eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺عشق رازیست ڪہ تنها بہ خدا باید گفتـــ دلم یڪـــ دنیـا میخـواهد شبیـہ #دنیاے شـما ڪـہ همـہ چیــزش بـوے خــــدا بدهـد❤️ #شهید_محسن_حججی🌷 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
💠💠💠💠 #عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_دوم رکاب 2(آقا) فکر می‌کردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی
💠💠💠💠 °💍° رکاب 3 (خانم) از اتاق خواب بیرون می‌آید و سلام کرده و نکرده، مقابل تلویزیون می‌نشیند. کنایه می‌زنم: -علیک سلام! صبح شما هم به خیر! منم خوبم! می‌زند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمی‌گرداند: -سلام! خوبی؟ با شنیدن اضطراب صدایش اخم می‌کنم: -مگه قرار نبود توی مرخصی گوشی رو بذاریم کنار؟ بی آن که نگاهم کند می‌گوید: -چشم، ببخشید! دیگه تکرار نمیشه! صدای تلویزیون را بلندتر می‌کند تا من هم بشنوم: -حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره) در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ده نفر از هم وطنانمان به شهادت رسیده‌اند! لیوان شیر گرم را دستش می‌دهم و می‌گویم: -این رو که صبح تا حالا چند بار اعلام کرده! دیر بیدار میشی از اخبار عقب می‌افتی! با دقت زیرنویس را می‌خواند. صدای تلویزیون را کم می‌کنم: -پس دو ماه داشتین چه کار می‌کردین جناب؟! نگاهش را از تلویزیون می‌گیرد و با خنده برایم چشم تنگ می‌کند: -سرکار علیه شما خودتون پرونده ندارین که دارین من رو تخلیه اطلاعات می‌کنین؟ شانه بالا می‌اندازم و می‌خواهم بلند شوم که دستم را می‌گیرد که بنشینم: -میای بریم بیرون امروز؟ طبق عادت همیشگی‌ام، دستش را می‌پیچانم. برخلاف همیشه چهره‌اش کمی درهم می‌رود. عجیب است! هیچ‌وقت آن قدر فشار نمی‌آورم که دردش بیاید. مگر این که... بلند می‌گویم: -دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه؟ قبل از آن که دستش را بگیرم و ببینم چه شده است، از دستم در می‌رود. بلندتر می‌گویم: -چرا نرفتی دکتر؟ یه آتل نمی‌تونستی ببندی؟ مانند پسربچه‌ای که بخواهد از دست مادرش فرار کند، به آشپزخانه می‌گریزد و دستانش را به علامت ایست مقابلش می‌گیرد. نفس نفس زنان و با خنده مسخره‌ای می‌گوید: -جون من! جون من یه بار دیگه بگو دیوانه! دو ماهه از شنیدن این کلمه محرومم! بگو! از اون دیوانه ها! بازهم اخم می‌کنم: -بیا ببینم دوباره چه کاری دست خودت دادی! گردن کج می‌کند: -جان من! پوزخند می‌زنم و درحالی که از آشپزخانه بیرون می‌روم می‌گویم: -دیوانه! 📿📿📿📿📿📿📿📿 عقیق 3 همه چیز ناآشنا بود؛ آب و هوا، خانه‌ها، درخت‌ها، لهجه مردم؛ همه چیز. این‌ها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی می‌کرد بپذیرد که دیگر این‌جا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند. برای الهام و امیر که بچه بودند خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت می‌برد از بودن بچه‌ها. بچه‌ها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ اگرچه گاهی بهانه پدر و مادر را می‌گرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را می‌کرد جای مادر را پر کند. ابوالفضل اما نمی‌توانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال. انگار بعد از بهت آن حادثه؛ خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آینده‌اش، تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... در عرض چندثانیه پاک شده بود. تا قبل از آن، بودن پدر و مادر آن قدر دلش را قرص می‌کرد که دغدغه‌ای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یک باره مرد شده بود. باید بزرگ می‌شد. تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر می‌پرسید و جواب می‌گرفت؛ یا کتابی می‌خواند و مسئله برایش حل می‌شد. خیلی از چیزهایی که برای هم سن و سال‌هایش سوال بود، برای او زودتر از آن که بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود. شاید کمی شک کرده بود؛ حتی گاهی می‌خواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق می‌شناختش. نمی‌دانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا می‌رود. خودش را در پارک پیدا کرد. ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردان‌تر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمی‌دانست! پارک خلوت بود و کسی پیدا نمی‌شد تا آدرس بپرسد. با چشم‌هایش درخت‌ها و چمن‌ها را کاوید. دخترکی هفت هشت ساله دید. صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافته‌اش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش. ابوالفضل جلو رفت: - ببخشید دختر خانم، تو می‌دونی بن بست لاله کجاست؟ نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبه‌ها حرف می‌زد. آرام گفت: - گم شدی؟ ابوالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید: - تقریبا! دخترک گفت: - خونه ما هم همون جاست، بیا دنبالم! و مرد خانه، دنبال دخترکی راه افتاد! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست. 👇👇👇
