eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 فیروزه 3 هم دلش می‌خواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، هم نمی‌توانست درد و دل کند. انگار برای احساسش کلمه اختراع نشده بود. حتی اگر هم گاهی حرفی می‌زد، اصل حرفش نبود. حتی برخلاف همیشه، نوشتن هم پناهگاهش نشد. آن قدر با خودش کلنجار رفت تا توانست فرهاد را از قلبش بکند. دستش را داخل سینه برد، قلب را بیرون کشید، چشم‌هایش را بست و نیت کرد: - برای پاک شدن از محبت غیر، قربانیش می‌کنم قربه الی الله... تا خواست فرهاد را جدا کند، نفسش جیغ و شیون راه انداخت و دستان بشری را گرفت. بشری سر نفس داد کشید: - القلب حرم الله! بفهم! جای فرهاد اینجا نیست! از اولم نبود! محکم توی دهان نفسش کوبید که از خوبی‌های فرهاد می‌گفت. شیطان آمد به کمک نفس و گریبان چاک کرد. بشری دنبال سنگ گشت که پرت کند طرف شیطان؛ به رسم ابراهیم(ع). پیدا نکرد، خنجری که برای جدا کردن محبت فرهاد آورده بود را سمت شیطان گرفت. شیطان ترسید و گریخت، به دنبال راه‌های دیگر. نفس ماند که با دهان خونین روی زمین افتاده بود. بشری به نفس چشم غره رفت که صدایش در نیاید. به عقل سفارش کرد بالای سر نفس بایستد و حواسش باشد بلند نشود. خنجر را زیر گلوی محبت فرهاد گذاشت. قلبش درد می‌کرد و برای همین ناخودآگاه آن قدر بلند ناله کرد که نفس گوش‌هایش را گرفت و خواست بلند شود و محبت فرهاد را از زیر خنجر برهاند، اما عقل با اشاره بشری، نفس را دوباره روی زمین کوبید. خنجر را فشرد، خون ریخت. فرهاد را کامل از قلب جدا کرد. درد طاقتش را برید اما طعم شیرینی زیر زبانش آمد، طعم شیرین انقطاع! از درد به خود پیچید و قلبش را سر جایش گذاشت. قلب سوراخ و زخمی بود و خونش به لباس‌های بشری ریخته بود. می‌دانست جای زخمش تاابد می‌مانَد، حتی اگر خونریزیش بند بیاید. از درد دوباره فریاد کشید. کسی دستش را فشرد؛ عقل. خودش را در آغوش عقل یافت که با لبخند نگاهش می‌کرد. نفس یک گوشه زانو به بغل گرفته بود و گریه می‌کرد، اما از ترس عقل جرات داد و فریاد نداشت. بشری سبک شده بود. دلش می‌خواست بخوابد. عقل دستش را گذاشت روی قلب بشری که خونش بند بیاید. بشری نگاهی به انگشتر فیروزه‌اش کرد؛ آن قدر خون رویش ریخته بود که مانند عقیق، به سرخی می‌زد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
♥️ این دنیا با تمام زیبایی‌ها و انسان‌های خوب و نیڪوی آن محل گذر است نه وقف و ماندن ! و تمامی ما باید برویم و راه این است . دیر یا زود فرقی نمی‌ڪند ؛ اما چه بهتر ڪه زیبا برویم . ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌼🍂 ◽️اما سخنی با مردم همیشه در صحنه و شهیــــدپــرور دارم و آن این است که مانند مردم کوفه حسین زمانتان را تنها نگذارید... °•{نوجوانان لشکر روح‌الله 🍃🌹}•° ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
این امت باید بداند از بزرگترین خطراتى که انقلاب را تهدید مى کند، آفت نفوذ خطوط انحرافى در خط اصلى انقلاب یعنى همانا خط امام است؛ پس خط امام را دنبال کنید و امام را تنها نگذارید که نمى گذارید. شما امت مسلمان ایران در تاریخ جهان نمونه هستید. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ چون دود، در سیاهی شب گم شد از نظر خواب ز سرپریدۀ ما را کسی ندید...! #محمد_قهرمان #شبتون_آروم🌠 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهر عزیزم هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری میکنی به خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگی اش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ... تو هم شامل آبرویی بعد از همه این ها اگر توجه نکردی (متنبه نشدی)  هویت شیعه را از خودت بردار (اسم خودتو شیعه نزار) 🌷شهید علاءحسن نجمه🌷 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
