود. صبورتر و دل رحم تر. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4