دست در #دست_یار👫
در ڪَذر از کوچه ے احســاسـ...
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
دلم درگیر و گرمِ همہ چیزشد
اما.....
دست اخر دیدمـ:
نیست آن چیز که من خواسته بودم.....
ثابتم شد که همہ علتیو باعث و بانے ،
بهر عالـم ز ازل تا بہ ابــــــــــــــــــــد
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
🌹بشناسیم:
شهید سید مصطفی موسوے
جوانترین شهید ایرانی مدافع حرم که در سن 20 سالگی، به عنوان بسیجی تکاور به سوریه اعزام شد و در روز بیست و یکم آبان سال 1394، در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
لبخند خدا یعنی همین باز شدن پلک های هر روزت…
دوباره امروز متولد شدی “آدم”
پس خجسته باد هر روزت…
( #صبحتون بخیر دوستان)
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
درمسیر هر گناه که میروی #خدا دستهایت را محکم تر گرفته است!
باورش سخت است؟؟
تو اما یک کودک بازیگوشی..دستت را محکم میکشی ومیدوی..اختیار هم که داری!
#خدا اما همانجا منتظرت میماند.
دیر نکن.. !
#خدا همیشه همانجاست!
تو اما هیچگاه همان کودک نخواهی ماند.
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
#معرفی_شهیدمظلوم_وناشناخته
#امیر_حاج_امینی1
خیلی عکس قشنگیه. لحظه عروج یه عاشق، لحظه کندن از دنیا و وصل به بالا، قطره خون رو لبش یه دنیا حرف داره، یعنی کی بوده؟! و چی کرده؟! که عکسش شده مرهم دل اون مادرای شهیدی که حتی از پسرشون عکسی هم ندارن .... اصلاً این عکس یه جور نماد شهید و شهادت شده، تا حالا خیلی ها با دیدن این عکس منقلب شدن، فقط خود خدا می دونه که دل پاک امیر حاجی امینی (مسئول واحد مخابرات گردان انصار الرسول) یا هنر خدایی احسان رجبی، خالق این عکس باعث جاودانگی این صحنه شده... توفیق شد قافله شهداء به منزلگه این شهید بزرگوار برسه و قدری در محضرش تامل کنیم و درس دلدادگی بیاموزیم.
این پست تقدیم به همه شهدای گمنام ومادران آنها
ادامه دارد....
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
یک روز #صبح دستت را میگیرم
میبرم یکجا
که دست هیچ کس به خلوتمان نرسد.
آن وقت من میمانمُ
غزلِ لبهایِ تو
و یک دنیا سکوت
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
کفش هایم پر آب
و لباسم خیس و تنم آبچکان
خبر تازه ای در دشت شقایق هاست
توده ای آمده از سوی جنوب
پر موسیقی باران
کوله بارش پر سوغات بهار
شرح خشکیدن گل، پی بی مهری ابر، شعر غمگینی بود
نکند ابرها فهمیدند، حزن اشعار مرا
یا که آهویی آهی کرد، در بیشه خشک
یا گل لاله ای، ناله ای سر داد در دامن دشت
که چنین ترکیده، بغض یکماهه ابر
امروز، حرکت شیره خام، در تن گندم خوشه به غلاف
و فوران اشک از شاخ هرس کرده تاک، جوششی دیگر دارد.
آهوان شادند و دوان
و گل و بوته صحرا ز طراوت خندان
نفس پاک گیاه، پر اکسیژن
همه سیرابند
همه مدهوشند از بوی بهار
#علی_محمدمحمدی
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
📚 #رمان
❂○° #مدافع_عشق °○❂
به قلم خانم محیا سادات هاشمی
قسمت #یک
❣هوالعــــــــــشق❣
یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگر در چهار چوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم. هاله لبخند لبهایم را میپوشاند؛ سوژه ام راپیدا ڪردم
پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده.
شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطور وبه ظاهرسنگین ڪه در دست داشت، حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع "تاثیرطلاب و دانشجو در جامعه" خواهدبود
صدامیزنم: ببخشید آقا یڪ لحظه☺️
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی. باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم: ببخشیییید... ببخشید باشمام. باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانے. اماهنوزنگاهت به زیراست
آهسته میگویی:
_ بله؟؟..بفرمایید
دوربین📷 رادر دستم تنظیم میڪنم..
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم)
نگاهت هنوز زمین رامیڪاود
_ ولـے....برای چه ڪاری؟
_ برای ڪارفرهنگے، عڪس شماروی نشریه مامیاد.
_ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چرا انفرادی؟
با رندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید😍
چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود.
زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات"لاالله الا الله"رابخوبـےمیشنوم.
سرمیگردانـےوبه سرعت دور میشوی👤، من مات تا به خود بجنبم تو وارد ساختمان حوزه میشوی..
سوژه_عکاسی_ام_فرارکرد😕
باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود
یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتو طلبه بی ادب ماند، یڪ چهره جدی، مو و محاسن تیره بود.
↩️ #ادامہ_دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #دو
روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنند را رصد میڪنم
ساعتـےاست ڪه ازظهرمیگذرد وهوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرزگاهے بااشاره پاتڪانش میدهم تاسرگرم شوم
تقریبا ازهمه چیزوهمه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده...
_ هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟
رومیگردانم سمت صدای مردانه اشنایی ڪه باحالت تمسخرجمله ای راپرانده بود
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم نوربالابزنه.
_ چطورمگه؟.مفتشـے..؟
اخم میڪنے،نگاهت رابه همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی
_ نعخیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم...ولـے..
_ ولےچے؟....دخالت نڪنید دیگه..وگرنه یهو خدا میندازتتون توجهنما
_ عجب...خواهرمن حضور شمااینجاهمون جهنم ناخواسته اس
عصبـے بلند میشوم...
_ ببینید مثلا برادر! خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید!تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!!
_ بےاحترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطه میچرخید اینجا محیط مردونس
_ نیومدم توڪه...جلو درم
_ اها! یعنی اقایون جلوی درنمیان؟...یهوبه قوه الهےازڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یاشایدم رفقا یادگرفتن پروازڪنن ومابـےخبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشےوشمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صلاح نیست اینجا باشید!...
بهتره تمومش ڪنید و برید.
_ نخوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگر نرید...
صدایی بین حرفش میپرد:
_ بابا #سید ... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش!
نگاه میڪنم،پسری با قدمتوسط وپوششی مثل تو ساده👤
حتمن رفیقت است.عین خودت پررو!!
بی معطلے زیرلب یاعلی میگویی وبازهم دورمیشوی..
یڪ چیز دلم راتڪان میدهد..
#تو_سیدی😦
#محیاساداتهاشمی
↩️ #ادامہ_دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیمی به یوسف زهرا و گل نرگس
آقا جان میلادت مبارک.🌺🌺🌺
🔻 شهر بارون
❤️ کاری زیبا از حامد زمانی
❤️ مناجات با #امام_زمان (عج)
🍃نبودی و هزار دفعه زمین خوردم
تعجیل در امر فرج #صلوات🌹
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
﴾﷽﴿
📚 #رمان
❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #سه
به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...
چندسال است ڪه شاهدرفت وآمدهایـے؟استادشدن چندنفررا به چشم دل دیده ای؟..تو هم طلبه_هارادوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یادچندتذڪرتو...چهارروز است ڪه پیدایت نیست.
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدیددرگوشم میپیچد ... اگرنرید..
خب اگر نروم چـے؟
چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و...
دستـےازپشت روی شانه ام قرارمیگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم...
یڪ غریبه درقاب چادر. بایڪ تبسم وصدایـےارام...
_ سلام گلم.ترسیدی؟
باتردیدجواب میدهم
_سلام.بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟..یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام راعقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجانیاوردم..!!
