#نظر_اعضا:
درک و لمس کردن حال حنیفا کار هرکسی نیست
و نهایت فقط بتوانی بخوانی و درس بگیری و همراه داستان بشوی!
زمانی که در گرداب سر درگمی دست و پا میزنی
نمیدانی کدام درست است و کدام غلط سخت ترین لحظه ای زندگی است !
اما سخت تر از وقتی است که راهی را برای فرار از اشتباه انتخاب میکنی اما میبینی در ان راه
باید خودت تنها راه بروی ،اگر زخم خوردی خودت پانسمان بشوی برای زخمت ،اگر پناهی نداشتی باید خودت در اغوش بگیری و دلداری بدهی که راهت درست است .انجای که در تنهای به سر میبری خودت باید دست به زانو بگیری و بشوی یار ورفیق خودت و شروع کنی به حرکت به سوی انچه درست است ...
مسیر حق همیشه سخت و طاقت فرسا است و برای رسیدن به ان باید خون جگرها خورد ،باید کفش اهنین بپوشی و راهی این جاده ای ناهموار بشوی ...
شاید حنیفا هنوز راه درست را پیدا نکرده باشد اما همین که توانست غلط بودن مسیرش را تشخیص دهد و از ادامه دادن منصرف شد
یعنی اغاز مسیری تازه،
باید به این دختر شجاع حقیقت طلب افرین گفت...
با تمام وجود برای دخترانی که در پی حق و حقیقت میروند از مسیر سخت نمیترسند وپای اعتقادشان میمانند ارزوی صبری زیاد و ارامش و موفقیت میکنم ⭐...
نمیدانم چرا همان یه کلام (خدا حافظی)حنیفا حالم را دگرگون کرد ،حس میکنم دارم لحظات سخت حنیفا را لمس میکنم ..
#برایحنیفایحقیقتطلب
#اقیانوسها
#ن_تبسم
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_اقیانوسشصتویک
فرهاد شانه اش را بالا انداخت.
_شوخیم کجا بود؟! کاملا جدی گفتم.
در حالی که با موبایلش ور میرفت، زیر لب گفت: «این بشرو هنوز هیچ کس نشناخته.»
حنیفا هم کم کم به این باور رسیده بود. فکر نمیکرد حیدری که اینقدر جدی است، بتواند اضطراب او را کم کند. شیر آب را بست و در حمام را باز کرد. به لباسش در آینه دستی کشید و کلید را در قفل چرخاند.
_کجایی؟! مهمونا اومدن.
_الان میام.
همین که میخواست از اتاق بیرون برود، یادش آمد که عینک را نزده. از تو کیف برش داشت و به چشمش زد. دکمهی کوچک روی دسته عینک، زیر پیچ را زد و نرم افزار موبایلش را روشن کرد. از آن ور تصویر برای حیدر روی نرم افزار گوشیاش ثبت میشد.
با دست نوک بینی اش را بالا کشید و سینه اش را صاف کرد. آهسته و با طمأنینه از پله ها پایین آمد. مهمان ها در حال خوش و بش بودند. با دیدن حنیفا همه با تعجب به هم نگاه کردند. پچ پچ آهسته ای بین جمعیت شکل گرفت. حنیفا سعی کرد نادیده بگیرد. کنار مادرش ایستاد.
_انگار هنوز همه نیومدن.
مادرش با لبخند به بقیه سر تکان داد.
_بله، ولی بابات و اقای انوری اون ور هستن.
چشمش به پدرش و آقای انوری افتاد که مشغول گپ و گفت بودند.
_این عینکه چیه؟!
ناخوداگاه دستش روی عینک کائوچویی رفت.
_چی؟! این؟! چشمام ضعیف شده.
_خب چرا الان زدی؟! تو مهمونی؟!
سرش را کنار گوش صدیقه برد.
_مامان بعضی از مهمونا رو نمیبینم.
چشم های صدیقه گشاد شد.
_یعنی اینقدر چشمات ضعیفه؟!
_نه اتفاقا فقط دوربینم. تازه مامان نگاه کن. اینجوری خوش تیپ میشم. ژستیه واسه خودش
و با لبخند صورتش را جلوی مادرش گرفت.
