⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد
چند لحظه به چشمهایش نگاه میکنم و او یکباره میگوید: چرا خطر میکنی؟!
به قلبش اشاره میکند و ادامه میدهد: چرا ملاحظهی این قلب رو نمیکنی؟! اگه باورت نمیشه، پاشو ببین! هنوز آروم نگرفته!
خودم را به او نزدیکتر میکنم و دستم را روی قلبش میگذارم. راست میگوید! تپشهای قلبش نامنظم و تند هست!
- میبینی! قرار و آروم نداره از وقتی حرفهای ثنا رو شنیده! از وقتی که شنیده ثنا برای مرگت نقشه داره!
دستش را روی دستم میگذارد و فشار میدهد.
- بیشتر دقت کن! یاسمن چرا حواست به من نیس؟!
بغض میکنم. نگاهش سراسر تلاطم و صدایش سراسر تمناست! لب باز میکنم و جواب میدهم: یکدفعه شد! اونقدر که وقت نشد صدات کنم! از تو بد میگفت و قلبم فشرده میشد!
صدایم میلرزد! چشمهایم نمناک شدهاند! هوس باران دارند ولی به آنها اجازه نمیدهم ببارند! من میخواهم یک دل سیر در نگاهش عاشقی کنم! امشب یک جور دیگر دلم نگاهش را طلب میکند و طلبکارانه ایستاده تا طلبش صاف شود!
با بغض گوشهی گلویم مدارا میکنم و ادامه میدهم: خان! من نگرانت بودم! نگرانِ این زندگی قشنگی که برام ساختی! من نمیتونم زندگی بدون تو رو تصور کنم! حتی برای یه لحظه!
صورتم را با دو دستش قاب میگیرد و میگوید: آدم عجیبیه! باورم نمیشه توی این همه سال نتونستیم اون رو بشناسیم! همین که اسمت رو آورد، از خودم بیخود شدم! نمیتونم تحمل کنم از تو بد بگن چه برسه به اینکه بخوان بهت آزار برسونن! یاسمن از من دور نشو، نگرانتم!
پلکهایم را آرام روی هم میگذارم و او با ملاطفت و ملایمت مرا به آغوشش فرا میخواند. عطرِ بهشتم را که استشمام میکنم، حالم دگرگون میشود و قطرهی اشکی از کنار چشمم رها میشود.
من دلبستهی آغوشش، صدایش و نگاهش شدهام! اعتراف شیرینیست که من عاشقش شدهام!
تمام هست من از آن اوست و باکی از فدای جان برایش ندارم.
- خان! وقتی یه سایه روی در افتاد، ترس افتاد به جونم ولی سر که چرخوندم دیدم حامیِ من بال حمایتش رو روی سرم گرفته! چه خوب که اومدی! چه خوب که به موقع و به جا کنار منی!
دستش را روی کمرم آرام جابهجا میکند و هُرم نفسش روی پیشانیام مینشیند.
- من از اون روزی که دلم به دلت گره خورد، کنارت بودم! تو هیچوقت نفهمیدی ولی شبی که رحیم میخواست برای خواستگاری از تو بیاد، نگرانت بودم! دلم رضا نبود تنهایی توی شب بری خونه! سایه به سایه کنارت بودم تا مطمئن شدم سالم رسیدی!
با خنده میگوید: البته بگم اون شب آتیش گرفتم که شما دو تا رو کنار هم دیدم!
خندهام میگیرد. اندکی از او فاصله میگیرم و نگاهش میکنم. چشمهایش خیس از اشک شده و من نفهمیدم! مردمکهای لرزانش روی چشمهایم راست و چپ میشوند و میگویند: خدا رو شکر که مالکِ این قلب راضی شد بیاد و سر جای اصلیاش بشینه!
دست میبرم و اشکهایش را پاک میکنم. خودم را لوس میکنم و تکرار میکنم: خدا رو شکر!
لبهایم با لبخندی عمیقتر از قبل عجین میشود و نگاهم پرشورتر از همیشه به چشمهایش سر میکشد!
- این ملکتون قبل از من برای کسی نبوده؟!
خندهاش میگیرد و جواب میدهد: نه! یادمه مادرم بعد از عاشق شدن برادرم همیشه میگفت عاشق نشو! هیچوقت نپرسیدم چرا ولی علتش رو بعد از سالها امشب فهمیدم! خلاصه که هیچکس نتونست برای لحظهای به این ملک وارد بشه! از دخترای دانشگاه گرفته تا دخترایی که مادرم معرفی میکرد اما یه نفر قانون منو بهم ریخت! یهو که به خودم اومدم، دیدم عاشقتر از فرهاد و مجنونم! من توی عشق به تو دنبال دلیل و علت نبودم! تو خودت جواب همهی چراها رو بیا ببین!
میخواهد آینه را از روی میز بردارد ولی با دیدن شالِ روی میز لحظهای تعلل میکند، سپس نگاهش را از آن میگیرد و آینه را جلوی صورتم میآورد.
- خوب نگاه کن!
مطیعانه حرفش را گوش میدهم و به خودم درون آینه چشم میدوزم.
- منظورت اینه که عاشق چشمام شدی؟!
آینه را پایین میآورد و میگوید: نه! فکر کنم نمیتونی حدس بزنی!
نگاهش باز به سمت شال میرود. طاقت نمیآورم و میگویم: یه لحظه صبر کن!
شال گردن را برمیدارم و میگویم: توی این مواقع باید کادو کرد، آره؟! ببخش که فرصت نشد.
همین که آن را میگیرد، میگویم: تولدت مبارک!
متعجب سر بلند میکند و بعد از لحظهای نگاه به چشمهایم لبخند میزند.
- ممنون، خیلی برام ارزشمنده! خوب دیدم که چقدر براش زحمت کشیدی!
قلبم یکباره بالا و پایین میپرد و میان شادیاش جیغ میکشد! میخواهد آن را دور گردنش بیاندازد که یکباره راه قلبم را باز میگذارم و میگویم: نه! من انجامش بدم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و یکم
بلند میشوم، آن را از دستش میگیرم ولی دور گردنش نمیاندازم و آن را روی پاهایش میگذارم. مکث مرا که میبیند، به شال اشاره میکند و میگوید: چی شد؟!
دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و خم میشوم. چانهام را روی شانهاش میگذارم و زیر گوشش زمزمه میکنم: خودم میشم شالت و گرمت میکنم!
دستهایش را بالا میآورد و روی دستهای من میگذارد.
- غافلگیر شدم! قطعاً هدیه بهتر از تو وجود نداره!
آینه را با یک دست بالا میگیرد و از درون آن به من نگاه میکند.
- خیلی هم بهم میاد!
مکث میکند و تبدار و پرشور میگوید: خیلی به من میای یاس! خیلی!
غرق نگاهش میشوم. به شکلی عجیب میدرخشد و برق میزند. لبخندش را عمیقتر میکند و بیهوا ولی عاشقانه نزدیک به گوشم زمزمه میکند: من عاشق راز نگاهت شدم ولی میدونی بعدتر توی چشمات چی میدیدم؟!
بدون انتظار جواب زمزمه میکند: خودمو میدیدم! خودمو الانم میبینم! من توی نگاهت عشق به خودم رو میبینم و هیچ چیزی شیرینتر و دلنشینتر از این برام نیست! تو خیلی هدیهی ارزشمندی هستی!
قلبم بیتاب و تب دور سرش میچرخد و برای این عشق عاشقانهها میسراید! چشمهایم را میبندم و همراهیاش میکنم. گرم و عمیق گونهاش را میبوسم! تبدار، پرسوز ولی عاشقانه!
عجیب نیست که زمان را روی این حالِ خوب ثابت نگه دارم! آخر عشق این حوالی پرسه میزند تا در لحظههایمان شریک باشد...
□□□
لباس آبیروشن میپوشم. دامنش پرچین و یقهاش توردوزی شده. سر دو آستینش مدلدار است و شبیه یقهی لباس تزیین شده. موهایم را صاف میکنم و با کش سر از کنار میبندم. رژ کمرنگی میزنم و با لبخند سر میچرخانم.
فقط ساعتی تا ظهر مانده و من هم تا کمی قبل، بعد از یک شب پرهیاهو خواب بودم. با قدمهایی آرام سمت تختخواب میروم و کنارش مینشینم.
غرق در خواب است و فرصتیست تا بیش از همیشه به او چشم بدوزم. موهای مشکیاش اندکی بلند شده و قصد دارم آنها را امروز کوتاه کنم. ابروهایش همرنگ با ریش و سبیلش هست. ریشش را گاهی کاملاً میزند و گاه شبیه الان کوتاه نمیکند. چهرهی جذاب مردانهاش را از نظر میگذرانم و دلم برای بهم ریختن موهایش آهسته آهسته میرود. دستم را دراز میکنم و همین که به موهایش میرسم، یکباره میگوید: یاس!
چشمهایم از تعجب گشاد میشود و او با خنده میگوید: دیدی بیدارم!!
چشمهایش را باز میکند و با دیدن قیافهی من زیر خنده میزند.
- فکر میکردی خوابم، نه؟! من خیلی وقته بیدارم و مشغول تماشای دلبری یار بودم!
سرجایش مینشیند و رختخواب را کنار میزند. نگاهش را روی چهرهام میچرخاند و ادامه میدهد: البته دور کجا؟! نزدیک کجا؟!
لبخندی پر مهر با چاشنی قند میزند و دستش را زیر چانهام میگذارد.
- ببینم! الان شبه یا روز؟! شما به خورشید گفتی نیاد بیرون یا به ماه؟!
لبخندم را که میبیند، شیطنتش را بیشتر میکند و میگوید: این دلبریها رو میکنی، نمیتونم امروز برم سر کار! حواست هست؟!
با شادی میگویم: آره، امروز که تولدته بمون تا بعد از کلی وقت بیشتر کنار هم باشیم!
- از دلم بخوام بگم، موندن بهترین راهه ولی حیف که باید برم تا یه سری از کارها رو راه بندازم! فردا هم از صبح تا شب عروسی خواهرته، خیلیها سر کار نیستن!
لبهایم را جمع میکنم و آرام میگویم: باشه!
نگاهی پر از شور و خنده به چهرهام میاندازد و لباسهایش را عوض میکند. کنار میز میروم و برای عوض شدنِ حالم گرامافون را روشن میکنم. موسیقی زیبایی درون اتاق پخش میشود. دو استکان چای میریزم و با آمدن خان جلویش میگذارم. دستش را دور استکان چای میگیرد و شالگردن را از تکیهگاهِ صندلی برمیدارد. آن را با یک دست دور گردنش میاندازد و آرام و مهربان میگوید: ببین مهر و محبتت همراهمه! نبینم غصه بخوریآ!
نگاهی به چهرهاش میاندازم و مشغول گرفتن لقمه میشوم. لقمهای نان و کره میگیرم و دستم را به سمتش دراز میکنم. سرش را بالا میاندازد و میگوید: من یه لقمه از محبتت میخوام و بس! غذا به کارِ خان نمیاد!
- یعنی خان گرسنه نمیشه؟ تشنه نمیشه؟!
لبخندی ریز میزند و جواب میدهد: چرا اتفاقاً! وقتی نگاهت یه جای دیگهست تشنهی نگاهِ قشنگت میشه!
لبخند میخواهد قدم روی لبهایم بگذارد ولی مانع حضورش میشوم و به عمد سرم را پایین میاندازم.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و دوم
به ثانیه نمیکشد که صندلیاش را جلو میکشد و میگوید: قلبم میگه سهم امروزمون نباید بیشتر باشه؟! چی بگم بهش؟! بگم امروز سهم هر روزمون رو هم نداریم، چه برسه به بیشتر!
نگاهم را بالا میکشم و به چشمهای قهوهای رنگش خیره میشوم. لحظهای بعد لبهایم دستِ زور را کنار میزند و لبخند پرجانی به رویش میپاشم. نگاهش گرم است! گرمتر از چایی که بخارش به صورتم میخورد! لحظه به لحظه گرمای نگاهش بیشتر به دلم مینشیند! نفس عمیقی میکشم و میپرسم: خب اگه از نگاهم سیر شدین، لقمه رو بگیرین! دستم رو هوا مونده!
بدون اینکه نگاهش راه دیگری جز چشمهایم برود، لقمه را از دستم میگیرد و جواب میدهد: آخه مشکل اینجاست که دلم راضی نمیشه و همش میگه کمه! شاعر میگه سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری![1]
لقمهای که به او دادم، میخورد. یکباره بلند میشود و عقب عقب به سمت در میرود.
لقمهی دوم را نشانش میدهم و متعجب میگویم: کجا میری؟ نرو! فقط یه لقمه غذا خوردی!
- بهتره بگی یه لقمه پر از عشق! کافی بود عزیزم! خیلی دیر شده، خورشید وسط آسمونه و کلی کار داریم.
دستش را روی دستگیرهی در میگذارد و میگوید: مراقب خودت باش!
در را که باز میکند، صدای نگران و پر از هراس آقامرتضی میآید: نیستن آقا! نیستن!
- کی؟ کی نیست؟!
با عجله روسریام را از روی جارختی برمیدارم و همانطور که موهایم را عقب میزنم، دور سرم میپیچم. گرامافون را خاموش میکنم و کنارشان میروم. آقامرتضی دو دستی روی سرش میکوبد و روی زمین مینشیند.
- ارباب ببخشین! ارباب، فرداشب عروسیاش هست!
خان کلافه به او نگاه میکند و باز میپرسد: بهت میگم چی شده؟! درست بگو!
آقامرتضی سربلند نمیکند و با صدایی پر از شرمندگی و خجالت جواب میدهد: ارباب، اصلاً من در طویله رو بستم! پسرم بیتقصیره!
قلبم به شور میافتد و من زودتر از خان میگویم: ثنا فرار کرده؟!
این را که میگویم، آقامرتضی لبش را میگزد و سرش را تکان میدهد. کت منصورخان را میگیرد و با بغض میگوید: ارباب! من مقصرم، نه پسرم!
خان مات و مبهوت چند ثانیه به او چشم میدوزد و میگوید: نگفتم مراقبشون باشین! این بود نگهبانی و مراقبتِ شما؟!
- ببخشین ارباب! رحم کنین!
کلافه دستی به پیشانیاش میکشد و نفسش را با حرص بیرون میدهد. دستِ آقامرتضی که کتش را گرفته، درون دستش میگیرد و با یک حرکت بلندش میکند.
- برید دنبالشون همین الان! کِی فرار کردن؟!
پیشکار خان و چند تا از نگهبانها بالا میآیند. آقامرتضی نگاهی به پشت سرش میاندازد و میگوید: کِی فرار کردن؟
یکباره عصبی میشود و رو به پسرش ادامه میدهد: کِی خوابت برد؟!
به پسرش نگاه میکنم. او قرار است فرداشب داماد خانهی پدرم و همسرِ گلبهار باشد. چند سالیست که او را از نزدیک ندیدهام. جوانی برومند و سبزهرو با چشمهایی قهوهای رنگ است. تهریش گذاشته و تعدادی از تارهای موهایش روی پیشانی ریخته. سرش را زیر میاندازد و خجالتزده جواب میدهد: نمیدونم! تمام شب بیدار بودم و نفهمیدم کِی چشمام سنگین شد. فکر کنم دو ساعتی باشه!
آقامرتضی سر میچرخاند و ملتمسانه میگوید: خان، شما..
خان اجازه نمیدهد که او جملهاش را تکمیل کند و میگوید: بسه! آقامرتضی تا دیر نشده تعدادی از نگهبانها رو بردار و برید دنبالشون!
- چشم ارباب!
همه به سمت راهپله راه میافتند و خان یکباره میگوید: روحالله بمونه!
نگرانی را درون چشمهای آقامرتضی میبینم ولی به اجبار از پلهها پایین میرود. روحالله همانطور که سرش پایین است، جلو میآید.
دستهایش را روی هم میگذارد و میگوید: بله ارباب!
خان سر تا پایش را برانداز میکند و با کنایه میگوید: معنی مراقب بودن این بود؟! من فکر کردم به شجاعترین آدم گفتم مراقب باشه. اینجوری قرار هست عروس ببری خونهات و مراقبش باشی؟!
- خان! یکی کمکشون کرده!
