ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادوششم هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گ
♡
#رمان_دلآرام_من ❤️
#قسمت_هفتادوهفتم
اخمهای حامد درهم میرود؛ من جای او بودم دهان نیما را پر خون میکردم!
مادر دست حامد را میفشارد:
مواظب خودت باش، زود برگرد تکلیف خودت و حوراء رو روشن کن!
مادر میایستد، حامد هم،
چشم از پسرش برنمیدارد؛ حسودی ام میشود، چه زود عزیز شد!
مهره مار دارد انگار!
-حلالم کنید مامان!
من چیزی از تو ندیدم؛ برات کم گذاشتم، توحلالم کن!
دوباره برمیگردد به همان حالت سرد و خشک همیشگی؛ خداحافظی میکند و
میرود!
حامد متوجه من میشود که مثل مجسمه سرجایم ایستاده ام:
مگه فیلم هندیه که انقدر گریه کردی؟!
و سرخوشانه میخندد؛
نگاهی به ساعت میاندازد:
اوه! من الان باید برم، تو رو میرسونم تا یه جایی و خودم میرم.
دقیق نمیفهمم چه میگوید؛
رفتنش کابوس است، مهم نیست کسی ببیند؛
به خودم که میآیم، سر گذاشته ام روی سینه اش و بلند گریه میکنم؛
از خودم بدم آمده که انقدر احساساتی شده ام،
اصاا نمیدانم چه میگویم و چه میگوید؛ فقط میدانم باید از همه مهربانی ها و بزرگواری هایش بگذرم؛
انگار پدر دوباره بخواهد شهید
شود؛
گفتنش ساده است اما در واقعیت، هزاربار میمیری و زنده میشوی.
سوار ماشین میشویم، تمام راه نگاهش میکنم و او حرف میزند برایم.
تصویرش را اشکهایم تار میکنند.
وقتی ماشین میایستد و بغض آلود حلالیت میخواهد، تازه به خودم میآیم.
-کاش انقدر زود نمیرفتی!
-الانشم دیره؛
ببخشید... اونی که میخواستی نبودم.
-چرا بودی.
و ادامه حرفم را در دل میگویم:
تو بهترین بودی ولی من لیاقتت رو نداشتم.
بحث را عوض میکند:
کارت اتوبوست شارژ داره؟
-نمیدونم!
-بیا مال منو بگیر، یه وقت توی راه میمونی.
تسبیحش را میگذارد کف دستم و مشتم را میبندد:
دعا کن برام.
دستش را میگیرم که ببوسم، اما زورش بر من میچربد و دستانم را به سمت
خودش میکشد و میبوسد.
پیاده میشود و در را باز میکند برایم؛ دستم را میگیرد که بلندم کند:
پاشو آبجی خانم!
دیرم میشه الان،
پاشو خواهرکم، آفرین...
پیاده میشوم و مثل خودش، غافلگیرانه پیشانیش را میبوسم؛
گرچه سخت است و باید روی پنجه پاهایم بلند شوم تا به پیشانیش برسم؛ دستم را میفشارد و میخندد:
مواظب خودت باش.
حال او بهتر از من نیست، او ابریست برعکس من که میبارم، اشکهایم را پاک
میکند:
بسه دیگه! باید دل بکنی از هرچیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر
اون ارزش تعلق نداره.
-اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟
چقدر راحت خودم را لو دادم!
چقدر احمقم من!
-بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بنده هاش متوقف نشو.
دستم را میگیرد و مینشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛
هرچه میخواهم بگویم نرو صدایم در نمیآید،
از ذهنم میگذرد به پایش بیفتم ولی نمیتوانم برخلتف خواسته اش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکه ای از وجودم را جدا کنم؛ پیش از آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آنکه بمیراندم،
باید حامد را در ذهنم شهید کنم؛
قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم ع...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•