ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلآرام_من ❤️ #قسمت_هفتادوهشتم قرآن کوچکم را از کیفم درمیآورم و بر سینه میفشارم، قلبم آرام
♡
#رمان_دلآرام_من ❤️
#قسمت_هقتادونهم
نفسش را بیرون میدهد: سلام.
-سلام.
-ببخشید مزاحم شدم، شبتون بخیر.
پیداست او هم هول کرده، جواب نمیدهم که سردرگمی ام لو نرود.
-حالتون خوبه؟
با همان صدای ضعیف میگویم:
الحمدلله.
-خدا رو شکر.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
آقاحامد گفتن تماس بگیرم راحت ترید.
بازهم با سکوتم روبرو میشود.
-الان هرچی بخواید در خدمتم.
وقتی دوباره میگوید الو... ببخشید... متوجه میشوم سکوتم کمی طولانی شده؛
جمله ام را کمی مزمزه میکنم و به خودم جرات میدهم:
شما درباره من چی میدونید؟
صدا صاف میکند:
بالاخره هم آقاحامد، هم مادرم درباره خصوصیات اخلاقیتون برام صحبت کرده بودن،
مگه حامد از من به شما نگفته؟
منظورم شرایط خانوادگیم بود؛
من توی شرایط عادی بزرگ نشدم، خیلی بامحیطم شما فرق داشته.
-خوب؟ شما که انتخاب نکردید شرایطتون این باشه،
برای همه ممکنه پیش بیاد؛
ولی اینطور که فهمیدم، خیلی خوب زندگیتونو مدیریت میکنید و تسلیم
مشکلات نشدید،
این از نظر من یه امتیازه.
-بالاخره انقدری که شما میگید آسون نبوده؛ توی تنهایی زندگی کردن، آدم
رو یه جور دیگه میسازه،
با عقده عاطفی و انزوا و افسردگی.
متوجهم، نمیتونم بگم درکتون میکنم چون تا حالا شرایطشو نداشتم، فکر میکنم اما شما اینطور نیستید؛
کسی که به خدا متصله، خدا خودش کفایتش میکنه و هواشو داره؛
من اصلا کاری به گذشته شما ندارم و میخوام درباره الان حرف بزنیم؛
همیشه سعی کردم در حال زندگی کنم و غصه گذشته و آینده ای که خدا برام
نوشته رو نخورم.
اینی که میگید یعنی جبرگرایی، پس اختیاری که خدا به انسان داده چی؟
نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی
میگوید؛
دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم،عمه در را باز
میکند و با هیجان میگوید:
بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هردومان میزنیم زیر
خنده.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•