متعجب به چهرهاش نگاه میکنم و او با چند ثانیه مکث ادامه میدهد: درسته من خطا کردم و خوابم برد ولی در طویله رو محکم قفل کرده بودم! یکی بهشون کمک کرده وگرنه نمیتونستن فرار کنن.
خان نگاهی به من میاندازد و از روحالله میپرسد: اگه این حرفت درست باشه، باید ببینی کی خیانت کرده وگرنه خودت تنبیه میشی! خوب بدون که نمیخوام داماد فرداشب تنبیه بشه. پس پیداش کن! میتونی بری.
- چشم!
چند گام از ما فاصله میگیرد ولی یکباره میایستد و میگوید: خان! من به سرنگهبان مشکوکم! اون فقط میتونسته به طویله نزدیک شده باشه!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و سوم
خان بشکنی میزند و میگوید: آفرین! احتمالش هست. همراهم بیا تا معلوم کنم مقصر کیه!
ترس است؟! نگرانیست؟! هر چه هست دست میاندازد و قلبم را میفشارد. شور به دلم افتاده!! دلم نمیخواهد از خان جدا شوم!
خان به سمت پلهها میدود و پایین میروند. کنار نردهها میایستم. هنوز چند گام از عمارت بیشتر فاصله نگرفتهاند که چند مرد با کت و شلوارهای راه راه به زور وارد عمارت میشوند. یکی از آنها که نسبتاً درشت هیکلست روبروی خان میایستد.
دندانم را روی لبم میفشارم و با عجله از پلهها پایین میروم. به فاصلهی چند قدم از آنها متوقف میشوم و به ماشینی که جلوی در عمارت پارک شده، نگاه میکنم. یک نفر صندلی عقب نشسته و به عمارت نگاه میکند. چهرهاش آشناست. جرقهای درون ذهنم میخورد و به یاد همان شبی که ثنا قصد کشتن مرا داشت، میافتم.
او سرنگهبان عمارت است! روحالله خوب فهمیده! اگر او نبود، همان شب ثنا و دکتر لو میرفتند! سرم را میچرخانم و به آنها نگاه میکنم.
- خان! ازت بد میگن! چه میکنی توی این عمارت؟!
منصورخان با آرامش جواب میدهد: یعنی هنوز نفهمیدین دشمن دارم و دارن بهتون دروغ میگن؟! دفعه قبلی که اومدین اینجا، نفهمیدین؟ باز برای چی اومدین؟
استرس کنار قلبم میایستد و دست بر شانهاش میگذارد اما به جای آرام کردنم هر لحظه آشوبترم میکند! مدام درون ذهنم تکرار میشود که چرا باز آمدهاند؟! چرا هیچکس چشم دیدن خوشی قلبم را ندارد و به قصد دستبرد به خانهی قلبم حمله میبرد؟!
یکی از آنها که دقیقاً روبروی خان ایستاده و روی پیشانیاش جای زخم دارد، با خندهی مضحکی جواب میدهد: خب شاید بدخواهات راست بگن!
یکباره جدی میشود و رو به دو نفر دیگر میگوید: همه جا رو بگردین!
نگاه دیگری به خان میاندازد و میگوید: به نفعته که حق با تو باشه، نه ما!! آخ که چقدر دلم میخواد این گزارش راست باشه!
آن دو نفر راه میافتند و او همچنان به خان چشم میدوزد. گویی با نگاهش خط و نشان بکشد، پوزخندی مسخره بر لب میآورد و میگوید: همینجا بمون خان و دعا کن چیزی پیدا نکنیم! چون اینبار تصمیم داریم دست خالی برنگردیم!
رد میشود و به سمت طبقهی بالا میرود. با نگاهم او را لحظهای دنبال میکنم و ورودش را به اتاقمان میبینم.
خان چند نفر خدمهای که دور ما را گرفتهاند، مرخص میکند و کنارم میایستد. مضطرب سر میچرخانم و رو به خان میگویم: قرآنم رو توی کمد گذاشتم!
- نگران نباش! اونا به سواد خوندن کار ندارن. دنبال یه چیز مهمتر میگردن!
به نگاهش که گویی اضطراب را مخفی میکند، چشم میدوزم و میپرسم: دنبالِ چی مثلاً؟!
- اینا میدونن که توی عمارت اعلامیهست!
چشمهایم گشاد میشود. حس میکنم خوب نشنیدهام و میگویم: چی؟! چی گفتی؟!
دستم را فشار مختصری میدهد و آرام میگوید: یاسمن آروم باش! اگه پیدا کنن، منو میبرن! بعدش تو باید به شماره تلفنی که از قبل برای مواقع ضروری نوشتم زنگ بزنی و فقط بگی هوا خوب نیس! اینایی که میگم خوب به یاد داشته باش! شماره رو توی دفتر مشقت، زیر جلد کاغذیاش نوشتم.
گیج نگاهش میکنم. حس میکنم آنچه رخ میدهد کابوس است و تا دقایقی دیگر تمام میشود! نگرانی و اضطرابم را که میبیند، دستم را کاملاً درون دستش میگیرد و ادامه میدهد: عزیزم، نگران نباش!
- خان الان خوابم یا بیدار؟! چرا باید تو رو ببرن؟! مگه چیکار کردی؟! این اعلامیهها برای تو هست؟!
نگاه مهربانش را روی صورتم میچرخاند و با خنده میگوید: یاسِ من! نترس و جسور بود! نبینم اینجوری باشی!
لحظهای مکث میکند و محتاطانه نگاهش را اطراف میچرخاند. یکباره نگاهش به جلوی در میافتد و سرنگهبان را میبیند.
- لعنتی! روحالله درست گفت ولی چقدر دیر گفت! از اون شبی که توی عمارت نبودم و گفتی خبرایی توی عمارته، میدونستم یکی توی عمارت همدست ثنا باید باشه ولی این لعنتی سالهاست توی عمارت من بوده! اصلاً اینجا بزرگ شده! فکرشم نمیکردم! بیا باید بریم توی ایوان بایستیم. میخوام تو دیدش نباشیم.
حرف خان را اطاعت میکنم و جلوی اتاق مادرش، نزدیک نردههای مشرف به حیاط میایستیم.
خان آرام میگوید: قبلاً شک داشتم ولی ثنا بو برده بود توی عمارت چه خبره؟! حتماً حالا که فرار کرده، یه پاپوش برام ساخته! از بدشانسی ممکنه اینبار لو برم!
قلبم تند تند میزند و نفسم را بیدلیل به شماره انداخته. قدرت تجزیه و تحلیل حرفهایش را ندارم ولی خوب میدانم هر چیزی دربارهی ثنا ممکن است. عقلم از خطری که زندگیم را در مشتش گرفته، میگوید و هر لحظه ممکن است همه چیز را متلاشی کند!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و چهارم
قلبم چشم از او برنمیدارد! تصور اینکه عزیزترین مرا با خود ببرند، دیوانهام میکند! قلبم را بیش از این نمیتوانم کنترل کنم! به یک جهش خود را به نگاهش میرساند و دخیل نگاهِ عاشقانه و پرمحبتش میشود.
دست به دامن نگاهش و زبانش میشود تا اینبار بگوید همه حرفهایش شوخی بوده و میخواسته سر به سر من بگذارد ولی تمام اینها خیالاتی خام هستند!
نگاهش شبیه افرادیست که برای بار آخرشان توشهی عشق برمیدارند. حسرت را از اشک گوشهی چشمهایش میخوانم. یکباره سر میچرخاند. یکی از آنها چند لحظهای به ما نگاه میکند و سپس به طبقهی بالا میرود. با رفتنِ او، خان میگوید: فکر نمیکردم اینجوری تموم بشه! افتادم توی تلهی ثنا! نمیدونم از کجا حدس زده توی عمارت اعلامیهست!
نام اعلامیه را که میشنوم، باورم میشود که حضورشان در این عمارت شوخی نیست! نگاهش میکنم و سعی میکنم به جای تپشهای تند قلبم ندای عقلم را بشنوم! یک جا نشستن و هیچ کاری نکردن از من ساخته نیست! مطمئن ولی با لحنی آرام میگویم: خان توی قرآن خوندم که جز آدمای گمراه کسی ناامید نمیشه! خان امیدوار باش!
با احتیاط ولی به گونهای که بشنود، میگویم: بگو کجاست تا من قبل از اینکه پیداش کنن، قایمشون کنم!
صدایش اندکی بالا میرود و مضطرب نامم را میخواند: یاس!
دستش را محکم میگیرم و سریع میگویم: جانِ من، نه نیار! من میتونم، نگران نباش!
شیشهی نگاهش را بخار گرفته و چشمهایش گویی مدام نام مرا میخوانند! یکباره صدایش میلرزد و با بغض میگوید: نباید قسم بدی منو! از تو مهمتر مگه توی زندگیم هست که بخوام به خاطر خودم جونت رو به خطر بندازم! من حاضرم هر کاری کنم که به تو صدمهای نرسه! حالا از من میخوای خودم بفرستمت توی دلِ خطر؟! من نمیتونم! ببخش که مجبورم به خاطر خودتم که شده این قسم رو نادیده بگیرم!
از من رو برمیگرداند و نگاهِ جدیاش را به روبرو میدوزد.
- خان!
دستم را محکم میفشارد و جوابی نمیدهد. کم مانده گریه کنم، زمین و زمان را واسطه کنم ولی او را راضی کنم تا برای نجاتِ او جانم را فدا کنم! بغض گلویم را میگیرد!
نمیدانم چقدر دیگر دستش را درون دستم خواهم داشت؟! ملتمسانه دستش را میفشارم و با بغض میگویم: خان، بهم اعتماد کن! ثنا میدونسته تو چیکار میکنی ولی من الان باید بفهمم! من اینقدر نامحرم بودم که نگفتی!
نگاهِ تبدارش را به چشمانم میریزد و میگوید: چرا با دلم اینجوری تا میکنی؟! نگفتم که سالم بمونی! هر چی بیشتر میدونستی، خطر برات بیشتر بود! ثنا آزار دادن و کشتن براش آسون شده و عمداً برای ما این نقشه رو کشیده! حتماً از طریق جاسوسی سرنگهبان میدونسته اعلامیه اینجاست و خواسته اگر اونها هیچی هم ندیدن، با دستپاچگی و بیتدبیری لو بریم! فقط موندم چجوری اینقدر سریع کاراش پیش میره؟! البته هنوزم نتونستم بفهمم که دکتر رو چجوری خام خودش کرد و من نفهمیدم!
یکباره حرفهای ثنا از ذهنم میگذرد و میگویم: خیلی وقت بود که همدیگه رو میشناختن! یه جوری حرف میزدن که انگار از گذشته میگن! حتی یادمه گفت دلش با دکتر بوده و به زور برادرت و پدرش زنِ عظیمخان شده!
- گیج شدم! یه آدمی بود که دوسِش داشت و میخواست با اون بره فرنگ ولی خب اسمش محیالدین بود..
جواب چرایِ ذهنی خان را میدانم و اجازه نمیدهم جملهاش را کامل کند: ولی ثنا دکتر رو صدا کرد محیالدین!! من خودم شنیدم و مطمئنم بهش نگفت محمد!
چشمهای خان از تعجب بازتر میشود و تکرار میکند: محیالدین بود؟! یعنی از اولم به خاطر ثنا اومده بود توی این ده؟! ثنا با دستکاری میخ و پیچ پلهها بچهمون رو از ما گرفت؟! اون بالشت روی صورت برادرم، شوهرش گذاشت و به زندگیاش خاتمه داد؟!!
کلافه دستی به پیشانیاش میکشد و میگوید: چرا زودتر نگفتی؟! شنیدم که پدر محیالدین الان یکی از مقامات بالای دربار هست! حتماً برای همین هر بار منو با این مقام به اونجا میکشونن و اجازه بازپرسی میگیرن!
لبش را میگزد و چشمهایش را میبندد. آرام با خودش تکرار میکند: ما با افعیها یه جا زندگی میکردیم! بعد توقع داریم صدمه نبینیم ازشون؟!
حرفی درون دلم آرام آرام میجوشد و یکباره از زبانم سرریز میشود: برای همینم که شده، نمیذارم ثنا غلطی بکنه! اون هنوز منو نشناخته! زود بگو جای اونها کجاست تا دیر نشده!
حرف نمیزند! میدانم عشق به من باعث سکوتش میشود! نمیتواند مرا به خطر بیاندازد!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و پنجم
با اینکه ثنا و خباثت بی حدش را میشناسم ولی دلم خطر نمیفهمد! فقط راه و رسم عشق و عاشقی را زیر گوشم زمزمه میکند. میدانم رها کردن دستش در این لحظات به معنی ویرانی قلبم هست ولی چاره چیست؟!
زمان هر لحظه از دست میرود و با غصه خوردن نمیتوان کاری کرد! دستش را رها میکنم و سرم را به قهر برمیگردانم.
- یاس!
اعتنا نمیکنم و قلبم انگار میخواهد جان بدهد! لبم میجنبد تا از عمق جان جوابش را دهم ولی عقلم امتحان سختی برایم گذاشته! نفسی میکشم و خودم را خونسرد نشان میدهم. باز صدایم میزند ولی اینبار پر از خواهش! پر از تمنا و نیاز!
- یاسمن! نگام کن!
این بیاعتناییام کم از مرگ نیست! صدای تپشهای قلبم بیجان میشود! آخر جان من است او!
چند ثانیهای میگذرد و بیتابانه دستم را میگیرد. جلویم میایستد و میگوید: نگام کن!
مصرانه بر خواستهام پافشاری میکنم ولی قلبم با آزار او تپشهایِ آخرش را تجربه میکند!
- یاسمن! این رسمش نیس؟ من نه از این آدما میترسم، نه از سرنگهبان و جاسوسیاش و نه از اون ثنایِ لعنتی که مادرِ برادرزادهام هست! من از اینکه تو خودتو توی خطر میندازی و از ثنا و حیلههاش نمیترسی، میترسم! چرا میخوای خودتو به خطر بندازی؟
نگاهم را بالا میکشم و به چشمهای منتظرش میرسم.
متلاطم و دلخور نگاهم میکند ولی من اینبار به خودم نمیاندیشم! او مهمترین مهمیست که یک قلب میتواند داشته باشد!
جدی و قاطع میگویم: یا الان بهم میگی اعلامیهها کجاست یا دیگه اسمم رو به زبون نمیاری!
شاید یک قرن زمان میگذرد تا نگاهش از من ناامید شود و آرام بگوید: توی اتاق مادرم! توی کتابخونهی اتاق، لای کتاب حافظ!
بیآنکه به سرنوشتم، به نگاهِ بیفروغش بیاندیشم، میگویم: خان، ببخش که آزارت دادم ولی مجبور بودم!
همین که میخواهم بروم، دستم را محکم میگیرد و میگوید: شاید پیدا نکنن! اصلاً بهترین کار اینه که من خودم برم!
یکی از مأمورها از راه میرسد و با نگاه و لحنی عصبی رو به بقیه میگوید: یکی میره طویله رو میگرده، تو هم میری با اهالی عمارت حرف میزنی.
سر میچرخاند و رو به خان میگوید: خیلی خوشحالی، نه؟! همراهِ من بیا توی این اتاق!
خان نگاهی به چشمهایم میاندازد که هزاران بار درونش فریاد میکشد نرو!!
از کنارم رد میشود و به همراه آن مأمور به اتاق پشت راهپله میروند. نگاهم را دور و اطراف میچرخانم و به اتاق خانمبزرگ میروم. در را پشتِ سرم میبندم و کنار کتابخانه میایستم. آنجا را به دنبال کتابی به نام حافظ میگردم. هر قدر میگردم نیست و همین استرسم را بیشتر میکند. نمیدانم نامها را درست نمیخوانم یا به خاطر اضطرابم پیدایش نمیکنم. نفس عمیقی میکشم و زیر لب از خدا کمک میخواهم. چرا نیست؟! خدایا کمکم کن!
آیهی پر مهرش از ذهنم میگذرد:
"و خدای شما فرمود که مرا با (خلوص دل) بخوانید تا دعای شما مستجاب کنم. آنان که از (دعا و) عبادت من اعراض و سرکشی کنند زود با ذلت و خواری در دوزخ شوند."
