سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود.
خجالت کشیدم
_میشه نگاه نکنید؟
_چرا ؟تو خواستگاری مستحبه نگاه کردن تازه از این بیشتر هم اجازه هست.
لبخندی مرموزانه ای زد و سرش را به کتاب مشغول کرد.
از حرفی که زده بود خون به صورتم دوید.حاضر بودم همین الان صندل هامو دربیارم بکوبم تو فرق سرش ...
_اون برای خواستگاری های واقعیه نه مال ما که میدونیم جوابمون چی هست؟
_از کجا میدونید نظر من چیه؟
بُهت زده پرسیدم یعنی شما ...😳
ببینید تو جلسه خواستگاریشون چی میشه😱
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📝
از آنجا که روزمرگی آنچنان تغییرات تدریجی ایجاد میکند که در طول زمان کنترل ما را در دست میگیرد، درک واقعیت زندگی اغلب بسیار دشوار است. این کار مانند نگاه کردن در یک آینه بخار گرفته است: دیدن اینکه واقعاً چه کسی هستیم، دشوار است و زمانی هم که بالاخره در یک لحظه جادویی، نگرشی واضح پیدا میکنیم، گاه واقعیت میتواند رنج آور باشد. همانگونه که یکی از مدیران اقرار کرد: «من ناگهان دیدم همان فردی هستم که هرگز نمیخواستم باشم.»
#دنیل_گلمن
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت دهم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
بیبی زینب چپچپ نگاهش میکرد و میگفت:" من حریف همه شدم بهجز تو.."
حالا حتماً خوشحال میشد برای پسرش آستین بالا میزد. از خدایش بود. حرفهای خودش هم میماند بعد از صحبت بیبیزینب با او. با گفتن" توکلت علی الله " از جا بلند شد و همه چیز را به خدا سپرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کوزه را از آب خنک چشمه پر میکردم که مردی سوار بر اسب از راه رسید . با دیدنش درآن هوای مه آلود و تنهایی، ترس ورم داشت.
مرد غریبه در پایین دستِ من کنارچشمه نشست و کف دستی از آب پرکردو نوشید.
به دست هایم شتاب بیشتری میبخشم، تا کوزه زودتر پرشود آنقدر هول شدم که کوزه از دستم در آب افتاد. قبل از من پسر جوان پاتند کرد و کوزه ام را از آب گرفت.
برای گرفتن کوزه سمتش رفتم.
_دست شمادرد نکنه آقا..
_این طرفا یه خرس دیدم بهتره دفعه دیگه برای بردن آب...
نگاهش به نگاهم افتاد، همینکه خواست کوزه را دستم دهد، برای دقایقی خیره به چهره ام زبانش بند آمد، گویی حرفش یادش رفت ....💞🙈
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
داستانی قدیمی کاملا واقعی
دختر خوشگل روستایی که پسرِ خان توی یه دیدار و رویارویی بدجور عاشقش میشه💕
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
#عاشقانه_سخت😉♥️
داستان پر رمز و راز این زمونه هست🙈💋☝️
این خونه ها رو میبینید یاد چی می افتید؟
یادتون به خوشه ماه هم هست؟
دلم تنگ شده شما چی؟