لبخندش عمیق ترمیشود..
_ من؟؟!....خواهرِ مفتشم
یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪه مقابلم نشسته وصحبت میڪند:
_ برادرم منوفرستادتااول ازت معذرت خواهـےڪنم خانومے❣اگربدحرف زده....درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواست تذڪردهنده باشه!
بابت این دوباری ڪه باتوبحث ڪرده خیلےتوخودش بود.
هـےراه میرفت میگفت:اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبانامحرم دهن به دهن گذاشتـے!...
این چهارپنج روزم رفته بقول خودش ادم شه!...
_ ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟
_ اوهوم...ڪارهمیشگے!
وقتـےخطایـےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـے،چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪومیره...
_ خب ڪجا میره!!
_ نمیدونم! ...ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے توبه میڪنه
باچشمانـےگرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟...مگه...مگه اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید. صحبت رامیڪشاند به جمله آخر....
_ فقط حلالش ڪن!...علاقه ات به طلبه هارم تحسین میڪرد!...
#علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
سیدعلی_اکبر...
همنام پسرِ اربابــے....هرروز برایم عجیب ترمیشوی...
تومتفاوتـےیا...من_اینطورتورامیبینم؟
ڪارنشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن بافاطمه سادات خواهرتوشروع❣❤
آنقدرمهربان،صبوروآرام بودڪه براحتـےمیشداورا دوست داشت.
حرفهایش راجب تومراهرروزڪنجڪاوترمیڪرد.
همین حرفهابه رفت وآمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاهاتماس تلفنـےداشتیم وبعضـےوقتهاهم بیرون میرفتیم تابشودسوژه جدیدعڪسهای من...
چادرش جلوه خاصی داشت درڪادرتصاویر.
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتاپرجمعیتـےهستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه وزینب بامادروپدرعزیزی ڪه درچندبرخوردڪوتاه توانسته بودم ازنزدیڪ ببینمشان.
تو برادربزرگتری ومابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر....
نام پدرت حسین ومادرت زهرا
حتـےاین چینش اسمهابرایم عجیب بود.
تورادیگرندیدم وفقط چندجمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش ازتو میگفت.
دوستـےماروز به روز محڪم ترمیشدودراین فاصله خبر اردوی راهیان_نورت به گوشم رسید
↩️ #ادامہ_دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
#معرفی_شهیدمظلوم_وناشناخته #امیر_حاج_امینی1 خیلی عکس قشنگیه. لحظه عروج یه عاشق، لحظه کندن از دنیا و
#معرفی_شهیدمظلوم_وناشناخته
#امیر_حاج_امینی2
- خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده... اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
- هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد...
- یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام... اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم...."
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش.... می گفت: من خاک پای شماهام ....
ادامه دارد....
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
May 11
اولین روزهاے اردیبهشت سال۱۳۳۶بود.پدر چند روزے است که خیلے خوشحال بود.خدا در اولین روز این ماه پسرے به او عطا کرده بود.
او دائما از خداوند تشکر میکرد.
هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم؛ولی پدر براے این پسر تازه متولد شده خیلے ذوق میکند.
البته حق هم دارد.پسر خیلی بانمکے است.
اسم بچه را هم انتخاب کرده اند.
❤️[ابراهیم] ❤️
پدرمان نام پیامبرے
را بر اونهاد که مظهر صبر و توکل و توحید بود.
و این اسم واقعا برازنده ے او بود.
ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶در محله شهید آیت الله سعیدے حوالے میدان خراسان دیده به هستے گشود.
او اهل ورزش بود با ورزش پهلوانان یعنے ورزش باستانے شروع کرد.
در والبیال و کشتے بے نظیر بود.هرگز در هیچ میدانے پا پس نکشید و مردانه مے ایستاد .
مردانگے او را مے توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازے دراز و گیلان غرب تا دشت هاے سوزان جنوب مشاهده کرد.