(آیه ۶۰ سوره غافر)
خدایا خیلی مستأصلم و نمیدانم چه کنم! یاریام کن! به لحظه چشمم به کتابی میافتد که پیش از این هم آن را دیدم ولی متوجه نامش نشدم
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و ششم
روی آن نوشته: دیوان حافظ
چند برگ اعلامیهی تا شده را که لای صفحاتش گذاشتهاند، میبینم.
در این لحظه نمیدانم برداشتنش از اینجا کار درستیست یا بر نداشتنِ آن ولی ترجیح میدهم اگر قرار است کسی مقصر جلوه کند، من باشم نه خان!
نگاهی به آنها میاندازم و صدای گامهایِ آرامی که نزدیک شدن به اتاق را نشان میدهد، میشنوم. مضطرب به در چشم میدوزم و اعلامیههایی که درون دستم مانده. گویا از اینجا راهِ فراری نیست! اما نه! از ذهنم نور و روشنی میگذرد:
"آیا خدای (مهربان) برای بندهاش کافی نیست؟ و مردم (مشرک) تو را از قدرت غیر خدا میترسانند! و هر که را خدا به گمراهی خود واگذارد دیگر او را هیچ راهنمایی نخواهد بود."
(آیه ۳۶ سوره زمر)
آیهای که مدتهاست کنج قلبم را برای خود کرده! خدایا من از شر این آدمها به تو پناه میبرم!
یکباره فکری از ذهنم به دستهایم منتقل میشود و روسریام را پایین میکشم. چند برگ اعلامیه را مچاله میکنم و میان موهایم میگذارم. کش را روی آنها به گونهای قرار میدهم که تکان نخورد و بلافاصله روسریام را بالا میکشم. آن را مرتب میکنم و به قصد فرار از آنجا راه میافتم ولی چشمم به عروسکی میافتد که برای سروناز است. آن را برمیدارم ولی در یکباره با شدت باز میشود و همان مأمور ساواکی که رئیس دو نفر دیگر است داخل میآید. با اخمهای درهم به من نگاه میکند و میگوید: چرا یهو غیب شدی؟! چه غلطی میکردی اینجا؟!
صدای خان از پشت سرش بلند میشود: متوجه باش داری با کی حرف میزنی! همیشه در روی یه پاشنه نمیچرخه!
بیتوجه از خان پوزخندی میزند و رو به من میگوید: مگه از وقت بازی کردنت نگذشته؟!
عروسک را از دستم میقاپد و ادامه میدهد: ببینیم زنِ خان چی داره؟!
- چیکار میکنین؟ این برای بچهست! میخواستم بهش بدم!
منصورخان از چهارچوب در میگذرد و نزدیک میآید. نگاهی پر از نگرانی به سر تا پایم میاندازد که برای منِ عاشق سراسر دلدادگیست! نگاهش بین عروسک و من رفتوبرگشتی میکند و کممانده از شدت نگرانی برای من خودش را ببازد!
زیرکانه نگاهی مطمئن به چشمهایش میاندازم تا بداند که خطری نیست. میدانم با اصول گفتار چشمها آشناست و سعی دارم آرامَش کنم! مأمور لباسهای عروسک و بدنش را پاره میکند و چون چیزی پیدا نمیکند، عصبی میشود و دستش را به سمت کتابخانه میبرد.
- کدوم گوری گذاشتین؟
کتابها را زمین میریزد و پشتِ آنها را میگردد. کتاب دیوانحافظ دقیقاً روی صفحهای که اعلامیه را برداشتم، باز میماند و دلم آرام برای خودش زمزمه میکند: و خدایی که به شدت کافیست!
کتابخانه را که میگردد، شروع به گشتن لای صفحات کتابها میکند. هر کتابی را که میگردد و چیزی پیدا نمیکند، عصبی به کناری میاندازد و زیر لب با خودش حرف میزند.
کارش که تمام میشود، سینی صبحانهی روی میز را زمین میاندازد و قوری و استکانها را میشکند. با چند گام خودش را به در میرساند و فریاد میکشد: بیاین اینجا!
رویش را برمیگرداند و بالاخره بعد از یک ساعت گشتنِ عمارت میگوید: یه روزی، یه جایی ثابت میکنم اونی که نشون میدی، نیستی! حالا ببین منصورخان!
خان نزدیکش میرود و با خونسردی و لحنی کوبنده میگوید: بهتره شما هم بدونی تا آخر دنیا هم باشه، تلافی جسارتِ امروزت و ریختوپاش کردن عمارت اربابی رو ازت میگیرم!
یکتای ابرویش را بالا میبرد ولی قبل از آنکه جواب خان را بدهد، زیردستانش میآیند. نگاه از خان میگیرد و رو به آنها میپرسد: چیکار کردین؟ هیچ چیز مشکوکی ندیدین؟
با سکوت آنها جواب خود را میگیرد و میگوید: دیگه کافیه! بریم!
یکی از آنها معترض میگوید: ولی نمیتونیم دستخالی بریم!
خشمگین از سرخوردگی امروزشان یقهاش را میگیرد و زیر لب میغرد: چه غلطی کردی؟! روی حرف من حرف زدی؟!
او را محکم به عقب هل میدهد و قصد میکند که بیرون برود ولی با شنیدن صدای بلند خان متوقف میشود.
- نشنیدم!
متعجب میپرسد: چی؟!
خان محکم و جدی میگوید: معذرتخواهیات رو!
مامور عصبی میشود و با پرخاش میگوید: فکر کردی کی هستی!
خان دستهایش را درون جیبهای شلوارش میبرد و با لحنی که حرصش را دربیاورد، جواب میدهد: همون آدمی که جرأت نداری بهش تو بگی! این بار منتظر تنزل درجهات باش که حتماً گزارشت رو به تیمسار میدم!
نمیدانم چرا پاسخی نمیدهد و فقط دندانش را روی هم میسابد، سپس به دو مأمور زیردستش اشاره میکند تا بروند.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و هشتم
حرفهایش وارد ذهنم میشود ولی از دستگاه تجزیه و تحلیل نمیگذرد! چند بار حرفهایش را با خودم مرور میکنم و یکدفعه میگویم: یعنی از اولم با این آدمها همراه بودی؟! من فکر کردم این اعلامیهها برای تو نیست و فقط الان دست تو جا مونده!
دستش را روی بازویم میگذارد و با لبخندی شیطنتآمیز میگوید: یاسمن! یه چیزی میگم ولی خواهش میکنم نگران نشو! من اون اعلامیهها رو برای نشر بین افراد گروه رحیم آماده میکردم!
مکث میکند و به چهره شوکهی من چشم میدوزد. یکباره میخندد و همزمان میگوید: چی شد؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
- باورم نمیشه! باورم نمیشه که تو هم ...
کلمات را گم میکنم! حتی زبانم هم دستپاچه شده و بدون یاری ذهنی که گیج شده، حرفی نمیزند!
- یعنی تو سرگروه.. سردسته... رئیسشون هستی؟!
لبخندش را جمع میکند و به خودش اشاره.
- مگه چیه؟! من چی از اونها کم دارم؟!
ساده و بی هیچ فکری جواب میدهم: آخه تو خانی!
باز لبخندش را روی لبهایش میآورد و با نگاه پر از مهرش به چشمهایم خیره میشود.
- من قبل از اینکه خان باشم، منصور بودم! یه انسان که مثل بقیه دلش میخواد توی کشور بهتری باشه! جایی که ظلم نیس! تبعیض نیس! یه جایی که هم صلح هست هم آرامش! جایی که هم امنیت هست، هم استقلال! جایی که جای دوست با بیگانه یکی نباشه و مردم خودشون برای کشورشون تصمیم بگیرن!
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: اوایل برام آرزو بود! یه آرزوی قشنگ ولی کمکم برام شد هدف و تصمیم گرفتم برای رسیدن به هدفم تلاش کنم! الان فقط پیشکارم و رحیم میدونن! دیگه هیچکس نمیدونه! وقتی اون نامه رو رحیم بهت داد و با تو و مادرم حرف زده بود، گمون کردم متوجه یه چیزایی شدی ولی انگار اشتباه میکردم!
به کنار دستم خیره میشود. گویی در حال مرور خاطراتش هست که اینگونه ادامه میدهد: از وقتی که برگشتم ده و به جای منصور صدام زدن منصورخان، آرزو کردم که کاش اینجا نبودم! به خصوص که بعد دیدم برادرم هم مثل پدرم مدام رعیت رو تنبیه میکنه و بهش سخت میگیره! توی سرشون میزنه که مبادا اعتراض کنن! عظیمخان تمام تلاشش رو کرد تا به من یاد بده که یه خان چجوری باید امور رو اداره کنه و حواسش به همه چی باشه! عظیمخان همه چی بهم یاد داد ولی اینا اصولی نبود که من باهاشون حالم خوب باشه! حالِ من بد بود تا وقتی که تو رو دیدم!
سر میچرخاند و سربازان جنگجوی نگاهش به قصد فتح قلبم یکبهیک صف میکشند. زمانی که میداند دیگر تاب ندارم، حملهی عشق بر دلم را آغاز میکند تا مطمئن شود این سرزمین برای اوست و جز نام او روی آن نیست!
- یاس! اون روز که سر زمین اعتراض کردی و بدون ترس از تنبیه ایستادی، دلم برات ضعف رفت! من خودمو گم کرده بودم تا تو رو پیدا کردم! تو انگار من بودی! دلیر و نترس! از وقتی که اعتراف کردی مقصد فرارت قلبِ منه، دنیایِ جدیدی به روی من باز شد و تصمیم گرفتم همه چی رو جوری تغییر بدم که همهی این مردم حالشون مثل من خوب باشه! اونها فرقی با من ندارن و حقشونه بهتر زندگی کنن! من بدون اینکه بخوام تحت تعالیم عظیمخان شبیه اون رفتار میکردم! از وقتی که توی کما رفت، پام رو جای پایِ اون گذاشتم! کاری که اون میکرد، انجام میدادم! میخواستم به همه نشون بدم که منم لیاقت نامِ خان رو دارم اما وجود تو در کنارم باعث شد بخوام خیلی چیزا رو تغییر بدم! وقتی عشق و علاقهی تو رو به خوندن و سواد دیدم، خجالت کشیدم که چرا توی این ده نباید یه مکتب باشه تا مردمش با سواد باشن!
نمیداند که برای من اگر تا دیروز همسر بود، از امروز قهرمان است! تا دیروز فاتح قلب من بود ولی مطمئنم تا فتح قلوب مردم ده فاصلهای ندارد. همه به خوب بودن او ایمان دارند! همان قدر که از بدیهای عظیمخان شنیدم، از خوبیهای او یاد میشود.
مهربان شبیه خودش میگویم: خیلی خوبی خان! کاش زودتر بهم گفته بودی! کاش زودتر میدونستم تو کی هستی! من خیلی خوشبختم که این قلبِ مهربونت سهم منه، نه؟!
دستم را میان دستش که مثل همیشه گرم است، میگیرد و میگوید: یاسمن! من اگه بهت نگفتم فقط و فقط به خاطر خودت بود! باور کن توی قلبم هیچچیزی ندارم که بخوام از تو پنهانش کنم! تو بود و نبود این قلبی و خودت علت تپشش! فکر میکردم اگه ندونی خطرش برات کمتره!
لبخندش عمیقتر میشود و چاشنی شیطنت به نگاهش اضافه!
- البته درست فکر میکردم! فهمیدی امروز چه کردی؟!
وانمود میکنم که نفهمیدهام و جواب میدهم: نه! چیکار کردم؟!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
پارت جدید بهشت یاس رو اینجا گذاشتم
خواستید عضو بشید بخونید😍
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
سرنوشت نرگس توی کانال خودشونم خیلی قشنگه
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و نهم
متوجه شیطنتم هست و با چشم و ابرو به خودش اشاره میکند.
- من خودم بهت میگم چه کردی؟! امروز تنبیه میشی تا یادت نره و دیگه تکرارش نکنی! دستاتو باز کن!
لب ور میچینم و لوس میگویم: تنبیهام میکنی؟!
جدی جواب میدهد: آره! زود باش دیگه!
اعتراضگونه خطابش میکنم و میگویم: خـــان! من از خودت یاد گرفتم نترس باشم!
- از وقتی یادمه همین بودی ولی مشکل اینجاست که حرف گوش نمیدی! تنبیه برای اینه که حرف گوش کردن یاد بگیری! اگه زبونم لال تو رو میبردن، من چه خاکی به سرم میریختم!
لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد: البته به اونجا نمیرسید! چون در اون صورت یا اونها رو میکشتم یا میمردم!
دستم را از دستش بیرون میکشم و مشتی به بازویش میزنم.
- خدا نکنه! سایت بالای سرم ابدی باشه انشاءالله! اصلاً تو باید تنبیه بشی که دیگه نفوس بد نزنی!
به دستم اشاره میکند و میگوید: باشه! یکی یکی! اول تو!
دستم را جلویش باز نگه میدارم و لب ورمیچینم! نگاهی به دستهایم میاندازد، آنها را نزدیک لبهایش میبرد و چند ثانیه عمیق میبوسد!
گیج نگاهش میکنم. گرمای نفسش روی دستم مینشیند. بیطاقت صدایش میزنم: خان!
چشمهایش را باز میکند و با لبخند جواب میدهد: چی شده تنبیه به این دردناکی تا حالا ندیدی؟!
- نه، آخه کدوم تنبیه؟!
دستهایم را از جلوی صورتش پایین میآورد و میگوید: نه، خوب دقت کن! درد زیادی داره وقتی با زنت بد حرف میزنن و تو نتونی اون لحظه زبونشون رو از حلقومشون بیرون بکشی! وقتی به حریم عشقت یورش میبرن و تو فقط میتونی تماشا کنی!
سرش را پایین میاندازد و به دستهایم نگاه میکند.
- اما اگه خدا بخواد یه جفت دست ظریف زنونه میشه ناجیِ مردِ زندگیاش!
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: این دستها واقعاً باید تنبیه بشن یا بوسیده بشن؟!
نگاهش را بالا میکشد و با چشمهایی که چون بلور شکننده شدهاند، نگاهم میکند!
- تو راست میگی یاس! من شانس نیاوردم، این یاری خدا بوده که تو رو نصیب من کرده! لطف خدا بیشتر از این که زنی نصیبم کرده که برای نجات جون من از هیچی دریغ نداره! اینقدر که به من فکر میکنه، فکر خودش نیس!
به قرآن اشاره میکند و با بغض میگوید: من و تو باهم شروع کردیم به خوندنش ولی الان تو کجایی، من کجا؟! یه لحظه ناامید شده بودم ولی تو..
بغض گلویش را نمیتواند بیش از این تحمل کند. اشکی از کنار چشمش سُر میخورد و میگوید: خدا رو شکر برای داشتنت! من با تو زندگی رو زندگی کردم، نمیدونم تا قبل از تو چیکار میکردم؟! یاس، قرآن به این حالِ من چی میگه؟!
لبخندی روی لبم میآید و با عشق و شور جواب میدهم:
"اگر خدا شما را یاری کند محال است کسی بر شما غالب آید، و اگر به خواری واگذارد آن کیست که بتواند بعد از آن شما را یاری کند؟ و اهل ایمان تنها به خدا باید اعتماد کنند."
آیه ۱۶۰ سوره آل عمران هست. خان من میگم به خدا که اعتماد کنی دیگه جای نگرانی نیست!
دستش را فشار مختصری میدهم و همزمان میگویم: چون دیگه دستت توی دستِ خداست!
نگاهش نرم نرمک دور چشمهایم میگردد! چند طبق مهر و محبت پیشکش نگاهم میکند و دلم را میبرد! با شیطنت خاصی شالگردن را کنار میگذارد و کشیده میگوید: چـــقدر ســرده!
گرچه متوجه میشوم ولی به روی خودم نمیآورم و میگویم: هوای اتاق که گرمه! میخوای پتو بیارم برات؟!
یکی از ابروهایش را بالا میبرد و میگوید: باشه! خودت دعوت به بهشتو نادیده گرفتی! من..
بیهوا دستم را دور گردنش حلقه میکنم و میگویم: تو بگو جهنم! من هر جا تو بگی میام و جز بهشت نمیبینم!
قلبم به تپشهای آرام رضایت نمیدهد! عشق به او را دوست دارد فریاد بکشد و هر قدر در توان دارد، روی طبل عاشقیام محکمتر بکوبد!
سرم را روی قفسهی سینهاش میگذارم و میگویم: دیدی چقدر دیر میگی!