『♡』 انسـان براےپُرڪردن خلوٺ درونش نیازبھ یڪ وجود بۍنهایٺ دارد... اینجاسٺ ڪہ راهے به سمت #الله پیدا مۍڪند🕊 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
💠💠💠💠 #عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_سوم رکاب 3 (خانم) از اتاق خواب بیرون می‌آید و سلام کرده و نکرده، م
💠💠💠💠 °💍° رکاب 4 (آقا) می‌دانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی‌فهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر می‌کند این طور می‌شود؛ می‌رود یک گوشه با کتاب‌های عزیزتر از جانش سر و کله می‌زند تا بروم منت کشی. این کتاب‌ها برای من مانند رقیب عشقی‌اند! مطمئنم الان دارد زیرچشمی می‌پایدم و منتظرم است. همین غرورش را دوست دارم. غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب می‌شناسمش، این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانیش. این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛ یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کرده‌اند. بی توجه به انتظارش، لباس‌های پلوخوری‌ام را می‌پوشم و تا جایی که می‌توانم به سر و شکلم می‌رسم. عطری که برای تولدم خریده را می‌زنم و کتم را جلوی آینه مرتب می‌کنم. مقابلش می‌نشینم: - خوشتیپ شدم؟ به نیم نگاهی بسنده می‌کند: - آره، خوبه! ای بنازم غرور را! الان یعنی می‌خواهد بگوید اصلا دلش نرفته است؟ یعنی آن کتاب صاف بی مزه با ورقه‌های کاهی و جلد چرمی زشتش از من قشنگ‌تر است؟! من او را نشناسم باید بروم خودم را تحویل موساد بدهم! از رو نمی‌روم: - پس توام بپوش بریم بیرون. کتاب را ورق می‌زند: - کار دارم. اگر در حالت منت کشی نبودم، می‌گفتم «چه کار مهم‌تر من داری؟» اما الان با گردن کج، منت کشی را به اوج می‌رسانم: - پاشو دیگه، دو روز مثل بقیه مردم تو خونه‌ایم، بیا مرخصیمون رو باهم باشیم. بالاخره سرش را از کتاب بیرون می‌آورد. این یعنی مرحله اول عملیات موفقیت آمیز بوده و می‌توانم به قیافه‌ام امیدوار باشم. با چشمانش به دست ضرب دیده‌ام اشاره می‌کند: - چرا این طوری شد؟ قیافه جدی می‌گیرم: -سلسله مراتب رعایت کن، سرکار علیه! اصلا دلیلی نداره درباره مسائل طبقه بندی شده به شما توضیح بدم! یه ضرب دیدگی کوچیکه، خوب میشه اگه شما هی نپیچونیش! -به یه شرط میام! چه قدر زود تسلیم شد! حتما دلش به حالم سوخته. مثل بچه‌ها می‌گویم: -قبول! - دستت رو آتل ببند که بدتر نشه، این قدرم با بدنت دشمنی نکن! چون حالا حالاها لازمش داری. دست روی چشمم می‌گذارم: - چشم! تا بیای آماده شی می‌بندم. می‌خندد: - دیوانه! 📿📿📿📿📿📿📿 عقیق 4 خاله و همسرش خیلی تلاش می‌کردند ابوالفضل را از گوشه گیری در بیاورند، اما چندان موفق نبودند. دلیلش هم واضح بود؛ تا با خودش کنار نمی‌آمد مشکلش حل نمی‌شد. پر از دغدغه و سوال بود و نیازمند همراهی پدر و مادری که ماشین‌شان روی مین ضد تانک منفجر شده بود، رفته بودند. آن قدر آن حادثه را مرور کرده بود که تمام جزییات را می‌دانست؛ ساعت، تاریخ، موقعیت دقیق جغرافیایی منطقه، مقدار مواد انفجاری مین و حجم انفجار و آتش. همه را می‌دانست و هربار مرور می‌کرد به سوالات تازه می‌رسید. هربار از فکر و خیال خسته می‌شد، به پارک پناه می‌برد و گاه به مسجد و هیئت؛ گاهی هم کتاب‌خانه. آن روز هم داشت می‌رفت کتاب‌خانه که لیلا را دید؛ همان دخترک هفت هشت ساله همسایه را. لیلا با خاله و الهام صمیمی شده بود. به یاد مادربزرگ مرحومش، لیلا صدایش می‌زدند اما اسم اصلی‌اش را کسی