_من میرم پیش بابا و اقای انوری.
صدیقه از پشت به حنیفا نگاه میکرد. وقتی او را کنار احمد و انوری دید، از بغل صورتش را پایید. دید واقعا خوشتیپ تر شده. از آن سادگی گذشته بیرون آمده. خیالش راحت شد. با صدا زدن یکی از خدمه از پاییدن حنیفا دست کشید و به طرف صدا رفت.
احمد با دست پشت کمر حنیفا را لمس کرد و روبه انوری گفت: «اینهم حنیفای ما! بخاطر گذشته پشیمونه. مگه نه دخترم؟!»
نگاهش را به حنیفا دوخت و منتظر که او حرف بزند. حرف که نه! اقرار کند.
حنیفا لبخند خجولی زد و سرش را پایین انداخت.
_ پدرم درست میگن آقای انوری. من بابت حرفایی که زدم خیلی پشیمونم. مراتب عذرخواهیم هم براتون فرستادم.
نگاهش را بالا آورد. دیدن چشم های سیاه و ابروهای پر پشت انوری او را کمی ترساند. انوری کمی سرش را به طرف احمد متمایل کرد و سعی کرد حنیفا را نادیده بگیرد.
_بعضی اشتباها تاوان زیادی داره. ممکنه به بقیه هم آسیب برسونه
احمد فوری گفت: «بله! اما مطمئنا راه بازگشتی وجود داره. بخصوص برای کسی که واقعا مثمرثمر هست.»
حنیفا محکم و صاف ایستاد. با گردن کشیده.
_من حاضرم از تک تک این جمع عذرخواهی کنم.
نگاهش را سمت جمعیت مهمان ها بُرد.
_آدم وقتی از یه چیزی دور میشه قدرش رو بیشتر میدونه.
آه عمیقی کشید و با ببخشید از آن دو فاصله گرفت. نمیخواست زیادی اصرار کند. حس میکرد با اصرار زیاد خیلی تابلو میشود. باید آنها را در عمل انجام شده میگذاشت. با این کار انوری را تحت تاثیر قرار داده بود.
همین که از پدرش جدا شد صدای خوش و بش بنیامین با دوخانم توجهش را جلب کرد.
_امیدوارم هرجا هستین خوش بدرخشید آقای دکتر!
_مرسی
_ساحل، اون قدر از راهنمایی و مشاوره های شما برای من گفته که مطمئن شدم شخصی شایسته تر از شما برای محفل نیست. از لطفی که بهش داشتین. واقعا ممنونم. چه شبایی که واقعا بدون صدای شما نمیتونست بخوابه.
دختری که لباس بندی کوتاهی پوشیده بود تا بالای زانو، لبخندش را پهن کرد تو صورت بنیامین و با لوندی خاصی گفت:«اگه دکتر نبود من معلوم نبود، کجا هستم.»
مادرش که سیمین نام داشت، همسر یکی از لجنه های (وزرای) تشکیلات بود.
صورت بنیامین را بوسید و گفت:«دخترم رو مدیون توام اقای دکتر. ساحل بخاطر تو نرفت امریکا.»
بنیامین، حنیفا را دیده بود. برای همین تعمدا دستش را پشت کمر ساحل گذاشت و گفت:«اون دختر خوبیه. حالا حالاها باهاش کار دارم.»
حنیفا ابرویش را بالا داد و سعی کرد لبخندش را جمع کند. بنیامین داشت وقت تلف میکرد. فکر کرد با این کار دارد حرص حنیفا را در می آورد یا موجبات حسادت او را فراهم میکند. دریغ از اینکه حنیفا از خدایش بود بنیامین خیلی طرفش نیاید. 👇👇
ڪوچہ احساس
وقتی بی میلی او را دید به آشپزخانه رفت. مادرش داشت برای چندمین بار به خدمه تذکر میداد _میز رو درست ا
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_شصتودو
_یعنی چی دورش شلوغه؟!
نگاهی به میز و دیس های غذا کرد و یکی از چیپس های کنار بیف استراگانوف را در دهانش گذاشت.
_خیلی ها باهاش گرم گرفتن.