- دیدی چقدر ناز داری تا بیای!
با صدای آرامی میگویم: ببخشید! اما تو که میگی به خدا یه حس دیگهست! وقتی دعوتم میکنی از این جهانِ پر آزار جدا میشم تا غرق دنیای با تو بشم!
- راست میگی ولی تو که میای، این آغوش بهشت میشه!
لوس و دلبر میگویم: اگه به این ناز یه نیاز اضافه کنم، چی میگی؟
- میگم تو جونم بخوای، من میگم چشم!
سرم را فاصله میدهم و به چهرهاش نگاه میکنم. بعد از ساعتی ترس و اضطراب نفسی آسوده میکشم و جواب میدهم: چشمات سلامت! دلم میخواد بشنوم اون چیزی که توی دلته!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و دهم
دستش را پشت سرم میگذارد .
- دلم میگه این خانوم مهربون و خوشقلب که ناز کردنش دلتو برده، صدای قلبتو بالا و پایین میکنه، نفسات به نفساش بنده! حست به اون عشق نیس!
وا میروم! قلبم برای لحظهای معلق میماند میان دو هوای عشق و علاقه! آرام لبهایش را به گوشهایم نزدیک میکند و دلبری را برایم تمام میکند!
- جنونه!!
دستش را روی سرم میکشد و صدای خشخش ضعیفی میشنود. متعجب از من فاصله میگیرد و میگوید: هنوز اینجاست؟!
خندهام میگیرد و سرم را تکان میدهم. روسریام را بیرون میآورم و کش موهایم را باز میکنم. موهایم که پایین میریزد، اعلامیهها روی دامنم میافتد. آنها را برمیدارد و متحیر میگوید: وای عقل جنم نمیرسید به اینجا! همش برام سؤال بود کجا گذاشتی که اینقدر خیالت راحته! یه چیزی میگم، تو فقط میگی چشم! نمیخوام هیچوقت به خاطر زن بودن ترسو باشی! همیشه، همین شکلی باش! نترس باش! میدونی چرا؟
- چرا؟!
با لبخندی جذاب به خودش اشاره میکند و میگوید: چون یه نفر اینجاست که همیشه پشت و پناهته و از دور مراقبت!
راست میگوید! راستتر از راست! من دلگرمم به بودنش! به شانههای امن و دستهای گرمش!
محکم و غلیظ میگویم: چشم!
اعلامیهها را کنار میگذارد و زیر لب میگوید: بدموقع پیداتون شد!
سرش را بالا میآورد و مهربان میگوید: من امروز دیگه نمیرم سر کار! کادویِ تولد عزیز بفرما اینجا!
دستش را که باز میکند، محکم بغلش میکنم و عطرِ تنش را مهمانِ قلبم. دستش را روی موهایم میکشد و نوازش موهایم مرا به بهشتِ موعودم میبرد! نرم، لطیف و آهسته قدم میگذارم به دنیایی فراتر از زمان و مکان! جایی که جایِ هر کسی نیست.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و یازدهم
منصور
نگاهی به اتاق میاندازم. چقدر جای خالیاش پیداست! جلوی آینه میایستم و کراوات میزنم. کتم را میپوشم و به سمت در میروم. لحظهی آخر چشمهایم را میبندم و یکبار دیگر عطرِ یاس را نفس میکشم. با گذشت دو روز، هوا هنوز عطرِ یاس دارد! کم شده ولی هنوز هست!
در را باز میکنم و بیرون میروم. پیشکارم منتظرم ایستاده و میگوید: ارباب، ماشالله خیلی خوب شدین.
لبخندی کمرنگ میزنم و میپرسم: همه آماده شدن؟
- بله! قبل از تاریکی هوا همه رو فرستادم تا آماده بشن. الان منتظر ایستادن.
همراه هم پایین میرویم. چند نفر طبق روی سر گذاشتهاند و بقیه با لباسهای تمیز و نو منتظرند تا راه بیافتیم. آقامرتضی چند قدم جلو میآید و میگوید: ارباب، بریم؟
- اگه همه چی آمادهست، آره!
با شادی نگاهی به جمع میاندازد و میگوید: حرکت میکنیم.
روحالله را سوار اسب میکند و خودش افسارِ اسب را میگیرد. دستی رویِ سر مشکی میکشم و نزدیک گوشش میگویم: بریم پیشِ یار!
سوار اسبم میشوم و به سمتِ جایی میروم که قلبم پیش از من به آنجا شتافته! حتی اگر چشمهایم را هم ببندم، ردِ پایِ قلبم مسیر را نشانم خواهد داد!
با صدایِ ساز و دهل به سمت خانهی مشتی حسین حرکت میکنیم. خودم را دامادی میبینم که انتظار تماشای عروسش را میکشد! انگار نه انگار که داماد دیگریست!
لبخند بر لب همراه با اقوام داماد و عدهای از افراد عمارت به عروسی میرویم. دقایقی را که تا خانهی مشتیحسین راه است، تک به تک میشمارم! شاید ثانیه به ثانیه برای دیدنش دلم پر میکشد. با دیدن خانه و نوای شادی لبخند روی لبم میآید. جلوی خانه که میرسیم، آقامرتضی تعارف میکند تا اول من داخل شوم. از اسبم پیاده میشوم و افسار را دست پیشکارم میدهم. نگاهم را روی خانمهایی که به استقبال آمدهاند، میچرخانم ولی او را نمیبینم. برای مردم ده و سلامهایی که مداوم میشنوم سر تکان میدهم و جلوتر میروم. به در خانه چشم میدوزم. بیش از این نمیتوان جلو رفت ولی دلم گویی درون آنجاست! قلبم صدایش میزند، بیوقفه نامش را میخواند! کم مانده با دلم همراه شوم و نام یاسمن را بلند بخوانم اما گویی دل به دل راه دارد! جلوی در پیدایش میشود و با دیدنِ من از زمین جدا میشود. کفش را پوشیده، نپوشیده به سویم میدود و دامن پرچینش درون هوا میرقصد!
روبرویم میایستد و میگوید: قدم سر چشم گذاشتی خان!
لباسی خوشرنگ پوشیده! رنگی میان سرخ و صورتی! از سرشانهی لباس توردوزی و سنگدوزی شده و روی آستینهایش نقشی از گلیاس گلدوزی! دامنش همرنگ با لباس است و لبهی پایینش را شبیه آستین گلدوزی کردهاند!
روسری صورتی رنگش موهایش را کاملاً پوشانده و تنها یک رژ صورتی کمرنگ نقش لبهای زیبایش شده. همه یکطرف و چشمهای دلربایش یکطرف! هر آنچه زیباییست درون این چشمهاست!
به یک نگاه قلبم تندتر میتپد و بیتاب میشود برای در آغوش کشیدنش! افسوس که نمیتوان به خواستهی دل بله گفت و فقط میتوان عشق را از نگاهِ گیرایش چشید! گرم، دوستداشتنی و دلبر است!! قلبم بیامان برایش میتپد! حق هم دارد! از صبح زود او را ندیده و حال بعد از یک عالم دلتنگی باید فقط به چشمهایش اکتفا کند!
یکباره تاب و توانم را از کف میدهم و دستش را بیخیال مردم میگیرم.
او را با خودم همراه میکنم و نزدیک حصار حیاط میایستم. درون حیاط، دور داماد شور و شادی برپاست و توجه کمی روی من و یاسمن.
با خنده میگوید: خان، شما داماد این خانوادهای! چرا دیر اومدی؟
- ولی من که خوب حساب و کتاب میکنم شما عروسِ عمارت و زنِ منی! پس باید با اقوام داماد شب میومدی نه از صبح کنار خانوادهی عروس باشی!
دستش را بالا میبرد و میگوید: تسلیم خان!
چند لحظه اجازه میدهد از مهرِ نگاهش سهم ببرم، سپس ادامه میدهد: حق با شماست! همیشه بهم یاد دادن زن باید کنارِ مردش باشه و همراه مردش بره عروسی ولی تو اینقدر خوبی که تا دیدی صبح دلم اینجاست و میخوام کنارِ خواهرم باشم، خودت پیشنهاد دادی که بیام خونهی پدرم!
- حالا خوش گذشت امروز؟
با لبخندی که از روی لبش تکان نمیخورد، جواب میدهد: از صبح که اومدم اینجا انگار زمان نمیگذشت! از وقت غروبم چشمم به در خشک شد. فکر کنم همه فهمیدن من منتظرتم اما چه میدونن از عشق! از یه جفت چشم که تا نبینمشون حالم بده و آروم و قرار ندارم!
دستش را آرام میفشارم و میگویم: امروز منم همینجوری بود تا چشمم به جمالت روشن شد! چقدر که این لباس بهت میاد!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و یازدهم
منصور
نگاهی به اتاق میاندازم. چقدر جای خالیاش پیداست! جلوی آینه میایستم و کراوات میزنم. کتم را میپوشم و به سمت در میروم. لحظهی آخر چشمهایم را میبندم و یکبار دیگر عطرِ یاس را نفس میکشم. با گذشت دو روز، هوا هنوز عطرِ یاس دارد! کم شده ولی هنوز هست!
در را باز میکنم و بیرون میروم. پیشکارم منتظرم ایستاده و میگوید: ارباب، ماشالله خیلی خوب شدین.
لبخندی کمرنگ میزنم و میپرسم: همه آماده شدن؟
- بله! قبل از تاریکی هوا همه رو فرستادم تا آماده بشن. الان منتظر ایستادن.
همراه هم پایین میرویم. چند نفر طبق روی سر گذاشتهاند و بقیه با لباسهای تمیز و نو منتظرند تا راه بیافتیم. آقامرتضی چند قدم جلو میآید و میگوید: ارباب، بریم؟
- اگه همه چی آمادهست، آره!
با شادی نگاهی به جمع میاندازد و میگوید: حرکت میکنیم.
روحالله را سوار اسب میکند و خودش افسارِ اسب را میگیرد. دستی رویِ سر مشکی میکشم و نزدیک گوشش میگویم: بریم پیشِ یار!
سوار اسبم میشوم و به سمتِ جایی میروم که قلبم پیش از من به آنجا شتافته! حتی اگر چشمهایم را هم ببندم، ردِ پایِ قلبم مسیر را نشانم خواهد داد!
با صدایِ ساز و دهل به سمت خانهی مشتی حسین حرکت میکنیم. خودم را دامادی میبینم که انتظار تماشای عروسش را میکشد! انگار نه انگار که داماد دیگریست!
لبخند بر لب همراه با اقوام داماد و عدهای از افراد عمارت به عروسی میرویم. دقایقی را که تا خانهی مشتیحسین راه است، تک به تک میشمارم! شاید ثانیه به ثانیه برای دیدنش دلم پر میکشد. با دیدن خانه و نوای شادی لبخند روی لبم میآید. جلوی خانه که میرسیم، آقامرتضی تعارف میکند تا اول من داخل شوم. از اسبم پیاده میشوم و افسار را دست پیشکارم میدهم. نگاهم را روی خانمهایی که به استقبال آمدهاند، میچرخانم ولی او را نمیبینم. برای مردم ده و سلامهایی که مداوم میشنوم سر تکان میدهم و جلوتر میروم. به در خانه چشم میدوزم. بیش از این نمیتوان جلو رفت ولی دلم گویی درون آنجاست! قلبم صدایش میزند، بیوقفه نامش را میخواند! کم مانده با دلم همراه شوم و نام یاسمن را بلند بخوانم اما گویی دل به دل راه دارد! جلوی در پیدایش میشود و با دیدنِ من از زمین جدا میشود. کفش را پوشیده، نپوشیده به سویم میدود و دامن پرچینش درون هوا میرقصد!
روبرویم میایستد و میگوید: قدم سر چشم گذاشتی خان!
لباسی خوشرنگ پوشیده! رنگی میان سرخ و صورتی! از سرشانهی لباس توردوزی و سنگدوزی شده و روی آستینهایش نقشی از گلیاس گلدوزی! دامنش همرنگ با لباس است و لبهی پایینش را شبیه آستین گلدوزی کردهاند!
روسری صورتی رنگش موهایش را کاملاً پوشانده و تنها یک رژ صورتی کمرنگ نقش لبهای زیبایش شده. همه یکطرف و چشمهای دلربایش یکطرف! هر آنچه زیباییست درون این چشمهاست!
به یک نگاه قلبم تندتر میتپد و بیتاب میشود برای در آغوش کشیدنش! افسوس که نمیتوان به خواستهی دل بله گفت و فقط میتوان عشق را از نگاهِ گیرایش چشید! گرم، دوستداشتنی و دلبر است!! قلبم بیامان برایش میتپد! حق هم دارد! از صبح زود او را ندیده و حال بعد از یک عالم دلتنگی باید فقط به چشمهایش اکتفا کند!
یکباره تاب و توانم را از کف میدهم و دستش را بیخیال مردم میگیرم.
او را با خودم همراه میکنم و نزدیک حصار حیاط میایستم. درون حیاط، دور داماد شور و شادی برپاست و توجه کمی روی من و یاسمن.
با خنده میگوید: خان، شما داماد این خانوادهای! چرا دیر اومدی؟
- ولی من که خوب حساب و کتاب میکنم شما عروسِ عمارت و زنِ منی! پس باید با اقوام داماد شب میومدی نه از صبح کنار خانوادهی عروس باشی!
دستش را بالا میبرد و میگوید: تسلیم خان!
چند لحظه اجازه میدهد از مهرِ نگاهش سهم ببرم، سپس ادامه میدهد: حق با شماست! همیشه بهم یاد دادن زن باید کنارِ مردش باشه و همراه مردش بره عروسی ولی تو اینقدر خوبی که تا دیدی صبح دلم اینجاست و میخوام کنارِ خواهرم باشم، خودت پیشنهاد دادی که بیام خونهی پدرم!
- حالا خوش گذشت امروز؟
با لبخندی که از روی لبش تکان نمیخورد، جواب میدهد: از صبح که اومدم اینجا انگار زمان نمیگذشت! از وقت غروبم چشمم به در خشک شد. فکر کنم همه فهمیدن من منتظرتم اما چه میدونن از عشق! از یه جفت چشم که تا نبینمشون حالم بده و آروم و قرار ندارم!
دستش را آرام میفشارم و میگویم: امروز منم همینجوری بود تا چشمم به جمالت روشن شد! چقدر که این لباس بهت میاد!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و دوازدهم
دستی به روسریاش میکشد و با ناز میگوید: سلیقهی همسرمه! از صبح همش بهم میگن چقدر قشنگه مدلش و رنگش!
نگاهی به دور و اطراف میاندازد و ادامه میدهد: منم از لحظهای که توی این کت و شلوار مشکی برازنده دیدمت، دلم خودش پاشد برات وان یکاد خوند!
زیر لب چیزی میگوید و همانطور که چشم در چشم من خیره شده، دستی روی کتم میکشد و میگوید: الهی کور بشه هر کسی چشم دیدن نداره! ماشالله بهت!
چند تا از زنان ده روبروی ما میایستند، نگاهی به ما میکنند و رد میشوند. یاسمن با خنده میگوید: دیدی گفتم! برم اون اسپند رو بگیرم، یکم برات دود کنم!
دستش را به سمت خودم میکشم و با خنده میگویم: باشه! حق با تو هست، حواست حالا اینجا باشه!
سرش را کاملاً به سمت من میچرخاند و میپرسد: خبری نشد؟ نتونستن پیداشون کنن؟
- نه! متاسفانه نتونستن! سروناز امروز بهانه نگرفت؟
سری به علامت نفی تکان میدهد و به دختربچهها چشم میدوزد.
- خدا رو شکر امروز مشغول بازی با بچهها بود و چیزی نگفت! ناهارم کنار بچهها خورد! یه حس شادی قشنگی توی چشماش میبینم! انگار سالهاست بازی نکرده و دلش میخواد بازی کنه!
نفسی آسوده میکشم و میگویم: چقدر خوب! از وقتی مادرش فرار کرده، ذهنم درگیر شده! همش میگم چطور تونست بیخیال دخترش بشه و بره؟! اصلاً همه ما آدمای بد ولی این بچه مادر نیاز داره! نباید چشماش رو به روی نیاز این بچه میبست و میرفت!
- اگه میموند، چیکار میکردی؟!
چشمهایم را میبندم و اجازه میدهم قلبم سخن بگوید.
