🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_337
حسام الدین در برابر خانواده فاتح شرمگین بود و نمیتوانست کاری کند. خلیل و هانیه از تصمیم هیوا بشدت ناراحت بودند. هانیه از وقتی شنیده بود که نقشه ی حمله ی به هیوا، به دست کارگر کارخانه انجام شده، کینه اش از ضیایی ها دو چندان شد. میگفت: در برابر ظلمی که مستحقش نبودی و بخاطر یه نفر دیگه به تو شده چرا باید ساکت بشینی؟ همه ی اینا بخاطر حاج حسامه. "
هرجا را نگاه میکردی بلا و مصیبت از خانواده ضیایی و کارخانه اش همچون باران برای خلیل و بچه هایش می بارید.
خلیل طوری عصبانی بود که دلش میخواست خانواده ضیایی را برای همیشه از جلوی چشمانش دور کند. پایشان را قطع کند. با شنیدن این خبر خاله فهیمه جری شد و گفت: باید کار را یک سره کنید تا کی احترام احترام. این که نشد زندگی!
وقتی دید کسی کاری نمیکند تصمیم گرفت خودش نهال این ارتباط را از ریشه بکند.
فروغ الزمان فکرش را که میکرد جز خجالت عکس العملی نسبت به آن خانواده نداشت. خجالتی که حتی مانع میشد به آن ها زنگ بزند. به حسام الدین گفته بود:
_هرچه زودتر وقت بذار با هم برای عیادت هیوا بریم.
حسام الدین دنبال راه فرار بود.
_من که توی بیمارستان رفتم... لازم نمیبینم برم.
فروغ از رفتار دوگانهی پسرش تعجب کرده بود.
_تو خیلی عوض شدی حسام الدین. چطور میتونی بی تفاوت باشی؟ عاشقیتو باور کنم یا این دوری؟
حسام الدین مستاصل گفت: آخه برم چی بگم بیشتر شرمنده میشم.
_مادر زشته مگه میشه؟ الان پیش خودشون هزار تا فکر میکنن. در ضمن اگه فکر جبرانی الان وقتشه. یه جوری خودتو بهشون نشون بده تا مقدمات خواستگاری هم کم کم فراهم بشه
نفس عمیقی کشید.
_ اگرچه فکرکنم تا سال مادرش باید صبرکرد.
حسام آب دهانش را قورت داد. در همان حین صدای تلفن خانه بلند شد. فروغ تلفن را جواب داد و با هر جمله ی مخاطب پشت تلفن شرمنده تر در مبل فرو رفت.
آن طرف خط کسی نبود جز فهیمه خانم که زنگ زده بود تا غصه های خانواده فاتح را منتقل کند.
با صدایی کنترل شده و عصبی گفت: خانم ضیایی خواهش میکنم کاری کنید این ارتباط قطع بشه. من نمیخوام بد زبانی کنم اما هیچ خیری از خانواده شما ندیدیم. بدتر مصیبت و بلا هر لحظه سرمون میاد. اون از خواهرم که با ندونم کاری شازده پسرتون فرستادیدش گوشه قبرستون، دخترش هم مطلقه کردید و این هم از اون یکی دختر که تا دم مرگ رفت و برگشت. اما چه برگشتنی، نمیتونه چهار کلام حرف بزنه. خواهش میکنم، پسرتون رو متقاعد کنید که دست از سر خانواده خلیل فاتح برداره.
صدای هق هق گریه ی فهمیه بالا رفته بود.
_بخدا دیگه طاقت یه مصیبت دیگه نداریم. هیوا تا نزدیکی مرگ رفت و برگشت. اگه زبونم لال مرده بود چیکار میکردید؟
فروغ بغض کنان فقط تایید میکرد. تلفن که قطع شد. فروغ الزمان دستش را به سر گرفت.
_خیالت راحت! هر ارتباطی هم که دنبالش بودی وصل بشه با این اتفاق قطع شد.
حسام الدین کنجکاو حرف های فهمیه را از مادرش پرسید. فروغ همه را گفت. مو به مو.
از جایش که برخاست. گفت: مادر دیگه فکر خودت باش، فراموشش کن!
غصه ای سیاه و سنگین چون قیری سرد ته دل حسام را گرفت. با اینکه میدانست بن بستی جلوی رویش قرار دارد اما بازهم امیدی به وسعت بخشش و عطوفت پروردگارش داشت.
به محض اینکه هردویشان دست میبردند تا پرنده امید را بگیرند، بال می گشود و به آسمان پرواز میکرد.
همه چیز در هم شده بود. قفل ها محکم و سدها بلند.
👇👇👇