صدایش را کمی بالا برد. انگار میخواست به حیدر هم بفهماند که کاری از دستش ساخته نیست.
_من که نمیتونم التماسش کنم بیا باهام حرف بزن.
و بیخیال مشغول خوردن زیتون و سبزی و چیپس شد. در واقع بیخیال نبود. اما انگار روی لجبازیاش گل کرده بود.
از آن طرف حیدر حواسش به فیلمی بود که حنیفا از دوربین مداربستهی سیم کارت خور روی عینکش ضبط کرده بود.
اخمش تو هم رفت. زیر لب گفت: «داری چیکار میکنی؟! چرا هیچ کاری نمیکنی؟!»
فرهاد که چهرهی ناراحت و عصبی اش را دید، پرسید: «چی شده؟!»
سرش را کج کرد و با دیدن فیلم آنلاینی که حنیفا در حال گرفتن بود بالای سر حیدر ایستاد. حیدر عصبی از روی صندلی بلند شد.
_این چرا عین ماست واساده هیچ کاری نمیکنه.
فرهاد موبایل را تو دست گرفت.
_صبرکن. باید بهش وقت بدی.
حیدر دستش را پشت سرش کشید.
_چه وقتی؟! الان موقعشه. تو اون مهمونی باید جای اون دخترا دور بنیامین باشه. نشسته چیپس میخوره.
فرهاد روی صندلی خم شد و موبایل را روی میز گذاشت.
_بابا نمیتونه که بره التماسش کنه. یه کم صبر کن.
همان لحظه حنیفا عینکش را در آورد. ناگهان صدای فرهاد کمی بالا رفت.
_چرا عینک رو درآورد؟! نکنه بزنه همه چیو خراب کنه؟!
حیدر لیوان آبی که دستش بود را یک باره سر کشید و به طرف میز رفت. دستش را زیر آرنجش گذاشت و با دست دیگرش چانه اش را گرفت. هردو سکوت کرده بودند. فرهاد از بالای چشم نگاهش کرد.
_بهش پیام بدم؟!
_نه خطر نکن. بذار ببینم برنامه اش چیه. میخواد چیکار کنه؟!
صدیقه بالای سر حنیفا رسید. زیر لب غرید.
_ تا شام رو نکشیدیم زودتر برو حرفتو بزن. ببین...
گردنش را پایین کشید و سرش را کمی به بیرون چرخاند.
_خیلیا دورشو گرفتن. اگه دیر بجنبی از دستت رفته ها.
همین که حنیفا میخواست بگوید: «بهتر!» یاد موقعیتش افتاد. نگاهی به عینک تو دستش کرد. باید هرجور شده بود با بنیامین حرف میزد.
فرهاد با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.
_صداش خش داره. قطع و وصل میشه.
حیدر با نرم افزار گوشی اش روی کیفیت صدا زد.
_چون عینک رو از خودش دور کرده.
فرهاد دست تو جیبش بُرد.
_به نظرم باید روی شنود بیشتر کار کنیم.
_فعلا تو دعا کن این دختره پاشه بره پیش شاه مُهره!
روی صندلی نشست.
_فکر میکردم خیلی حالیشه. حداقل دختر امروزیه. بلده! ولی انگار نه!
فرهاد از گوشه چشم نگاهش کرد.
_خیلی حالیشه یعنی چی؟!
حیدر هم با گوشهی چشم نگاهش را جواب داد. وقتی فرهاد سکوت حیدر را دید گفت: «جناب اقای رییس! شما هم جای اون باشی، میتونی بری سمت کسی که ازش متنفری؟!»
حیدر خیره به صفحهی موبایلش بود.
_من این چیزا حالیم نیست. باید بره!
فرهاد پوفی کشید و دو طرف لبش را بالا داد. سرش را کج کرد و گفت: «قربون استدلالت سلطان!»
تمرکز حیدر بهم ریخته بود. از جا بلند شد و گفت: «حواست بهش باشه من برم ببینم بچه ها چه کردن.»
فرهاد موبایل را به طرف خودش چرخاند. حنیفا از جایش بلند شد و بیرون رفت. توی راهرو ایستاد. اطراف را نگاه کرد. بنیامین داشت با احمد و انوری و دونفر از اعضای محفل حرف میزد.