- شاید میتونستم به خاطر سروناز ببخشمش ولی الان دیگه همه چی تغییر کرده!
چشمهایم را که باز میکنم، یاسمن سرش را زیر انداخته و با پایش سنگ کوچکی را به بازی گرفته. دقیقهای میگذرد ولی چیزی نمیگوید.
- یاسمن، ناراحت شدی؟
سرش را بالا میآورد و جواب میدهد: نه! از تو ناراحت نیستم! از خودم ناراحتم که فکر بخشیدنش هم توی ذهنم نمیاد. انگار نمیتونم اون روز لعنتی و راه پله رو از یاد ببرم یا شایدم به خاطر اینکه نمیتونم مادر بشم!
نگاهم میکند و با چند ثانیه مکث میگوید: کاش جایی برای بخشیدن گذاشته بود!
- منم نگفتم ثنا رو بخشیدم! میگم شاید اگه فرار نکرده بود، تصمیم بهتری میتونستم بگیرم ولی الان فقط اشتباهات و گناهانش یادم میاد و توان بخشیدن ندارم!
دستش را تکان میدهم و میگویم: نبینم خانمِ من لبخند یادش بره! فراموش کنه امشب عروسیِ تنها خواهرش هست!
لبخندی محو روی لبهایش میآید. دستش را محکم میفشارم و صدایش در میآید: آخ!
خندهام میگیرد.
- تا قشنگ برام نخندی، اوضاع همینه! حالا انتخاب کن، میخندی یا دستت رو فشار بدم؟
لبهایش قصد دارند اطاعت کنند ولی لجبازی میکند و مانع لبخندش میشود.
- انتخاب کردم! فشار بده!
چشمهایم را ریز میکنم و میگویم: باشه! خودت خواستی!
لبخندم را قورت میدهم و دستش را رها میکنم. به شادی و رقص مردها چشم میدوزم و یاسمن خودش را نزدیکتر میکند.
- خان!
توجهی نمیکنم. او سعی میکند دستم را بگیرد ولی وانمود میکنم حواسم جای دیگریست. دستم را محکم میگیرد و میگوید: باشه خان، نگام کن! میخندم!
به لحظه سر میچرخانم و لبخند عمیقی روی لبهایش میبینم. لبخندش عمیقتر میشود و ردیف دندانهای زیبایش پیدا میشود.
- تا کی بخندم؟ آشتی شدی؟!
انگشتهای دستم را خم میکنم و دستش را میگیرم. فشار مختصری میدهم و میگویم: برای من تا ابد ولی جلوی بقیه نخند! خودت که نمیدونی ولی این خندههای دلبرت کشته میده!
سرش را خم میکند و لوس میگوید: چشم!
- فدای خندهی قشنگت بشم!
سریع و دستپاچه میگوید: دور از جونت! تنت سلامت!
قندی درون دلم آب میشود تا شیرینی حضورش درون خاطرم به یادگار ثبت شود. سنگینی نگاهی را حس میکنم. سر که میچرخانم متوجه خالهی یاسمن میشوم و میگویم: یاسمن، فکر کنم خالهات با تو کار داره!
- جدی؟
نگاهش را بین خالهاش و من میچرخاند و ادامه میدهد: خب من الان مجبورم برم مجلس زنونه و دستت رو رها کنم اما بدون دلم کنار شماست خان!
با شیطنت میگویم: بگو کدوم سمت من میشینه تا حواسم بهش باشه!
میخندد! شاد و پرانرژی! به سمت قلبم اشاره میکند و میگوید: فرستادمش اون حوالی تا هوای خان ما رو داشته باشه!
دستم را رها میکند و میرود ولی لبخندی که حاصل از حضورش بود تا دقیقهای روی لبهایم میماند. بالاخره از جای خالیاش دل میکَنم و مشغول تماشای مردها میشوم.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و سیزدهم
آقا مرتضی نزدیک میآید و میگوید: ارباب، چرا اینجا ایستادین؟! بفرمایید اونجا، بالای مجلس بشینید!
- خوبه، راحتم! شما به بقیهی مهمونها برس!
صدای شادی و کِل زدن میآید و دختر بچهها هم برای اینکه از مادرهایشان کم نیاورند، جیغ میکشند. کمی بعد باران شروع میشود، آن هم با شدت زیاد! زنها به داخل خانه میروند و مردها هم زیر سایهبانی که از قبل آماده شده، میایستند. با وجود باران هم عدهای مجلس را گرم میکنند و بقیه تماشا! مشتیحسین نزدیکم میآید و میگوید: خوشآمدی ارباب! یاسمن از صبح چشم به راهت بود! حتی با اینکه خیلی اصرارش کردم، غذا هم صبح تا حالا نخورده! الان میرم و صداش میزنم!
سرش را میچرخاند، سریع دستش را میگیرم و میگویم: ممنون مشتی حسین! خودش اومد، خالهاش کارش داشت مجبور شد که بره. وقتی اومد، میگم که غذا حتماً بخوره تا ضعف نکنه!
دستم را مهربان و پدرانه میگیرد. همان روزهای اول ازدواجم با یاسمن، چند بار از او به خاطر شلاقهایی که خورد، عذر خواستم. بار آخر روزی بود که به خاطر احضار ساواک دلنگران یاسمن بودم. آن روز او را دیدم و گفتم که حلالم کند. او هم پدرانه جواب داد مرا همان زمان که رضایت برای ازدواج داده، بخشیده! میگفت حتی اگر ذرهای کینه هم باقی مانده، با دیدن عشقِ یاسمن نسبت به من بخشیده اما این بخشش شرط دارد! شرطش خوشبخت کردنِ دخترش هست! به موهایش که گردی از تجربهی عمر رویش نشسته نگاه میکنم و او میگوید: پس بریم ارباب تا یه جای مناسب بشینید! اینجا، زیرِ بارون، سرپا درست نیس!
همراهش میشوم. اندک اندک سرمای هوا بیشتر میشود و رو به او میگویم: مشتیحسین، اگه صلاح میدونید مهمونا رو ببرید عمارت اربابی برای شام!
- ممنون ارباب! حالا با آقامرتضی مشورت میکنم تا ببینم نظرش چیه!
چند قدمی که میرویم، روحالله سراسیمه به کنارم میآید و زیر گوشم میگوید: ارباب، یه نفر همین حوالی اونها رو دیده!
- کِی؟ کجا دیده؟
با صدایی که میان ساز و موسیقی سخت تشخیص داده میشود، میگوید: نزدیک ده!
به پیشکارم اشاره میکنم. همین که نزدیکم میآید، میگویم: ثنا رو دیدن، اسبها رو زود بیار.
پیشکارم که میرود، روحالله میگوید: ارباب، با اجازهتون منم برم اسبم رو بیارم!
قبل از آنکه برود، بازویش را محکم میگیرم.
- تو نه! امشب، شب عروسیِ تو هست! کجا میخوای بیای؟! تو باید بمونی!
چهرهاش درهم میرود و جواب میدهد: آخه همش تقصیرِ من بود که...
میان حرفش میآیم و میگویم: ولی من تقصیرِ تو رو بخشیدم! الانم باید اطاعت کنی و بمونی اینجا!
از کنارش رد میشوم و بیرون میروم. پیشکارم سوار بر اسبش جلویم میایستد و افسارِ مشکی را به دستم میدهد. آن را میگیرم و سوار میشوم. به سمت ورودی ده حرکت میکنم و مشکی با سرعتِ زیادی تا آنجا مرا میبرد.
بدون توجه از بارانی که ذرهای از شدتش کم نمیشود، بوتهزار و جنگلهای آن حوالی را میگردیم ولی اثری از کسی نیست و به اجبار و بر خلاف میلم به سمتِ خانهی مشتیحسین راه میافتم. اصلاً ثنا برای چه رفت که اکنون بازگردد؟! اگر از مرگ و مجازات میترسید، چگونه اینجاست؟!
شاید با چند مرد مسلّح و قوی برگشته تا سهمش را بگیرد یا شاید هنوز فراموش نکرده که مادر است! و شاید هم برای تلافی برگشته..
یکباره میایستم و قلبم گواهیِ بد میدهد! حرفهایی که بارِ آخر از زبان او شنیدم! نکند که یاسمن را..
- چی شده ارباب؟! اتفاقی افتاده؟
بیتوجه از سؤالات مکرر پیشکارم، افسار اسب را تکان میدهم و تا خانهی مشتی حسین بیوقفه میتازم. جلویِ در نفسنفس زنان به درون حیاط میدوم و تا نزدیکِ درِ زنانه جلو میروم. از یکی از زنها سراغ یاسمن را میگیرم ولی خالهاش بیرون میآید و به جایِ او جواب میدهد: گفت باید جایی بره!
- کجا؟ شما نفهمیدین کجا رفت؟!
متعجب از نگرانی و دستپاچه بودنِ من میگوید: نمیدونم ارباب! یه چیزی بهش گفتن و بهم ریخت! بعدم با عجله اومد کنارم و گفت باید بره، مراقب سروناز باشم!
سروناز اینجاست! قلبم تیر میکشد! پس برای خنجر زدن به قلبِ من بازگشته!
آب از سر و رویم زمین میبارد! دستم را روی قلبم میفشارم و سر برمیگردانم. کجا رفته؟! چرا به من نگفته؟!
فضای پر شور و شادی عروسی حالم را بدتر میکند و صداها درون گوشم میپیچد. باز بیرون میروم و اسبم را سوار میشوم. پیشکارم نگرانم شده و به هر طریقی که هست سعی دارد کمکم کند ولی ذهن من جز اندیشه در مورد یاس کاری بلد نیست! آنقدر که حتی برای یافتن جوابِ سؤالات پیشکارم هم کاری نمیکند!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و چهاردهم
تنها جایی که به ذهنم میرسد، عمارت اربابیست و با تمام توان از جانِ مشکی سواری میگیرم تا به او برسم! چنان میتازم که گویی بارانی در کار نیست و حیوان زبانبسته توان و قوّتی تمامنشدنی دارد!
قلبم راه را از بیراهه گم کرده! اسم یاسمن را به امید نجاتش صدا میزند ولی نگاهِ مهربانِ او نیست تا تپشهای مضطربش را بهبود ببخشد!
به عمارت میرسم و از نگهبانها دربارهی برگشتن یاسمن میپرسم ولی جواب میدهند که نیامده! وارد حیاط میشوم و سراسیمه به اتاق ثنا میدوم ولی کسی نیست! مستأصل گام برمیدارم و با گامهایی سست به اتاقمان میروم. نمیدانم کجاست و کجا بروم! نمیدانم ثنا از جانِ زندگیام چه میخواهد؟!
تمام این زندگی برایِ او! فقط جانِ مرا پس بدهد! اشک درون چشمم حلقه میزند و خودم را کنار مأمن امنِ یاسمن مییابم! روی سجادهی یاسمن زانو میزنم و سرم را روی مُهر میگذارم. قلبِ بیپناهم دست میبرد و روی قرآن مینشیند. تنها آوایی که از دهانم بیرون میآید، نام خداست! با عجز و تمنا مدد میخواهم و آخرین آیهای که دیروز یاسمن برایم خواند، خاطرم میآید.
"اگر خدا شما را یاری کند محال است کسی بر شما غالب آید، و اگر به خواری واگذارد آن کیست که بتواند بعد از آن شما را یاری کند؟ و اهل ایمان تنها به خدا باید اعتماد کنند."
(آیه ۱۶۰ سوره آل عمران)
آرام، زیر لب تکرار میکنم: خدایا من به تو اعتماد دارم و دستم را درون دستت میگذارم! یاریام نما و یاسمن را از هر بلا محافظت کن.
□□□
یاسمن
حس میکنم نایِ راه رفتن ندارم، هم به خاطر ضعف بدنی، هم به خاطر راه رفتنِ زیاد اما به خاطر او هم که شده، تا قلهی قاف هم میروم!
از زمانی که فرار کرد، نگران شدم! گویی میدانستم حادثهای در شُرف وقوع هست! از صبح که به خانهی پدرم رفتم، دلم با سیر و سرکه رفیق شده! بی آنکه دستِ من باشد به خان فکر میکردم و اینکه نکند در نبودِ من اتفاقاتی شبیهِ دیروز بیافتد! با اینکه منصورخان همان دیروز نامهای نوشت تا پیشکارش به دست شخصی صاحب منصب برساند و مأموران ساواک را از زندگیمان دور کند! درون نامه از رفتار زشت مأموران و توهین به خودش نوشت و تقاضا کرد هر چه زودتر رسیدگی کنند! میگفت خیالم راحت باشد که این نامه برای ما برابر است با آرامش! آنها را دیگر هرگز نخواهم دید!
وقتی جویای علت شدم که چرا زودتر نامه ننوشته، گفت قبلاً تصور میکرده که بدخواه و دشمن ندارد و خود میتواند مشکلاتش را حل کند ولی حال که ثنا از هیچ کاری برای خراب کردنِ زندگی ما دست برنمیدارد، لازم است او هم به دوستانش متوسّل شود و دستِ او را از این زندگی کوتاه نگه دارد!
کنار میایستم تا نفسی تازه کنم. باران تمام لباسهایِ مرا خیس کرده و از شدتش هم کم نمیشود!
یک زن به درون عروسی آمد! او را نمیشناختم و فقط یک کلام گفت! ثنا به ده آمده و قرار شده خان را نزدیک رودخانه ببیند اما تصور میکند حیلهای در کار است! اگر سروناز را با خود ببرم، شاید دلش به رحم آید و اتفاقی رخ ندهد!
قلبم یکباره زمین افتاد! آخر ترس چیزِ بدیست! دستش را به زور گرفتم و پرسیدم: چرا اینو به من میگی؟ تو کی هستی؟
رویش را با روسری پوشاند و جواب داد: نمیتونم بیشتر بگم!
دستش را از دستم بیرون کشید و رفت! قلبِ زمین افتادهام وا داده بود! انگار دنیا به آخر آمده باشد ولی عقلم دستش را گرفت و بلندش کرد! آرام آرام زیر گوشش حرفهایی زد و قلبم پرتوان به سمتِ خطر شتافت! گویی دیگر حرف عقل را هم نه میشنید نه میفهمید!
فراموشم شد تمام خواهشِ خان! فراموشم شد قولی را که به او دادم! آخر اگر تعلّل کنم، ممکن است دیگر هیچگاه او نباشد تا از سرپیچی و حرف گوش نکردن بگوید! من میخواهم او باشد حتی اگر برای این فراموشیام مرا پس بزند! نمیتوانم این جانِ ناقابل را در خانهی پدری نگه دارم تا او برای این زندگی، یک تنه سینه سپر کند و جانش را هم بدهد!
راه میافتم! مصممتر از قبل، بیتوجه از باران و خستگیام گام برمیدارم تا دیر نشده به آنجا برسم! خان با اسبش رفته و حتماً خیلی زودتر از من رسیده! هر ثانیه را قلبم میشمارد و برایم یک درد درون قلبم مینویسد! یک احتمال که شاید تا من برسم، دیر باشد! شاید بعدی که به ذهنم میآید، لبم را گاز میگیرم و زیر لب میگویم: استغفرالله!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و پانزدهم
سرم را به سوی آسمان بلند میکنم و قطرات باران محکم به صورتم میخورد ولی با این همه دلم قدم به آسمان گذاشته و بالا میرود. خدایا من ناامید نمیشوم، من دست در دست تو دارم! وقتی او را به تو سپردهام، نگرانِ ثنا یا شاید ثناها نباید باشم! با تو که هستم، ترسهایم را دور میریزم و از ذهنم میگذرد:
"اگر خدا شما را یاری کند محال است کسی بر شما غالب آید، و اگر به خواری واگذارد آن کیست که بتواند بعد از آن شما را یاری کند؟ و اهل ایمان تنها به خدا باید اعتماد کنند."
(آیه ۱۶۰ سوره آل عمران)
نفس عمیقی میکشم و آرامشِ آیه به قلبم راه مییابد! اول و آخر اوست و جز او هیچکسی یاریگر نیست! من او را به تو میسپارم!
سرم را پایین میآورم و کنارِ رودخانه، پشتِ یک درخت سیاهی میبینم. نوع لباس پوشیدنش شبیه یک زن است!