در والفجر مقدماتے پنج روز به همراه بچه هاے گردان هاے کمیل و حنظله در کانال هاے مقاومت فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند .
سر انجام در ۲۲بهمن سال۱۳۶۱بعد از فرستادن بچه هاے باقی مانده به عقب تنهاے تنها با خدا همراه شد و دیگر کسے او را ندید....
❤️تولدت مبارک ابراهےم دلها❤️
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
﴾﷽﴿ 📚 #رمان ❂○° #مدافع_عشق °○❂ قسمت #سه به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب ح
❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #چهار
فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟.
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت.راهیان نور؟...
_ اره!ماچندساله ڪه میریم.
بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوست داری بیای؟
_ عاوره...خیلـــے...
_چراڪه نشه!..فقط ...
گوشه چادرش رامیڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتاپایم میڪند..
_ بایدچادرسرڪنـے.
سرڪج میڪنم،ابروبالا میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟
_ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـےڪه مامیریم حرمت خاصـےداره!
دراصل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این
وڪناری ازچادرش را با دست، سمتم میگیرد
دوست داشتم هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب وآشنایـےازمحبت میداد
محبتـےڪه من درزندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد.
قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصـےخواهروبرادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود
تصمیمم راگرفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله
نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت، زنجیروپلاڪ، سربندیازهرا ویڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای❣
ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم❣
قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت: ممڪن است راه رابلدنباشم.
وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادربمن مےآید...این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند.
_ ریحانه؟ریحان؟....الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت
به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدِڪوتاهے میگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے..
فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد، متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم! مگه برای اقاعلےنیست!؟
_ چرا!...امامیگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!
وتولبخندمیزنـے میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم ازچیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
↩️ #ادامہ_دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ قسمت #چهار فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟. _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.راهیان
﴾﷽﴿
📚 #رمان
❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #پنج
دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم.
نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم.
ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم..
_ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما
_ آب ڪمه لازمش دارم.
_ بابا دارم میپزم
_ خب بپز میخواااامش
_ چیڪارش داری؟؟؟
لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے
توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم داداش؟
_ آب رومیدی؟
بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری...
نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگُر میگیرم❣
_ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو!
آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند....
#اللـــــــــــه_اڪبـــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرماو تشنگـےازیادم میرود. آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست.
نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے.
اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن...
#السلام_علیک_یااباعبدالله
...زیارت عاشورا
وچقدرصوتت دلنشین است
درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعدازان گفت:
_ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے...
چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدرعجیب..ڪه هرڪارت #بوی_خدا میدهد...حتـے لبخندت
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم...
اگراینجا هستم همه ازلطف خداست...
الهـے شڪرت..
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی و....!.لاالله الا الله....اینجا اومدی ادم شے!
_ هروخ تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه
_ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!..یه اب میخواما...
_ منم میخوام ...اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن...
قربونت بروبگیر!خدااجرت بد
بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے
اززیرچادرمیخندد...
سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده.
#تو مسوولـــــــــــــــے
↩️ #ادامہ_دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
سلاح خاص یک شهید🍀
قسمتی از وصیت نامه شهید 《امین اصغری》
مادر و پدر عزیزم امیدوارم که از این فرزند خود راضی و خشنود باشید، برادران عزیز خودم اگر من در راه قرآن و احکام اسلام شهید شدم تقاضا دارم که اسلحه مرا به زمین مگذارید که همانا سلاح من ایمان به خدا و پیروی از خط ولایت فقیه است و شما را توصیه میکنم به تقوی الهی و مکارم اخلاقی.
و پیامی از شهیدان در راه خدا به ملت شهید پرور و خانواده گرامی خود دارم و آن این است آنها که رفتند کار حسینی نمودند و آنها که ماندند باید کار زینبی کنند.
#شهید
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