حنیفا عینک را به چشمش زد و زیر لب گفت: «بریم ببینیم چی میشه.»
فرهاد لبخند کمرنگی زد و ذوق زده گفت: «آفرین دختر!»
آهسته قدم برداشت. نزدیک پدرش و بنیامین که رسید، ایستاد. سلام آهسته ای کرد و گفت:«خوشحالم که تو رو هم اینجا میبینم.»
اما بنیامین فقط سرش را تکان داد. این بی توجهی از چشم بقیه دور نماند. حنیفا وقتی اوضاع را خوب ندید به احمد اشاره کرد: «ببخشید بابا چند لحظه.»
احمد هم که انگار منتظر چنین لحظه ای بود از جا بلند شد.
_چیه بابا
حنیفا لب گزید. آهسته کنار گوشش گفت: «به نظرم هنوز جو سنگینه اگه اجازه میدی نامه ای که نوشتم رو بخونم؟!»
احمد فکر کرد. خب کار بدی نبود. برعکس شاید به وضعیت او کمک کند. اقدام شجاعانه ای به نظرش رسید. برای همین سرش را تکان داد و گفت: «فکر خوبیه. تا تو خودت رو آماده کنی من اعلام میکنم.»
حنیفا موبایلش را تو دستش محکم گرفت. عینک را تو صورتش جابه جا کرد. رفت و بالای راه پله ورودی ایستاد. مهمان ها کل سالن را پر کرده بودند. عده ای روی مبل نشیمن بودند و عده ای روی صندلی. لوستر بزرگ وسط سالن به شکوه و تجمل مجلس اضافه کرده بود.
احمد دستش را بهم زد و صدایش را بالا بُرد.
_لطفا یه لحظه به اینجا توجه کنید.
همهی سرها به طرف او برگشت. احمد با دست به حنیفا اشاره کرد.
_توجهتون رو جلب میکنم به صحبت هایی که حنیفا خانوم آماده کردن.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
این جا میتونید نظراتتون رو در مورد رمان #اقیانوسها بگید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3736666156C97963cfca1
سلام!
روز همگی بخیر.
از همه دوستان عذرخواهم بابت این تاخیر! و به شما حق میدم که گلایه داشته باشید بابت عدم نظم در انتشار رمان!
اما واقعیت اینه که وسط نگارش همین رمان، مشاوره طرح یکی از کتاب هام ضرب الاجل تحویل رو دادن.
لذا ادغام این دو بدجور ذهنم رو مشغول کرده.
البته نوشتن رمان #اقیانوسها بخاطر حساسیتی که داره نیاز به تحقیق زیاد و بررسی جریان های واقعی دارد که برخی هم امنیتی و... هست. و همین به دشواری کار و تاخیر در نگارش هم می انجامد.
بهرحال بابت این تاخیر عذرخواهم و شما رو به صبر و بردباری بیشتر دعوت میکنم تا رمانی بدون اشکال را تحویل بگیرید.
سپاسگزارم 🙏
#هیام
3.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچه پر از رد قدم های توست...
مربوط به قسمت امشب رمان #اقیانوسها👆👆👆
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_نودوشش
وقت برگشتن به خانه و در تمام طول روز و شب را فکر کرد که چطور میتواند به بنیامین نزدیک شود. چندش آور بود.
روزهای بعد هم با دیدنش همانطور میشد.
تا بنیامین نزدیکش میرفت یا دستش را میگرفت حنیفا خودش را جمع میکرد و تلاش داشت وضعیت را عوض کند. خلوت هایشان فقط در خانه احمد بود که آن هم حنیفا خودش را در جمع خانواده اش قرار میداد. مادرش هرکاری میکرد آن دو را بهم نزدیک کند و خلوتی بسازد، فایده ای نداشت، چون حنیفا بشدت دوری میکرد.
احمد و صدیقه وقتی تلاششان را بیفایده دیدند، تصمیم گرفتند مراسم نامزدی را زودتر برگزار کنند. بخصوص که زمزمه بیماری کوویید هم در قم شایع شده بود.