او احتمالاً ثنا باید باشد. چشم میچرخانم تا خان و پیشکارش را همان حوالی ببینم ولی کسی را نمیبینم! نزدیکتر که میشوم، زن از پشت درخت کنار میآید و چترِ مشکیاش را بالاتر میگیرد. چهرهاش دیده میشود و مطمئن میشوم که او اینجاست! بیواهمه روبرویش میایستم و به چشمهای جدیاش نگاه میکنم. لباس و دامن مشکی پوشیده. یکی از آن پوتینهای شیکی که فقط اعیان میپوشند، به پا کرده! پایین دامن و پاشنهی پوتینهایش کاملاً گِلی شده و موهایش را درون یک کلاه پشمی جمع کرده. بر خلاف همیشه آرایشی هم ندارد.
دلم میخواهد بدانم خان کجاست! آمده یا نه! اگر همدیگر را دیدند، چه چیزهایی گفتهاند! دقیقهای بی هیچ حرفی به چشمهایم خیره میشود و بالاخره سکوت را میشکند!
- قرار نبود تو بیای! اینجا چیکار میکنی؟!
همین یک جمله قلبم را آرام میکند. خان هنوز نیامده و من به موقع رسیدهام! بیتوجه از سؤالش میگویم: تو چرا برگشتی؟! فکر کردم دیگه نمیای و حتی فراموش کردی که مادری!
فاصلهی ابروهایش تنگ میشود و با پرخاش میگوید: تو فکر کردی کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟! جز یه رعیتی؟!
نیشخند میزنم و در جوابش میگویم: تو کی هستی دقیقاً؟! کسی که هیچکس نتونسته بود توی اینسالها بشناسه!! یه جوری همه رو خام کردی که هیچکس تصورم نمیکرد قاتلِ شوهرت باشی ولی من تو رو خوب شناختم! یه آدم که برای رسیدن به خواستههاش حاضره روی خیلی چیزا پا بذاره و تمام پلهای پشتِ سرش رو هم خراب کنه! واقعاً حیفِ اسمِ مادر که رویِ تو گذاشتن! حیف اون دختر..
یکباره دستش را به سمتِ صورتم میآورد ولی مچش را میگیرم و مانع میشوم.
او تمام توانش را خرج میکند تا دستش روی صورتم بنشیند ولی من با قوّایی فراتر از تصورش روبرویِ او ایستادهام! با قدرتی به نام عشق!
با خونسردی تام، به چشمهای خشمگینش نگاه میکنم و میگویم: چی شد؟! واقعاً فکر میکنی لایقِ اسم مقدّس مادری؟!
- هه! به خیالت تو لایقی! مادر نشدی چون لایق نبودی!
عصبی دستش را به سمت بدنش هل میدهم و کمی عقب میرود. لبخند میزند تا حرص مرا در بیاورد!
- حالا هم شبانهروز دعا کنی، مادر نمیشی! آره خب! هر چیزی لیاقت میخواد که تو قطعاً این لیاقت رو نداری! همون خدایی هم که شب و روز ازش مادر شدن میخوای، این موهبت رو ازت پس گرفت! پس جلوی من از چیزی که خودت نداری، حرف نزن!
دلم میشکند! تلخ میگوید! نقطه ضعف مرا نشانه رفته ولی باورم گویی دچار تزلزل نمیشود! خدایی که او از آن سخن میگوید، خدایِ من نیست! خدایی که من باورش دارم از مادر مهربانتر و دلسوزتر است و از هر آنچه که در تصور بگنجد به قلب بندهاش نزدیکتر! اگر خدا بخواهد، میشود! نشدنی در کار نیست! اجازه نمیدهم یادآوری این اتفاق مرا از باورم، از قلبی که او را نزدیک میپندارد، دور کند!
با لحنی مطمئن و محکم در جواب تمام حرفهایش میگویم: خدا مهربونترین نسبت به بندهاش هست. پس اگر مادرم نشدم، دستمو میبرم بالا و میگم خدایا شکرت! اینم بدون اونی که زیرِ گوش شوهرم پچپچ از خیانت کرد و به سمت اون طویله فرستاد، تو بودی! اونی که پیچ پلهها رو شُل کرد، تو بودی ولی اونی که به لطف خدا هم خوار شد، تو بودی! داری میترکی که هر کاری کردی، من توی قلبِ خان عزیزتر شدم! درکت میکنم خیلی حسرت عشق داشتی ولی هیچوقت نصیبت نشده! چرا به جای همهی این کارا، تلاش نکردی که کنارِ عظیمخان خوشبخت باشی و عاشقانه زندگی کنی؟
- چجوری عاشق آدمی میشدم که یه ذره محبت توی کاراش نبود؟!
قاطع و محکم میگویم: ولی عاشقت بود و برای همینم با تو ازدواج کرد!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و شانردهم
پوزخند معنیداری میزند، به طغیان رودخانهی کنارم چشم میدوزد و میگوید: نبود! ادعای عاشقی با یه عشق واقعی فرق داره! فقط حس تملّک داشت! میخواست به همه ثابت کنه که منم مالِ اونم! مثل همهی چیزایی که اراده میکرد داشته باشه! به زور و جبر زنش شدم، نه به دلخواهِ خودم! فرار کردم، به زور منو برگردوند و نشوند پایِ سفرهی عقد!
چند نفس عصبی پشت سر هم میکشد ولی گویی روحش متلاطم است! عصبی سر میچرخاند و چشم در چشمم با پرخاش میگوید: تو چه میفهمی من چی میگم؟! عظیم مثل منصور نبود! منصور با عزت و احترام تو رو آورد توی عمارت ولی من با تو سری اومدم! ذلیلم کرد، حقیرم کرد! وقتی فهمیدم از آدمی که ازش متنفرم، باردارم، دلم میخواست بمیرم! زندگی که هر ثانیهاش حس حقارت و سرخوردگی باشه، به چه درد میخوره؟! اصلاً از کجا معلوم که عشق وجود داشته باشه و فقط تو قصهها نباشه؟!
گیج نگاهش میکنم! نمیدانستم! نمیفهمیدم پشتِ نقاب غرورِ خاصش این شخصیت نهفته است اما نمیتوانم ساکت باشم! قلبم نمیپذیرد که او عشق را پایین بیاورد!
- من خودم شنیدم که دلت با دکتر هست! دوسِش داری! پس چرا منکر عشق میشی؟!
چند لحظه ساکت نگاهم میکند و جز صدای باران هیچ صدایی نیست! دست چپم را به صورتم میکشم تا چشمهایم او را بهتر ببیند، سپس آن را بالای چشمهایم نگه میدارم که باران روی مژههایم فرود نیاید!
- اونم یه آدم مثل بقیه! همه مردا سر و ته یه کرباسن! خرشون که از پل بگذره عشق و عاشقی یادشون میره! بعداً باید دید چقدر لافِ عاشقیشون راست بوده! تنها دلخوشی من سروناز هست. چرا با خودت سروناز رو نیاوردی؟!
درون ذهنم تکرار میشود که او همهی این داستانها را چیده تا سروناز را برایش بیاورم! اصلاً شاید خان نداند که او آمده و در نبودش مرا فریب دادند! عقلم برای خودش دست میزند و سرزنشم میکند! زیر گوشم میخواند دیر شده و رویِ عصبهای مغزم راه میرود!
- برای چی باید سروناز رو میآوردم؟! تو که فکر رفتن بودی، چی شد یادت اومد دختر داری؟!
- هر چی بهم چرند ببافی و در موردِ من بگی، من مادرِ سرونازم و نمیتونی بفهمی مادر بودن یعنی چی!
به سر تا پایم با تحقیر نگاه میکند و ادامه میدهد: هر قدر نگات میکنم چیز خاصی نمیبینم! آخه صورت و ظاهر خاصی هم نداری که! چجوری منصور عاشقت شده؟! یه آدم معمولی که هیچی نداره!
با پوزخند به من اشاره میکند و زخم زبانش را تکمیل: مادرم که نمیشی! واقعاً خیلی خوششانسی!
گُر میگیرم! قلبم یقهاش را محکم چسبیده و او را به دیوار گستاخیاش چسبانده! زبان میچرخانم و اینبار روحم به جای قلبم از عشق میگوید: شانس نه، لطفِ خداست! حق داری نفهمی! آدمی شبیه تو باید اول خدا رو توی قلبش جا بده تا بعد بتونه عشق به بندهاش رو ازش بخواد! عشق سهم آدمای پولدار و اشراف نیس! عشق به قلبهایی قدم میذاره که منتظر وجود مقدّسش بودن و برای ورودش انتظار کشیدن! برای محافظت ازش حاضرن همه چی بدن! پول و ثروت و حتی جان!
مکث میکنم و دست راستم را روی قلبم میگذارم. به چشمهایِ خالی از عاطفهاش چشم میدوزم و ادامه میدهم: این قلب باور داره که هر تپشش دلیل داره! به عشق میتپه! به عشقِ او! خدا را هزار مرتبه شکر که این قلب رو لایق دونسته و عشق خان رو توی قلبم کاشته!
حالت نگاهش تغییر میکند و لبهایش را روی هم میفشارد.
- خیلی عاشقشی؟! آره؟! که خدا خواسته؟!
یکدفعه چتر را رها میکند و مرا به درخت میچسباند! دستش را زیر گلویم میفشارد و من تلاش میکنم با هر دو دست مانعش شوم! نمیدانم قدرتش زیاد شده یا ضعف امروز من به کمک او شتافته! دستِ چپش را درون جیبش میبرد، چاقویی ظریف بیرون میکشد. من فقط تیزی چاقو را میبینم و هینی میکشم!
- خیلی خدا خدا میکردی! امروز هم بدشانسی، هم لطف خدایی که میگی دریغه از حالت!
چاقو را به سمت شکمم میبرد و با دست چپم مانعش میشوم اما زور و توانش اکنون بیش از من است! دست راستم تلاش میکند تا مانع خفهشدنم بشود و دست چپم مانع ورود چاقو اما این وسط قلبم بیپناه میلرزد!
قبل از آنکه ترس بتواند راه ورود به قلبم را بیاید، نوری از محبتِ بیکرانش قلبم را فرا میگیرد:
"ابراهیم گفت: به جز مردم گمراه چه کسی از لطف خدای خود نومید میشود؟"
(آیه ۵۶ سوره حجر)
قلبم باز میشود و امیدی به خدایِ نزدیکتر از رگ گردن در تمام شریانهای وجودم میچرخد! نمیدانم چرا ولی گویی آرام میگیرم!
ثنا توانِ مضاعفش را به کار میگیرد و با تمام قوّا تیزیِ چاقویش را به من نزدیک میکند! به ثانیه رخ میدهد احسنالحال زندگیم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و هفدهم
خود برای نجاتِ من وسیله میسازد! دستی مچ ثنا را میگیرد و راه نفسم یکباره باز میشود! باورم بشود یا نشود او اینجاست، کنارِ من! چند بار پلک میزنم تا قطرات باران حوالی چشمهایم را کنار بزنم و رویِ ماهِ فرشتهام را ببینم!
همه چیز در ثانیه رخ میدهد! ثنا با همهی قدرتش قصد کُشتنِ مرا دارد ولی خان با گرفتنِ مچ دستش میان ما ایستاده! قلبم تا میآید از شادی حضورش برایم بگوید همهچیز دستخوش تغییر میشود!
ثنا ناامید از آسیب رساندن به من، هدفش را عوض میکند و چاقو را به سمتِ خان حواله میکند! نالهی خان که بلند میشود، جانم تا گلو بالا میآید! چرا که قلبم دیگر نمیتپد! صدایِ غریب سکوت است که روحم را فرا گرفته! شوکه به او نگاه میکنم و چهرهای که رنگ زندگی را در آن نمیبینم! نفسم بند آمده و توان و قوّتِ اندکم به یکباره ته میکشد!
گویی زندگی بدون او هیچ است و هیچ نفسی بدون او ارزش کشیدن ندارد!
دستِ خان که شل میشود، ثنا قصد میکند مرا به درون رودخانه هُل بدهد ولی خان باز با آخرین قوای بدنش جلویِ آسیب رسیدن به من قد علم میکند!
تقابل بین عشق و نفرت آغاز میشود! نفرت میخواهد من و او دیگر، ما نباشیم و عشق برای یکی بودنِ ما، برای قداست و محافظت از این احساسِ پاک میجنگد!
قلبم، ذهنم معطوف به اوست و روحم برایم زمزمه میکند: و خدایی که به شدت کافیست!
با بغض و عشق صدایش میزنم تا دست بندهاش را بگیرد! من از شر هر آنچه برای بازی با ایمانم آمده، به تو پناه میبرم!
تلاش ثنا برای رسیدن به من سبب میشود، با شُل شدنِ سنگِ زیر پایش تعادلش را از دست بدهد و به سمت رودخانه بیافتد! روسریام را با تمام وجودش میکشد تا مرا هم با خودش ببرد ولی خان محکم مرا به سمتِ مخالف میکشد و به جایِ من اسیر چنگِ ثنا میشود!
صدای جیغِ ثنا و نامِ خودم از زبانِ خان درون گوشم میپیچد و روی زمین میافتم!
- یاس!
شوکه به جایِ خالیشان و طغیان رودخانه چشم میدوزم! قلبم حتی وادارم نمیکند سر بچرخانم! به روبرویم نگاه میکنم! به کابوسی که در واقعیت رخ داد یا خواب؟! نمیدانم چشمهایم به امر کیست که اشکهایم را صدا میزند! درون چشمهایم پر میشود!
رودخانه به خاطر بارندگی زیاد، آنقدر پرخروش است که زنده ماندن هم..
امید است یا فریب، نمیدانم! با لبهایی که میلرزند و تنی خیس و لباس گِلی بلند میشوم و صدایش میزنم: خان!
کنارِ رودخانه، زیر نورماه راه میافتم! هر چند قدم که جلو میروم، میایستم. صدایش میکنم و دوباره راه میافتم. همهی اتفاقاتی که شاید در طول یکی، دو دقیقه رخ داد، درون ذهنم تکرار میشود. یک عمر زندگیام جلویش کم آورده! آنقدر کوتاه رخ داده که هنوز باورم نشده!
هر آنچه عشق و امید است جمع میکنم! باران قطع شده ولی اگر سیل هم میبارید، من سکون را انتخاب نمیکردم! قدرتی که قطعاً بدونِ آن هنوز، همانجا کنارِ آن درخت ایستاده بودم و اشکهایم را میشمردم! مسیر رودخانه را جلو میروم، صدا میزنم ولی او نیست! اثری از عشقِ من، جانِ من نیست! نه لباسی، نه کفشی! نه اثری از او میبینم، نه از ثنا!
آب زندگیام را با خود برد!
بیحال کناری، روبروی رودخانه مینشینم و با خودم حساب میکنم آب تا کجا او را برده؟! قلبم تیر میکشد، شایدم جیغ میکشد که اینگونه فکر نکنم!
باز راه میافتم و صدایش میزنم. قلبم رضایت نمیدهد به این تلاش کم! قدمی جلوتر میروم و به رودخانهی پر جنب و جوش چشم میدوزم. با صدایِ بلندی از تمام عمق جان فریاد میزنم: منصورخان!
باز صدایی نیست که چون همیشه به من جانم بگوید! صدایِ بغض را میشنوم! خودش را تا پشت چشمهایم رسانده! تصور اینکه حتی نتوانستم برای آخرین بار او را در آغوش بکشم، ویرانم میکند! پایم سست میشود و مینشینم! چرخی میزنم تا از آنکه عشقِ مرا ربود، چشم بگیرم ولی نگاهم روشن میشود!
تار میبینم! نمیبینم؟ میبینم؟! پشتِ بوتهها پارچهای سفیدرنگ میبینم! روی زمین خودم را میکشم و بوته را اندکی کنار میزنم.
زبانم بند میآید! قدرتم باز میگردد و بوته را دور میزنم. بالای سرش مینشینم و صدایش میزنم! دستم را روی ریش کوتاهش میکشم و با تمنای نگاهش از عمق جان صدا میزنم: منصورخان! خان، چشماتو باز کن!
بیحرکت است! بدنش سرد است و رنگش سفید! بیاختیار تنم میلرزد و دستم را روی قلبش میگذارم! هر قدر التماس میکنم که مرا به تپشی شاد کند، گوش نمیدهد!