نمی‌دانست. در هر دست لیلا، یکی دوتا پاکت بزرگ خرید بود. تنهایی هردو را گرفته بود و به سختی اما مصمم می‌آمد. ابوالفضل بی آن که بخواهد جلو رفت؛ انگار خودش نبود که گفت: - این همه پاکت رو که نمی‌تونی تنها بیاری، بده من! لیلا بی توجه به سنگینی پاکت‌ها، نگاه عاقل اندر سفیهی کرد: - خودم می‌تونم بیارم. ابوالفضل اما لیلا را بچه می‌دید؛ جدی‌تر گفت: - بده من! تو زورت نمی‌رسه! لیلا چند قدم به سختی جلو رفت و ابوالفضل را جا گذاشت: - چرا می‌تونم! تا این جا تونستم! ابوالفضل یکی از کیسه‌ها را از دست لیلا گرفت. لیلا جیغ زد: - گفتم می‌تونم! ابوالفضل هم پای لیلا رفت و پیروزمندانه خندید: -نمی‌تونی خانوم کوچولو! اینا سنگینه! لیلا با غیظ گفت: - من کوچولو نیستم! ابوالفضل نیش‌خند زد: -چرا، هستی! -نیستم! -هستی، خوبشم هستی! اصلا واسه چی تو نیم وجبی باید بری خرید؟ -آخه بابام رفته مأ... رفته مسافرت. در خانه لیلا که رسیدند ابوالفضل پرسید: - بابات کجا رفته؟ لیلا زیرکانه از زیر جواب دادن در رفت. سیبی از پاکت بیرون کشید و به ابوالفضل داد: -ممنون! و در را بست. 👇👇👇
💍 فیروزه 4 از در که وارد شد، آبی گنبد دلش را آرام کرد. آسمان یک دست سپید، زمین سپید و فقط گنبد آن میان آبی بود؛ فیروزه‌ای. دقیقا روبرویش. بی تابانه قدم تند کرد. قلب زخمی‌اش را روی دست گرفته بود تا آقا برش دارد و ببردش. خسته شده بود از هربار شکستن و زخمی شدن. می‌دانست قلبش را اشتباهی این طرف و آن طرف برده و از اول باید همین جا می‌آوردش. روی قلبش چسب زخم زده بود که خونریزی نکند. هم خجالت زده بود هم مشتاق. مشتاق دیدار و خجالت زده از این که چرا آن قدر دیر سراغ مولایش را گرفته و چرا شانزده سال از عمرش را بدون مولا گذرانده. اشک‌هایش با این که وزن زیادی نداشتند، وقتی می‌ریختند سبک می‌شد. باد تندی می‌وزید و می‌خواست باران ببارد. به طرف گنبد قدم تند کرد. می‌خواست قلبش را بگذارد و برود. قلب زخمی که قلب نمی‌شود! می‌خواست در جای خالی قلب خانه‌ای بسازد برای امامش. حالا که از همه بریده بود راحت‌تر می‌توانست پرواز کند. دلش می‌خواست همین حالا آقا را ببیند. داشت دیوانه می‌شد؛ اولین بارش بود که این طور بی قرار شده بود. هیچ وقت به فرهاد یا کس دیگری چنین حسی نداشت. زودتر از آن چه فکر کند عاشق شده بود. باران گرفت. قلب را زیر چادرش گرفت که خونابه‌اش راه نیفتد توی مسجد. نشست زیر باران. دوباره فکر کرد؛ به همه چیز. به پدر و مادر، خواهر و برادر، به خانواده‌اش. به آرزوهای کودکی‌اش! وقتی پنج ساله بود، می‌خواست غواص شود. هفت ساله که شد، باستان شناسی را پسندید. ده دوازده ساله بود که دلش هوای ستاره شناسی و فضانوردی کرد. سیزده سالگی اما، دوست داشت مهندس ژنتیک شود. عاشق علوم تجربی بود؛ می‌خواست برود در پدافند زیستی. اما یک باره عشق آمده بود وسط زندگی‌اش و تغییر کرده بود. حالا هیچ‌کدام را نمی‌خواست. دوست داشت برای عشقش سربازی کند؛ تمام زندگی‌اش را وقف کند برای تنها کسی که شایسته دوست داشتن بود. خیلی وقت بود برای تصمیمش دل دل می‌کرد که سرباز بشود یا نه؟ قلبش را لای پارچه‌ای پیچید و قرآن را باز کرد: - مَن عَمِلَ صالحاً من ذکر أو انثی و هو مومنٌ فَلَنُحیینَّه حیوه طیبه، و لَنَجزینهم بأحسن ما کانوا یعملون(97 نحل) (و کسی که کار شایسته‌ای انجام دهد، چه زن باشد و چه مرد، درحالی که مومن باشد، او را به حیاتی پاک زنده خواهیم داشت و چنین کسانی را بر پایه بهترین کاری که انجام می‌دادند پاداش می‌دهیم.) قلب را گوشه‌ای گذاشت که آقا اگر رد شد، ببیندش و برش دارد. با اطمینان بلند شد که پی دلدادگی‌اش برود! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•