اوضاع برای بنیامین جالب نبود. وقتی دوری حنیفا را میدید، تلافیاش را سر بهناز در میآورد. اگرچه خیلی هم به بهناز وفادار نبود. درست مثل شب نامزدی! که بنیامین با همه رقصیده بود. حنیفا هیچ مخالفتی نکرد. از خدایش بود که بنیامین از او دوری کند. مراسم در باغ خصوصی احمد برگزار شده بود.
صدیقه که دید بنیامین خیلی در حال لاس زدن با دخترهای محفل است کنار حنیفا رفت و نیشگونی از بازویش گرفت.
ـ ببین دختره چیکار میکنه؟! خب برو توجه شوهرت رو به خودت جلب کن.
حنیفا بیخیال نگاهش کرد.
ـ اون حق داره آزاد باشه. مهم اینه که قرار با من ازدواج کنه نه کس دیگه.
مادرش با تعجب نگاهش کرده بود. حنیفا لبخندی تصنعی، به رقصیدن های آن ها با هم زد. جمعیتی که بدون ملاحضه در هم می لولیدند. حتی مردها هم تقاضای رقصیدن با حنیفا را داشتند اما حنیفا خستگی و سردرد را بهانه کرد. دست هایی که دور کمر و گردنش بسته میشد را به سختی از خود جدا میکرد. احساس خفگی داشت. چشمش که به حرکات عجیب زن و مردهای مجلس افتاد، حالت تهوع گرفت. مخصوصا در آن لباس نامزدی و آرایش بیشتر. بالاخره نوبت بنیامین و حنیفا رسیده بود. وقتی رقص دونفره شروع شد و دست های بنیامین دور کمر حنیفا حلقه شد، حنیفا ناخواسته پاهایش لرزید و ماهیچه هایش منقبض. با یاداوری حرف مادرش که گفته بود:«امشب بنیامین رو نگه میدارم. شب نامزدیته.» نفسش به سختی بالا می آمد. حالا تپش قلب هم به حالات دیگر اضافه شده بود. تلاش داشت فاصله اش را با بنیامین بیشتر کند. هر لحظه به بدی حالش اضافه میشد. چقدر میتوانست خوددار باشد؟! خودش هم نمیدانست. همهی حرف ها و توصیه های ساناز را مرور کرد. اما یک چیز جور نبود. و آن حال جسمی حنیفا بود که رو به وخامت میرفت.
بنیامین بعضی حرکاتش از سر لج بود. میخواست عمق علاقه و توجه حنیفا را نسبت به خودش ببیند. وقتی بی تفاوتی و حتی حساسیت او نسبت به لمس شدن را دیده بود،
عصبی کنار گوشش غرید:« چرا اینجوری میکنی؟! مثل دخترای عهد بوق رفتار میکنی؟! همه دارن نگاه میکنن. من تحمل این چیزا رو ندارم. ناسلامتی تو الان نامزد منی!»
لرزش دندان هایش هم به حال بدش اضافه شده بود.
ـ دست خودم نیست.
بنیامین گفت:« میدونم هیچ علاقه ای به من نداری. منم ندارم. ولی چاره چیه؟! باید زندگی کنیم. بخاطر اهدافمون. جلوی بقیه رعایت کن»
حنیفا فوری گفت: «من مخالفتی ندارم و تنها هدفم همینه. هیچ چیز برام مهمتر از امر تشکیلات نیست.»
بنیامین برای اینکه او را آرام تر کند، گفت: «خب راه بیا دیگه.»
حنیفا در چشم های بنیامین نگاه کرد و با درماندگی گفت: «میدونم... تو...تو بهترین انتخابی برای من. راستش هیچ کس...هیچ کس به اندازه تو لیاقت نداره. من تو رو... تو رو تحسین میکنم»
بنیامین از تعریف و تمجید حنیفا خوشحال شد. صورتش را نزدیک صورت حنیفا برد و لب های لرزان حنیفا ناگهان داغ شد.
بنیامین او را بیشتر به خودش چسباند و وقتی دستش به کمر حنیفا خورد و رفته رفته پایین تر رفت. حنیفا در یک حرکت خودش را از دست بنیامین جدا کرد و به طرف دستشویی دوید. کم مانده بود از سرگیجه بخورد زمین. صدیقه و احمد با نگرانی نگاهش میکردند. صدیقه برای اینکه جو را عادی نشان بدهد، بلند میگفت: «نوشیدنی زیاد خورده.»