گویی دیگر دوستم ندارد که برایم بتپد! اگر دوستم داشت، طاقت نمیآورد و خطابم میکرد یاس! برایم آغوش میگشود و دعوتم میکرد به بهشت!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و هجدهم
- خان، پاشو من اومدم! ببین اینجام! پاشو بگو که ماه در اومده یا خورشید!
چانهام میلرزد!
- پاشو دیگه! پاشو ببین عروسِ قلبت اومده! اصلاً این دفعه من میگم! بغلم میکنی؟!
به لباس سفیدش که خون آن را در برگرفته نگاه میکنم و هقهق میکنم! دستم را دور تنش میبرم و سرم را روی شانهاش میگذارم. اشک میریزم و میگویم: پاشو دیگه خان! باور کن قلبم نمیتونه تحمل کنه! شوخی نکن دیگه، چشماتو باز کن!
قلبم سکوت کرده! نه در گریه همراهیام میکند، نه صدایش میزند! گوشهی قفسش تکیه زده و تارک دنیا شده! چرا که صدای همنفسش، صدای قلبش را دیگر نمیشنود! ماتش برده و ماتِ این بازیِ تلخ شده!
دستم را روی موهایش میکشم و میگویم: نباید دیروز موهاتو کوتاه میکردم! بشکنه دستم که برات بد بود! بشکنه..
نفسم مجال نمیدهد و گریهام شدت میگیرد! گفت کنارم میماند، تا ابد! تنهایم نمیگذارد! دستم را مشت میکنم و روی سینهاش میکوبم!
- ای بیمعرفت! قول دادی بهم با من بمونی!
گله و شکایتم را درون گوشش میگویم و محکم روی سینهاش میکوبم: قرار شد اگه مرگم تو راهه، من اول بمیرم، بیمعرفت! چرا پیشمرگِ من شدی؟! چرا خودتو انداختی جلویِ من؟! چرا نذاشتی من فدای تو بشم؟!
با صورت خیس از اشک، کمی سرم را بالا میآورم و رو به چشمهایِ بستهاش میگویم: ای بیمعرفت! من طاقت ندارم که نگام نکنی منصور!
مشتی روی سینهاش میزنم و تکرار میکنم: من میخوام چشماتو ببینم یه بار دیگه! ایوایِ من! من نباید توی عروسی ازت جدا میشدم! ثنا، زهرش رو به زندگیام ریخت!
دلم خون است و جگرم آتش گرفته! قلبم دق دارد میکند، مشتم را میفشارم و انگشت شصتم به انگشتر میخورد! با خونِ دل روی قلبش میزنم و میگویم: چرا قلبت دیگه نمیتپه؟! عشقم فراموشت شد؟!
با عجز و نیاز درون گوشش زمزمه میکنم: جونِ من یه بار دیگه نگام کن منصور!!
صدای سرفهی خفیفی میشنوم! ناباورانه به او نگاه میکنم و سرفهی خفیف دیگری میکند! روح دوباره در وجودم دمیده میشود و صاف مینشینم! او را به پهلو میچرخانم و پشتش میزنم! چند سرفه محکم میکند و مقداری آب از دهانش بیرون میریزد!
او را به سمت خودم میچرخانم و نیازم به صدایم چنگ میزند و عمیق نامش را میخوانم: منصور!
موهایش را که درون صورتش ریخته کنار میزنم و با پلکزدنش تپش قلبم از نو آغاز میشود! نگاهش که به چشمهایم میافتد و تیلههای قهوهای رنگِ نگاهش در قاب نگاهم مینشیند، جان دوباره مییابم و از نو متولد میشوم! بیحال به چشمهایم نگاه میکند و محولالحال قلبم میشود تا دوباره برایِ او، به عشق او، مست در نگاهِ او بتپد!
دستهایم را بالا میبرم و با شادی میگویم: خدایا شکرت!
چشمم به نگین انگشتر میافتد، آن را میبوسم و به خان و زخمش نگاه میکنم. قسمتی از لایهی داخلی دامن را که کثیف نشده، پیدا میکنم و به هر سختی که هست پاره میکنم. آن را دور بازویِ زخمش میپیچم و گره میزنم. با چشمهایِ تر نگاهش میکنم. نمیدانم چگونه باید شکرِ خدا را بگویم! بازگشتِ او به زندگیام مثالی از معجزه هست!
- من فدای چشمات بشم! چرا یادت رفت که قلبم طاقت نداره؟! میدونستی نفس نمیکشیدی؟!
پلکهایش را به علامت تأیید تکان میدهد و چند سرفه میکند. اندکی نیمخیز میشود و جواب میدهد: صدات تو گوشمه!
اخم میکند و میگوید: تو باز قسم جونت رو به من دادی؟!
زیرِ خنده میزنم و با شادی غریبی میگویم: شنیدی؟! تو واقعاً شنیدی؟!
دستش را روی کمرش میگذارد و چهرهاش در هم میرود. روبرویم، صاف مینشیند و میگوید: توی آب که افتادم، خروش رودخونه زیاد بود، میدونستم مرگم نزدیکه اما یه امید از جنس باورای قشنگی که به کمک قرآن خوندن همراهِ تو برام ساخته شده، تو قلبم حضور پررنگ پیدا کرد! تا یه جایی نتونستم کاری کنم ولی یهو درخت پیر وسط رودخونه به لباسم گیر کرد و متوقف شدم! دیدم فاصلهی بین مرگ و زندگی کمه ولی اگه خدا بخواد، دستت رو بذاری توی دستش، دیگه جایی برای ترس نیست!
- بعدش چی شد؟
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: سعی کردم خودمو به سمت بیرونی رودخونه پرت کنم ولی رودخونه امروز سیلابی بود و منو با خودش برد! دیگه آب زیادی وارد دهانم شد و همه چی تیره و تار! نمیدونم چقدر شد! چقدر گذشت که یه راه به روی من توی تاریکی باز شد که باید میرفتم. قدم اول رو برنداشته بودم که صدای آشنات حالم رو دگرگون کرد! تو منو صدا میزدی، خوب یادمه!
لبخندی محو میزند و دستم را میگیرد.
- تو که میدونی من حساسم! چرا باز قسم جونت رو دادی؟!
لبم را میگزم و میخندم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
منصور
سعی میکنم راهِ جاده را پیدا کنم. از میان درختها میگذریم! دست در دستِ او! کنارِ او و با عشق به لبخند و محبتهایِ او!
حقیقت این است که درد دارم! تمام تنم کوفته شده، زخم بدنم هم مرا ضعیفتر کرده ولی وجودش آنقدر تواناست که میتواند از من کوه بسازد! کوهی محکم! لبخندش آنقدر گیراست که میتواند ضعف بدنم را به خاطر خونریزی به بادِ فراموشی بسپارد!
همینطور که کنارم راه میآید، میپرسد: ثنا چی شد؟! چی به سرش اومد؟
متعجب نگاهش میکنم ولی حواسش به جلوی پاهایش در این تاریکیست!
- چی باید میشد؟!
نفسی از سر حرص میکشم و میگویم: اومده بود تا سیاهبخت..
جملهام را ناقص میگذارم! زبانی را که از نبودنِ یار بگوید، باید گاز گرفت! خجول و شرمنده دستم را میفشارد و میگوید: همش تقصیرِ من بود! حالا مطمئنم که از نبودنت توی عروسی سوءاستفاده کرد و توسطِ پیغامی که با اون زن به من رسوند، من رو اونجا کشوند تا بکُشه! تا با این کار تو رو..
دستش را به سمتِ خودم میکشم و میگویم: دیگه ادامه نده! میدونم همهی کارهایی که کرد، علتش چی بود! آدم چقدر باید خلأ توی وجودش باشه که فقط با انگیره کشتن دیگری برگرده! اون اول با ظاهر شدن حوالی ده من رو از عروسی بیرون کشید و بعد تو رو با اون پیغام فریب داد که بیای نزدیک رودخونه! خودتو آزار نده یاسمن! تو هیچ تقصیری نداشتی جز نگرانی برای من! فراموش کن این لحظات سخت رو! هر چند میدونم آسون نیست فراموش کردن!
دوباره راه میافتیم. جاده را میبینم و با خوشحالی میگویم: مسیر درست بود! حالا کافیه به سمت عمارت حرکت کنیم!
- خدا رو شکر! یه سؤال تو ذهنمه! نمیدونم باید پرسید یا نه؟!
سریع در جوابش میگویم: بپرس! چرا یکی؟! ده تا بپرس!
- سروناز چی میشه؟! حالا که مادرش..
ساکت میشود. نفسم را با شماره بیرون میدهم و میگویم: اول باید ببینیم چه اتفاقی برای ثنا افتاده! باید خبر بدیم تا پیداش کنن! اگر اونی هست که ما فکر میکنیم، کنارِ ما بزرگ میشه! کنارِ تو!
نگاهش میکنم و ادامه میدهم: مطمئنم دختری که کنار تو بزرگ بشه، آدم خوب و شریفی خواهد شد!
لبخند میزند، هر چند تلخ! نام مادر را برایش نیاوردم تا آزرده نشود ولی گویی دلِ نازکش تاب ندارد! متوجه خستگی بیش از حد و فشار روحی امروزش هستم و برای عوض کردن بحث میگویم: میخوای بیای کولت کنم تا عمارت؟!
یکباره میایستد و میگوید: تو من رو کول کنی؟! بمیرم من برات! من باید تو را با این زخم و کوفتگی و افتادنت توی رودخونه کولت کنم! چقدر بده که نمیتونم! شرمنده!
- برای چی شرمنده؟! من خوبِ خوبم! تو اصلاً اثری از خستگی و ضعف میبینی؟!
دستش را رها میکنم و دو دستم را بالا میآورم تا بازوی قویام را نشانش دهم ولی خروج خون و وارد شدنش به پارچه را حس میکنم و تمام تنم درد میشود! دم نمیزنم، با لبخند دستهایم را پایین میآورم و میگویم: خب بیا دیگه! خیلی خستهای، چرا خودتو اذیت میکنی؟
با نگرانی به اطراف نگاه میکند و لبش را میگزد!
- زشته! اگه مردم ما رو ببینن چی؟!
به لباس و سر و وضعمان اشاره میکنم و میگویم: اصلاً کسی ما رو مگه با این سر و ریخت میشناسه؟! فکر میکنی هر کی ما رو ببینه، میگه خان ده رو دیدم؟! الان فقط شبیه گداها شدیم! بیا از فرصت استفاده کن!
میخندد و دلم برایش غنج میرود. دستم را باز میگیرد و دست مخالفش را هم روی آنها میگذارد: ممنون ولی داروی خستگی من تو دستای مردونهی تو خلاصه شده! دیگه دستم رو ول نکنیآ!
با شیطنت میگویم: چشم ارباب!
خندهاش شدت میگیرد ولی کم نمیآورد و میگوید: آفرین بهت! خوبه! منم جز چشم نمیخوام ازت بشنوم!
نگاهم میکند و با شادی میگوید: آخ یادته با اخم و جدیت اینو بهم گفتی؟! اون موقع ازت خیلی متنفر بودم! ببین دنیا چجوری چرخیده!
با غرور خاصی به روبرو نگاه میکند و میگوید: الان من میگم!
معترض به بازویش میزنم و میگویم: لطفاً توی نقشِ من فرو نرو! من میخوام جای خودم باشم! ضمناً ببین از اون نفرت به چه عشقی رسیدی؟! این نشوندهندهی قدرتِ منه!
- قطعاً تو یگانه قهرمانِ زندگی منی! با قدرت بازوی تو من الان زندهام هنوز!
معترض و ناراحت میگویم: یاسمن از مرگ نگو لطفاً! دیگه به این باور رسیدم خدا خودش جان میده و هروقت بخواد میگیره! اول که فهمیدم توی عروسی نیستی و رفتی، همه جا رو گشتم، رفتم عمارت و روی سجادهات یاد آیه صد و شصت سوره آل عمران افتادم و دلم گره خورد به اعتمادی که توی آیه ذکر شده بود! انگار قلبم دیگه هدایتگرِ من شد! مشکی خسته بود و برای همین تنها راه افتادم به سمت رودخونه.
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و بیست و یکم
هوا تاریک بود، بارون میومد ولی با همهی اینها من تونستم تو رو پیدا کنم! دقیقاً لحظهای که ثنا قصد کرده بود تا تو رو بکشه!
سر میچرخانم و میپرسم: به نظرت این اتفاقات نشونه نیس؟! از وقتی اعتماد بهش تو قلبم شکل گرفته، زندگیام یه رنگ دیگه گرفته! شاید یه راه، یه مسیر توی زندگیام باز شده که مقصدش خداست!
به او اشاره میکنم و میگویم: تو هم همراهِ و همنفسم توی این مسیری! باید اعتراف کنم قبلاً در مورد خدا اینجوری فکر نمیکردم! تو دلیل اصلی این ارتباط شدی!
لبخند شیرینی میزند، نگاهش را روی چشمهایم ثابت میکند و میگوید: این یه اتفاق دو طرفهست! منم از وقتی تو وارد زندگیم شدی، به این باور رسیدم! همش رو مدیون قرآنیم! مدیون نور!
- خدا رو شکر برای این محبتش به ما!
چند لحظه که میگذرد، میگویم: یاس، امیدوارم عروسی به خوشی برگزار شده باشه!
بیتوجه از حرفم به روبرو اشاره میکند: چراغهای عمارت ما روشنه؟
به روبرو نگاه میکنم و جواب میدهم: آره، خودشه! این ساعت چقدر چراغ روشنه!
- خب به خاطر غیبت ماست! طفلیا خبر از ما ندارن! بابام، گلبهار، خانم بزرگ،..
مکث میکند و نامم را میخواند: منصور!
قلبم میدود و محکم او را میبوسد! چقدر انتظار کشیدم که مرا اینگونه بخواند و برای اولین بار امروز شنیدم!! انتظاری که کشیدم به شیرینی شنیدنش میارزید! شاید همین انتظار مرا بازگرداند تا آرزو بر دل نمانم! بار دیگر صدایم میزند: منصور!
چقدر جوابهای مختلف برای این خطاب هست ولی من قلبم را محقّتر میدانم و ندایش را به زبان میآورم: جانِ دلم!
سر میچرخاند. نگاه گرمش را حس میکنم! برای حسِ آن نور و دیده نیاز نیست! دلم خود علم تعبیر میداند!
- قلبم از هم میپاشه وقتی اینجوری صدام میکنی منصور! وای خیلی دیر صدام زدی! چقدر این مدل صدا زدن رو به من بدهکاری!
خندهی ملیحی میکند و میگوید: دیگه کارت در اومد! میرم و میام و صدا میرنم منصور! اینقدر میگم تا بگی دیگه نگو! فقط زشت نیس جلو بقیه نگم خان؟!
- چرا زشت باشه؟! تو با بقیه فرق داری! یادت رفت؟! جان منی!
دستهایش را محکم دور بازویم میگیرد و میگوید: تو هم قلب منی!!
سرش را که برمیگرداند، میگوید: بیا تندتر بریم! دلم برای پدرم شور میزنه! حتماً خیلی نگران ما شدن که توی عروسی غیبمون زد!
سری به علامت مثبت تکان میدهم و میگویم: باشه! بیا هر قدر میتونیم سرعتمون رو زیاد کنیم!
دستش را محکمتر میگیرم و تندتر گام برمیداریم. امشب ماه آنقدر پرنور است که به راحتی جلوی پاهایمان را میبینیم! باید از ماه هم تشکر کنم که چهرهی ماهِ او در این شب از نگاهم پنهان نمیماند!
به نزدیکی در که میرسیم، یاسمن نفسنفس میزند. یکباره دستم را رها میکند و کنار جاده روی زمین مینشیند.
مضطرب کنارش مینشینم و پشت کمرش را میگیرم.
- چی شده یاسمن؟!
چشمهایش را میبندد و میگوید: دل و رودهام داره از جا کنده میشه!
دلم نگران دور سرش میگردد! شانهاش را مالش میدهم و میگویم: بابات که گفت تو از صبح هیچی نخوردی! بمیرم برات، چی شد یه دفعه؟! حتماً خیلی ضعف کردی!
بدون پرسش از او به حرفی که دلم برایم هجی میکند، گوش میدهم. دستم را زیر زانوهایش میگذارم و از زمین بلندش میکنم.
