ڪوچہ احساس
.فرهاد سرش را پایین انداخت و دست به چانه گرفت. از بالای چشم نگاه معناداری به حیدر انداخت. بزور خنده
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_نودوهشت
مرضیه سرش را تکان داد و «باشه» ای آرام و از سر جبر گفت. همین که برگشت برود، حیدر گفت: «لطفا از این به بعد ماسک بزنید.»
برای تاکید بیشتر به فرهاد گفت: «به همه بچه ها بگو. هرکی هم علائمی داره و مشکوکه نیاد اداره.»
مرضیه که میخواست برود، سمت حیدر چرخید.
ــ بله حتما. اه ببخشید میخواستم بگم از اون جایی که من تو کارم خیلی دقیق و ریزبین هستم و آدم صبوری هم نیستم، ترجیح میدم زودتر در جریان پرونده قرار بگیرم. ممکنه... همین امروز این کار انجام بشه؟!
حیدر از لحن دستوری مرضیه اصلا خوشش نیامد. از اول هم معلوم بود با این آدم مشکل خواهد داشت. دلش میخواست همان جا مثل ماری زهردار بپرد سمتش، با منتهای نیش و جوهرهی نفرتی که در درونش متولد شده، دادبزند: «نه که ممکن نیست دخترهی خیره سر، همینی که شنیدی. چشم دیدنتو ندارم از جلو چشام گم شو و تو دست و پام نبینمت.»
چه خوب که آدم ها فکر همدیگر را نمیخوانند تا احساسات و حرف های برآمده از همان احساس و فکرهای محبوس شده در زندان مغز را نبینند. و الا دنیا هر لحظه شاهد جنگ های جهانی است.
حیدر نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند با گفتن: « فک کنم جوابتون رو دادم.» فکر کرد اینطوری به بحث خاتمه میدهد. مرضیه لبش را کج و به فرهاد نگاه کرد.
آهسته گفت: «توضیح یه پرونده مگه چیه که اینجوری میگن؟»
بعد تو دلش گفت: «رئیس تخس و نچسب و ازخودمچکر. حالا دارم برات.»
فرهاد منی و منی کرد و باز هم نگاهش را سمت حیدر چرخاند. ناگهان گفت: «اهه. چیزه. من میتونم اگه اجازه بدین خانم احتشام رو در جریان پرونده قرار بدم.»
حیدر که تو کشوی میزش دنبال چند برگه میگشت سرش را بالا آورد و با غیض به فرهاد نگاه کرد.
فرهاد دستپاچه گفت: «البته بعد از صحبت با دکتر محمدی.»
حیدر ابرویش را سخت تر پایین داد که فرهاد فوری گفت: «البته اگه ایشون... اجازه بدن.»
ابروهای حیدر بالا پرید.
ــ چیز! یعنی جناب سلطانیان.
حیدر پوفی کشید و سرش را به تأسف تکان داد. مرضیه که روحیه حیدر را با همین برخورد تا حدودی شناخته بود، گفت: «البته میدونم که جناب سلطانیان روی پرونده حساس هستن و در واقع رییس محسوب میشن و ما مرئوس.»
کلمه رئیس را با تاکید گفته بود.
ــ اما لازمه اینو همین اول بگم که بدونین. بنده به هیچ عنوان قصد دخالت، دستور یا اظهار نظر خلاف مسئول ارشد پرونده رو ندارم. صرفا قصدم همفکری و یاری گری هست. بخصوص که یک طرف سوژه تون هم یه خانمه. بازهم هر جور شما صلاح بدونید. با اجازه.
همین که خواست بیرون برود. حیدر بزور لب گشود.
ــ فرهاد! در اسرع وقت خانم احتشام رو در جریان پرونده قرار بده. اطلاعات لازم رو در اختیارشون بذار.»
مرضیه لبخند محوش را پنهان کرد. روانشناس بود و میدانست چطور باید از ترفند تمجید و متقاعد کردن روسا استفاده کند. از اتاق که بیرون رفت حیدر نفس راحتی کشید. فرهاد گفت: «خب آقا من برم دکتر محمدی رو پیدا کنم و باهاش صحبت کنم»
به طرف در رفت. حیدر صداش زد.
ــ فرهاد! اول برو پیش احتشام.
فرهاد مردد دستگیره را نگه داشت. دستش را بالا آورد و انگشت سبابه اش را به دوطرف کشید.
ـ محمدی، احتشام. محمدی، احتشام. آها باشه.
به محض بیرون رفتن از اتاق پوفی کشید و زیر لب گفت: «نه به اون موقع که نمیخواست جزییات رو بگه نه به الان که میگه اول بهش بگو. این بشر هم خود آزاری داره ها.»
بعد صدایش را بالا برد.
_میثم! پرونده 19 رو بیار.
ـ کجا بیارم.
ـ اتاق کامپیوتر.
تا اطلاعات را به مرضیه میگفت؛ پیامکی به گوشیاش فرستاده شد. حنیفا بود.
«حساب صندوقتون پر شده»
این یعنی ایمیل جدیدی رسیده. ایمیل را که خواند، به سرعت بلند شد و در اتاق حیدر را باز کرد و با صدای بلند گفت: «آقا! پرستومون ایمیل زده. مهمه!»
حیدر نگاهی به ایمیل کرد و گفت:« بنداز رو مانیتور. بچه ها هم صدا بزن بیان.»
طولی نکشید که پشت سرش احتشام و بقیه بچه ها وارد اتاق شدند. حنیفا نوشته بود:
_ امروز متوجه شدم، برنامه ای در راستای ضربه زدن به اقتصاد کشور در شرایط بحرانی این روزها در حال انجامه. احتکار برخی داروها و بخصوص ماسک. حدود پنج تولید کننده و پخش کننده ماسک دست به احتکار زدند. امروز با سه تاشون جلسه داشتیم»
👇👇👇