ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_دهم عمو نمیداند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد. حامد سریع ا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_یازدهم
راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری.
قلبم به تپش می افتد؛ راهیان نور! چقدر دوست داشتم یکبار هم که شده، ببینم.
قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند، هربار دوستانم از آرامش آن
بیابانهای گرم و نی زارهای خوزستان میگفتند، دلم پر میکشید برای جنوب، برای نخلهایی که میگفتند مثل آدمها هستند،
برای سه راه شهادت، پادگان دوکوهه، شلمچه، هویزه...
برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم
میگفتند تا خودت نروی و نبینی نمیفهمی؛
مشکلاتم یادم میرود: جنوب...
عاطفه خودش را میاندازد روی من تا پرده را ببندد: وای! پختم از گرما! ببند
اینو که سایه بشه!
-برو کنار لهم کردی! خودم میبندم!
روی صندلی یله میدهد و درحالی که خود را با چادرش باد میزند، زیرلب
غرغر میکند:
وای! حالا اینجا که اصفهانه! تو راه رسما کباب میشیم!
نمیدونم چرا تو
چله تابستون راه افتادم دنبال تو راهیان جنوب!
کم نمیآورم و جوابش را میدهم: عقل درست و حسابی نداری که...
قبل از اینکه جمله ام تمام شود، نگاهم به سمت صندلیهای جلوتر میرود؛ دوپسر
جوان مشغول جا دادن ساکهایشان بالای صندلی هستند،
یک لحظه به چشمهایم شک میکنم! نه! امکان ندارد،
بازهم او! بازهم حامد!
وقتی ساکش را جا میدهد، دستهایش را چند بار بهم میزند و میخواهد بنشیند
که ناخواسته چشمش به من میافتد و نگاههایمان درهم میپیچد، هردو سعی
داریم به روی خودمان نیاوریم،
برای همین من سریع نگاهم را میگیرم و او هم مینشیند،
اما این درنگ چند ثانیه ای، از چشم عاطفه دور نمیماند:
آهای! چشاتو درویش کن
حوراء خانوم!
به خودم می ایم اما دیر شده است و آتو دست عاطفه داده ام،
عاطفه به من که
احتمالا هنوز چهره ام بهت زده است چشمکی میزند و میگوید: چیه خانوم؟
جوون خوشتیپ دیدی، همه ادعای بی نیازی و استقلالت یادت رفت؟
جیغ خفه ای میکشم: عاطفه!
قیافه حق به جانب میگیرد: بد میگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که
نزدیک بود همه بفهمن!
رویم را برمیگردانم و میگویم: پیش میاد دیگه،
آشنا بود.
دیگه بدتر! آقا کی باشن؟
بیحوصله میگویم: دوست عمومه بیجنبه!
-ببین هی داری سعی میکنی جمعش کنی بدتر داره پخش میشه ها!
جدی و محکم به چشمهایش خیره میشوم و میگویم: ببین هیچ خبری نیس!
الکی سعی نکن آتو بگیریا!
از نگاه های ناهید و مریم میشود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است؛ وقتی
خودم را روی صندلی ام میاندازم و به بیرون خیره میشوم، هرسه تایشان مثل اجل معلق بالای سرم سبز میشوند؛ عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم میکنند.
خودم را به بیخبری میزنم: چتونه شماها؟
قیافه من شبیه خوراکیه؟
هرچی داشتمو خوردین تو راه!
ناهید لبخندش را عمیق تر میکند و سر تکان میدهد: نه عخشم! میخوایم
خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه!
مریم هم آه میکشد و عاشقانه نگاهم میکند: وای نگاه کنین چقدر سفید بهش
میاد!
خیلی عروس شدی حوراء!
من که لحظه به لحظه بر خشم و تعجبم افزوده میشود میگویم: کدوم سفید؟منکه لباسام سفید نیس!
-خطای سفید روی چفیه تو میگم!
دلم میخواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین؛ فکرم را بلند میگویم اما
کاش نمیگفتم،
چون اوضاع را خراب تر میکنم با حرفم مریم لبخندش موذیانه
و میشود:
پس راسته؟ چش تو چش شدین و عشق در یک نگاه و ان شالله اینجام دوتا
التماس
دعا به هم بگین تمومه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... #قسم
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
#قسمت_یازدهم
فیروزه 9
پدر بود و همین دو دخترش: بشری و مینا.
بشری و پدر برای هم بیشتر از پدر و دختر بودند. بشری گاه میشد مادر، گاه خواهر، گاه حتی همسر. همیشه وقت داشت برای شنیدن حرفهای پدر و پا به پایش فکر کردن. وقت داشت برای با پدر غذا خوردن یا تلوزیون دیدن.
بخاطر سفارش مادربزرگ بود که مبادا پسرم تنها بماند. بشری میخواست کم کاریهای مادر شاغل را برای پدر بازنشسته جبران کند. آن قدر که گاه پدر نمیگذاشت بشری تنها جایی برود، یا چند روز خانه نباشد.