معترض و ملتمس نامم را میخواند و میگوید: منصور! تو زخم داری! خواهش میکنم نکن!
گوش نمیدهم! عشق که به صلاح خود نمیاندیشد! فقط یار و یار و یار وردِ زبانش هست و از جان هم باک ندارد! چه برسد به وجود یک زخمِ باز!
او را با خود داخل میبرم. میدانم یاسمن دوست ندارد ولی به اجبار از جلوی نگهبانها میگذرم. همه از دیدن ما خوشحال میشوند.
با عجله خودم را به پلهها میرسانم و یاسمن را درون اتاق میبرم. همین که او را روی تختخواب میخوابانم، در باز میشود.
مادرم و پدرِ یاسمن داخل میآیند و نگران از احوال ما مدام میپرسند چه شده!
پدر یاسمن نگران دستش را میگیرد و میگوید: چی شده دخترم؟! بلایی سرت اومده؟! دکتر اومد و گفت ثنا به چه قصدی برگشته!! میگفت نتونسته مانعش بشه! نگرانتون بودیم ولی نمیدونستیم کجایین! خیلی این حوالی رو گشتیم ولی پیداتون نکردیم!
رختخواب را روی یاسمن میاندازم و میگویم: زبونم لال، سرما نخوره!
سر که میچرخانم، به نگاه مادرم میرسم. تلاطم و آشوبی که پشت سر گذاشتهاند، به خوبی در چشمهایش پیداست. دستش را با ملایمت روی بازویم میگذارد و میپرسد: چه بلایی سرت اومده؟ کارِ ثناست؟
تازه نگاهم به پارچهی خونآلود میافتد! خون زیادی از دست دادهام! من حس میکردم ولی یاسمن مهمتر از من است!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و بیست و دوم
سری به علامت تأیید تکان میدهم و او بلند میگوید: وای!! خدا ازش نگذره!
ذهنم درگیر حرف پدر یاسمن شده. به او که با یاسمن مشغول حرف زدن است، میگویم: گفتین دکتر برگشته؟ الان کجاست؟
- بله، الان توی عمارته! همه منتظر یه خبر از شما بودیم! دکتر پاسگاه رو خبر کرده بود و الان دنبال شماها میگردن!
همین که میخواهم از روی تخت بلند شوم، مچ دستم را میگیرد و میگوید: ما همهی حرفهاش رو شنیدیم! بی تقصیره! نه توی قتل برادرت حاضر شده با ثنا همدست بشه، نه توی دستکاری پیچ پلهها! اون فقط گربهرقصون زنبرادرت شده بوده، به امید اینکه یه روزی زنش بشه و به عشق دیرینهاش برسه! اون تلاش کرد که ما رو به موقع از اتفاق امشب آگاه کنه ولی دیر رسید!
سرم را به علامت تأیید حرفهایش تکان میدهم. دستم را که رها میکند، به سمت در گام برمیدارم. پدر یاسمن هم پشت سرم میآید.
پیشکارم، آقامرتضی و بیشتر خدمه تا نزدیک در آمدهاند. مدام احوال ما را میپرسند و من فقط به یک جواب اکتفا میکنم: خوبیم، نگران نباشین!
نگاهم را اطراف میچرخانم و میگویم: میدونم نگران بودین. میتونید الان برید و استراحت کنید.
خدمه که میروند رو به پیشکارم میپرسم: دکتر کجاست؟
- توی اتاق زنبرادرتون، کنارِ سروناز! خودش میگه رویِ دیدن شما رو نداره!
پیراهن و شلوارم را به دستم میدهد و میگوید: لباساتون گِلی و خیس شده! عوض کنید زودتر تا سرما نخوردین!
لباس را میگیرم و تشکر میکنم. به سمت اتاق ثنا میروم و در را باز میکنم. دکتر با دیدنم شوکه بلند میشود.
- سلام
به سروناز که غرق در خواب است نگاه میکنم و پشت میز درون اتاق مینشینم. با چشم و ابرو اشاره میکنم تا بنشیند.
- علیکسلام! تعریف کن! چرا اینجایی؟!
کمی هل شده و جذبهی همیشگیاش را ندارد. سرش را پایین میاندازد و میگوید: من به خطاهای خودم واقفم! همه چی را برای پدرزنتون و خانمبزرگ توضیح دادم! ثنا از منم برای پیشبرد کاراش استفاده میکرد!
سرش را بالا میآورد و با نگاه به چشمهایم ادامه میدهد: ولی باور کنین من همیشه با کارای اشتباهش مخالف بودم و همراهیاش نمیکردم! امشب وقتی فهمیدم انگیزهی ثنا از برگشتنش چیه، خودم رو به ده رسوندم ولی گویا دیر شده بود! میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاد؟
زخم را نشانش میدهم و میگویم: درگیر شدیم!
سریع وسایلش را برمیدارد و کنارم مینشیند.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و بیست و سوم
کیفش را باز میکند و وسایل ضدعفونی و باند بیرونمیآورد.
- اجازه بده که لباس عوض کنم، بعد ببندش!
بلند میشوم و پشت کمد لباسهایم را به هر سختی که هست، تعویض میکنم و برمیگردم.
پارچه را از دور بازویم باز میکند و میپرسد: بعدش چی شد؟!
چند لحظه ساکت میشوم. نمیدانم گفتنش به او کار درستیست یا نه! اما باید بگویم!
- ثنا وقتی دید نمیتونه موفق باشه، میخواست پرتمون کنه توی رودخونه که اتفاقاً سیلابی شده بود ولی خودش پرت شد!
چند لحظه شوکه از پشت شیشهی عینک نگاهم میکند! جذابیت چهرهاش کمتر از برادرم عظیمخان هست ولی بر خلاف برادرم مهر و عطوفت خاصی همیشه در او دیدهام. گویی نمیتواند باور کند چه رخ داده! لبهایش آرام فاصله میگیرند و میپرسد: مُ..رد؟!
- نمیدونم! البته منم افتادم توی رودخونه ولی خدا خواست و زنده موندم! شاید ثنا هم زنده باشه، باید دید..
زخمم را شستوشو میدهد و میگوید: نگران نباشین! من از این عشق دل کَندم! ای کاش ثنا یکم به اندازهی من عاشق بود ولی حیف! دیگه این اواخر حس میکردم ثنا رو نمیشناسم! دیگه شبیه اون آدمی که یه روزی دلبستهاش شدم، نبود!
به زخم اشاره میکند و ادامه میدهد: باید بخیه کنم! درد داره ولی تحمل کنین!
کارش را شروع میکند ولی من از درد چیزی نمیفهمم! درد اصلیِ من نگرانی برای یاسمن است! حالش خوب نیست! باید از دکتر بخواهم تا او را ببیند. کارش که تمام میشود، میگویم: همراهِ من بیاین!
از اتاق بیرون میرویم.
مادرم با دیدن بازویم رو به دکتر میپرسد: زخم پسرم چطور بود؟ نباید بره شهر؟!
- نه، نیازی نیس! فقط باید باند رو به موقع عوض کنید و خوب بهش برسید!
مادرم خوشحال میگوید: ممنون دکتر! من میرم پیش نوهام!
با رفتنِ مادرم میخواهم دکتر را بالای سر یاسمن ببرم ولی پیشکارم نفسنفس زنان بالا میدود و میگوید: ارباب! یه سرباز اومده بود و خبر داد که ثناخانم مرده! جسدش رو دو تا ده اونطرفتر، کنار رودخونه پیدا کردن!
بیاختیار به دکتر چشم میدوزم. گوشهی چشمهایش تر میشود و سرش را پایین میاندازد.
- من اینجا موندم تا شما رو ببینم! الانم برای من فرقی نمیکنه که تحویلم بدین یا ..
دستم را روی شانهاش میگذارم و میگویم: بهت تسلیت میگم! حقیقت اینه که کسی اینجا از مرگش جز تو ناراحت نمیشه! در مورد رفتنم به شرطی برو که دیگه هیچوقت برنگردی! هیچوقت!
- ممنون! رفتن سخته! من به این مردم عادت کردم ولی دیگه نه قلبم اجازه میده بمونم نه روحم! اگر شما هم نمیگفتین تصمیم داشتم برم! برای فرنگ بلیط گرفتم! برای سه نفر! اما مثل اینکه فقط یکیاش به کار من میاد!
نگاهش را بین من و پیشکارم میچرخاند و میگوید: برای همیشه خدانگهدار!
دستهی کیفش را جابهجا میکند و دستش را جلویِ من دراز! خالهی یاسمن از اتاق بیرون میآید و میگوید: ارباب، مژده!
گیج نگاهش میکنم. او با دیدن دکتر و پیشکارم خودش را جمعوجور میکند و اشاره میکند تا سرم را پایین بگیرم. آرام در گوشم میگوید: یاسمن بارداره!
متعجب سر بلند میکنم و بیحرف نگاهش! گویی هنوز حرفش باورم نشده.
- چطور ممکنه؟!
دکتر یکباره دستش را پشت کمرم میگذارد و میگوید: میشه یه لحظه بیاین!
همراهش تا نزدیک نرده بالکن میروم. سرش را زیر میاندازد و میگوید: نمیدونم چجوری باید ابراز شرمندگی کنم! همش تقصیر منه! من گفتم مجدد باردار نمیشن ولی این دروغی بود که ثنا مجبورم کرد بگم!
شانهاش را میگیرم و ناراحت میگویم: چی گفتی؟!
سرش را نگران بالا میآورد و با شرمندگی میگوید: میدونم خان چه فکری میکنی اما باور کن من نمیخواستم بگم! من میدونستم ایشون میتونه باردار بشه. توی یه نامه براتون همهچی رو توضیح دادم و نوشتم. اون نامه دستِ پیشکار شماست الان!
کمکم طعم شیرین این خبر زیر پوستم میدود. قلبم با شادی خبر از یاسمن میگیرد! کِل میکشد و حتی میرقصد!! شادترین، زیباترین خبری بود که میتوانست خستگی روحی امروز را از روحم بشوید و به جسمم توانی مضاعف بدهد! سرخوش از شنیدنش بیآنکه بخواهم لبخند میزنم و میگویم: چیز دیگهای هم هست که نگفتی؟!
- نه!
به پلهها اشاره میکنم و میگویم: پس تا پشیمون نشدم برو! از این عمارت و از این ده!
در نگاهش حس تشکر را میبینم. چند لحظه قدرشناسانه نگاهم میکند و اینبار بدون اینکه بخواهد دست بدهد، از پلهها سرازیر میشود. میدانم او به من بد کرده ولی گویی قلبم صفتی به نام بخشش را هم تجربه میکند! اینکه بتوانم با علم به اشتباهش از او بگذرم، حس عجیب و غریبیست!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و بیست و چهارم
هر چه باشد او برای مردم این ده تلاش زیادی کرده!
حتی برای اهالی این خانه! یکی از کارهایی که برای این مردم کرده کافیست تا لایق بخشش باشد.
با رفتنِ او به سمت اتاق میروم.
پیشکارم نامهی دکتر را از جیبش بیرون میکشد و به من میدهد. آن را میگیرم و میگویم: عروسی چی شد؟!
- به خاطر بارندگی، مهمونا رو به پیشنهاد شما آوردیم عمارت و خدا رو شکر همه چی خوب برگزار شد. حتی نذاشتیم عروس و داماد بفهمن علت غیبت شما چیه! گفتیم همسرتون ضعف دارن و برای همین نیستین! بعد از رفتن مهمونا دکتر رسید عمارت و همه چی رو تعریف کرد! ما خیلی اطراف ده رو گشتیم ولی ارباب روم سیاه! پیداتون نکردیم!
- گذشته دیگه! الحمدالله که خوبیم! تو هم شب سختی داشتی، برو استراحت کن!
پیشکارم چشم میگوید و میرود. درِ اتاق را که باز میکنم، اول نگاهم به یاسمن و لبخندش میرسد و سپس به چهرهی شادِ خالهاش! با دیدن من بلند میشود و میگوید: ارباب، مژدگونی من یادتون نره!
رو به یاسمن میکند و میگوید: من برم عزیزم، فردا بهت سر میزنم! امشب چه شب خوبی بود! گلبهار عروس شد و تو با خبر مادر شدنت دلمون رو شاد کردی!
- ممنون خاله، خیلی برای من و عروسی گلبهار زحمت کشیدین. جبران کنم انشاءالله!
خالهاش گونهاش را میبوسد و میگوید: قربونت برم عزیزِ خاله! خدانگهدارتون!
از من هم خداحافظی میکند و میرود. با بسته شدنِ در نزدیک تخت میروم و نگاهش میکنم. سرش را خجالتزده زیر میاندازد. لباس سفیدی تن کرده و مثالی از فرشتهی زندگیام شده!
روی تخت کنارش مینشینم. نامهی درون دستم را کنار میگذارم و میگویم: نمیخوای نگام کنی؟!
با لبخندی بر لب میگوید: خجالت میکشم!
فاصلهام را با او کم میکنم و دستم را زیر چانهاش میگذارم.
- دقیقاً خجالت برای چیه؟!
لبش را میگزد و بعد از چند ثانیه سکوت جواب میدهد: نمیدونم! اولش فکر کردم به خاطر نخوردن غذاست ولی این کوچولو دیروزم سعی میکرد خودشو به مادرش نشون بده، من نمیفهمیدم!
سرش را بالا میآورد و با بغض میگوید: هنوز باورم نشده! یعنی واقعاً من دارم مادر میشم؟! خاله مطمئن میگه باردارم ولی من میگم..
- هیس! یاسمن چرا شک میکنی به خواست و قدرتِ خدا؟! اگر خدا بخواد، نشدنی داریم؟
سرش را به نفی تکان میدهد و میگوید: نداریم!
- یادته یه آیه رو قبلاً برات از حفظ خوندم! همون که کنج قلبم نشسته! آیه پنجم سوره شرح:
"پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست."
نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم: الان فقط باید بگی خدا رو شکر!! دکتر قبل از رفتنش گفت به ما دروغ گفته که دیگه باردار نمیشی! خواستِ ثنا بوده اما من فکر کنم حکمتش این بود که ما به خدا نزدیکتر بشیم! یه جورایی عاشقش شدن رو یاد بگیریم!
چند قطره اشک تند و تند روی گونهاش میبارد و ادامه میدهد: اصلاً نمیدونم چجوری خدا رو شکر کنم به خاطر این نعمت! این موهبت!
به انگشترش اشاره میکند و میگوید: منصور! اون یاسِ کف دستم نشونه و نویدِ اومدنش بود! مطمئنم! آخ که هر قدر از شادیام بگم کم گفتم!
به خوشحالی بیش از اندازهاش چشم دوختهام! هیچگاه تا به اکنون او را اینگونه ندیدهام! لبخندهای قشنگ و حرفهای پشتِ سر هم و بیوقفهاش را گوش میدهم و به قلبم فرصتی میدهم تا در این شادی همراهمان باشد. از سر و روی نگاهش شادی چکه میکند و با هیجان از درونِ قلبش تعریف میکند.
اشکهایش را با سرِ انگشت میگیرم و با لبخند میگویم: تو چرا گریه کردن یادت نمیره؟! چجوری هم میتونی جسور و دلیر باشی هم اینقدر دلنازک!
سر میچرخانم و رو به شکمش حرفم را ادامه میدهم: البته شاید با وجود تو مامانت گریه کردن یادش بره! بگو به مامانت گریه نکنه دیگه! باشه؟
سرم را که میچرخانم نگاه یاسمن نیمی از راه عاشقی را پیموده! درون راه، مهر و محبت چیده و تحفهاش برای من عشق است و عشق!
سکوتش را هم به جان میخرم! چون نگفتهها را به زبان چشمهایش میگوید! باز با جادوی چشمهایش آمده و جامی از شهد شیرین نگاهش به درون قلبم میریزد!
- ارباب، خان، عزیز، مهربون!
مکث میکند تا قربان صدقهاش را قلبم فرصت کند برایم گوشهی طاقچهی قلبم بگذارد. نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: چقدر بابا شدن بهت میاد!
لبخند قدمزنان راه میافتد تا لبهایم را به عشق باز کند.
- حقیقت اینه که کنار تو همهچی به من میاد! اول از همه عشق تو!
به خودم اشاره میکنم و میگویم: خان خیلی سردش شده امشب! خیلی!
دستهایش را باز میکند و دور گردنم حلقه!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