و خودش پشت سرش دنبال دخترش رفت. حنیفا سرش توی سینک دستشویی بود و با هر بار یاداوری صحنه قبل، عُق میزد. صدیقه دستپاچه شده بود.
میگفت:« چی خوردی مگه؟!»
_نکنه چیزخورت کردن. دوایی، دعایی چیزی بهت دادن. هان؟!
حنیفا کنار روشویی آرام سر خورد و به دیوار تکیه داد.
هیچکس حال حنیفا را درک نمیکرد. دست خودش نبود. 👇👇👇
ڪوچہ احساس
نه تنها آن روز که روزهای دیگر هم. بنیامین بشدت بهم ریخته بود. از آن طرف حیدر هم حسابی حرص میخورد و
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_نودوهفت
حیدر که شنید بشدت برافروخته شد. سر فرهاد داد زد:
ــ اینجوری که نمیشه. این دختره چه مرگشه؟! گفتیم بهم نزدیک بشن بلکه یخش آب بشه. پس ناصر چیکار میکنه؟! مگه قرار نبود آمادهاش کنه. دارم دیوونه میشم از دست شما.
فرهاد تلاش داشت حیدر را آرام کند.
ــ صبر داشته باش حیدرجان! درست میشه. نمیدونم من جای اون نیستم ولی... ولی احتمالا خیلی براش سخته.
حیدر سرش را تکان داد.
ــ بابا چی چی سختشه. مگه افتاب مهتاب ندیده است. اینا براشون این چیزا عادیه. زودتر میتونه قاپ این بنیامین رو بدزده و بعد هم کلکش رو بکنه.
دستش را به صورتش کشید.
ـ نه از این بشر آبی گرم نمیشه. باید یه فکر دیگه ای کنم.
فرهاد به جایی روی لباس حیدر خیره شد.
ــ آره به نظر من عجیبه. نمیدونم تعللش برای چیه؟! یعنی اینقدر از بنیامین متنفره؟! آیا ادم با کسی که دوسش نداره بزور بخواد ازدواج کنه نمیتونه نقش بازی کنه؟!
نگاهش را پر معنی سمت حیدر انداخت.
ــ میگم شاید غرور داره. چی میگن عزت نفس! خب بهش برمیخوره مشخصه.دخترای نجیب...
حیدر مستأصل شده بود. نمیدانست چطور میتواند حنیفا را مجاب کند. نگاه معنا داری سمت فرهاد انداخت که لطفا ساکت شو!
ــ تو دلت واسش میسوزه. باشه، پس خودت برو اطلاعات رو از بنیامین بگیر.
فرهاد پوفی کشید و گفت: «من نگفتم دلم میسوزه. میگم یعنی باید بهش فرصت بدیم.»
ودرواقعیت دلش میسوخت. اما کتمان میکرد.
حیدر سرش را چپ و راست کرد.
ــاگه ناصر بود، تو یه هفته سر و تهش رو هم میاورد. آدمای حرفه ای میتونن حتی بدون اینکه به جاهای خاص بکشه، همه چی رو جمع کنن. طرف رو تا لب چشمه میبرن، اطلاعاتو میگیرن و تمام! رهاش میکنن.
ـــ تو خودت میگی حرفه ای! این دختره تازه با این چیزا روبه رو میشه. تا بخواد آموزش ببینه و تجربه کسب کنه خیلی زمان میبره.
حیدر نفس عمیقی کشید و گفت: «اولا اینکه قرار نیست ازدواج کنه. اگر مثل بچه ادم رفتار کنه، به اونجاها نمیکشه. خرجش یه توک پا رفتن خونه بنیامینه. یه سرک کشیدن تو گوشی و لپ تاپشه. نزدیک شدن بهشه. بابا ناسلامتی یه دختره امروزی و روشنفکره. مذهبی و مقید هم که نیست.!
سرش را پایین انداخت و با افسوس دست لای موهاش کشید.
