eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_یازدهم راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری. قلبم به تپش
❤️ نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟ قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد: من؟ من اصلا قیافه ام به قصه بافتنمیخوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود! از عاطفه ناامید میشوم و روبه مریم و ناهید میگویم: هیچ خبری نیس؛ آشنابود، دوست عمومه؛ درضمن از قدیم گفتن سینگل باش و پادشاهی کن! عاطفه دستش را به طرفم میگیرد و میگوید: بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه! ناهید هم خودش را می اندازد قاطی ما دوتا: دقیقا! عاطفه اینبار با دست علامت ایست میدهد: وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس خان داداش بنده چکارس؟ زنداداش گلم؟ عاطفه میداند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است؛ ناهید با غیظ چشم غره میرود و کوفت غلیظی حواله عاطفه میکند؛ خنده مریم ناهید را جری تر میکند، مریم سرش را برای ناهید تکان میدهد: بسوزه پدر عاشقی! ناهید سر مریم میغرد: تو بشین سرجات! از همه بدتری که! مریم حلقه را دور انگشتش چرخ میدهد و میگوید: اتفاقا خوش بحال خودم! منم مثه شما فکر میکردم، ولی الان تازه دارم معنی زندگیمو میفهمم. خمیازه میکشم و بیحوصله میگویم: ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان میریم تو فاز دختران آفتاب! اینجا قرار بیقراران است؛ اول که نگاه میکنی، بیابانی میبینی و گاه سیم خاردار و پرچم و تپه های خاک، اما اگر میدانستی که هربار، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند، ذره ذره خاکش را سرمه چشم میکردی. همه زیباییها در سادگی است، در سادگی لباسهای خاکی و گلی، در سادگی این دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار، چیزی ندارد. اما... نه... همه چیز دارد! عشق دارد، آسمان دارد، عطر خدا دارد، شهید دارد... اینجا هویزه است، قتلگاه حسین علم الهدی و دوستانش، قتلگاه نه، معراجشان، اینجا شعبه ای از کربلاست؛ تا مرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین، صحن و سرای حسین ع را از همین جا هم میبیند، یاد حرفی افتادم که آن پیرمرد در خواب زد: مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟ راست میگفت؛ کربلا جغرافیا و مرز نمیشناسد، هر زمینی که خون یاران حسین ع را بنوشد، کربلا میشود، و این زمین انقدر از خون یاران حسین ع را نوشیده که در رگهایش فرات جاری شده... اینجا میعادگاه یاران آخرالزمانی پسر فاطمه س است. چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود، آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ میگیرند؛ انگار زمین، مشتی از خونهایی که نوشیده را به آسمان بپاشد. من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام، ساده و بی چیز و دست خالی، مثل بیابان؛ تمام حجابها و رنگ و لعابهای دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم، بی هیچ ریا و خودبینی؛ تازه الان خودم را شناخته ام و پیدا کرده ام، کنار کسانی که نامدار سرای گمنامی اند و سالهاست از دید ما دنیا بین ها گم شده اند... عاطفه و مریم و ناهید هم مثل من اند؛ هرکدام گوشه ای از دشت، روی خاک تفتیده در جست و جوی خوداند؛ نمیدانم اینجا که نشسته ام، چند شهید و چه شهدایی به معراج رفته اند؛ اما میدانم به هوایشان، کمکشان، نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم. غروب است و باید برویم، دلم نمیخواهد از هویزه دل بکنم؛ چراغ خطوط مرزی ایران و عراق پیداست، از همین جا بوی تربت میآید، بوی تربت اعلی... ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
لینک پارت اول رمان بسیار زیبای 💚🍃 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 لینک پارت اول هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے ❤️ 🍂🌹👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 ☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆ 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خون صد لشکر عشق است که بر سر داری نکند حجاب را از سر خود برداری #حجاب |🌺💚| ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بيخود اَز خويشَم و دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم السلام علیک یا بقیة‌الله الاعظم 🌹 سلام روزتون مهدوی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_دوازدهم نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی
❤️ خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میسازم، نمیدانم چرا از وقتی اینجا آمده ام، دلم نمیخواهد لحظه ای بی وضو باشم؛ میروم سمت یادمان، نور سبزی فضا را روشن میکند و صدای زمزمه مناجات درهم میپیچد و به آسمان میرود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است، به سبکی تابوت شهدایی که تازه تفحص شده اند؛ خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند و مناجات میکنند و اشک میریزند؛ هیچکس حواسش به دور و برش نیست، بعضی فرازهای دعای کمیل را مینالند، آسمان همینجاست. میروم به سمت محوطه شهدای گمنام، قرار است شهیدی که تازه آمده است را فردا دفن کنند و قبری هم کنده اند؛ مینشینم کنار تابوت، کسی جلویم را نمیگیرد، عجیب است که اینجا خلوت است و برای من هم عالی است، بقیه جاها پر از مرد است جز اینجا. دستی روی تابوت میکشم و بی آنکه بخواهم، آهی از سینه ام برمیخیزد؛ زبانم بند آمده و برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را میزند نه زبان؛ شروع میکنم به استغفار کردن، همیشه وقتی دلم میگیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقتهاست؛ روحم درد میکند، خسته ام؛ نیاز به شارژ روحی دارم. در دل به شهید گمنام میگویم: تو مثل برادر نداشته ام... سرم را روی تابوت میگذارم و بی آنکه کسی روضه بخواند، هق هقم بلند میشود؛ من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛ بوی گلاب باعث میشود گریه ام با آرامش همراه باشد. ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت میکند؛ اینجا که کسی نبود! کمی میترسم؛ سر بلند میکنم و اطرافم را از نظر میگذارنم؛ کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک است؛ شاید از فاصله یک متری! باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به رویم باز شده باشد! بیشتر گوش تیز میکنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم، کنجکاو شده ام؛ نگاهی به داخل قبر می اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی خاک ناله میکند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است! بازهم او! از سجده برمیخیزد و چهره اش را میبینم؛ خودش است، دوباره مینشینم سرجایم، زیارت عاشورا را شروع میکند، من هم همراهش میخوانم، صدایش از گریه گرفته است و با سوز میخواند. قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛میروم برای نماز، او هم بلند میشود و تا چشمش به من می افتد، هول میشود؛ با همان صدای گرفته میگوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟ -کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟ سرش را تکان میدهد، جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی... بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمیدانم؛ تشکری میپرانم و میروم که از نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
در این آشوبِ شهـر ...💥 دلتنگے برای شهادت یڪ عنایـت است ...🌱 باید شاڪر باشم خدا را ڪہ هنوز دلتنگم مے ڪند براے شمـا💔 #به_امید_نیم_نگاهے😔 #شهید_محمد_ابراهیم_همت •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟ ⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅ 📲 دانلود مستقیم 👇👇26e
Recovery.apk
4.08M
سعید روبیکا: ☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟ ⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅ 📲 دانلود مستقیم 👇👇26e
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سیزدهم خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میساز
❤️ یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکرده ام؛ عمو اصرار دارد کنارش بمانم، میگوید تازه خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم، لطف کرده ام و منتی نیست؛ حرفهایش برعکس آدمهای اطرافم، بوی دورویی نمیدهد و از صدق دل برمیخیزد، برای همین است که تا الان در خانه شان مانده ام؛ عمو برایم پدری میکند، بیمنت و حتی طوری رفتار میکند که گویا بدهکار من است؛ شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت. شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی! برای کسی که سالها در محیطی غیرمذهبی زندگی کرده، خو گرفتن با محیط حوزه و آدمهایش سخت اماشیرین است؛ اصلا سبک عزاداریهای محرم آنها با من فرق دارد، من نهایتا یک شب از ده شب محرم را میتوانستم در روضه شرکت کنم و شبهای محرم را برای خودم در اتاق هیئت میگرفتم؛ گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه ردشود و صدایش را بشنوم، گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما، صدای عزاداری همسخت شنیده میشد؛ روضه و مجالس امام حسین ع را در فیلمها دیده بودم، اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را میچشم. دوستانی اینجا پیدا کرده ام که به راحتی چادر سرشان میکنند، در مراسم های مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و... شرکت میکنند، مسجد و هیئت میروند و حتی نذری میپزند و سفره برای ائمه می اندازند! چیزی که من در رویاهایم نمیدیدم! گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمیاشان میگویند، باورم نمیشود، آنها هم البته باور نمیکنند خانواده ای به دخترش اجازە گشتن در چهارباغ را بدهد ولی نگذارد هیئت برود. تازه الان فهمیده ام دوستانم که در این فضای قشنگ بزرگ شده اند، حالت بی نیازی و غنای خاصی دارند؛ طوری که حسرت مرا نمیخورند! چیزی که بر تربیت آنها حاکم بوده، آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده، نه آزادی مطلق. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•