پدر برای بشری، گاه استاد میشد، گاه راوی، گاه دوست و گاه حتی مادر. همیشه برای سوالات بشری وقت داشت و بشری مطمئن بود پدر از پس پیچیدهترین بحثها و سوالات علمی و فلسفی هم بر میآید.
بشری از همان چهار- پنج سالگی، ایمان داشت به اینکه پدر دانشمند است و بود. پدر آن قدر به بشری نزدیک بود که ماجرای فرهاد را میدانست.
وقت بهم ریختگی بشری که مادر از خستگی روزانه حوصله صحبت با دخترش را نداشت، پدر با حوصله به گریههایش گوش میداد. به هر راهی برای سرحال کردنش متوسل میشد؛ از شوخی تا کیک و شیرینی و آغوش و نوازش.
بشری دست پخت پدر بود. به جز برخی خصوصیات که از مادر داشت، ریزبینی و نکته سنجی، جدیت و تصمیم را از پدر گرفته بود. اینکه بی مدرک و دلیل حرف نزند، خودش را درگیر حاشیه نکند، به خودش و فرهنگ و کشورش ایمان داشته باشد و خیلی خصوصیات دیگر. حتی پدر کمک کرد بشری مبانی فکریاش را بسازد؛ بدون اجبار که با اختیار. هیچوقت دستور نداد، فقط راه را جلوی پای بشری گذاشت.
از بچگی فقط میدانست نباید درباره شغل پدر با کسی حرف بزند و فقط به گفتن کلمه «کارمند» بسنده کند.
گاه پدر ماموریتهای طولانی میرفت؛ آن قدر طولانی که بشری شبها خیالاتی میشد و فکر میکرد پدر آمده؛ و به همین خیال تا دم در میدوید.
جاهای مختلف میرفت: سودان، بحرین، مرزهای شرق و غرب و خیلی جاهای دیگر. یک لپتاپ هم داشت که کسی حق نداشت نزدیکش شود. بشری یاد گرفته بود اسم و فامیلش را هرجایی فاش نکند و حواسش باشد کسی عکس از پدر نگیرد.
بعد بازنشستگی پدر، وقتی بشری پانزده ساله شد، روزی نبود که بدون خاطرات پدر بگذراند. پدر هربار گوشهای از خاطرات کارش را برای بشری میگفت و بشری از شوق محرم اسرار بودن میلرزید و شوقش وقتی بیشتر میشد که میفهمید هیچکس پدری مانند او ندارد؛ و خیلیها امنیتشان را مدیون پدر هستند.
از همان وقتها بود که فکر سرباز شدن به سرش افتاد. دختر بزرگ پدر بود؛ شاگرد بود. غیرت دخترانهاش باعث شد دنبال جزوه های رنگ و رو رفته پدر بگردد و سعی کند هرچه می تواند یاد بگیرد. این میان، یک مانع وجود داشت، پدر!
بشری نگفته بود چه برنامهای برای آینده دارد تا هجده سالش تمام شود؛ میترسید برنامهاش را پای احساسات خام نوجوانی بگذارند. اما پدر دخترش را میشناخت و میدانست بشری علوم نظامی دوست دارد. برای همین بارها غیرمستقیم گفته بود دوست ندارد دخترش وارد نظام شود. میترسید از دستش بدهد. پدر بود و دختر بزرگش.
هدف بشری نظام نبود؛ چیزی مشابه نظام. تا اعلام نتایج کنکور صبر کرد. رتبه دو رقمی دستش را باز گذاشت.
رشتههایی که به نظرش رسید را انتخاب کرد: روانشناسی، جرم شناسی امنیتی و حفاظت اطلاعات؛ فلسفه اسلامی و علوم قرآن و حدیث را هم انتخاب کرد که اگر پدر راضی نشد، گزینههای دیگر داشته باشد!
قبل از گفتن تصمیمش به پدر، گوشه اتاق سجاده پهن کرد. نیت کرد: دو رکعت نماز استغاثه به مادر خوبیها. بعد نماز، صورتش را روی تربت شلمچه، یادگاری دوستش گذاشت.
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
وقتی خاک گِل شد، سر از سجده برداشت و صورتش را پاک کرد.
آیات آیات سوره نباء را خواند و از اتاق بیرون رفت. حرفش را که زد، پدر برای چند لحظه فقط نگاه کرد.
بشری دیگر بزرگ شده بود؛ آن هم با خاطرات پدر. با رویای «مثل پدر شدن». با غیرت دخترانه. با عقلِ عاشق و عشقِ عاقل.
- مطمئنی؟ اگه واردش بشی راه برگشتی نیست!
تعجب کرد. منتظر بود پدر با یک «نه» محکم و قاطع همه چیز را تمام کند.
جرات پیدا کرد:
-پای خاطرات شما مطمئن شدم بابا.
-کار مردونه با زن نمیسازه. حاضری مرد بشی؟
-همه کارا مردونه نیست، به زن هم نیازه.
-فقط کاری کن که بعداً نخوای برگردی.
مثل بچگی، دست دور گردن پدر حلقه کرد:
-اگه دعای شما باشه هیچوقت پشیمون نمیشم.
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•