ــ نه فرهاد! من زیادی این دخترو باور کردم. گفتم میتونه. اینا روابط آزاد براشون سخت نیست. کسی که اعتقادی به هیچی نداره خیلی براش فرق نداره که کی بهش دست بزنه یا نزنه. مسئله اینه که با بنیامین مشکل داره.
حیدر که داشت رفتار حنیفا را موشکافی میکرد، گفت:« ولی فرهاد! یه چیزی! حرکاتش یه جوریه.»
ــ چه جوریه؟!
ــ وقتی بنیامین بهش نزدیک میشه، شدیدا اونو پس میزنه. اصلا حال جسمیش هم بهم میریزه.
فرهاد با چشم های باز نگاه کرد.
ـــ یعنی میگی دُکی محمدی رو باید براش بفرستیم؟!
همان لحظه در زده شد و حاج یونس وارد شد. هردو سرپا بلند شدند و از ورود بی موقع حاجی تعجب کردند.
_سلام حاجی
پشت سرش هم یک خانم چادری در قامت در دیده شد!
ــ سلام بچه ها راحت باشین. حیدر جان! بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. معرفی میکنم خانم مرضیه احتشام، افسر باهوش و زبده ما که برای پروژه ات انتخاب شده. خانم احتشام! ایشون هم اقای سلطانیان، با نام عملیاتی حیدر!
حیدر مات و متحیر به حاج یونس و سپس فرهاد نگاه کرد.
حاج یونس گفت: « فک کنم باید بشناسیشون!»
حیدر از اسم احتشام حدس زد باید دختر سرهنگ احتشام باشد. اما به روی خودش نیاورد.
ــ نمیدونم نه فکر نکنم بشناسم. حاجی! نگفته بودین نیرو میخواستین! ما که نیرو کم نداشتیم.
حاج یونس دستش را بالا برد.
ــ نه کم نداشتین ولی نیروی خانم نداشتین. حالا آشناتون میکنم. دختر سرهنگ احتشامن. با توجه به سوژه تون که زنه، منظورم پرستوته. به عنوان همکار لازم میشه. اینم بگم ایشون بشدت باهوش و همین طور روانشناس خوبیه.
مرضیه احتشام آهسته سلام کرد و حیدر هم جوابش را آهسته داد. فرهاد و حیدر درشوک بودند که حاج یونس گفت:« خب! مزاحمتون نمیشم. گفتم کنار اتاقت، اون اتاق مانیتوره، یه میز بهش بدن و اونجا کار میکنه. من برم که جلسه دارم یاعلی.»
👇👇👇
ڪوچہ احساس
.فرهاد سرش را پایین انداخت و دست به چانه گرفت. از بالای چشم نگاه معناداری به حیدر انداخت. بزور خنده
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_نودوهشت
مرضیه سرش را تکان داد و «باشه» ای آرام و از سر جبر گفت. همین که برگشت برود، حیدر گفت: «لطفا از این به بعد ماسک بزنید.»
برای تاکید بیشتر به فرهاد گفت: «به همه بچه ها بگو. هرکی هم علائمی داره و مشکوکه نیاد اداره.»
مرضیه که میخواست برود، سمت حیدر چرخید.
ــ بله حتما. اه ببخشید میخواستم بگم از اون جایی که من تو کارم خیلی دقیق و ریزبین هستم و آدم صبوری هم نیستم، ترجیح میدم زودتر در جریان پرونده قرار بگیرم. ممکنه... همین امروز این کار انجام بشه؟!
حیدر از لحن دستوری مرضیه اصلا خوشش نیامد. از اول هم معلوم بود با این آدم مشکل خواهد داشت. دلش میخواست همان جا مثل ماری زهردار بپرد سمتش، با منتهای نیش و جوهرهی نفرتی که در درونش متولد شده، دادبزند: «نه که ممکن نیست دخترهی خیره سر، همینی که شنیدی. چشم دیدنتو ندارم از جلو چشام گم شو و تو دست و پام نبینمت.»
چه خوب که آدم ها فکر همدیگر را نمیخوانند تا احساسات و حرف های برآمده از همان احساس و فکرهای محبوس شده در زندان مغز را نبینند. و الا دنیا هر لحظه شاهد جنگ های جهانی است.