💍 فیروزه 3 هم دلش می‌خواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، هم نمی‌توانست درد و دل کند. انگار برای احساسش کلمه اختراع نشده بود. حتی اگر هم گاهی حرفی می‌زد، اصل حرفش نبود. حتی برخلاف همیشه، نوشتن هم پناهگاهش نشد. آن قدر با خودش کلنجار رفت تا توانست فرهاد را از قلبش بکند. دستش را داخل سینه برد، قلب را بیرون کشید، چشم‌هایش را بست و نیت کرد: - برای پاک شدن از محبت غیر، قربانیش می‌کنم قربه الی الله... تا خواست فرهاد را جدا کند، نفسش جیغ و شیون راه انداخت و دستان بشری را گرفت. بشری سر نفس داد کشید: - القلب حرم الله! بفهم! جای فرهاد اینجا نیست! از اولم نبود! محکم توی دهان نفسش کوبید که از خوبی‌های فرهاد می‌گفت. شیطان آمد به کمک نفس و گریبان چاک کرد. بشری دنبال سنگ گشت که پرت کند طرف شیطان؛ به رسم ابراهیم(ع). پیدا نکرد، خنجری که برای جدا کردن محبت فرهاد آورده بود را سمت شیطان گرفت. شیطان ترسید و گریخت، به دنبال راه‌های دیگر. نفس ماند که با دهان خونین روی زمین افتاده بود. بشری به نفس چشم غره رفت که صدایش در نیاید. به عقل سفارش کرد بالای سر نفس بایستد و حواسش باشد بلند نشود. خنجر را زیر گلوی محبت فرهاد گذاشت. قلبش درد می‌کرد و برای همین ناخودآگاه آن قدر بلند ناله کرد که نفس گوش‌هایش را گرفت و خواست بلند شود و محبت فرهاد را از زیر خنجر برهاند، اما عقل با اشاره بشری، نفس را دوباره روی زمین کوبید. خنجر را فشرد، خون ریخت. فرهاد را کامل از قلب جدا کرد. درد طاقتش را برید اما طعم شیرینی زیر زبانش آمد، طعم شیرین انقطاع! از درد به خود پیچید و قلبش را سر جایش گذاشت. قلب سوراخ و زخمی بود و خونش به لباس‌های بشری ریخته بود. می‌دانست جای زخمش تاابد می‌مانَد، حتی اگر خونریزیش بند بیاید. از درد دوباره فریاد کشید. کسی دستش را فشرد؛ عقل. خودش را در آغوش عقل یافت که با لبخند نگاهش می‌کرد. نفس یک گوشه زانو به بغل گرفته بود و گریه می‌کرد، اما از ترس عقل جرات داد و فریاد نداشت. بشری سبک شده بود. دلش می‌خواست بخوابد. عقل دستش را گذاشت روی قلب بشری که خونش بند بیاید. بشری نگاهی به انگشتر فیروزه‌اش کرد؛ آن قدر خون رویش ریخته بود که مانند عقیق، به سرخی می‌زد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
♥️ این دنیا با تمام زیبایی‌ها و انسان‌های خوب و نیڪوی آن محل گذر است نه وقف و ماندن ! و تمامی ما باید برویم و راه این است . دیر یا زود فرقی نمی‌ڪند ؛ اما چه بهتر ڪه زیبا برویم . ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌼🍂 ◽️اما سخنی با مردم همیشه در صحنه و شهیــــدپــرور دارم و آن این است که مانند مردم کوفه حسین زمانتان را تنها نگذارید... °•{نوجوانان لشکر روح‌الله 🍃🌹}•° ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
این امت باید بداند از بزرگترین خطراتى که انقلاب را تهدید مى کند، آفت نفوذ خطوط انحرافى در خط اصلى انقلاب یعنى همانا خط امام است؛ پس خط امام را دنبال کنید و امام را تنها نگذارید که نمى گذارید. شما امت مسلمان ایران در تاریخ جهان نمونه هستید. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ چون دود، در سیاهی شب گم شد از نظر خواب ز سرپریدۀ ما را کسی ندید...! #محمد_قهرمان #شبتون_آروم🌠 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهر عزیزم هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری میکنی به خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگی اش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ... تو هم شامل آبرویی بعد از همه این ها اگر توجه نکردی (متنبه نشدی)  هویت شیعه را از خودت بردار (اسم خودتو شیعه نزار) 🌷شهید علاءحسن نجمه🌷 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
『♡』 انسـان براےپُرڪردن خلوٺ درونش نیازبھ یڪ وجود بۍنهایٺ دارد... اینجاسٺ ڪہ راهے به سمت #الله پیدا مۍڪند🕊 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