ڪوچہ احساس
نه تنها آن روز که روزهای دیگر هم. بنیامین بشدت بهم ریخته بود. از آن طرف حیدر هم حسابی حرص میخورد و
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_نودوهفت
حیدر که شنید بشدت برافروخته شد. سر فرهاد داد زد:
ــ اینجوری که نمیشه. این دختره چه مرگشه؟! گفتیم بهم نزدیک بشن بلکه یخش آب بشه. پس ناصر چیکار میکنه؟! مگه قرار نبود آمادهاش کنه. دارم دیوونه میشم از دست شما.
فرهاد تلاش داشت حیدر را آرام کند.
ــ صبر داشته باش حیدرجان! درست میشه. نمیدونم من جای اون نیستم ولی... ولی احتمالا خیلی براش سخته.
حیدر سرش را تکان داد.
ــ بابا چی چی سختشه. مگه افتاب مهتاب ندیده است. اینا براشون این چیزا عادیه. زودتر میتونه قاپ این بنیامین رو بدزده و بعد هم کلکش رو بکنه.
دستش را به صورتش کشید.
ـ نه از این بشر آبی گرم نمیشه. باید یه فکر دیگه ای کنم.
فرهاد به جایی روی لباس حیدر خیره شد.
ــ آره به نظر من عجیبه. نمیدونم تعللش برای چیه؟! یعنی اینقدر از بنیامین متنفره؟! آیا ادم با کسی که دوسش نداره بزور بخواد ازدواج کنه نمیتونه نقش بازی کنه؟!
نگاهش را پر معنی سمت حیدر انداخت.
ــ میگم شاید غرور داره. چی میگن عزت نفس! خب بهش برمیخوره مشخصه.دخترای نجیب...
حیدر مستأصل شده بود. نمیدانست چطور میتواند حنیفا را مجاب کند. نگاه معنا داری سمت فرهاد انداخت که لطفا ساکت شو!
ــ تو دلت واسش میسوزه. باشه، پس خودت برو اطلاعات رو از بنیامین بگیر.
فرهاد پوفی کشید و گفت: «من نگفتم دلم میسوزه. میگم یعنی باید بهش فرصت بدیم.»
ودرواقعیت دلش میسوخت. اما کتمان میکرد.
حیدر سرش را چپ و راست کرد.
ــاگه ناصر بود، تو یه هفته سر و تهش رو هم میاورد. آدمای حرفه ای میتونن حتی بدون اینکه به جاهای خاص بکشه، همه چی رو جمع کنن. طرف رو تا لب چشمه میبرن، اطلاعاتو میگیرن و تمام! رهاش میکنن.
ـــ تو خودت میگی حرفه ای! این دختره تازه با این چیزا روبه رو میشه. تا بخواد آموزش ببینه و تجربه کسب کنه خیلی زمان میبره.
حیدر نفس عمیقی کشید و گفت: «اولا اینکه قرار نیست ازدواج کنه. اگر مثل بچه ادم رفتار کنه، به اونجاها نمیکشه. خرجش یه توک پا رفتن خونه بنیامینه. یه سرک کشیدن تو گوشی و لپ تاپشه. نزدیک شدن بهشه. بابا ناسلامتی یه دختره امروزی و روشنفکره. مذهبی و مقید هم که نیست.!
سرش را پایین انداخت و با افسوس دست لای موهاش کشید.
ــ نه فرهاد! من زیادی این دخترو باور کردم. گفتم میتونه. اینا روابط آزاد براشون سخت نیست. کسی که اعتقادی به هیچی نداره خیلی براش فرق نداره که کی بهش دست بزنه یا نزنه. مسئله اینه که با بنیامین مشکل داره.
حیدر که داشت رفتار حنیفا را موشکافی میکرد، گفت:« ولی فرهاد! یه چیزی! حرکاتش یه جوریه.»
ــ چه جوریه؟!
ــ وقتی بنیامین بهش نزدیک میشه، شدیدا اونو پس میزنه. اصلا حال جسمیش هم بهم میریزه.
فرهاد با چشم های باز نگاه کرد.
ـــ یعنی میگی دُکی محمدی رو باید براش بفرستیم؟!
همان لحظه در زده شد و حاج یونس وارد شد. هردو سرپا بلند شدند و از ورود بی موقع حاجی تعجب کردند.
_سلام حاجی
پشت سرش هم یک خانم چادری در قامت در دیده شد!
ــ سلام بچه ها راحت باشین. حیدر جان! بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. معرفی میکنم خانم مرضیه احتشام، افسر باهوش و زبده ما که برای پروژه ات انتخاب شده. خانم احتشام! ایشون هم اقای سلطانیان، با نام عملیاتی حیدر!
حیدر مات و متحیر به حاج یونس و سپس فرهاد نگاه کرد.
حاج یونس گفت: « فک کنم باید بشناسیشون!»
حیدر از اسم احتشام حدس زد باید دختر سرهنگ احتشام باشد. اما به روی خودش نیاورد.
ــ نمیدونم نه فکر نکنم بشناسم. حاجی! نگفته بودین نیرو میخواستین! ما که نیرو کم نداشتیم.
حاج یونس دستش را بالا برد.
ــ نه کم نداشتین ولی نیروی خانم نداشتین. حالا آشناتون میکنم. دختر سرهنگ احتشامن. با توجه به سوژه تون که زنه، منظورم پرستوته. به عنوان همکار لازم میشه. اینم بگم ایشون بشدت باهوش و همین طور روانشناس خوبیه.
مرضیه احتشام آهسته سلام کرد و حیدر هم جوابش را آهسته داد. فرهاد و حیدر درشوک بودند که حاج یونس گفت:« خب! مزاحمتون نمیشم. گفتم کنار اتاقت، اون اتاق مانیتوره، یه میز بهش بدن و اونجا کار میکنه. من برم که جلسه دارم یاعلی.»
👇👇👇