حیدر نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند با گفتن: « فک کنم جوابتون رو دادم.» فکر کرد اینطوری به بحث خاتمه میدهد. مرضیه لبش را کج و به فرهاد نگاه کرد.
آهسته گفت: «توضیح یه پرونده مگه چیه که اینجوری میگن؟»
بعد تو دلش گفت: «رئیس تخس و نچسب و ازخودمچکر. حالا دارم برات.»
فرهاد منی و منی کرد و باز هم نگاهش را سمت حیدر چرخاند. ناگهان گفت: «اهه. چیزه. من میتونم اگه اجازه بدین خانم احتشام رو در جریان پرونده قرار بدم.»
حیدر که تو کشوی میزش دنبال چند برگه میگشت سرش را بالا آورد و با غیض به فرهاد نگاه کرد.
فرهاد دستپاچه گفت: «البته بعد از صحبت با دکتر محمدی.»
حیدر ابرویش را سخت تر پایین داد که فرهاد فوری گفت: «البته اگه ایشون... اجازه بدن.»
ابروهای حیدر بالا پرید.
ــ چیز! یعنی جناب سلطانیان.
حیدر پوفی کشید و سرش را به تأسف تکان داد. مرضیه که روحیه حیدر را با همین برخورد تا حدودی شناخته بود، گفت: «البته میدونم که جناب سلطانیان روی پرونده حساس هستن و در واقع رییس محسوب میشن و ما مرئوس.»
کلمه رئیس را با تاکید گفته بود.
ــ اما لازمه اینو همین اول بگم که بدونین. بنده به هیچ عنوان قصد دخالت، دستور یا اظهار نظر خلاف مسئول ارشد پرونده رو ندارم. صرفا قصدم همفکری و یاری گری هست. بخصوص که یک طرف سوژه تون هم یه خانمه. بازهم هر جور شما صلاح بدونید. با اجازه.
همین که خواست بیرون برود. حیدر بزور لب گشود.
ــ فرهاد! در اسرع وقت خانم احتشام رو در جریان پرونده قرار بده. اطلاعات لازم رو در اختیارشون بذار.»
مرضیه لبخند محوش را پنهان کرد. روانشناس بود و میدانست چطور باید از ترفند تمجید و متقاعد کردن روسا استفاده کند. از اتاق که بیرون رفت حیدر نفس راحتی کشید. فرهاد گفت: «خب آقا من برم دکتر محمدی رو پیدا کنم و باهاش صحبت کنم»
به طرف در رفت. حیدر صداش زد.
ــ فرهاد! اول برو پیش احتشام.
فرهاد مردد دستگیره را نگه داشت. دستش را بالا آورد و انگشت سبابه اش را به دوطرف کشید.
ـ محمدی، احتشام. محمدی، احتشام. آها باشه.
به محض بیرون رفتن از اتاق پوفی کشید و زیر لب گفت: «نه به اون موقع که نمیخواست جزییات رو بگه نه به الان که میگه اول بهش بگو. این بشر هم خود آزاری داره ها.»
بعد صدایش را بالا برد.
_میثم! پرونده 19 رو بیار.
ـ کجا بیارم.
ـ اتاق کامپیوتر.
تا اطلاعات را به مرضیه میگفت؛ پیامکی به گوشیاش فرستاده شد. حنیفا بود.
«حساب صندوقتون پر شده»
این یعنی ایمیل جدیدی رسیده. ایمیل را که خواند، به سرعت بلند شد و در اتاق حیدر را باز کرد و با صدای بلند گفت: «آقا! پرستومون ایمیل زده. مهمه!»
حیدر نگاهی به ایمیل کرد و گفت:« بنداز رو مانیتور. بچه ها هم صدا بزن بیان.»
طولی نکشید که پشت سرش احتشام و بقیه بچه ها وارد اتاق شدند. حنیفا نوشته بود:
_ امروز متوجه شدم، برنامه ای در راستای ضربه زدن به اقتصاد کشور در شرایط بحرانی این روزها در حال انجامه. احتکار برخی داروها و بخصوص ماسک. حدود پنج تولید کننده و پخش کننده ماسک دست به احتکار زدند. امروز با سه تاشون جلسه داشتیم»
👇👇👇